وقتی همه چیزم رو ربودن!
ساعت از ۸ صبح گذشته بود و پاهام هم ریتم ساعت قدم برمی داشتن، چون اطمینان داشتم که این شاگردها رو اگر ۵ دقیقه تنها بذاری، مدرسه به خاک و خون کشیده میشه. سمفونی اضطرابم انقدر بالا بود که فقط یه صدای جیغ مادرانه می تونست بهم نهیب بزنه که بیرون…