ابراهیم جرج خیرالله ( 11 نوامبر 1849- 6 مارس 1926 ) اولین مبلغ بهائی اعزامی به ایالات متحده امریکا بود ، که اولین امریکایی ها را بهائی کرد و اولین محافل بهائی را در امریکا تشکیل داد . پس از برخورد و منازعه با عبدالبها، درباره امور عقیدتی و سبک رهبری، عناوین او بعنوان سخنگوی اصلی و برجسته ، و سازمان دهندة آیین بهائی در امریکا ، از وی اخذ شد . او ، سپس به گروه بهائیان وحدتگرای محمدعلی بهائی متمایل شد ، و صدها تن از بهائیان امریکایی را ، حداقل بطور موقت ، به آن گروه برد .
بخش حاضر، از کتابی که دکتر خیرالله در سال 1917 ، با عنوان ” ای مسیحیان چرا به مسیح باور ندارید ؟! ” نوشته بود ؛ گرفته شده است . تیتر برخی بخش ها را حذف یا اضافه کرده،و یا تغییرداده ایم . بیشتر زندگی نامه خیرالله ، در مجموعه دستنویس کتاب شعاع الله بهایی آورده شده ؛ گرچه بخشهایی از آن حذف شده است . در بخش ” سفر به عکّا ” قسمت حذف شده ، با این عبارت آغاز میشود : اینک ، من ، برخی از آن حوادث و رویدادهای غم انگیز را، بخاطر ارائه حقیقت ، باز گو میکنم … و درست پیش از این پارگراف تمام شده که چنین شروع میشود : ” عباس افندی از من و همسرم مصرانه خواست تا در صلح و آرامش ، با یکدیگر زندگی کنیم … ” .
در بخش ” شروع اختلاف و جدایی در امریکا ” ، قسمت حذف شده چنین آغاز میشود : ” از سال 1900 ، تماسهای زیادی بین من و عالیجناب محمدعلی افندی ، غصن اکبر … صورت گرفت . بقیه بخشهای کتاب بیوگرافی خیرالله ، بطور کامل ، توسط آقای شعاع الله بهائی حذف گردیده است .
من 3 بخش از مطالب حذف شده را ، از کتاب اصلی انتخاب کرده ، و بطور مستقل ، در فصل 27 این کتاب آورده ام ، زیرا فکر کردم که این کار مناسبتر است، و بقیه مطالب حذف شده را در اینجا آورده ام. و در این دو فصل، کل زندگی نامه ابراهیم خیرالله را بازنویسی و ارائه کرده ام . نقش اصلی و مهم او در گسترش بهائیت در امریکا ( وایجاد شکاف بزرگ در آن) ، اظهار نظر و گواهی او را ، به لحاظ تاریخی ، پر اهمیت ساخته و ارزش آنرا دارد که بدون حذف ، مجدداً چاپ شود .
تصویر ابراهیم خیرالله که در بیوگرافی او آمده ، چهره یک مبلغ اثرگذار و بسیار موثر و قوی بهائی را نشان میدهد، که نقش و سهم عمده ای در تدوین الهیات بهائی داشته، شخصیت اهل بحث و گفتگو و مناظره داشته ، و بردباری و حوصله اندکی برای ارائه روش مردم پسند نسبت به آیین داشته است . به نظر میرسد او انگیزه و تمایل زیادی برای کشف حقیقت داشته و به این منظور آثار و نوشته های بهاءالله را مطالعه کرده است ؛ ضمناً هیچ علاقه ای به قبول و باور شخصیتهای کاریزماتیک و روحانی نداشته است ؛ بیشتر مایل بوده درباره آراء و عقاید دینی و نوشته های بهاءالله بحث آزاد داشته باشد. بعنوان یک تازه مهاجر به امریکا ، به راحتی با برخی امریکائی های علاقمند ارتباط برقرار کرد و توانست تعدادی از آنها را وارد این آیین پر رمز و راز خاورمیانه ای کند. عده ای از این بهائی شدگان، به شخصیتهای مهم و افراد برجسته جامعه بهائی تبدیل شدند ، گرچه آنها دیگر از اولین مبلغ خود و برداشتها و تفاسیر او جانبداری نمی کردند!
تاثیر پذیری دکتر خیرالله از عبدالبها ، از مناسبات شخصی آندو ، بهنگام دیدار او از ارض اقدس ، حاصل شد که در این بخش ، بطور ویژه ، به آن خواهیم پرداخت . او عبدالبها را ” سیاستمداری قدرتمند و بدجنس ، و معجونی از دیپلماسی مکّارانه ترکی و رومی ” توصیف می کند ؛ استاد بازی با احساسات ، که با خواست و تمایل پیروانش برای داشتن یک معلم و رهبر مذهبی آگاه و فهیم ، بازی کرد و از آنها وفاداری وتسلیم محض را خواستار شد ، و به آن دست یافت . دکتر جرج خیرالله توضیح میدهد که چگونه ، ابتدا ، عبدالبها او را، با دادن عناوین و ستایش های فوق العاده، فریفت و بسوی خود جلب کرد. ولی پس از مدتی، هنگامی که او شروع به پرسش و بحث درباره عقاید و افکار عبدالبها کرد، او را از حلقه نزدیکان خود راند . روشن است که آن دو ، رهبران مذهبی زبده و با هوشی بودند و به عقاید و توانایی خود ، کاملاً باور داشتند و همانطور که پیش بینی میشد این تقابل شخصیتها ، منجر به مشاجره و درگیری شد . به نظر میرسد ابراهیم خیرالله فردی صاحب نظر، و علاقمند به بحث و گفتگوی طولانی بود؛ حال آنکه ،ظاهرا، عبدالبها از آن نوع رهبرانی بود که بشدت مراقب تمرکز قدرت خود بود، که برای جذب یک پیرو ، و برگرداندن شرایط به نفع خود ، از بیان هر نوع مطلب، و یا انجام هر اقدامی ، ابایی نداشت . دکتر خیرالله ، عبدالبها را به چرب زبانی و تملق گویی متهم میکند ، و با ارائه مثالهایی ، مدعی میشود که شاهد فریب کاری و پشت هم اندازی او برای تاثیر گذاری و جلب نظر و حمایت بهائیان بوده است .
خیرالله مطلب خود را به رابطه با فرزند جوانتر بهاءالله – محمدعلی بهائی – و تصمیم برای پیوستن به گروه او می کشاند . مدعی میشود که از او بیش از 150 نامه دریافت کرده ، که در همه آنها ، حتی یک کلمه بر علیه برادرش عباس افندی ، ننوشته است . و متقابلاً، عبدالبها را ” فردی پر از اتهامات و بدگویی علیه برادرش ، محمدعلی افندی ، غصن اکبر “، توصیف می کند .خیرالله برادر بزرگتر – عبدالبها – را مورد انتقاد قرار میدهد که مدام بهائیان را تهدید میکند که اگر از او نافرمانی کنند ، به جهنم خواهند رفت .
ابراهیم خیرالله در این سند دو اتهام بسیار جدی و خاص را علیه عبدالبها وارد میکند : اولاً عبدالبها یکی از پیروانش را با مبالغ زیادی رشوه نزد دکتر خیرالله فرستاد ، تا چنانچه او در آن شکاف و دسته بندی ، بسوی عبدالبها باز گردد، پول به او پرداخت شود. ثانیاً تعدادی از پیروان عبدالبها ، پس از آنکه خیرالله پیشنهاد رشوه را نپذیرفت، او را تهدید به مرگ کردند. البته همچون اتهامات عبدالبها علیه برادرش محمد علی و پیروان او، ظاهراً هیچ راهی برای تایید و تکذیب این اتهامات وجود ندارد ؛ هیچ دلیل و مدرک متقاعد کننده ای ، از سوی هیچیک از طرفها ، در مورد اتهامات زشتی که به یکدیگر وارد کرده اند ؛ ارائه نشده است .
اریک استتسون
————————————–
مقدمه
من از پدر و مادر مسیحی ، در روستای بِحَمدون ، منطقه کوهستانی لبنان و سوریه2 ، در 11 نوامبر 1849 متولد شدم . در سن دو سالگی، پدرم درگذشت و مسئولیت نگهداری و تربیت من و تنها خواهرم، به گردن مادرم افتاد . اجداد ما آسوری3 بودند ،که بر اثر آزار و اذیت ترکها، از شهر انتاکیه4 ( ترکیه فعلی ) گریخته و در منطقه جبل لبنان ساکن شدند . من لیسانس خود را در رشته هنر ، از کالج امریکایی سوریه ( بیروت )، در سال 1870 ، اخذ کردم .
از آنجا به مصر رفتم و یکسال بعنوان معلم ، در آکادمی پروتستانی امریکایی کار کردم و پس از آن ، برای خود ، کاری دست و پا نمودم . در اسکندریه مصر ، با دختری سوری ، که در حومه شهر صیدون به دنیا آمده بود ، ازدواج کردم و او سه فرزند برایم بدنیا آورد : نبیهه ، که با شاهزاده هانی علی شهاب ازدواج کرد ؛ لَبیبه ، که به ازدواج ر. ج . صلیبی در آمد ؛ و جرج ابراهیم خیرالله ، که در دانشگاه شیکاگو ، در رشته پزشکی فارغ التحصیل شد .
در مصر وضعیت اقتصادی مطلوبی داشتم و به تجارت پنبه و غلات مشغول بودم ، و زراعت پنبه و شکر داشتم . برای مدت هشت سال ، با کارخانه شکر، در شهر بیبِه ، در مصر علیا ، قرارداد داشتم . همچنین یک فروشگاه خشکبار در قاهره داشتم بنام ” خانه لندن ” ، که آنرا به یک زوج انگلیسی ، بنام خانم و آقای کول ، فروختم .
پس از مرگ همسر اولم ، با یک خانم بیوه قبطی5 ازدواج کردم ، ولی ، قبل از آنکه بهائی شوم ، از او جدا شدم . در سال 1890 بهائی شدم و با یک دختر یونانی ازدواج کردم . درهمان سال، از سوی بهاءالله لوحی خطاب به من صادر شد ، که آنرا در انتهای کتابم ، بهاءالله ، آورده ام . 6
در تاریخ 19 ژوئن 1892 ، خانواده خود را در قاهره مصر گذاشته ، و سفری به سن پترزبورگ رفتم ، که انتظار داشتم حدود سه ماه به طول انجامد . هدف از سفر به روسیه ، فروش وسیله ای به دولت آن کشور بود که خودم آنرا اختراع کرده بودم ؛ و در پیاده روی به فرد کمک می کرد و جلوی خستگی را می گرفت. امیدوار بودم در این معامله بتوانم خسارتی را که در یک پرونده ، در برابر عبدالملک بیک ، و بر اثر دخالت و نفوذ لرد کرامر7، فرماندار انگلیسی مصر بر من وارد شده بود را جبران کنم . لرد کرامر این پرونده را زمینه ای برای کنترل بر محاکم محلّی مصر قرار داده بود . هنگامی که معامله با وزیر روسیه لغو شد ، به آلمان ، و از آنجا به فرانسه رفتم . و سرانجام با سوار شدن بر کشتی آلمانی سِواویا ، به ایالات متحده امریکا رفتم ، و سه روز قبل از عید کریسمس 1892 ، در نیویورک پیاده شدم .
بردن بهائیت به امریکا
در زمستان 1893 عقاید بهائی خود را به چند فرد سوری ساکن نیویورک تعلیم دادم . و درباره برخی از اصول آن با پروفسور بریگس8 ، که مسیحیان تبشیری ، او را به خاطر عقایدش کافر می دانستند ، به بحث و گفتگو نشستم . همچنین به ملاقات عالیجناب هوفمان9 ، در میدان چلسی رفتم . او رئیس یک موسسه آموزش الهیات بود . تعالیم بهائی و نظرات پروفسور بریگس را با او در میان گذاشتم . در آنجا ارنست ژِول ( Ernest Jewell ) را هم ملاقات کردم ؛ البته قبلاً زمانی او را ، در سفر توریستی به مصر دیده بودم . او مرا با خود به گراند راپیدز ، در میشیگان ، و از آنجا به پیتوسکی برد ؛ جاهایی که او از سوی اسقف تاتل ( از میسوری ) و اسقف گیلسپی ( از میشیگان ) بعنوان واعظ کلیسا تعیین شده بود. سعی کردم او را بهائی کنم ، ولی بعداً شنیدم که او کشیش کاتولیک شده است .در فوریه 1894 به شیکاگو رسیدم . در سر راه خود به شیکاگو ، ابتدا در گراند راپیدز ، و سپس در کالامازو و دُو واژیاک، درباره دین و مصر، سخنرانی کردم. سپس موضوع بحث و سخن خود را “پدر آسمانی و استقرار ملکوت الهی بر روی زمین” قرار دادم.10
اگرچه فهماندن مطالبم به امریکایی ها ، با آن انگلیسی دست و پا شکسته سخت بود ، ولی بهرحال، در اواخر 1894 و ابتدای 1895 ، تعداد قابل توجهی افراد روشنفکر و تحصیل کرده را بهائی کردم . همه آنها درباره حقیقت بهائیت، و اینکه بهائیت تحقق وعده های مسیح و پیشگویی پیامبران پیشین است متقاعد و مجاب شدند . از جمله این افراد ویلیام جیمز ، ادوارد دنیس ، خانم ویل کات ، خانم کندال ، ارتور جرج فقید11 ، دکتر اشتراب ، و دکتر اگوستا لیندربورگ بودند .
چون از توانایی و توفیق خود در امر تبلیغ اطمینان یافتم ، تصمیم گرفتم تابعیت امریکا را اخذ کنم و بقیه عمر خود را در امریکا بگذرانم . در این مورد چند نامه برای همسر یونانی خود فرستادم و از او خواستم تا به من ملحق شود ، ولی جواب او همیشه منفی بود. بر همین اساس به دادگاه مراجعه و دادگاه ایالتی شیکاگو برای ما حکم طلاق صادر کرد . این حکم طلاق را به اطلاع همه مردان و زنان بهائی رساندم . در تابستان 1895 ، با دوشیزه ماریان میلر، در منزل ویلیام جیمز( اولین فرد امریکایی بهائی شده ) ازدواج کردم . ما سپس به اروپا رفتیم و در آنجا با خانواده و بستگان خانم میلر ، در فرانسه و انگلستان آشنا شدم ؛ و خاله خانم میلر ، دوشیزه بروان را تبلیغ و بهایی کردم .
همان سال به امریکا برگشتیم و در بخش غرب شیکاگو ، در مونرو استریت ، ساکن شدیم ، و فعالیت تبلیغی خود را از سر گرفتم ، بسیاری از متحریان حقیقت مراجعه کردند و من در کلاسهای 5 نفره تا 25 نفره ، برای آنها صحبت می کردم . روزهای جمعه غروب و عصر یکشنبه سخنرانی آزاد داشتم و بعد از صحبت های خود ، یکساعت وقت برای حاضران بود تا سوالات خود را بپرسند . معمولاً جوابهای من برای همه شنوندگان راضی کننده بود .
در سال 1896 ، کتاب ” باب دین “را متتشر کردم که حاوی چند بخش درباره” هویت خدا ” ، ” وحدت و یگانگی خدا ” و… بود. بعداً این مقالات را در کتاب بهاءالله، دوباره منتشر کردم . در همان سال، آقای لین (Lane ) از شهر کینوشا، در ویسکانسین ، از من خواست تا هفته ای یکبار به خانه اش بروم . در آنجا جلسه تبلیغی برقرار کردیم و همان مطالبی را که در شیکاگو می گفتم ، ارائه می کردم . همه افراد کلاس، به جز یک نفر ، امر را پذیرفتند . وقتی مبتدیان در شیکاگو زیاد شدند، آقای دیلی ( Dealy ) را به جای خود به کینوشا فرستادم . تقریباً مدت دو سال ، پشت سر هم ، جلسات تبلیغی برگزار کردم ، از ساعت 1 بعد از ظهر تا 11 – 12 شب ؛ و آن وقت خسته و مرده به رختخواب رفته و می خوابیدم . سپس محفلی در کینوشا برپا کردم. آقای لین را بعنوان معلم آن تعیین کردم. سپس محفل دیگری را در راسین (ویسکانسین) برپا کردیم ، که همه اعضای آن ، کلاس اولیه تبلیغی ما را، در کینوشا، گذرانده بودند .
برخلاف ادعای دکتر ویلسن ، هیچگاه بهائیت را بصورت مخفیانه تبلیغ نکردم 12 ، بلکه مطالب خود را مانند آنچه در کتاب ” بهاءالله ” آورده ام ، بازگو می کردم . درس اول جاودانگی و نامیرایی ، درس دوم ” عقل و فکر ” ، درس سوم ” زندگی و حیات “، … . البته برنامه کلاس و تبلیغ خصوصی هم داشتم . زیرا به افراد تازه وارد اجازه نمیدادم که درکلاس پیشرفته بنشینند ، و مطالبی را که به مبتدیان پیشرفته می گویم، بشنوند. مطالبی که به افراد شرکت کننده در کلاسها ارائه میشد، بدون انحراف و تحریف، همان است که در کتاب بهاءالله آورده ام .
در تابستان 1897 ، من و همسر و پسرم ، تعطیلات سالانه خود را در شهر اینتر پرایز ، ایالت کانزاس ، سپری کردیم . ما دو ماه آنجا بودیم ، و من یک کلاس تبلیغی در آنجا شروع کردم و در پایان 21 نفر بهایی شدند .
خانم لیدا تالبوت ، و مرحوم آقای ارتور دوج ( درشیکاگو در جلسات تبلیغی شرکت کردند و سپس به شهر نیویورک رفتند ) در سال 1898 ، از من درخواست کردند به نیویورک بروم و برای مبتدیان نیویورکی ، و چند نفر دیگر از نیوجرسی ، جلسه تبلیغی بگذارم . بر اثر تاثیر و نفوذ خانم تالبوت و دوستش ، خانم کرن ( Mrs.Kern) تعداد مبتدیان به 200 نفر رسید . آنها را در سه کلاس دسته بندی کردیم : جلسه گروه اول در منزل مرحوم دکتر گورن سی تشکیل شد ؛ گروه دوم در تالار قرن نوزدهم ، و جلسه سوم ، در محل اقامت ما و خانواده مرحوم ارتور داج برگزار شد . در پایان چهار ماه کلاس و تبلیغ ، از میان شرکت کنندگان در آن سه برنامه ، 141 نفر به بهائیت پیوستند . ما آنها را بعنوان یک محفل بهائی سازماندهی، و آقای هوارد مک نات را بعنوان مبلغ آنها تعیین کردیم .
در مسیرم از شیکاگو به نیویورک سیتی ، به درخواست مرحوم خانم گتسینگر13 ، چند روزی در شهر ایتاکا، در نیویورک توقف کردم. در آنجا به ایشان اجازه دادم در سفر برای دیدار چند تن از بستگان و فامیلش، کلاسی تشکیل دهد و مطالبی را که فرا گرفته بود ، برای آنها بازگو کند . در برپایی و ارائه مطالب در جلسه اول به او کمک کردم ، سپس اسم اعظم را به انها دادم ، و روش انجام و اجرا را به آنها آموختم.
در مدتی که برای فعالیت تبلیغی در شهر نیویورک بودم ، چند بار به فیلادلفیا رفتم ، کلاسی هم در آنجا تشکیل دادم و به خانم سارا هرون ( Sara Herron ) ، که او را برای تبلیغ و اداره کلاس به آنجا فرستاده بودم، کمک و مساعدت کردم . حاصل کار و تلاش ما ، تغییر دین و بهائی شدن حدود بیست و چهار نفر بود.
نگارش کتاب بهاءالله
برای مراقبت از مطالب و درس گفتارهایم از هر گونه تحریف و برداشت غلط ، از سوی معلمان و مبلغانی که منصوب می کردم ، و همچنین سایر افرادی که ممکن بود بخواهند آنها را مطالعه کنند ، تصمیم گرفتم آنها را در قالب کتابی ثبت و ضبط و منتشر کنم . در تابستان 1898 یک ماشین تحریر اجاره کردم و به همراه همسرم و خانم آنابل رفتیم به مناطق شمالی ایالت ماین، شهری بنام لوبِک.15 نه هفته را در آنجا سپری کردم . طول و عرض اتاق را بالا و پایین رفتم ، مطالب درسها راهمانطور که در کلاس درس ارائه داده بود ، می خواندم و خانم بل آنها را تایپ میکرد . روازانه بین 6 تا 9 ساعت کار میکردیم ، تا آنکه 21 فصل از کتاب به پایان رسید ، که در آنزمان ، اسم کتاب را بهاءالله گذاشتم . به منظور یادبود این رویداد ، دو نسخه تایپ شده توسط خانم آنا بل را تهیه و نگهداری کردیم . یک نسخه از آنرا ، بصورت امانت ،پیش آقای هوار ، در نیویورک گذاشتم ، 16 و نسخه دیگر را با خود به عکّا بردم .
وقتی داشتم فصل 22 را برای خانم بل دیکته می کردم ، خانم خیرالله ، که به ندرت وارد اتاق کار ما میشد ، در را باز کرد و با هیجان گفت : ” خبر خوب ، خبر خیلی خوب ! ” سپس تلگرامی را که خانم گِتسینگر ، از کالیفرنیا فرستاده بود را خواند ، با این مضمون که خانم هرست 17 امر را پذیرفته ، و قصد دارد سفر زیارتی به عکّا برود ، و من و همسرم را هم دعوت کرده ، تا به اتفاق ، برای زیارت قبر بهاءالله و دیدار خانواده اش به آنجا برویم . ناچار شدیم که در 20 جولای در نیویورک باشیم تا با کشتی به فرانسه برویم . طی چند روز بعد ما به نیویورک رفتیم ، و البته من برای خداحافظی با دوستان بهایی به شیکاگو و کینوشا هم سری زدم . در موعد مقرر ، 20 جولای ، من و همسرم در نیویورک بودیم تا به اتفاق خانم فوب هرست و میهمانان همراهش ، سوار کشتی شویم .
در تمام این مدت که برای مبتدیان کلاس برگزار می کردم هیچ پولی دریافت نکردم و برنامه های تبلیغی و سخنرانیهای من رایگان بود . حتّی این ضابطه را برای معلمانی که تعیین می کردم گذاشته بودم که آنها نیز حق دریافت دستمزد و هدیه برای تبلیغ دینی را ندارند . من امور زندگی را با درآمد حاصل از شغل درمانگری و شفا بخشی خود می گذراندم ، و در بسیاری موارد حتی از قبول کادوی کریسمس امتناع می کردم . در بسیاری از اوقات حتی پول کرایه محل جلسات محفل سخنرانی را از جیب خودم میپرداختم ، و آنها هرگز آن پولها را به من نپرداختند .
سفر به عکّا
در جولای 1898 ، ما سوار کشتی بخار آلمانی فورست بیسمارک شدیم . چند روزی در پاریس توقف داشتیم ، که طی آن مدت من برنامه تعلیم خانم فوب هرست و همراهانش را تکمیل کردم و اسم اعظم را به آنها ( یاد ) دادم و نحوه تمرین و اجرای آنرا به انها آموختم . در همان زمان، به کسانی که همراه خانم هرست ، تعالیم را پذیرفته بودند ، و در انگلستان و فرانسه زندگی می کردند ملحق شدم و مطالب راجع به ایجاد ملکوت ابهی بر روی زمین را به آنها تعلیم دادم ، و به این ترتیب تبلیغ امر در اروپا آغاز شد .
من به تنهایی از طریق اسکندریه – مصر – عازم عکّا شدم ، و قصد داشتم دو دخترم را که با مادر بزرگشان زندگی می کردند ، دیدار کنم . مدت بیست و یک روز در مصر با آنها بودم ، تا آنکه سفر امپراتور آلمان به فلسطین خاتمه یافت و از آنجا مراجعت کرد . زیرا در طول سفر عالیجناب امپراتور به ارض اقدس ، بیگانگان مجاز به پیاده شدن در حیفا نبودند . دخترانم هم به آیین جدید درآمدند و سپس به دنبال من ، برای دیدار قبر بهاءالله ، راهی عکّا شدند . خانم هرست و همراهانش هم پس از ما به عکّا رسیدند ، و به این ترتیب ، تعداد زایرینی که اصالتاً مسیحی بودند به شانزده نفر رسید . من بیش از شش ماه در عکا ماندم ، و طی این مدت حوادث مهمی اتفاق افتاد ، که به شرح زیر میباشد :
روز پس از پیاده شدن در حیفا ، من به همراه حسین ایرانی ( فردی که برای شناسایی و پذیرش زایرین در حیفا تعیین شده بود ) به عکّا رفتم . عباس افندی ، در اتاق پذیرایی ، در طبقه دوم منزلش ، به استقبال آمد و چنین داد سخن داد : ای محبوب ، ای پتروس بهاء ! ای کریستف کلمب ثانی ! خوش آمدی . و مرا در آغوش کشید . سپس ما کنار هم ، روی کاناپه ای نشستیم و او سخن گفت و بسیار نسبت به من ابراز لطف و محبت کرد ، و از من خواست تا مهمان او در منزلش باشم ، که من هم از این بابت از او تشکر کردم .
روز بعد یک افسر ترک بهائی به دیدن من آمد و به جای کلاه غربی ، یک کلاه فینه عربی روی سر من قرار داد و گفت : ” عباس افندی این فینه را برای پتروس بهاء و کریستف کلمب ثانی و فاتح امریکا سفارش داده است! ” . لذا بهائیان حاضر ، بخاطر این تعریف و تمجیدها به من شادباش گفتند و این القاب را چند بار برای من تکرار کردند .
اولین باری که درعمارت بهجی ، وارد اتاق ” روضه بهاء ” ( جایی که بقایای بهاءالله – منظور جسد وی است – رادر آنجا دفن کرده بودند ) شدیم ، عباس افندی به من گفت که تو اولین بهائی هستی که برای عبادت و مناجات وارد این اتاق شده ای . ولی پس از آن مشاهده کردم که دیگر بهائیان هم اجازه ورود و مناجات در آنجا را یافته اند !
یک روز در حیفا ، او مرا به کوه کرمل برد تا منزل برادرش محمدعلی افندی را به من نشان دهد ؛ و سپس ما ، به اتفاق ، شروع به کندن زمین برای احداث پایه های بنای مقبره بقایای باب – که قرار بود به زودی از ایران به حیفا منتقل شود – کردیم . هر یک از ما کلنگی داشتیم که با آن زمین را می کندیم ، و خدمتکاری بود که خاکها را بیرون می ریخت . او سپس دست از کندن کشید و به من هم گفت کلنگ را زمین بگذارم و اظهار داشت که من تنها فرد بهائی هستم که به چنین افتخار بزرگی نائل شده است . او از درسها و کلاسهای من ستایش کرد و درست بودن آنها را به همراهان و پیروانش اعلام کرد ؛ و در نوشته هایش مرا ” چوپان مردم خدا در امریکا “خطاب کرد . به همین ترتیب ، اطرافیان او هم با من بسیار مهربان بودند ؛ حتی بهیه خانم ، خواهر وی ، به نشانه تشکر و احترام من ، کتاب مخصوص خود را ، به من هدیه کرد و آنرا هدیه ای از جانب خود به ” پتروس بهاء و فاتح امریک ، که برای امر بهائی کاری کرده ،که سایر مبلغان ناتوان از انجام آن بودند” دانست . منهم صادقانه از او تشکر کردم و آن کتاب را کنار بقیه کالاهای ارزشمند قرار دادم .
قبل از سفر به عکّا ، چندین بار از عبدالبها خواسته بودم برخی از گفتارهای بهاءالله را برای من بفرستد ، تا من آنها را با درسها و جزوات تعلیمی خود مقایسه کنم و اگر اشتباهی در آنها هست ، اصلاح نمایم ، ولی هیچیک از درخواستهای من برآورده نشد .لذا وقتی در عکّا بودم مصرّانه از او خواستم تا برخی نوشته های تعلیم بهاءالله را به من بدهد ، ولی او وجود چنین نوشته هایی را کتمان کرده و گفت : ” تمام نوشته ها از عکّا خارج شده ، تا مسؤلان ترک و عثمانی نتوانند آنها را پیدا کنند و آنها را بهانه اذیت بهائیان قرار دهند “. سپس من چند فصل از کتابم ، ” بهاءالله ” را به زبان عربی ترجمه کردم ، تا اگر اشکال و ایرادی در آنها وجود دارد ، عبدالبها آنها را تصحیح کند . ولی او آنها را تایید کرد و در حضور بهائیان غربی و شرقی و اطرافیان خود از آن مطالب قدردانی و ستایش کرد .
یک روز خانم خیرالله و آقا و خانم گِتسینگر از من خواستند تا از عبدالبها بپرسم معنای سمبلیک عبارت ” دو حیوان ناپاکی که اجازه یافتند سوار کشتی نوح شوند ” چیست ؟18پاسخ او این بود که آنها دو انسان مشرک بودند که فریبکارانه تظاهر به دینداری کردند و وارد جمع مومنین شدند . سپس من به او گفتم ” از آنجا که در این عبارت معنای سمبلیک کشتی ، خود خداست ، و از آنجا که آنها نمیتوانستند خداوند را فریب دهند ، لذا نه امکان ورود به کشتی را داشتند و نه چنین اجازه ای به آنها داده میشد “. سپس عبدالبها پرسید : در آنصورت تفسیر موضوع چگونه است ؟ من گفتم آن دو حیوان ناپاک سمبل والدینی هستند که در این ظهور ( دوره بهاءالله )، بخاطر فرزندانی که ایمان خواهند آورد ، خداوند آنها را مورد لطف خود قرار خواهد داد . سپس عبدالبها رو به آنها کرد و به من گفت که به آنها بگویم : ” هر موضوع دو معنا دارد ، یک معنای روحانی و یک معنای مادی . آنچه من به شما گفتم صحیح است ؛ و آنچه هم که خیرالله توضیح داد درست و صحیح است !
از آن پس ، عباس افندی از پاسخ به تمام سوالات من ، که برای کسب اطلاعات و دانش بیشتر می پرسیدم ، خودداری کرد . لذا من ناچار شدم موضوعات و سوالات مختلف را با مبلغان دیگری که آنجا بودند ، همچون ابن ابهر ، که با او درباره نامیرایی و جاودانگی روح ، تناسخ و رجعت،19 و صفات خدا ، اختلاف دیدگاه داشتم ، در میان بگذارم . با توجه به اختلافات ، عبدالبها وقتی را تعیین کرد تا این موارد در حضور او مطرح شود تا شاید او قضاوت کند و تفاوت نظرها را به وحدت برساند . پس از بحث و گفتگوهای طولانی ، عبدالبها رو به من کرد و گفت : ” منطق و استدلال شما خوب است ، ولی نباید خدا را محدود کنی ، و یا با پزشکان ایرانی مجادله و برخورد کنی ! ” من گفتم : ” هر چه را که ما می شناسیم محدود است ، و درباره علم ازلی خداوند ، علمی که او نسبت به خود دارد ، در این حالت ، علم خدا محدود است ! ” او پاسخ داد : ” این مطلب اشتباه است و شما نباید خدا را محدود کنی . بلکه بگو که خداوند مستقل و منزّه از مخلوقاتش است ” . من جواب دادم ” آیا این جمله که خداوند مستقل از مخلوقاتش است یک جور محدود کردن او نیست ؟ ” رنگ عبدالبها پرید و سفید شد و چهره اش را برای من عبوس کرد . سپس بلند شد و با خنده گفت : ” ما وقت دیگری درباره این موضوع گفتگو خواهیم کرد “. در اینجا اولین و آخرین بحث ما درباره این موضوعات به پایان رسید .
پس از این جلسه در رفتار بهائیان ایرانی و امریکایی تغییری پدیدار شد ، و حتی همسرم نیز با من از در مخالفت در آمد . وقتی سوالی از آنها می پرسیدم ، در جوابم می گفتند : ” فقط عباس افندی میتواند جواب این پرسشها را بدهد ” . و وقتی از خود عبدالبها سوال می کردم ، پاسخ او این بود ، که ” باشد برای یک وقت مناسبتر ! ” من چندین بار درباره کتابهایی که در زمان حیات ، و با دستور بهاءالله ، در بمبئی ، هندوستان ، چاپ شده بود سوال و در خواست کردم ، ولی عباس افندی ادعا کرد که حتّی یک نسخه از آنها هم در عکّا پیدا نمی شود . سرانجام ، من به هنگام برگشت به امریکا ، در مصر آن کتابها را خریدم .
اتفاقات دیگری شبیه به این موارد و از این دست اتفاق افتاد ، ولی باعث تغییر من ، و یا تغییر عقیده من و دخترانم نسبت به امر نشد ؛ زیرا عقیده و باور ما بر اساس پیشگویی ها و وعده های کتب عهدین بود . ولی ما از رفتار غصن اعظم ، عبدالبها ، متاثر و متعجب بودیم . پس از مراجعت به امریکا ، و خواندن کتاب اقدس 20 ، خداوند چشمان ما را باز کرد و ما حقیقت را مشاهده کردیم . همیشه درک واقعیات مستلزم زمان و بردباری است . حال برای عرضه و ابراز حقیقت ، برخی از آن حوادث و رویدادهای غم انگیز را نقل می کنم ، و بسیاری از آنها را که قابل ذکر و بیان در اینجا نیست ، مسکوت و مکتوم می گذارم .
عباس افندی سیاستمداری قدرتمند و بدجنس، و معجونی از دیپلماسی مکارانه ترکی و رومی است ، و سیاست هایش با چنان مدیریت و مهارتی به اجرا گذاشته میشود که حتی باهوشترین پیروانش را هم به زانو در آورد ، افراد معمولی و ساده بهائی که دیگر قابل ذکر نیستند! او همه زایران را با محبت و دوستی می پذیرفت ، و افرادی از اطرافیان و طرفدارانش را در عکّا و حیفا دور و بر آنها می گماشت، که هر جا میخواستند بروند همراه آنها بروند و خاضعانه به آنها خدمت کنند ، و هیچگاه آنها را تنها نگذارند تا آنها به اتاق خواب و رختخواب بروند! سپس آنها میرفتند و تمام حوادث و رویدادهای روزانه را به او گزارش میدادند. این سیستم جاسوسی در تمام کشورهایی که بهائی وجود دارد ، اجرا میشود . او بهائیان را از خواندن نوشته های بهاءالله منع میکند تا آنها نسبت به حقیقت تعالیم بهائی بی اطلاع بمانند .
گفتارها و نوشته های او احساسی و پر از اتهام علیه برادرش ، محمدعلی افندی ، غصن اکبر است . عبدالبها اظهار داشته که رنجها و آلامی که او از ناحیه دولت عثمانی ( ترکیه ) متحمل شده ، همگی بر اثر توطئه این برادرش بوده است . به این ترتیب ، او همدردی دیگران را برای خود جلب کرده ، و آنها را نسبت به برادرش بدبین میسازد ، تا آنها به دیدار محمدعلی نروند و از حقیقت آگاه نشوند .
او مقرراتی وضع کرد تا در همه کارها ، اقدامات ، و مکاتبات پیروانش با یکدیگر دخالت کند ، و همیشه تلاش می کرد که آنها گروه گروه شوند و رو در روی یکدیگر قرار گیرند ، تا همه آنها به نوعی به او مراجعه کنند و درخواست کمک نمایند .
بدترین کاری که او مرتکب شده اینست که خود را بین بهائیان و خدا قرار داده ، و هر که را که جرئت نافرمانی از فرامین او را بکند تهدید به جهنم و دوزخ کرده ، و بدین وسیله در قلب و فکر کوچک و سادة آنها ترسی ایجاد کرده ، که بدترین دشمن انسانیت و بشریت است . همچنین او قصد دارد نوة دختری اش ، شوقی افندی را آماده کند، تا پس از مرگش، جانشین وی شود . بدون تردید، همین اقدام ، به تنهایی، اثبات میکند که او صلاحیت خود را از دست داده است ؛ زیرا این کار نقض صریح آخرین وصیتنامه بهاءالله، در کتاب عهدی است ، که در آن بنابر امر خداوند حکیم ، محمد علی را ، بعنوان جانشین عبدالبها ، تعیین کرده است . 21
یک روز عباس افندی، بدری بیک ، افسر نظامی ترک را دعوت کرد که با او و زائران امریکایی شام بخورد . قبل از رفتن به اتاق غذاخوری ، عباس افندی از دختر من ، نبیها ، خواست که به امریکایی ها بگوید اگر بدری بیک از آنها سوال کرد آیا آنها زبان فرانسوی بلدند تا با او صحبت کنند ، آنها پاسخ منفی بدهند . وقتی سر میز غذا نشستیم ، بدری بیک پرسید آیا هیچیک از خانمها میتوانند زبان فرانسوی صحبت کنند ، زیرا او خودش نمیتواند به زبان انگلیسی صحبت کند . بنا بر خواست عباس افندی ، آنها توان خود را انکار و پاسخ منفی دادند ، در حالی که چند نفر از آنها ، از جمله خانم کروپر ، از لندن ، و مادر وی ، مرحوم خانم تورن بورگ ، و خانم آبِرسون ، میتوانستند به خوبی فرانسوی صحبت کنند . خداوند از دروغ بیزار است ، و علت آن هر چه باشد ، درغگویی مجاز نیست .
یکبار ، سر میز غذاخوری ، عباس افندی شروع کرد به دو تا از خانمها ، بعضی مطالب مهم از گذشته زندگی آنها را بگوید . من ناگهان به یادم آمد که او قبلاً از طریق زائران امریکایی از آن مطالب مطلع گردیده بود ؛ زیرا اقای گِتسینگر قبلاً لیستی از آن مطالب و رویدادها را به انگلیسی به من داده بود ، و من به تقاضای او (گِتسینگر ) آنرا به عربی ترجمه کرده بودم . سپس عباس افندی رو کرد به محترم ترین خانم جلسه ، و با ژست پیشگویانه گفت ، ” پس از ده هزار سال ، روزنامه پسر شما ، همچون هدیه ای ارزشمند ، از سوی یک پادشاه ، برای پادشاه دیگری ارسال خواهد شد .” وقتی از سر میز بلند شدیم من آشکارا نارضایتی خود را از این اقدام نشان دادم ، ولی او دستش را روی شانه ام گذاشت و با خنده گفت ، ” این کار را به جهتی انجام دادم که حکمت آنرا در حال حاضر نمیتوانی درک کنی ! “
دوباره، سر میز ، آقای گِتسینگر از عباس افندی اجازه خواست تا عکس او را بگیرد . او پاسخ داد که تنها یکبار ، زمانیکه 27 ساله بوده ، در سال1867 22 ، در ادرنه ، عکس او گرفته شده است ؛ و تنها یکبار دیگر عکسش انداخته میشود، وقتی که تاج پدر را روی سرش بگذارد و او را برای شهادت ( کشتن ) میبرند ، و هزاران گلوله به بدن او شلیک میشود. این سخنان باعث تاثر همگی ما شد و برخی نیز بشدت گریه کردند. از آن تاریخ به بعد ، مکرراً از او عکس گرفتند ، و پیشگویی او هرگز محقق نشد .
وقتی برای خداحافظی، به اتفاق همسرم، نزد عباس افندی رفتیم ، او مصرانه از ما خواست تا زندگی خود را در صلح و آرامش ادامه دهیم . ولی وقتی عبدالبها این صحبت را می کرد، خانمم با صدای بلند خندید و این خنده هنگامی تفسیر شد که ما به بندر پورت سعید در مصر رسیدیم ؛ او بطور ناگهانی ، و حتی بدون خداحافظی، من و دخترانم را ترک کرد، کاری که باعث تعجب و حیرت افراد حاضر شد .
بازگشت به امریکا : تصمیم به پیوستن به محمدعلی افندی
دو ماه پس از بازگشت به امریکا ( در سال 1899 ) نامه ای از عباس افندی ، با دستخط خودش ، و با امضای خاص او ( ع .ع. ) 23 دریافت کردم ، که در آن پس از تقدیر و تمجید از من نوشته بود ، ” تو مرکز دایره عشق و محبت به خداوند ، و محوری هستی که نفوس مومنین، برای ستایش و پرستش خداوند ، گرد تو جمع میشوند “. این نامه باعث شد تا مصمم شوم که او فرد چاپلوس و تملق گویی بیش نیست ! زیرا نامه او پاسخی به پرسش من در این باره بود که چگونه، و از چه طریق،کسی ، فرد متمول و پولداری، میتواند برای او پول ارسال کند؟ در همان زمان، مطلع شدم که آقاو خانم گِتسینگر ، که به فاصله کوتاهی پس از ما به امریکا بازگشتند ، این مطلب را بین بهائیان منتشر می کردند که عباس افندی از من راضی نیست ، و تعالیم من غلط است ، و اینکه آقای گِتسینگر بعنوان رئیس گروه بهائیان امریکا منصوب شده ، و او ادعای خود را با ارائه اعتبار نامه ای با امضای عباس افندی اثبات می کرده است .
من که با ملاحظه این حوادث ناگوار به فکر فرور رفته ، و با مطالعه متون و نوشته های بهاءالله ، بطلان و اشتباه بودن ادعاها ، رفتار ، و تعالیم عبدالبها برایم مسلّم و قطعی شد ، از او جدا شدم و براساس فرمان کتاب عهدی ، به صف طرفداران محمدعلی پیوستم و شروع به مکاتبه با او نمودم .24 من در میان اسناد و مکاتبات خویش ، بیش از یکصد و پنجاه نامه از او دارم که در آنها شما حتی نمی توانید یک کلمه بر علیه عباس افندی پیدا کنید ، ولی عباس افندی از ما می خواست که دعا کنیم تا مگر محمدعلی توبه کند و به راه راست باز گردد .
شروع تنش و درگیری در امریکا
هفت ماه پس از بازگشت به امریکا و در جریان جلسه ای که در معبد ماسونی شیکاگو داشتیم ، من جدایی خود را از عبدالبها و پیوستن به برادرش محمدعلی افندی اعلام کردم . از کسانی هم که با من هم نظر بودند خواستم تا به من به پیوندند . حدود 300 نفر در شیکاگو ، کینوشا ، و سایر مناطق ، با من متحد شدند . ولی اکثریت با عباس افندی باقی ماندند ؛ زیرا امریکایی های پولدار همچنان در حزب او بودند . در آن ایام ، من ، اثری از بهاءالله را به دست موسسه انتشاراتی برادران هالیستر ، در شیکاگو دادم . لازم است در اینجا تقدیر و تشکر خود را نسبت به آقای هوارد مک نات ، از شهر نیویورک ، ابراز کنم ، و از او بخاطر ادیت و ویرایش ادبی بسیاری از بخشهای آن کتاب ، سپاسگزاری نمایم .
چند ماه بعد ، عباس افندی ابتدا حاجی عبدالکریم طهرانی 25 را فرستاد تا مرا در گروه طرفداران وی نگهدارد ؛ ولی او – حتی پس از آنکه قول داد تا مبلغ 50000 دلار ، بعنوان غرامت و جبران ، از یک امریکایی ثروتمند دریافت خواهم کرد – نتوانست مرا متقاعد کند. 26 سپس میرزا اسدالله ، باجناق عباس افندی27 ، و میرزا حسن خراسانی اعزام شدند که یا مرا در گروه نگهدارند و یا از سر راه بردارند!چند پیام تهدید آمیز از عکّا برای من ارسال شد ، و از سوی پلیس امریکا هم سه مامور برای مراقبت و حفاظت من تعیین گردید . اسدالله ، پدر دکتر امین فرید 28 ، به بهائیان امریکایی اعلام کرد که اگر من به نافرمانی از عبدالبها ادامه دهم به زودی خواهم مرد و حتّی روز خاکسپاری مرا هم اعلام کرد . در همان روز موعود ، من در شهر، یکی از بهائیان را ملاقات کردم و او از اینکه من هنوز زنده بودم ، شگفت زده شد . سپس ابوالفضل گلپایگانی برای مذاکره و گفتگو با من به امریکا آمد ، و خانم گِتسینگر رابط و پیغام آور بین من و گلپایگانی بود ، ولی ما برای تشکیل جلسه توافقی نکردیم و لذا ملاقاتی بین ما روی نداد .
آزار و اذیتهای ناگوار ، رنجها و اتهامات و تهمتهای ناروایی که پیروان عبدالبها و نمایندگان و فرستادگان او ، به من وارد کردند، و از همه مهمتر ، اتفاقات مهمی که پس از بازگشت من از عکّا روی داد، همه و همه ، توسط دکتر فردریک اُ . پیز ، تاریخ نگار گروه بهائی در امریکا ، ثبت و ضبط شده است . او قصد دارد بزودی این مطالب را منتشر سازد، لذا لزومی به درج آن مطالب در این سرگذشت نامه نمی بینم.29
از سال 1900 ، مکاتبات زیادی بین من و عالیجناب محمدعلی افندی، غصن اکبر،و مهد علیا – بیوه بهاءالله -، خادم الله ، میرزا آقاجان ، و محمدحسین شیرازی و چند تن دیگر از خانواده بهاءالله ، درباره تعالیم بهاءالله صورت گرفته، که ادعاها و اقدامات عباس افندی، غصن اعظم ، را نفی میکند . من این مطلب را به صراحت و روشنی در دو کتابم ، “حقایقی برای بهائیان ” و ” سه پرسش ” ، که بین سالهای 1901 و 1902 منتشر کردم ، آورده ام .
محمدعلی افندی ، غصن اکبر ، صدها لوح صادره از سوی بهاءالله و بسیاری دیگر از متون ارزشمند بهایی را ، که توسط کاتبان سرشناس بهایی نوشته بود ، برای من ارسال کرد . او همچنین اطلاعات با ارزشی درباره الواح و آثار بهائی ارائه کرد ، و هدایای گرانقدری ، همچون لوحی که به خط خود بهاءالله بود ، دو تار موی بهاءالله، و چند هدیه و یادبودهای دیگری را به من بخشید، و در مکاتبات، به من عنوان” دکتر” خطاب کرد .
من کار تدریس و تبلیغ خود را ، با کسانی که به من ملحق شده بودند ، در شیکاگو ادامه دادم . در سال 1904 ، با دوشیزه اگوستا لیندربورگ ازدواج کردم که پس از آن به سنت لوییس و از آنجا به شهر نیویورک رفتیم .
در سال 1906 به شیکاگو برگشتیم و کار تدریس خود را طبق روال گذشته شروع کردم ؛ دو کلاس دیگر هم در حومه شیکاگو دایر کردم ، یکی در اِوانستون و دیگری در ویلمت . همسرم در سال 1912 درگذشت ، زنی بهائی ، که در بستر مرگ هم به این عقیده پایدار بود .
در سال 1914 ، بهمراه پسرم جورج ابراهیم خیرالله ، پس از آنکه هجده ماه را در بلک هیلز ، (راِپید سیتی ، داکوتای جنوبی ) گذراندیم ، به شیکاگو برگشتیم . در شیکاگو ، جلساتی با بهائیان برگزار کردیم و تصمیم گرفتیم ، بر طبق قوانین ایالت ایلینوی ، انجمنی تحت عنوان ” انجمن ملی آیین جهانی ” به ثبت برسانیم .
پایان خوش
برای سالیان دراز ، آرزوی اصلی و خواست من ، تلاش برای شناخت و یقین درباره وجود خداوند ، خالق جهان، معاد و آخرت ، بقا و جاودانگی بشر ، مرز بین عقل مجرد و ماده ، و حق و باطل بوده است. به لطف خدا ، این واقعیات بر اثر تحقیقات و مطالعات برایم حاصل شد و من آنها را در آثارم ، کتاب بهاءالله ، و همین اثر ، یعنی ” ای مسیحیان ” که بیوگرافی من هم در آن آمده است؛ تشریح کرده ام.
هر فرد منطقی و منصفی میتواند در محتوای این کتابها دلایل و براهین علمی و منطقی قوی بیابد ، که او را درباره وقوع رویدادهای فوق متقاعد کند . ولی حتی اگر هیچیک از این براهین را نپذیریم ، و فقط به آنچه در آثار من راجع به پیش گویی ها و پیش بینی های مندرج در انجیل و قرآن ، و سایر متون مقدس ، که فراتر از دانش بشری میباشند بسنده کنیم ، کافی است تا هر فردی را نسبت به صحت این واقعیات ، متقاعد نماید . به دیگر سخن ، پروردگاری هست که پیامبران و رسولان را برای بشریت ارسال کرده و مطالب مربوط به بقا و جاودانگی انسان ، و معاد و رستاخیز را به آنها آموخت ؛ و سپس در مرحله آخر ، خود خدا بر روی زمین ظاهر شد تا پادشاهی خود را بر روی زمین مستقر کند ؛ در حالی که بخشش و رهایی ما نیز قطعی و مسلم شد ، همانگونه که مولای ما ، عیسی مسیح وعده داده بود .
اجازه دهید نوشتن این مطلب را پایان دهیم و دستهای خود را ، همچون عیسی مسیح به سوی آسمان بلند کنیم و شادمانه چنین سر دهیم :” ای پدر آسمانی ، همه سپاس از آن تو است ؛ زیرا تو به ما حیات جاودان بخشیدی از طریق تجلّی نفس و خودِ عالی ات ، و به ما شناساندی که تنها تو هستی که خداوند واقعی هستی” ؛ شکوه ، و کبریا و جلال ، و قدرت مطلقه ، برای همیشه ، از آن تو است .
یادداشتهای فصل 25
1- خِیرالله یا خَیرالله
2- بِحَمدون در منطقه جبل لبنان واقع شده و امروزه بخشی از کشور لبنان است . در زمان تولد ابراهیم خیرالله ، این منطقه بخشی از سوریة عثمانی بود .
3- چالدیان ها/کالدیان ها از نژاد آسوری، و پیرو کلیسای کاتولیک چالدیانی میباشند، که شاخه ای از کلیسای آسوری شرق است ، و درقرن 17 میلادی با کلیسای کاتولیک روم ائتلاف کرد .
4- امروزه انطاکیه ، ترکیه
5- قبطی ها مسیحیان بومی مصر هستند.
6- دکتر خیرالله چند لوح از بهاءالله دریافت کرد . بهاءالله معمولاً چنین الواحی را جهت تبلیغ و الهام بخشی پیروان مهم آیین خویش به آنها ارائه می نمود .
7- اِولین بارینگ ، اِرل Earl( فرماندار ) کرامر ، که بعنوان فرماندار ناظر انگلستان در مصر خدمت کرد .
8- چارلز اگوستوس بریگس ، عالِم الهیاتی پروتستان امریکایی در شهر نیویورک ، پروفسور رشته الهیات عبرانی و مسیحی در کلاسهای الهیات مشترک بود . او در سال 1893 بخاطر عقاید دینی لیبرال خود از کلیسای پروتستانی اخراج گردید .
9- اوژن اگوستوس هوفمان ، اسقف سرشناس و ثروتمندی بود ، که در سال 1879 بعنوان رئیس مدرسه جامع دینی الهیات – در شهر چلسی ، نزدیک منهاتان – منصوب گردید .
10- دکتر خیرالله بهاءالله را بعنوان ظهور ” خدای پدر ” در فرهنگ و اصطلاح مسیحی ، و تحقق پیشگویی انجیلی درباره رجعت مسیح ، تلقی می کرد .
11- ارتور پیلسبوری دوج ، وکیل حقوقی ، مخترع و کارآفرین ، و ناشر مجله ” نیوانگلند ” .
12- ساموئل گراهام ویلسون با ابراهیم خیرالله آشنا شد و در سال 1915 کتابی در نقد بهائیت نوشت ، به نام ” بهائیسم و ادعاهایش ” . او در این کتاب دکتر خیرالله را متهم میکند که” ابتدا بهائیت را در کلاسهای مخفی ، بعنوان یک آیین سرّی ، یک نظام سرّی . . . تعلیم میدهد .” ( ص 266 در تجدید چاپ سال 1970 )
13- خانم لُوا گِتسینگِر ( lua Getsinger ) بعنوان یک مبلغ فعال و برجسته بهائی در میان بهائیان شناخته شده ، و از سوی شوقی ربانی ، بعنوان یکی از نوزده اصحاب/شوالیه عبدالبها معرفی شد . مشار الیها در سال 1916 در گذشت .
14- الله ابهی به معنای ” خداوند با شکوه است ” میباشد . بهائیان مدعی هستند که در اسلام 99 نام برای خداوند ذکر شده ، و بهائیت ” ابهی ” را بعنوان صدمین و احتمالاً اسم اعظم خداوند ، اضافه کرده است . شکل و فرم دیگری که از اسم اعظم استفاده میشود ، عبارت یا بهاءالابهی است ، که نوعی خطاب به خداوند است . لقب بهاءالله هم از این ریشه عربی است ؛ بهاء به معنی شکوه است . بهاءالله به پیروانش دستور داده ، که بعنوان نماز ، هر روز 95 بار این اسم اعظم را بخوانند .
15- شهر لوبک در منتهی الیه شرقی ایالت ماین است .
16- ویلیام هوار مالکیت و مدیریت یک آسایشگاه را در نیوجرسی بر عهده داشت . او سخنگو و مدیر جامعه بهائی گردید و پس از مرگش بعنوان یکی از حواریون عبدالبها ملقب گردید .
17- فوب آپرسون هرست (Phoebe Apperson Hearst ) همسر سناتور امریکایی جرج هرست ، و مادر روزنامه نگار برجسته ، ویلیام راندولف هرست بود . او زنی طرفدار حقوق بشر ، و حامی حق رأی زنان بود .
18- نگاه کنید به سفر پیدایش 7:2
19- بعضی از نوشته ها و آثار بهاءالله از رجعت پیامبران و رهبران دینی ادیان گذشته ، در عصر و دوره حاضر صحبت میکند . ابراهیم خیرالله این نوشته ها را به تناسخ تفسیر و تعبیر کرد . اگرچه جریان کنونی بهائیت این مطالب را تفسیری استعاره ای کرده ، و هرگونه ایدة رجعت و تناسخ را مردود میداند .
20- کتاب اقدس ،
21- کتاب عهدی
22- بنابراین نقل ، تولد عباس افندی ، باید سال 1839 و یا 1840 باشد ؛ بر خلاف تاریخ تولد رسمی او در تقویم بهائی ، که سال 1844 ذکر شده است .
23- امضای عبدالبها ، معمولاً بصورت دو حرف ع ع بود که نشانه حروف اول عباس عبدالبها میباشد .
24- کتاب عهدی عبدالبها را بعنوان جانشین اوّل بهاءالله، و محمدعلی را بعنوان جانشین پس از او منصوب و تعیین میکند. بدیهی است دکتر خیرالله که عبدالبها را فردی کافر اعلام کرد، به خود حق میداد تا وفاداری و بیعت خود را به پسر دوم بهاءالله منتقل کند ، اگر چه پسر اول ، هنوز زنده بود . دوری گزیدن دکتر خیرالله از عبدالبها و پیوستن او به محمدعلی بهائی رویداد حساس و مهمّی بود که نشاندهنده و تاییدی بر شکاف و انشقاق و تفرقه بین برادران بود و موجب تشدید آن شد .
25- آقای طهرانی فردی بود که برای اولین بار دکتر خیرالله را تبلیغ کرد .
26- 5000 دلار در سال 1900 ، ارزشی برابر با یک میلیارد دلار در سال 2014 داشت .
27- میرزا اسدالله اصفهانی مبلغ برجسته بهائی و از سازمان دهندگان تشکیلات بهائی بود که با خواهر همسر عبدالبها ازدواج کرد .
28- دکتر امین فرید ( یاامین الله فرید ) بعنوان منشی و مترجم عبدالبها کار کرد . روابط آنها با افزایش انتقادات عبدالبها از اقدامات او ، همچون خرج تراشیهای فزاینده ، به تیرگی گرایید . سرانجام عبدالبها دکتر فرید را به اتهام سفر به امریکا – و ترک حیفا علیرغم دستور او برای ماندن فرید در حیفا – طرد و تکفیر ، و از جامعه بهائی اخراج نمود .
29- این ویرایشگر- استتسون – نتوانست سند انتشار یافته ای از دکتر پیز پیدا کند ، که چنین موردی را ثبت و ضبط کرده باشد .
tarikh