این بیوگرافی ، توسط شعاع الله بهائی، بعنوان مقدمه کتاب دستنویس وی قرارگرفته است . تیترهای فرعی به این بخش افزوده شده است .
آقای شعاع الله بهائی به مرور رویدادهای مهم زندگی خود ، از دوران کودکی تا زمان مرگ پدرش ، محمدعلی بهائی، در 1937 ، میپردازد . او آزردگی، قلب شکسته، و افسردگی دراز مدت خود را، پس از بر هم خوردن اجباری نامزدی با دختر عمویش ، روحا خانوم، دختر عبدالبها ، به دلیل اختلاف و درگیری دینی پدرانشان ، و ناکامی و شکست بعدی در عشق تشریح میکند . وی برخی از تلاشهایش برای پیشبرد عقاید بهائیان وحدتگرا را ، پس از مهاجرت به ایالات متحده ، از قبیل انتشار فصلنامه ” بهائی ” ، و نوشتن نامه سرگشاده شدید اللحن خطاب به عبدالبها ، و دعوت وی به مناظره و گفتگو برای حل و فصل اختلافات فرقه ای، که در روزنامه های امریکایی انتشار یافت ، و با برخورد و مخالفت تند رهبر بهائی مواجه شد را توضیح میدهد. شعاع الله بهایی همچنین از برنامه ریزی برای سفر به ارض اقدس، بهمراه یک زوج سرشناس و طرفدار عبدالبها، به منظور تلاش برای تشکیل جلسه ای با حضور پدر و عمویش، و پایان دادن به اختلافات و مناقشات آنها صحبت میکند – برنامه ای که متاسفانه با وقوع جنگ جهانی اول ، بی نتیجه ماند .
بخش زیادی از این یادداشتها ، به خاطرات سفر شعاع الله ، سفر دریایی یک ماهه او از کالیفرنیا به خانه پدری اش ، در حیفا ، باز میگردد ، که پس از فعالیتهای زیاد در امریکا ، خود را بازنشسته میکند . یک روایت آگاهی دهنده از مقاصد و توقف های مختلف در این سفر ، که در دهه 1930 صورت گرفت .
اریک استتسون
مقدمه
من پسر محمدعلی فرزند بهاءالله، هستم . در سال 1878 میلادی، در قصر مزرعه1 ، در منطقه عکّا ، فلسطین، متولد شدم و تحت نظارت و در سایه بهاءالله رشد یافتم . نظر به اینکه در دامن آیین بهایی بدنیا آمدم و رشد کردم ، نیازی به گفتگو درباره وابستگی من به بهائیت نیست . گرچه من با تعالیم بهائی فرم گرفته ام و اجرای اصول بهائی را امروزه ضروری میدانم ، ولی در عین حال برای پذیرش عقاید دیگر ، گشاده رو هستم . این را از آنرو توضیح میدهم که خوانندگان فکر نکنند پیروی من از بهائیت کورکورانه ، یا ( صرفا )) بخاطر بهائی زاده بودن من است .
مسافرت همراه پدر ، به مصر و هند
در سال 1889 ، در حالی که تنها 11 سال داشتم ، با دستور بهاءالله، همراه پدرم راهی سفر مصر و هند شدم . حاجی خاور هم ما را همراهی کرد . از بندر حیفا ، به وسیله کشتی بخار ، راهی بندر پورت سعید مصر شدیم . هنگام ورود به داخل کشتی، در آن غروب، دیدن چراغهای الکتریکی برایم بسیار عجیب بود ، زیرا اولین بار بود که لامپ می دیدم . هرچند سفرکوتاهی بود ، ولی برای من دلچسب نبود ، چون در بیشتر مسیر دچار دریازدگی شدم .
با ورود به پورت سعید، از سوی یک هیئت بهائی مصری ، به سرپرستی میرزا آقا افنان2، مورد استقبال قرار گرفتیم ، و پس از تشریفات رسمی گمرکی ، به خانه فرد فوق الذکر راهنمایی شدیم ، و طی بیست و یک روز اقامت در آن کشور ، پذیرایی شاهانه ای از ما بعمل آمد . هر روز بهائیانی، از سراسر مصر ، برای دریافت مشورت و راهنمایی ، به پدرم مراجعه می کردند ، و من که پسر نوجوانی بودم ، از گفتار و نزاکت عالی آنها لذّت می بردم .
برای روشن شدن و اطلاع خوانندگان جوان ، یادآوری میکنم که همواره از کودکی با افرادی بزرگتر از خودم معاشر بوده، و تعداد اندکی همبازی هم سن و سال خود داشتم ؛ بنابراین نشست و برخاست با افراد جوان و بزرگسال برایم عادی بود ، به خصوص که در آن زمان ، اکثر بهائیان، افراد گوینده مذهبی ، صوفی ، اهل علم و فیلسوف بودند .
از پورت سعید ، سوار بر کشتی بخار ایتالیایی ، با گذشتن از کانال سوئز ، به عدن- یمن – رفتیم ، که کشتی یک روز کامل پهلو گرفت . ما فرصت یافتیم چند ساعتی از کشتی پیاده شویم ، و در اطراف قدمی بزنیم و از صرف قهوه و خرما لذت ببریم .
در دوازدهمین روز از سفر ، به مقصد رسیدیم ، بمبئی ، در هندوستان . در بمبئی نکته دیگری توجه مرا جلب نمود ، افراد بومی لخت .3 البته این چیزها امروزه عادی به نظر میرسد !
با ورود به بمبئی مورد استقبال حاجی سید میرزا افنان ، برادرش سید محمد افنان ، و دیگران ، از جمله، سید هادی افنان ( که بعدها با دختر بزرگ عمویم عبدالبها اردواج کرد، و به این ترتیب ، او پدر شوقی افندی است )4 قرار گرفتیم. ما در منزل حاجی سید میرزا افنان اقامت داشتیم ، که در بای کولا ، بمبئی ، واقع شده بود .
پس از چند هفته ، به خانه کوچک و زیبایی ، که توسط باغهای گل احاطه شده بود ، در نزدیکی ایستگاه راه آهن ، منتقل شدیم . در آن زمان ، مسابقات اسب دوانی در آن منطقه برگزار میشد . بیش از یکسال در بمبئی بودیم و گاهگاهی ، به شهرهای اطراف ، چون پونا5 ، کاندلا ، . . می رفتیم . پدرم با بعضی افراد ملاقات می کرد و یا بدنبال چاپ چند کتاب ، حاوی گفتارها و تعالیم بهاءالله بود . من زیر نظر معلم خصوصی ، سرگرم آموختن زبان فرانسه بودم ؛ زیرا در آن زمان زبان فرانسه ، در کشور ما – که آن زمان سوریه خواندهه میشد و تحت حاکمیت عثمانی ها بود ، بسیار طرفدار داشت . من بسیار تحت تاثیر مردم هند ، صداقت ، سادگی ، خضوع و خشوع ، و مهربانی آنها قرار گرفتم .
در بازگشت به عکّا ، فلسطین ، در قاهره توقف کردیم . ما مهمان حاجی میرزا حسن شیرازی ، معروف به خراسانی، بودیم . همچنین فرصت یافتیم از مناطق دیدنی و زیبا در قاهره بازدید کنیم . پس از چند روز به خانه و شهر خود برگشتیم ، پس از یک دوره پانزده ماهه ، توفیق یافتیم به حضور پدر بزرگم برسیم .
هنگامی که برای بازگشت از بمبئی آماده می شدیم ، آقا سید هادی افنان، با اصرار زیاد از پدرم تقاضا کرد تا همراه ما بیاید ، و لذا به هنگام مراجعت از بمبئی به مصر ، ما یک نفر همراه هم داشتیم . در کشتی بخار ، حاجی خاور غذا آماده می کرد ، و سید هادی افنان از چند سبد و بسته بزرگ نگهداری میکرد، که در هرکدام از آنها سه کوزه حاوی گلها و نهالهای مختلف بود که پدرم از هند با خود آورده بود . به واسطه مراقبت و آبیاری منظم ، و جابجا کردن های به موقع او بود که آنها سلامت به مقصد رسیدند .
دو سال پس از مراجعت از هند ، صعود ( مرگ ) بهاءالله اتفاق افتاد . حوادث و اتفاقات پس از مرگ او ، بطور مختصر در خاطرات و سرگذشت پدرم ثبت و ضبط شده ، و خوانندگان محترم را به آن ارجاع میدهم .
یادداشتها و خاطرات دیگری از دوران کودکی
چند سال قبل از سفر هند ، سید اسدالله قمی بعنوان معلم من و برادر کوچکترم ، میرزا امین الله ، تعیین شد . گرچه او برای ما بیشتر یک دوست و همراه بود تا معلّم ، ولی در حد توان خویش صادقانه خدمت کرد ، تا آنکه چند ماه پس از فوت بهاءالله ، بعنوان مبلغ بهائی ، به زادگاهش، ایران بازگشت . در سال بعد ، من چند معلم خصوصی داشتم ، و بعضاً دروس انگلیسی هم میخواندم .
در سالهای جوانی ، بسیار علاقمند به سوارکاری و شکار بودم و از آنها لذت میبردم . در آن سالها ، وسایل حمل و نقل عبارت بودند از اسب ، قاطر و الاغ و شتر ، و در مناطق دوردست در شرق ، خبری از وسایل جدید نبود ؛ لذا همه ما ، در نوجوانی، سوارکاری آموختیم . از آنجا که در آن منطقه و اطراف آن ، زمین گلف و تنیس ، و یا سینما و تئاتر نبود ، شکار تنها سرگرمی ما تلقی میشد .
نامزدی با دختر عبدالبها و پایان غم انگیز آن
پس از رسیدن به سن بلوغ ، من با روحا خانم ، یکی از دختران دو قلوی عمویم عبدالبها ، نامزد شدم . ما به شدت به یکدیگر علاقه داشتیم ، ولی بخاطر اختلاف و درگیری بین پدرانمان و احترامی که لزوما برای آنها قائل بودیم ، ناچار به جدایی از یکدیگر شدیم ، بنابراین اولین ماجرای عشقی من با نارضایتی و شکست به پایان رسید . امروز، شاید ، این اتفاق زندگی من ، شبیه به افسانه ها باشد ؛ زیرا دیگر جوانها حاضر نیستند زندگی و سرنوشت خود را بخاطر والدین خود فدا کنند . پس از این جدایی ، افسرده و دل شکسته شدم ، ولی حداکثر تلاش خود را کردم تا آنرا بروز ندهم و در دورن خود نگهدارم!
سفر یک جوان به ایالات متحده
چند سالی به همین نحو گذشت ، تا آنکه در سال 1904 ، دعوت نامه ای از بستگان و دوستان ساکن امریکا دریافت کردم که مرا برای دیدار از نمایشگاه جهانی ، در سن لوییز ، میسوری ، امریکا دعوت کرده بود . به دلایل زیر ، دریافت این دعوتنامه ، مرا بسیار خوشحال کرد: اولاً غم و اندوه خود را فراموش کنم ، و ثانیا قدم به دنیای جدیدی بگذارم و به مطالعه تمدن غرب بپردازم .
با کسب اجازه از پدرم و مادر بزرگم – همسر بهاءالله – فلسطین را به مقصد مصر ترک، و از آنجا توسط یک کشتی بخار ، به مارسی، فرانسه ، رفتم . در تاریخ 12 ژوئیه همان سال ، به آنجا رسیدم . در روز 14 ژوئیه ، مردم فرانسه مراسم روز استقلال را برگزار کردند ( روز باستیل ) . سفر از عکّای فلسطین ، تا پاریس ، و شرکت در آن مراسم با شکوه ، برای من تجربه بزرگی بود . برای روز بعد ، بلیط مسافرت با کشتی بخار نیویورک ، از سرویس امریکن لاین را گرفتم ، که در هفته آخر ژوئیه به بندر نیویورک میرسید .
پس از دو روز استراحت در نیویورک ، به سن لوییز میسوری رفتم . همه تابستان را در آنجا بودم و دیدن شگفتیهای نمایشگاه ، درس و آموزش عظیمی برای من بود . در همان تابستان ، به همراه دکتر ابراهیم خیرالله ، با دوستان بهایی در شهرهای شیکاگو ( ایلینوی ) و کینوشا ( ویسکانسین ) ملاقات کردم . اخبار مربوط به ورود من به نیویورک ، درخبرنامه ها و مجلات مختلفی درج شد . دو زمستان و تابستان اول را در سن اگوستین ، فلوریدا ، اتلانتیک سیتی ، و نیوجرسی گذراندم . به هنگام اقامت در بروکلین ، با سوری های ساکن بروکلین ملاقات کردم . به هنگام اقامت در آنجا ، توفیق دیدار آقای هوارد مک نات دست داد ؛ و در بازگشت ، خانم ایشان را هم زیارت کردم . ملاقاتهای دلچسبی بود ، ولی بعداً مطلع شدم که آقای مک نات، بدلیل ارتباط و همنشینی با من، از سوی مسولان عالی بهائی مورد سرزنش و توبیخ قرار گرفته است!6
اقامت و زندگی در امریکا
در مدت اقامت در ایالات متحده ، زندگی خود را از راه تجارت می گذراندم ، و در اوقات فراغت ، تا حد امکان ، در خدمت امر بهائی بودم . چند فرصت برایم پیش آمد تا کلاسهای آموزش تعالیم خود را تجاری سازی کنم ، ولی اکراه داشتم ، و عقیده دارم حقیقت باید به رایگان در اختیار عموم قرار گیرد . برای چند سال به تهیه و انتشار نشریه ” بهائی کوارترلی ” به هزینه خود ، و توزیع کاملاً رایگان آن پرداختم .
من به سراسر امریکا ، از فلوریدا تا اورگان ، و ماین به کالیفرینا ، سفر کردم . مناطق سردسیری و گرمسیری را زیر پا گذاشتم . مردمی از طرفدارن مکاتب و مشربهای مختلف ، از نخبگان خیابان پنجم نیویورک ، تا فقرا و زاغه نشینان باوری7 ، از پر افاده های نیوانگلند ، تا بذله گوها و خوش مشربان نئو اورلئان ، را ملاقات کردم . با فیلسوفان، عالمان ، سیاستمداران، کمونیست ها ، الهیات خوانده ها ، متکلمین، دانشمندان مسیحی ، و معنویت گرایان گفت و شنود داشتم و در سخنان هر کدام از آنها کلام حق و درستی می یافتم ،، و این ممکن نبود مگر با کنارگذاشتن تعصبات شخصی ، و احترام به نظرات و مواضع دیگران .
در کالیفرنیای جنوبی، با دختری شاد و خوش مشرب امریکایی و انگلیسی تبار، که فامیلی پدری اش بروستر بود – از نسل ویلیام بروستر که با کشتی مِی فلاور به امریکا کوچ کرده بود – ازدواج کردم . متاسفم که دوّمین تجربه عشقی ام هم ناموفق بود ، و او را هم از دست دادم ! بعضاً از خودم میپرسیدم که آیا مجددا ازدواج بکنم یا خیر ؟ و فکر می کنم که بدون نسل و بازمانده از دنیا بروم .
نامه سرگشاده به عبدالبها
در زمستان 1910 ، خانم لوا گتسینگر(Lua Getsinger) و دکتر امین فرید را که سرگرم تور – سفر سراسری – تبلیغی بهائی بودند ، ملاقات کردم . موضوع دیدار آن بود که آنها قصد داشتند مرا به آن طریقی ، که آن زمان فکر می کردند درست است ، دعوت کنند . گرچه در انجام این ماموریت تبلیغی خود ناموفق ماندند .
در سال 1912 که عمویم عبدالبها سرگرم دیدار از امریکا بود ، به دستور پدرم ، متواضعانه نامه ای به او نوشتم و از وی خواستم در کنفرانسی، به بررسی و حل و فصل اختلافات و تفاوت دیدگاههای فیمابین درباره امر بپردازیم. نسخه ای از آن نامه را در اینجا می آورم :
پیام شعاع الله ، نوه بهاءالله و پرچمدار آیین بهایی در هند و مصر و امریکا
عالیجناب عباس افندی ، عبدالبهاء ،
از آنجا که دیدگاهها و عقاید شما نسبت به بهائیت، با عقاید و دیدگاههای پدر من ( برادر کوچک شما ) محمدعلی افندی، که درکتاب عهدی ، آخرین وصیتنامه بهاءالله ، منصوب شده تا جایگاه کنونی شما را عهده دار شود، بسیار متفاوت میباشد؛
از آنجا که این تفاوت دیدگاه شما 2 نفر به طرفداران بهاءالله هم سرایت کرده ، و آنها را به دو دسته تقسیم کرده ؛ که یک دسته به شما و تعالیم شما اعتقاد دارند و گروه دیگر به برادر شما پیوسته و تنها تعالیم بهاءالله را باور دارند ؛
از آنجا که در کتاب اقدس ، به ما گوشزد و دستور داده شده تا اختلافات را با کلام بهاءالله بسنجیم که برای بهائیان لازم الاتباع است ؛
از آنجا که ما باید در بین اهل خانه صلح و صفا برقرار کنیم ، قبل از آنکه دیگران را موعظه به صلح نماییم !
لذا از شما تقاضا دارم ، در هر زمانی که مایل باشید ، کنفرانسی توام با صلح و معنویت، برپا کنید که جلساتش در شیکاگو یا هر جای دیگری بر پا شود؛ تا با زبان مهر و محبت، به بحث و گفتگو درباره اختلافات دو دسته بپردازیم و آنها را بر اساس کلام و بیانات بهاءالله حل و فصل نماییم .
اگر این این پیشنهاد مورد قبول است، شرک کنندگان در این کنفرانس، جنابعالی و برخی از علمای طرفدار شما ، من و دکتر ابراهیم جرج خیرالله – که آیین بهائی را به امریکا و جهان مسیحی معرفی کرد – و چند تن از افراد گروه ما باشند .
پدر من ، غصن اکبر ، به من اختیار داده تا اعلام کنم که هر آنچه شما با من و نماینده ایشان دکتر خیرالله به توافق و تفاهم رسیدید را خواهد پذیرفت .
زبان رسمی کنفرانس انگلیسی امریکایی خواهد بود و مترجم بیطرفی استخدام خواهد شد تا متون و عبارات شما را از عربی به انگلیسی و بالعکس،ترجمه نماید . و نیز عبارات ما را برای شما به عربی ترجمه کند . از اسوشیتدپرس هم میخواهیم تا خبرنگاری بفرستد و جزئیات کنفرانس را یادداشت کند و نیز 3 نفر امریکایی هم دعوت خواهند شد تا بعنوان شاهد و قاضی در جلسات حضور یابند . پیشنهاد میکنم مباحث کنفرانس به شرح زیر باشد :
1- چرا جنابعالی بخشی از کتاب عهدی ، وصیت بهاءالله را پنهان و مخفی کردید ؟ آن وصیت نامه نزد شما امانت گذاشته شده بود تا همه ی آنرا به پیروان بهاءالله ارائه کنید .
2- غصن اکبر انتخاب شده بود تا پس از شما ، دقیقا همان سمت و منصب شما را تصدی نماید ، و شما ادعا کردید که او را خلع کرده ای . چگونه ممکن است که او خلع شود قبل از آنکه فرصت بیابد در آن سمت مستقر شود ؟
3- به چه دلیل ادعا میکنید که مرکز عهد و میثاق هستید ؟ تنها خداوند مرکز عهد و میثاق است .
4- چگونه ادعا میکنید که مفسر و مبین کلمات بهاءالله هستید ؟ او در کتاب ” عقل” خود بیان داشته که جز خودش ، فرد دیگری مفسر و مبیّن آثارش نیست .
5- چگونه خود را مظهر امر میدانید و حال آنکه بهاءالله تنها خود را مظهر امر میدانست . . . ؟ او همچنین تعلیم داده که پس از او ، تا هزار سال ، مظهر دیگری نخواهد آمد .
6 – چگونه برای خود مصونیت عظمی قائل، و کلام و نوشته خود را مقدس و وحی میدانید ؟ در حالیکه بهاءالله گفته : هر آنکس تا 1000 سال کامل پس از ظهور او ، ادعای رسالت و پیام الهی نماید ، دروغگو است .
7- چرا میگویی که در این ظهور عظیم ، 3 شخص برتر وجود دارد ، باب و بهاءالله و خود شما ؟ بهاءالله گفت : که در ملکوت هیچکس کنار او نیست . به همین نحو انجیل میگوید که در روز آخرت تنها یک شبان و یک رئیس وجود دارد و نه 3 تا . همچنین بهاءالله گفته که ” او نه واسطه ، نه جانشین و نه پسری دارد . “
8 – چرا شما چیزی را ادعا میکنی و بلافاصله آنرا تکذیب میکنی ؟
9- چرا بجای تبلیغ و تعلیم نصوص بهاءالله ، مطالب خود را تبلیغ و ترویج میکنی ؟
این نامه سرگشاده را در همین جا ختم میکنم و با عدالت و عشق و وحدت به شما عرضه کرده و تقاضای پاسخ دارم .
خدمتگزار شما
نواده بهاءالله – شعاع الله
من این نامه را به شیکاگو ، جایی که عبدالبها در حال بازدید از آنجا بود فرستادم ، ولی متاسفانه جوابی دریافت نکردم . وقتی شنیدم که عبدالبها به کالیفرنیا آمده ، نامه مشابهی تهیه و مجددا برایش ارسال کردم . و این بار البته بعنوان نامه سرگشاده ، کپی آنرا در چند نشریه در سراسر امریکا منتشر کردم . خبر نگاری از نشریه لس آنجلس اگزامینر با عبدالبها مصاحبه کرد و پاسخهای زیر ، از او، در نشریه درج شده است .
20 اکتبر 1912
آیا شما به حرفهای یک مست ولگرد در خیابان گوش میدهی ؟
خبرنگار میپرسد : آیا شما برادر زاده خود را بهتر از یک مست خیابانی نمیدانی ؟
و عبدالبهاء جواب میدهد : بدتر از آنست !
نتیجه گیری
این سئوال پیش میاید که چرا عبدالبها حاضر نشد به سئوالات برادر زاده خود جواب بدهد؟
در وصیت نامه بهاءالله چه چیزی بود که عبدالبهاء آنرا از پیروان مخفی میکرد ؟
چرا عباس افندی تعالیم مظهر این آیین را کنار گذاشته ؟ آیا آنها را باطل و پوچ میدانست یا بدنبال شهرت برای خود بود ؟
چرا او چنین سفری طولانی به اروپا و امریکا انجام داد و مروجین و مبلغین امر را در آنجا طرد کرد ، و از مواجهه و چالش و گفتگو با برادر زاده اش امتناع کرد ؟
پاسخ
1- او بدنبال کسب شهرت و محبوبیت برای خود بود . او تعدادی از پیروان ساده بهاءالله را گرد آورد و با برخی پیشگویی های دروغین سعی کرد آنها را تحت تاثیر قرار دهد ( مثل پیشگویی 1335 روز دانیال، و حرفهای شبیه این که موجب شد کتاب بهاءالله و عصر جدید 3 بار اصلاح شود ! )
(رفرانس : بهاءالله و عصر جدید ، و پیشگویی از این قبیل که در دیانت بهائی 24 وصی و جانشین خواهد بود . در حالیکه شوقی ،عقیم و بدون داشتن فرزند درگذشت .)
2- در امریکا زمینه توسط افراد مومنی چون ابراهیم خیرالله مهیا شد و عبدالبها تصمیم به بهره برداری و میوه چینی گرفت. و آنها نباید به کار او اعتراض میکردند . لذا عبدالبها تصمیم به طرد آنها گرفت!
3- برای خوشایند مردم امریکا او لوحی در بزرگداشت کشور خدا صادر کرد .”ملت امریکا سزاوار رحمت و نعمات توست . آنجا را مبارک و در جوار رحمت خویش قرار بده ! “
4- واقعیت ماجرا به همین دلیل ساده اتفاق افتاد که هیچیک از بهائیان امریکایی عربی و فارسی نمیدانستند. لذا هیچیک از آنها نتوانستند به عبدالبها اعتراض کنند که حرفهای او مخالف تعالیم بهاءالله است.
5- عبدالبها امریکایی ها را تجلیل میکرد و مثلاً می گفت شما مثل فرشته های آسمانی هستید ! او به ژولیت تامپسون گفت : ” شما خیلی خوب و با احساس آموزش میدی . شما روح انسانها را بیدار میکنی . خداوند نعمت و برکت زیادی برتو ارزانی خواهد کرد . ” من به تو ، بعنوان یک مبلغ ، اعتماد کامل دارم . قلب تو پاک است ، کاملا پاک!”
6 – در حالیکه فرد اصلی که پرچم بهائیت را در امریکا برافراشت – ابراهیم خیرالله – طرد شد!
این نامه را به آدرس محل اقامت عبدالبها، در شیکاگو ، ایلینوی، ارسال کردم ، ولی متاسفانه پاسخی دریافت نکردم . هنگامی که از ورود عبدالبها به کالیفرنیا مطلع شدم ، همان متن را ، بصورت نامه سرگشاده و از طریق مطبوعات ، برایش ارسال نمودم . یک کپی از آن در چند روزنامه سراسری امریکا چاپ شد. 11
گزارشگر نشریه لس آنجلس اگزامیز مصاحبه ای با عبدالبها انجام داد ، که در روزنامه مورخ 20 اکتبر 1912 ، پاسخ زیر از عبدالبها درج شده است :
عبدالبها : آیا شما به حرفهای یک فرد مست لایعقل کنار خیابانی گوش میدی ؟
گزارشگر : آیا شما برادر زاده ات را در ردیف افراد مست لایعقل کنار خیابان میدانی ؟
عبدالبها : ( به آرامی صحبت میکند ) : حتی بدتر از آنها است !
واقعیت آنست که از این عبارت نامهربانانه و نامعقول و غیر منتظره شوکه شدم ، و تا امروز هم شک دارم آیا واقعا انتساب این عبارات صحّت دارد یا خیر ؟
گفتگو درباره اختلافات خانواده بهائی
در سال 1912 ، زمانی که عبدالبها در شیکاگو بود ، آقای هیپولیت دریفوس12 پاریسی، (Hippolyte Dreyfus) بطور غیر منتظره، با من تماس گرفت و با لحن خصومت آمیزی صحبت کرد. بیشتر صحبتهای او مربوط به اتهامات بی اساس علیه پدرم ، مبنی بر جانبداری او از حکومت عثمانی ، آمدن بازرسان دولتی، و غیره بود. من با صبر و حوصله به حرفهای ایشان گوش دادم، تا آنکه او خسته شد . سپس گفتم: همه اظهارات شما مبتنی بر شایعات و کاملا بی اساس میباشد . من آمادگی دارم با شما به فلسطین، و یا ولایتت بیروت13 ، و یا مرکز حکومت عثمانی در ادرنه و به مراکز دولتی برویم و در این خصوص تحقیق کنیم ، و اگر مدرکی دال بر همکاری پدرم یا یکی از پیروانش، از حکومت پیدا شد ، همه گفتار شما را دربست خواهم پذیرفت و درست تلقی خواهم کرد . ولی اطمینانن دارم که هیچ سندی حاکی از شکایت پدرم و یا اطرافیانش ، بر علیه عبدالبها نخواهید یافت . آقای دریفوس ، آن روز تا دیر وقت پیش من ماند و هنگامی که از پیش من رفت ، تا حدودی از توضیحات من قانع شده بود .
یک سال بعد ، در یک بعد از ظهر یکشنبه ، زنگ خانه به صدا در آمد و با کمال تعجب دیدم آقای دریفوس جلوی درب ایستاده است . پس از خوش و بش و احوالپرسی و استراحت ایشان ، دریافتم که او با خانم دریفوس ( دوشیزه لورا کلیفورد بارنی 14 اهل واشنگتن دی سی و مادرش) در کالیفرنیا هستند ، و آماده سفر به خاور دور میباشند . در این ملاقات ، گفتگوهای ما دوستانه تر ، و بیشتر متمرکز بر اتفاقات بود . او تمام بعد از ظهر و غروب پیش من بود و شب هنگام به هتل ، در لس آنجلس ، بازگشت . دو روز بعد ، من به لسس آنجلس رفتم تا پاسخ دیدار دوستم را بدهم، و فرصت یافتم خانم دریفوس و مادرش را ملاقات کنم . در این ملاقات ، اختلافات بین پدر و عمویم مورد بحث ما بود ، ولی خیلی ملایم ؛ قرار شد آنها به سفر خاور دور بروند، و در زمستان بعد، سال 1914 ، به اتفاق به فلسطین برویم و سعی کنیم دو برادر و طرفدارانشان را آشتی دهیم و آنها با هم متحد شوند ؛ ولی متاسفانه ، در سال 1914 ، جنگ جهانی اول در اروپا به راه افتاد ، و ما نتوانستیم طبق برنامه قبلی خودمان ، به سفر زیارتی فلسطین برویم .
نا خرسندی از جامعه بهائی ؛ ارتباط با بهائیان لیبرال
در سال 1923 به ارض اقدس سفر کردم . این سفر 6 ماه طول کشید و طی آن از مصر هم دیدار داشتم . با کمال تاسف دریافتم که آن روحیه واقعی بهائی ، که در گذشته وجود داشت ، کاهش یافته است ؛ و بازماندگان کسانی که جان خود را برای پیشبرد امر فدا کرده بودند ، در تار و پود تعلقات دنیایی گرفتار شده ، بدنبال ریاست کاذب و جمع آوری و انباشت ثروت بودند ، و عناوین و مناصب جدیدی برای خود جعل کرده اند تا ریاست و رهبری را در کنترل خود داشته و پولهایی ، که اساساً قرار بود برای کمک به افراد نیازمند و بی سرپرست مصرف شود ، نزد خود نگهدارند . گوشهای آنها برای شنیدن کلمات خدا کر بود ، و همچون زمان موسی ، به دنبال گوساله طلایی سامری بودند ، آنها مست وعده های دروغین و غرق در دریای خرافات و اوهام بودند ؛ قلب آنها پر از نفرت و کینه نسبت به کسانی بود که تنها جرمشان اعتراف به وحدانیت و یگانگی خدا بود .
در آخرین سفرم به شهر نیویورک ، توفیق ملاقات خانم لوئیز اِستوی وِسانت شانلر (Mrs.Lewis Stuyvesant Chanler) و همکارش، میرزا احمد سهراب15 ،را داشتم، و این هنگامی اتفاق افتاد که من در یک نشست با افراد هندی الاصل، برای بزرگداشت مسلمان سرشناس ، مولوی شوکت علی16 شرکت کرده بودم . از سوی خانم شانلر برای حضور در نشست های ” انجمن تاریخ جدید ” دعوت شدم . بر اساس دعوت مذکور ، در چند جلسه بهائی آنها شرکت کردم و البته توفیق ملاقات خانم شانلر را هم داشتم .
سفر به کالیفرنیا و ارض اقدس
در سال 1933 دوباره از نیویورک به کالیفرنیا رفتم ، و هوای ملایم گولدن استیت مرا ترغیب کرد تا در آنجا اقامت کنم . در سال 1936 اخباری مبنی بر کسالت و بیماری پدرم و اینکه خواستار دیدار من شده ، دریافت کردم . لذا از کالیفرنیا عازم ارض اقدس شدم . خوانندگان عزیز را دعوت میکنم از خواندن نکاتی درباره این سفر ، لذت ببرند .
سفر ما ، در ساعت 10 صبح روز یکشنبه ، 25 اکتبر 1936 ، از سن دیگو ، کالیفرنیا ، آغاز شد . ساعت یک و نیم بعد از ظهر به بندر ترمینال ایلند در لس آنجلس رسیدیم . پس از تحویل چمدانها و وسایل خود ، از بندر خارج شدیم تا چند ساعتی را با یک زوج گرامی در حومه لس آنجلس بگذرانیم . از آنجا به هالیوود ، محل اقامت بعضی دوستان دیگر رفتیم ، یک زوج خوشبخت ، که به تازگی ازدواج کرده بودند ، به گرمی از ما پذیرایی کردند و شام خداحافظی خاطره انگیزی با هم خوردیم . ساعت 10 شب به سمت اسکله برگشتیم ، در حالی که تعدادی از دوستان ، برای بدرقه ما ، همراهمان بودند ، و البته همگی مشتاق و آرزومند همراهی ما در این سفر روحانی . چون دیر وقت بود از آنها خواستیم به منزل بازگردند و با یکدیگر خداحافظی کردیم . و البته همه ما برای یکدیگر طلب سلامت و برکت داشتیم .
چیزی به حرکت کشتی نمانده بود که متوجه شدیم تعداد دیگری از دوستان ما ، از فاصله 150 مایلی ، برای دیدار خداحافظی با ما ، به اسکله آمده اند . آنها با کمال محبت در آنجا ماندند تا کشتی ما حرکت کرد و در سیاهی شب ناپدید شد .
گرچه بسیار شاد بودیم ، ولی بهنگام سفر به ارض اقدس، جدایی و مفارقت از دوستان و عزیزان سخت بود، و باید اعتراف کنم که هر چه کشتی جلوتر می رفت و سوسوی چراغهای شهر مقصد را میدیدم، گویی گوشه ای از قلب من خالی میشد .
دو روز آخر سفر هوا خوب بود و کشتی بسیار آرام حرکت می کرد و خوش گذشت . امروز در حال عبور از جریان گلف استریم کالیفرنیای سفلی ( منظور باجا ) هستیم ، و برای کاپیتان های کم تجربه ، کار کمی سخت میشود و سفر اندکی آزاد دهنده .
روز 29 اکتبر ، به بندر کوچکی در مکزیکوی قدیم ، بنام آکاپولکو ، رسیدیم . کشتی پهلو گرفت و با اجازه شرکت پاناما پاسیفیک ، چند ساعتی پیاده شدیم و قدم زدیم . شهر کوچک و عجیبی بود با خیابانهای ناهموار و پر چاله و چوله . ساختمانها ناهمگون بود و دستفروشها در گوشه و کنار شهر بساط پهن کرده بودند . زنان و کودکان ، با پای برهنه و ژنده پوش ، در حالی که کالا و سبد خود را روی سرشان گذاشته بودند ،این طرف و انطرف، به سوی خانه هایشان در حرکت بودند. مردان هم، روی نیمکت های شهری و یا روی شن های ساحلی دراز کشیده و مشغول چرت بعد از ظهر بودند . هر یک بی خیال ، مشغول لذت بردن از آب و هوای گرم استوایی بودند . شهری قدیمی و به دور از پیشرفتهای امروز . تنها نشانه های تجدد ، ماشین های سواری امریکایی مدل بالا در آنجا بود ، و علت حضور آنها هم – آنطور که برای ما توضیح دادند – ساخت بزرگراهی از مکزیکوسیتی – پایتخت جمهوری مکزیک – به آنجا بو د . لذا ، آخر هفته ها ، بازدیدکنندگان زیادی با ماشین به آنجا می آمدند . برای رفاه توریستها ، یک هتل خوب و چند مسافرخانه روی تپه ، در آنجا وجود دارد . تفاوت زیادی بین معماری و آداب و رسوم اینجا و کالیفرنیا هست. مردم در اینجا با وجود فقر و زندگی ساده ، شاد و راضی هستند . یک نوشیدنی دلچسب خوردیم ، آب نارگیل تازه ، درون پوسته نارگیل! منظره شهر فوق العاده است ، تپه ها سرسبز و زیبا! یکباره فکری به سرم زد . چه میشد اگر یک امریکایی ساختمان ساز میآمد و اینجا ، در کنار دریا و یا روی تپه ها، ساختمان سازی و هتل سازی می کرد .
طی قرون 16 و17 و 18 میلادی ، که مکزیک تحت حاکمیت اسپانیا بود ، آکاپولکو بندری بزرگ و پیشرفته محسوب میشد . در آن زمان آکاپولکو تنها بندر مکزیک به سوی شرق و فیلیپین بود و یکی از مراکز رفت و آمد کشتیهای تجاری و انتقال کالا به آسیا و آوردن ادویه و برنج از هند در بازگشت .
طی سه روز آینده ، کشتی ما از آبهای گواتمالا ، هندوراس ، نیکاراگوئه و کاستاریکا گذشت . هوای دلچسب استوایی ، حرکت آرام و ملایم کشتی ، ورزش روی عرشه ، مسافران با فرهنگ ، کارکنان و افسران مودب ، خدمات شایسته ، غذای عالی ، . . موجب میشد که همه در کشتی شاد و سرزنده باشند .
روز دوشنبه ، 2 نوامبر ، به پاناما و بالبوا (Balboa) رسیدیم . گشت کوتاهی در شهر زدیم و از جاهای دیدنی آن بازدید کردیم . . . مجسمه بالبوا ، کاشف اقیانوس آرام را دیدیم و کلوپ میرامار ، مسابقه دو ، و باشگاه گلف را . سپس به بازدید شهر قدیمی پاناما ، ویرانه کلیسای جامع قدیمی شهر ، و سایت قدیمی شهر رفتیم که در سال 1671 ، بر اثر آتش سوزی ، منهدم و نابود شده بود . راهنمای ما پیشنهاد کرد اگر مایل باشیم گشتی در منطقه فروشگاهی شهر بزنیم ، که ما متاسفانه پذیرفتیم ! خیابانهای باریک و بادگیر ، با مغازه های کوچک و بزرگ ، که اکثرا در مالکیت اتباع هندی و چینی بود و پر بود از کالاهای هندی ، چینی و ژاپنی ، و همه آنها حریص فروش کالا و خالی کردن جیب مشتریان !
روز سوم نوامبر از کانال پاناما ، این سازه حیرت انگیز مهندسی بشری ، گذشتیم . عبور خاطره انگیز و بیاد ماندنی، از این کانال، که دو اقیانوس آرام و آتلانتیک را به هم وصل کرده ، هشت ساعت طول کشید. کشتی در بندر کریستوبال پهلو گرفت و توانستیم اندکی از کشتی خارج شویم و در آن شهر آرام قدم بزنیم . آنروز روز استقلال پاناما بود17، و همه واحدهای تجاری بسته بود . طبق توافق طرفین ، در روزهای استقلال امریکا و پاناما ، در تمام منطقه کانال ، تعطیل خواهد بود .
دو روز در دریای کارائیب ، با هوای مطبوع ، موجب شد تا مسافران روی عرشه حمام آفتاب بگیرند و از آب و هوای استوایی بهره مند شوند .
صبح روز 6 نوامبر ، در جزیره کوبا و شهر هاوانا بودیم . به محض پیاده شدن از کشتی ، یک تاکسی گرفتیم و به پلازا دو آرماس ، در میدان قدیمی مرکزشهر رفتیم . در آنجا کاخهای ژنرالهای اسپانیایی حاکم بر کوبا ، کلیسای کوچک، و همچنین(Castillo de la Fuerza) قدیمی ترین قلعه در نیمکره غربی قرار دارند . در همان نزدیکی کلیسایی بود که خاکستر و بقایای کریستف کلمب و همکارانش ، از سال 1791 تا 1898 ، زمانی که به اسپانیا بازگردانده شدند ، در آنجا قرار داشت . جلوتر رفتیم و کاخ ریاست جمهوری را مشاهده کردیم ؛ کارخانه تنباکو ( خانه سیگار هاوانا ) ، و سپس خیابان پاسو دل پرادو ، خیابانی با شهرت جهانی، با منظره ای زیبا در پای آن ! پس از آن، در کنار خلیج زیبای مکزیک، به فاصله سه مایل، ودادو (Vedado) قرار داشت ، حومه ای با خانه های قصر مانند .18 در مسیر خود مجسمه برنزی آنتونیو ماسائو ، از آزادیخواهان کوبا را دیدیم و در کنارش شفت دوقلوی یادبود کشتی ” مارین مموریال ” . از آنجا به دانشگاه هایت رفتیم و در کمال تعجب دریافتیم که دانشگاه به دستور دولت، و به علت تبلیغات کمونیستی رویی دانشجویان، تعطیل شده است ! از آنجا به گورستان شهر رفتیم که یادبودهای زیبایی در آن وجود داشت : کمپ کلمبیا ، جایی که ارتش امریکا ، در سال 1898 ، اردوگاه خود را در آنجا برپا کرده بود ؛ باغهای زیبای استوایی با فضای رومانتیک، کلوپ کشوری باا زمینهای گلف مخملی، کلوپ قایقرانی و ساحل شناگران، و کازینویی با اعتبار در حد مونت کارلو! و سپس از آنجا به بخش بازار و تجاری شهر برگشتیم . از ماشین پیاده شدیم و راهنما را مرخص کردیم و پای پیاده در خیابانهای شلوغ ، شروع به قدم زدن کردیم. در بیشتر مغازه ها ، کالاها و دکور آنها شبیه فروشگاههای امریکایی بود . در حالی که در آن خیابانها کمی سرگردان شده بودیم، از پلیس کمک خواستیم ، ولی تعجب آور اینکه از سه پلیسی که به آنها مراجعه کردیم ، هیچکدام حتی یک کلمه انگلیسی بلد نبودند .
دو روز دیگر در اقیانوس جلو رفتیم و از سواحل فلوریدا و کارولینا گذشتیم ، همینطور که به سمت ساحل شرقی می رفتیم ، هوا سردتر میشد .
روز 9 نوامبر به نیویورک سیتی رسیدیم و پس از طی مراسم و تشریفات گمرکی ، با ماشین از بخش شلوغ شهر گذشتیم ، و با عبور از تونل هودسون 19 به اسکله جرسی سیتی ، متعلق به امریکن اکسپورت لاینز ، رسیدیم . ساکها و چمدانها را تحویل دادیم و مجدداً به نیویورک برگشتیم . با لطف و محبت یکی از مسافران ، او ما را با ماشینش به مرکز شهر آورد . شب را در هتلی در محله پر زرق و برق برادوی (Broadway)خوابیدیم . بسیار متاسفم که وقت ما در آینجا محدود است و نمیتوانم دوستان متعددی را که در این منطقهه داریم ، ملاقات کنیم .
در روز 10 نوامبر ، ساعت 4 بعداز ظهر، سوار کشتی اس اس اکزو کوردا (Exo chorda)، متعلق به امریکن اکسپورت لاینز شدیم و اندکی بعد کشتی حرکت کرد . کشتی پنج شبانه روز در اقیانوس اطلس به پیش رفت ، هیچ خشکی دیده نمی شد ، گهگاه از کنار کشتی بخار دیگری عبور می کردیم . هوای خوب ، سرگرمی های مناسب ، مسافران خوش برخورد ، غذای خوب ، . . . قابل تشکر است .
امروز 16 نوامبر است و کشتی در مجمع الجزایر آزور ، در بندر پونتا دلگادا (Ponta Delgada) لنگر انداخته است . گویا تاریخ به عقب، به دوران فنیقی ها ، بازگشته ، و سپس ناوگان کشتی های پرتغالی سر میرسند و حاکمیت پرتغالی را در آنجا مستقر میکنند . پونتا دلگادا ، منطقه ساحلی شهر سن میشل ، بزرگترین جزیره در این مجمع الجزایر،و بسیار زیبا و سرسبز است . از دهانه خلیج ، دور نمای ساحل مدیترانه ای و تصویر اپرایی زیبا از خانه های زیبا، با رنگهای متنوع زرد ، صورتی و سفید و سرخ ، در داخل سبزه زارها قابل مشاهده است.
دو روز دیگر هم کشتی در اقیانوس اطلس به پیش رفت و شام روز 18 نوامبر را میهمان کاپیتان کشتی بودیم ، و پس از آن ، برای علاقمندان ، در سالن اجتماعات برنامه موسیقی و رقص بر پا شد .
در 19 نوامبر به جبل الطارق رسیدیم . منطقه ای با صخره های طبیعی ، که دیکتاتورهای اروپایی برای تصاحب و تصرف آن،درگذشته، به رقابت و جنگهای بی ثمری دست زدند . کشتی در آنجا توقف مناسبی داشت . مسافران فرصت یافتند پیاده شوند و در ساحل غذا بخورند ، با اقیانوس خداحافظی کنند و وارد مدیترانه ی زیبا و رویایی شوند . در اولین روز ، از این زیبایی ها لذت وافری بردیم .
21 نوامبر در بندر مارسی ، شهر بندری باستانی فرانسه ، پهلو گرفتیم . یک روز زیبا و جالب را در این شهر بین المللی و بندر تجاری گذراندیم .گهگاه فرصت تماس و گفتگو با اهالی مارسی، که بخاطر ادب زیاد خود شهره جهان هستند ، دست میداد . مردمی با طرز فکرهای مختلف را دیدیم که براحتی ، بدون تنش و اضطراب، با یکدیگر گفتگو می کردند . با تاکسی اطراف و داخل شهر گردش کردیم ، و از کلیسای جامع ماژور ، صومعه سن ویکتور ، تالار شهر ، قصر لانگ شام، پرادو ، و کلیسای نتردام بازدید کردیم . روز را با قایق سواری و سفر به شاتو دُو ایف و بازدید از محل وقوع داستان کنت مونت کریستوی الکساندر دوما، به پایان بردیم .
روز 22 نوامبر از منطقه بین جزایر کورسیکا و ساردنی گذشتیم ، و در 23 نوامبر ، به شهر مشهور بندری ناپل رسیدیم . فکر نمی کنم در دنیا جایی جالبتر از ناپل باشد . نه تنها زیبایی های رمانتیک منحصر به فرد خلیج و رنگ آبی لاجوردی بی نهایت زیبای آن ، بلکه تاریخ اثر گذاری دارد که با ورود و استقرار یونانی ها در این منطقه و نامگذاری آن شروع شده است . از موزه بازدید کردیم و اجناس زیبایی را دیدیم که حاصل حفاری های گسترده در معبد پومپی (Pompeii)بود . در گذر از مدیترانه تنها یک شب هوا خراب بود و سخت گذشت ، ولی بقیه مدت سفر بسیار شیرین و دلچسب بود : هوای دلچسب ، پذیرایی مطلوب ، و غذاهای عالی . کارکنان و افسران کشتی هم حداکثر تلاش خود را برای رضایت مسافران بکار میبردند . یک هتل درجه یک شناور امریکایی ، با همه امکانات و امور رفاهی دلخواه . مسافران برجسته و محترم ، که از جمله آنها سفیر محترم امریکا در دربار پادشاه مصر ، سفیر محترم بلژیک در دربار ایران ، یک شاهزاده ترک ، و سایر افراد برجسته و متشخص بودند .
در 25 نوامبر شام آخر ( خداحافظی ) صرف شد که بسیار خاطره انگیز بود ؛ و نکته جالب دیگر آنکه فرمانده و سایر کارکنان ، صفحه آخر منو را برای ما امضاء کردند که بسیار اثرگذار و روحیه بخش بود . از آنها قدردانی کردم و عبارت نوشته شده ایشان را اینجا می آورم ، ” با مسافران مدیترانه ای خود خداحافظی می کنیم . فرمانده ، افسران ، و کارکنان کشتی به مسافران و همسفران خدا نگهدار گفته ، و بهترین دعاهای خود را بدرقه راه آنها می کنند . / اس اس اگزوچوردا ، وِنزِل هابل ، فرمانده .”
پس از یکروز روی آب بودن ، کشتی وارد بندر اسکندریه ، قدیمی ترین اسکله جهان ، و دروازه کشور مصر شد . در جزیره ای که در دهانه خلیج قرار دارد ، بقایای چراغ دریایی فرعون ، که در قرن سوم ساخته شده ، هنوز وجود دارد . با توقف کشتی در اسکله ، به ما یادآور شدند که سفر 5000 مایلی از نیویورک به اسکندریه به پایان رسید ؛ ولی برای من اینطور بنظر رسید که گویا یک میلیون مایل از نیویورک دور شده ام ، و به دوران مصر پر شکوه انتقال یافته ام . با یک مسافرت سه ساعته با قطار، از بندر ، به قاهره رسیدیم. که آنرا عروس شهرهای اسلامی میخوانند و نوار نقره ای نیل از آن می گذرد ؛ چشم ها به سقفها ، گنبدها ، و مناره ها خیره می ماند . در دوران اخیر ، ویژگی شهرها ، خیابانهای دو طرف درختکاری شده ، با ساختمانهای زیبا ، باغها و میادین تزیین شده است . ولی در قرون میانه و عصر خلفا ، شاهد شبهای عربی ، کوچه های باریک و طولانی و دارای پیچ و خم، بازارها ، مسجدها و قهوه خانه ها هستیم ، و همین ویژگیها و نمادها، شرق را از غرب متمایز میکند . دیدن اهرام ثلاثه ، مسجد ابوالهول ، و معبد ابوالهول در جیزه ، فصل ارزشمندی به کتاب اندیشه و فکر ما افزود . اگر شرق و غرب عالم با هم متحد شوند و جامعه بشری را فرزندان یک پدر و مادر بدانند ، دنیای ما چه بهشتی خواهد شد ! بهاءالله می نویسد : ” همه بار یک دارید و قطرات یک دریا .”
آخرین شب روی دریا، با اندکی ناراحتی و اضطراب توام بود، چرا که به مقصد نزدیک می شدیم . صبح یکشنبه ، 29 نوامبر ، کشتی در بنادر یافا و حیفا پهلو گرفت ( حیفا بزرگترین شهری است که اسراییلی ها ، پس از جنگ جهانی اوّل، در این منطقه ساخته اند ) ساعت 6 بعد از ظهر به حیفا رسیدیم ؛ و سفر آبی سی و پنج روزه ما به انتها رسید . و از اینکه به سلامت به ارض اقدس ، این سرزمین مظاهر و انبیای الهی رسیدیم خداوند متعال را شاکر و سپاسگزاریم ! اینجا سرزمینی است که پیران خردمند، ستاره بیت لحم را مشاهده کردند ، و شاهزاده صلح ، و پدر جاودان حکومت خود را مستقر کرد . مقابر ملتها ، جویبار راستی ، و سرزمین خاطره ها و دوران کودکی ما ، اینجا است .
کشتی بخار پهلو گرفت و من خود را در آغوش دو برادر عزیزم، و در جمع دوستان و بستگان یافتم، همانها که تا کنون هم با آنها روابط و معاشرت داریم . با زیارت قبر بهاءالله سفر ما به پایان رسید، و در آنجا ضمن دعا و مناجات ، دوستان غربی خود را نیز یاد کردیم . یکسال بعد ، پدرم از دنیا رفت.
یادداشتهای فصل 30
ــــــــــــــــــــ
1- قصر مزرعه ،خانه ییلاقی و تابستانه در شهرک مزرعه، نزدیک عکّا، که بهاءالله در آن ساکن بود . امروزه بهائیان آنرا مختصراً مزرعه می نامند .
2- به نام نورالدین هم معروف بود . از بستگان باب، که به جرگه طرفداران بهاءالله درآمد و سپس بعنوان یکی از منشیان عبدالبها مشغول خدمت شد .
3- نه آنکه مردم بومی هند ، واقعاً در ملاء عام لخت و برهنه باشند، ولی از آنجا که در لباس سنّتی هندیان، به نسبت لباس و پوشش ایران و عربی ، به ویژه برای زنان ، سطح بیشتری از پوست و موی سر بدون پوشش بود ، چنین تعبیری را به کار برده است . فرهنگ و رسوم نسبتاً لیبرالی و هندویی بمبئی ، برای جوان خاورمیانه ای آن روزگار ، نوعی لختی و برهنگی تلقی شده است .
4- میرزا و محمد افنان از بستگان باب بودند و هادی افنان از نوادگان نزدیکان باب بود .
5- امروزه نام این شهر ، پونه است .
6- هوارد مک نات از بهائیان امریکایی اولیه و سرشناس بود که بخاطر تفکرات و نظرات آزاد اندیشانه خود، و از جمله به دلیل ارتباط با بهائیان وحدتگرا ، از سوی عبدالبها تهدید به طرد و تکفیر و اخراج از جامعه بهائی گردید . به نوشته نویسنده بهائی ، رابرت استاکمن ، هوارد مک نات دقت زیادی برای تحقق استعداد افراد داشت ، تا حدی، شبیه به عیسی مسیح ،که سعی در تجلی کمالات روحانی افراد داشت! شاید معنای دیگر این حرف آن باشد که خود عبدالبها جایگاه معنوی و روحانی چشمگیری نداشت ، بلکه به واسطه کار و خدمت و تلاشهای مک نات ، عبدالبها به درجات بالاتری رسید . ماخذ
( http://bahai-library.com/stockman_macnutt)
اکثر بهائیان از نظرات و دیدگاه الاهیاتی وحدتگرای آقای نات استقبال نکردند ، و از دعوت وی برای سخنرانی در جلسات خویش خودداری کردند . عبدالبها به او دستور داد تا هرگونه ارتباطی را با اولین معلم بهائی خود ، ابراهیم خیرالله ، و بقیه بهائیان وحدتگرا ، قطع کند . او ابتدا به این دستور توجهی نکرد ، ولی هنگامی که تهدید به طرد و اخراج شد ، تصمیم گرفت با عبدالبها بماند و حاضر شد در کلاسهای طولانی بازآموزی شرکت نماید! او به یکی از مبلغان فعال جامعه بهائی اکثریت تبدیل شد ، و پس از مرگ ، لقب ، یکی از حروف حیّ عبدالبها به او داده شد .
7- این منطقه مجاور نیویورک سیتی ، امروزه Bowery نوشته میشود .
8- احتمالاً اشاره ای است به عبارت لوح حکمت بهاءالله ، ” این لوحی است از قلم غیب ، که همه علوم اولین و آخرین را بیان داشته – دانشی که جز زبان شگفت انگیز من قادر به تبیین آن نیست ! ” مجموعه الواح بهاءالله ، نازله پس از کتاب اقدس ، 1988 ، سایز جیبی ، ص 149 .
9- کتاب اقدس ، عبارت 37 .
10- انجیل یوحنا ، بخش 10 ، عبارت 16 .
11- برای مثال، در تاریخ 13 اکتبر 1912 ، در مقاله ای در نشریه ندای سان فرانسیسکو، شعاع الله بهایی خطاب به عبدالبها می گوید :
” در ماه می گذشته ، از طریق یک نامه سرگشاده ، از جنابعالی تقاضا کردم از طریق یک کنفرانس صلح و دوستی ، به حل و فصل اختلافات ، بین شما و برادرتان غصن اکبر ، محمدعلی، بپردازم . . . ولی با کمال تاسف ، پاسخی به آن درخواست داده نشد ؛ و در عوض سیل تهمتهای ناروا علیه ایشان ، به جریان افتاده است . . . بخاطر حقیقت ، لطفاً به درخواست من پاسخ مثبت دهید و این کنفرانس آشتی و صلح را برقرار کنید . باشد که خداوند همه ما را به مشیت و مقدرات خود راهنمایی کند . ” سپس بخشی از نامه شعاع الله بهائی درج شده است . در شماره فردای آن نشریه ، نامه ای از عبدالبها درج شده ، که مطلب مورد بحث شعاع الله را ” بی ارزش و بی اهمیت ” دانسته ، و او را به “مرد مستی که از مشروب فروشی خارج شده” تشبیه کرده است . تصویر روزنامه را در آدرس زیر ملاحظه کنید :
http://www.h-net.org/_bahai/vo114/san_francisco_call_13-14-oct-1912.pdf
12- هیپولیت دریفوس ، پس از ازدواج با خانم لورا کلیفورد بارنی ، در سال 1911 ، فامیل خود را به دریفوس – بارنی تغییر داد ، و از سوی شوقی به لقب ” یکی از نوزده حواری عبدالبها ” مفتخر گردید . او اولین فرانسوی بهائی شده بود و نوشته های بسیاری از بهاءالله را به زبان فرانسه ترجمه نمود . وی دارای دکترای حقوق بود و اقداماتی در زمینه تلاش حقوقی برای ممانعت از آزار و اذیت جامعه بهائی بعمل آورد .
13- ولایت اولین سطح تقسیمات اداری ، شبیه استان، در امپراتوری عثمانی بود .” ولایت بیروت ” شامل مناطق امروزین اسرائیل ، فلسطین ، و لبنان میباشد . هر ولایت زیر نظر یک والی اداره میشد .
14- لورا کلیفورد بارنی ، که متعاقباً نام فامیل وی به دریفوس – بارنی تغییر یافت ، یک بهائی امریکایی بود ، که مصاحبه ها و پرسش و پاسخهایش با عبدالبها را در کتاب” برخی سوالات پاسخ داده شده” (مفاوضات ) چاپ و منتشر کرده است .
15- احمد سهراب منشی و مترجم عبدالبها بود که یک موسسه آموزشی و تربیتی بنام انجمن تاریخ جدید ، و سپس کاروان شرق و غرب را تاسیس کرد ،و مردم سراسر جهان را به بردباری فرهنگی و تعامل فرهنگی دعوت می نمود. هدف این سازمانها ، ترویج اصول و تعالیم بهائی بود ، بدون آنکه بطور رسمی به تشکیلات و آیین بهائی وابسته باشد . در سال 1939 ، آقای سهراب ، از سوی شوقی افندی ربانی، از جامعه بهائی طرد واخراج گردید ، زیرا از اینکه سازمانهای متبوعش تحت نظارت محفل بهائی نیویورک قرار گیرد ، امتناع ورزیده بود . خانم ژولی شانلر ، همسر سیاستمدار نیویورکی لوئیس استوی وِسانت شانلر ، تلاش کرد تا بین این دو آشتی و تفاهم بوجود آورد ، ولی موفق نشد و آن زن و شوهر هم از جامعه بهائی طرد و اخراج شدند! احمد سهراب به فعالیت خویش برای تعلیم و تبلیغ بهائیت ، به روش خود ، با چاپ گلچینی از متون ادیان جهان ( از جمله بهائیت ) بنام ” انجیل بشریت ” ادامه داد ، و همچنین کتابهایی در انتقاد از روش و سبک رهبری شوقی افندی و طرد و اخراج افراد برجسته بهایی نوشت . با پشتیبانی آقا و خانم شانلر و سایر بهائیان آزاد اندیش و لیبرال ، سازمانهای زیر نظر سهراب در دوران حیات او ، توفیقات زیادی بدست آورد . او در سال 1956 نوشت که کاروان شرق و غرب ، 1300 شعبه ، در 37 کشور دارد ، که حدود 100000 کودک و جوان و بزرگسال در آنها عضویت دارند:
Living Schools of Religions, edited by Virgilius Ferm . Chapter entitled,” The Bahai Cause” available at http://bahai-library.com/sohrab_ferm).
16 – مولانا شوکت علی فعال برجسته استقلال هند و سپس فعال سیاسی حوزه خود مختاری مسلمانان هند
17- روز جدایی ، مراسم روز جدایی پاناما از کلمبیا
18- ودادو Vedadoامروزه بخشی از مرکز شهر هاوانا میباشد .
19- امروزه آنرا تونل هلند می نامند .
نویسنده:شعاع الله بهائی
tarikh