چکیده
میرزاتقیخان امیرنظام فراهانی ازجمله رجال تاریخ معاصر است که مورد حب و بغضهای فراوانی قرار گرفته است. گرچه این شخصیت بنام تاریخی عموماً مورد ستایش اقشار مختلف جامعه ایرانی قرار داشته و دارد، ولی در طول تاریخ دویستسالۀ اخیر، چه در دوران حیاتش و چه پس از آن، همواره با قوت و ضعف مورد قضاوت از سر بغض و کینه نیز قرار گرفته است. یکی از مواردی که همواره امیر از آن طریق مورداتهام قرار میگیرد، دگراندیشستیزی در ماجرای سرکوب بابیه است. در این مقال برآنیم تا با ارائۀ تعریفی از دگراندیشی و دگراندیشستیزی، در کنار بررسی اوضاع سیاسی اجتماعی ایران در سالهای اولیۀ سلطنت ناصرالدینشاه قاجار و نیز با نگاهی به سلوک سیاسی اجتماعی میرزاتقیخان، به واکاوی این مهم بپردازیم.
مقدمه
میرزامحمدتقیخان فراهانی (زادۀ ۱۱۸۶ خورشیدی در روستای هزاوه اراک ـ درگذشتۀ ۲۰ دی ۱۲۳۰ خورشیدی در باغ فین کاشان)، در دوران صدارت کوتاهمدتش که ۳ سال و ۳ ماه به طول انجامید دورهای از حیات سیاسی را پشت سر گذاشت که تا همین امروز موردبحث و مناقشه جناحهای مختلف فکری است. از سویی اکثریت جامعه ایرانی او را در حد بت آزادیخواهی و اصلاحطلبی بالا میبرند و از سوی دیگر، گروهی او را «ابن زیاد»[۱] میخوانند که «سمند همت را در میدان خودسری و استبداد بتاخت. این وزیر شخصی بود بیتجربه… سفاک و بیباک و در خونریزی چابک و چالاک»[۲]
نقد کارنامه سیاسی، نظامی و امنیتی امیرنظام فراهانی، امری واجب، خطیر و نیازمند دقتی فراوان است که امروزه با بهدست آمدن اسناد و مکتوبات مختلف مربوط به اواخر دوران محمدشاه قاجار و اوایل دورۀ ناصری سهلتر از گذشته مینماید. بااینهمه آنچه که ضروری است، بررسی تکتک اقدامات امیر بهصورت جداگانه است؛ به دور از پدیدۀ زمانپریشی که موجب به خطا رفتن تحلیلهاست.
طرح مسئله
یکی از مهمترین دستاویزهای مخالفان و دشمنان میرزاتقیخان برای سیاه کردن چهرۀ او و دیو ساختن از وی، عملکرد امیر در برابر ادعای میرزاعلیمحمد باب و فعالیتهای جماعت بابیه است. آنچه که دشمنان امیر و نیز برخی روشنفکران منتقد مطرح میکنند، بهطور عمده برگرد این محور است که باب و یاران و پیروانش در حوزۀ دگراندیشان دینی جای داشتند و میرزاتقیخان با انگیزۀ دگراندیشستیزی که سابقۀ طولانی در تاریخ بشر دارد، به جنگ با آنها رفت.[۳]
در این مقاله برآن هستیم که به بررسی این ادعا بپردازیم.
تعریف دگراندیشستیزی
فرهنگ معین، دگراندیش را به معنای «دارای اندیشه متفاوت با اندیشة حاکم بر جامعه»[۴] میداند.
قلیپور نیز دراینباره میگوید: «دگراندیشی به معنای نفی دیدگاههای تکبعدی و تحمیلی، بهمنظور تجزیهوتحلیل پدیدهها و طرد تلقینات القایی در مسیر رسیدن به حقیقت است. با این تعریف، یک دگراندیش، اندیشههای متداول و کلیشهای را وانهاده و خود به اندیشیدن میپردازد.»[۵]
با این توضیح، دگراندیشستیزی در حکومتهای توتالیتری که دارای ایدئولوژی هستند رخ میدهد. اینگونه حکومتها (مانند نازیها در آلمان) سعی در یکپارچهسازی عقاید مردمان خود دارند و صاحبان اندیشههای مخالف را از طرق مختلف سرکوب میکنند.
رفتار میرزاتقیخان با اقلیتهای مذهبی
براساس آنچه که از گفتههای خارجیهای مقیم ایران برمیآید، سیاست امیر دربارۀ اقلیتهای دینی ساکن ایران چیزی فراتر از تساهل معمول در برخی جوامع اسلامیبود. آنگونه که در بعضی نامهنگاریهای موجود میان دیپلماتهای انگلیسی و وزارت خارجه انگلستان دیده میشود، از میرزاتقیخان تحت عنوان «روشنفکر» یاد کردهاند. پیداست که انتساب امیر به این عنوان در شرایط اجتماعی سیاسی اوایل دوره ناصری و درحالیکه جامعۀ روشنفکر ایرانی تازه در مرحله پیش از تولد خود است، تا چه اندازه حائز اهمیت است. با بررسی اسناد و نامههای بهجامانده از مکاتبات میان دیپلماتهای خارجی مقیم ایران و بالاخص اعضای دو سفارت روس و انگلیس، بهوضوح میتوان دریافت سالها قبل از مطرح شدن «مفهوم برابری آحاد ملت» در دورۀ مشروطه، امیرنظام بهصورت عملی به دنبال ایجاد چنین شرایطی برای همۀ اقلیتهای مذهبی بود.[۶]
باتوجه به تعاریف بالا دربارۀ دگراندیشی و دگراندیشستیزی و با درنظر گرفتن رفتار امیر با اقلیتهای مذهبی، فارغ از اینکه بابیها دگراندیش بودند یا خیر، قطعاً میرزاتقیخان دگراندیشستیز نبود.
رفتار میرزاتقیخان با روحانیان قدرتطلب
برخلاف تساهلی که نسبت به اقلیتهای مذهبی روا داشته میشد و باوجود ارادت میرزاتقیخان به علمای بزرگ شیعه، خصوصاً افرادی چون سیدمحمدصالح عرب (داماد) و شیخ عبدالحسین تهرانی، شیخالعراقین، و…، سیاست امیر در برابر دستگاه روحانیت شیعه در مواردی بسیار سختگیرانه بود. امیر اعتقاد عملی به اصالت سیاست عرفی داشت و به همین جهت رفتار خود با جوامع مذهبی ایرانی را بر دو محور قرار داد: “دور نگهداشتن مذهب از سیاست” و “آزادی و مدارای دینی”. بر همین اساس و درحالیکه از دستگاه فقاهتی علمای عامل و پرهیزکار حمایت میکرد و دعاوی حقوقی را به دستگاه قضــایی آنها ارجاع میداد،[۷] در مــقـابل روحانیان و امامجمعههایی که در سیاست دخالت میکردند و به دنبال بسط قدرت خود بودند، میایستاد و چنین حق و مسئولیتی را برای آنان قائل نبود، لذا میان او و روحانیان قدرتطلب کشمکشی پنهان وجود داشت. “با این وجهنظر، تصادم قدرت دولت و دستگاه روحانی امری محتوم بود. تحریک امامجمعۀ تهران به برانگیختن مردم شهر علیه امیر، داستان معجزه کردن امامزادۀ تبریز و مداخلۀ شیخالاسلام و امامجمعۀ آذربایجان و ایستادگی آنان در برابر دولت، آن کشمکش پنهانی را آشکار ساخت.”[۸]
اولویت امیرنظام فراهانی، حفاظت از کیان وطن بود.
از بررسی رفتار امیرنظام فراهانی با اهالی ادیان و مذاهب مختلف مشاهده شد که آنچه برای میرزاتقیخان اهمیت داشت حفظ و حراست از کیان حکومت و استواری مرزهای ایران بود و اگر در این میان سری به سرکشی و طغیان بلند میشد، خاخام یهودی باشد یا روحانی شیعه، سیاست اول و آخر جناب امیر کوتاه کردن دست او بود، فارغ از اینکه چه دین یا مذهبی داشته باشد.
با نگرش به زندگی سیاسی میرزاتقیخان و بررسی آثار و نامههای او، بهراحتی میتوان دریافت که امیر یک ناسیونالیست در معنای امروزین آن بود. شاهد بر این مطلب نوشتههای بهجامانده از وی و نیز آرای ناظران خارجی دربارۀ مشارالیه است. در میان نامههای امیر میتوان استفاده از مفاهیم و اصطلاحاتی چون “غیرت ملت و خاک” و “عزت ملتی” را بهوفور مشاهده کرد که در معنای ناسیونالیسم غربی است.
در نامهها و اسناد دیپلماتهای غربی نیز چندین و چندبار به وطنخواهی و وطنپرستی امیر اشاره شده است. به طور مثال واتسون، مورخ انگلیسی، در کتاب “تاریخ ایران از ابتدای قرن ۱۹ تا ۱۸۶۶” مینویسد:
«[میرزاتقیخان] که برای تجدید حیات ایران برخاست، یگانه مردی بود که کاردانی و وطنپرستی و اخلاق استوار، همه در شخصیت او جمع آمده بود و میتوانست رهبری کشتی دولت را بهعهده گیرد، از میان صخرهها و خطرهایی که بر سر راه داشت بگذراند و سلامت به مقصد برساند.»[۹]
همچنین میافزاید:
«حکومت او بر پایۀ قانون و عدالت بنا نهاده شده بود.»[۱۰]
شورشهای صورتگرفته در سالهای صدارت میرزاتقیخان
میرزاتقیخان امیرنظام در روزهای ابتدایی دوران حکومتش با شورشهای متعددی روبهرو شد که همراه با اوضاع نابسامان لشکر و نیز خزانۀ خالی دولت، فضایی را بهوجود آورده بود که به نابودی ایران منجر میشد:
«با مرگ محمدشاه بیشتر ولایات ایران را آشوب فراگرفت. در پیدایش این آشفتگی عمومی، بیگمان سوءسیاست حاجی میرزاآقاسی خیلی تأثیر داشت. شورشهایی که در آن اوان برپا شدند اینها بودند: فتنۀ آقاخان محلاتی، سرکشی سیفالملوکمیرزا پسر اکبرمیرزا ظلالسلطان در قزوین، شورش مردم بروجرد بر جمشیدخان ماکویی، طغیان اهالی کرمانشاه بر محبعلیخان ماکویی، انقلاب کردستان و عصیان رضاقلیخان اردلان بر خسروخان گرجی والی و علیخان سرتیپ قراگوزلو، شورش فارس به سرکردگی رضای صالح بر حسینخان نظامالدوله، بلوای کرمان و نزاع فتحعلیخان بیگلربیگی با عبداللهخان صارمالدوله، طغیان اشرار یزد علیه دوستعلیخان حاکم آنجا، غوغای اصفهان، شورش خوانین بختیاری و طوایف کرد، فتنۀ شیخ نصر حاکم بندر بوشهر، انقلاب حاکم بندرعباس، خودسری قبایل بلوچ در سیستان و بلوچستان و از همه مهمتر فتنۀ سالار بود که از زمان محمدشاه در خراسان آغاز گشته و روزبهروز سهمناکتر میگردید.»[۱۱]
در چنین شرایطی است که سه فتنۀ بزرگ بابیه هم رخ میدهد!
اکنون به بعضی از این شورشها بهطور اجمال میپردازیم و سپس به سراغ شورشهای سهگانۀ بابیه میرویم.
فتنۀ آقاخان محلاتی
حســـــــنعلیشاه محــــــلاتی یا آقاخان یکم، سیاستمدار و یکی از رهبران اسماعیلیه نزاریه بود. لقب آقاخان را از فتحعلیشاه گرفت و چندی حکومت فارس را برعهده داشت. در اواخر دورۀ محمدشاه با کمک انگلیسیها دست به شورش زد، اما سرکوب شد و به هند فرار کرد.[۱۲] پایان ظاهری این فتنه گرچه در اواخر دورۀ محمدشاه بود، به جهت جایگاه آقاخان یکم در میان اسماعیلیه نزاری، پیامدهای آن تا دوره ناصری ادامه یافت.
شورش بروجرد
در ۱۲۶۴ق. وقتی خبر مرگ محمدشاه به بروجرد رسید، اهالی آن دیار بر حاکم وقت، جمشیدخان ماکویی، که در آن زمان در محل سیلاخور و اراضی بختیاری تابع بروجرد سکونت داشت و هنوز این خبر به او نرسیده بود، شورش کردند و تمامی اموال و دارایی وی را تصاحب نمودند. درنهایت «جمشیدخان از آن مهلکه با تن عریان نجات یافت. … پس به هزار تعب… یکتنه تا طهران کوچ داد.»[۱۳]
شورش کرمانشاه
با رسیدن خبر مرگ محمدشاه قاجار به کرمانشاه، مردم آن خطه هم بر محبعلیخان ماکویی که حاکم بود شوریدند و او را از شهر بیرون کردند. محبعلیخان با تعداد معدودی از افرادش به سمت آذربایجان حرکت نمود و به اردوی شاه تازه که در معیت امیر درحال حرکت به سمت تهران بود، پیوست.[۱۴]
وقایع فارس
در همان روزها، مردم شیراز هم بر حسینخان نظامالدوله شورش کردند. در این واقعه محمدقلیخان، ایلبیگی شقاقی ۳۰۰ تن از سربازان حاکم فارس را گرفته و حبس نمود. حاجی قوام کلانتر هم در جنگ با حسینخان با او همدست شد و نزدیک به ۱۵۰۰۰ نفر نیرو از قبایل جمعآوری کردند و به جنگ حسینخان رفتند.
آتش این فتنه درنهایت با عزل حسینخان از حکومت فارس، خاموش شد.[۱۵]
بلوای کرمان
چون حاکم وقت کرمان، فضلعلیخان بیگلربیگی برای سرکوب اشرار بلوچ از کرمان خارج شد، خبر مرگ محمدشاه قاجار به کرمان رسید. به هنگام بازگشت حاکم به شهر، عبداللهخان صارمالدوله که رئیس قشون بود، با بعضی از خوانین همدست شد و جلوی ورود فضلعلیخان به کرمان را گرفت و او را مجبور کرد که به تهران برود.[۱۶]
فتنه سالار در خراسان
این فتنه بهنوعی بزرگترین و مهمترین فتنۀ دوران صدارت امیر است. اللهیارخان آصفالدوله (پسر محمدخان دولو، بیگلربیگی معتمد شاهان قاجار)[۱۷] نخستوزیر فتحعلیشاه در سالهای ۴۳-۱۲۴۰ بود که هم به دلیل فعالیتهای خدماتیاش در مناصب «ایشیک آقاسیباشی» و «سالارباری» در دربار قاجار و هم بهواسطۀ خویشاوندی از طریق مواصلت با دختر شاه و پیوند خواهرانش با فتحعلیشاه و عباسمیرزا[۱۸]، نفوذی کامل در دستگاه قاجاریان فراهم کرده بود. آصفالدوله علیرغم سوءشهرتش (به دنبال شکست خفتبار در جنگ دوم ایران و روس و بعدها ناکامیاش در کسب صدارت از قائم مقام و حاجی میرزاآقاسی)، همچنان در آرزوی صدارت و حتی تغییر سلطنت از قوانلوها به دولوها، از طریق حمایت[۱۹] از کسانی چون بهمنمیرزا خواهرزادهاش بود.
معذلک شاهکار آصفالدوله در ضدیت با قاجار قوانلو، برانگیختن فرزندش محمدحسنخان معروف به سالار[۲۰] بود که این دو با توجه به سابقۀ امارت و سرداری در مقامهای ارشد خراسان از ۱۲۵۱ به این سو، زمینههای تحکیم موقعیت و گام برداشتن در جهت خودسری و استقلال را فراهم کرده بودند. سالار به اغوای آصفالدوله و عوامل انگلیسی در پی تبعید پدرش در ۱۲۶۲، دست به شورش زده و با استفاده از نارضایتی عمومی در خراسان و ضعف محمدشاه در اواخر سلطنتش، با کمک گروههای محلی و رجال خودسر و جاهطلب، در برابر نیروهای دولتی قد علم کرد، تا اینکه در ۱۲۶۶ به مدد کفایت و سیاست زیرکانۀ امیرکبیر، او و اعوان شورشیاش دستگیر و اعدام شدند.[۲۱]
«در شب دوشنبه ۱۶ جمادیالاول که روز آخر زندگانی ایشان بود، دژخیمان مریخ صلابت به خیمۀ محبس ایشان درآمده، اولاً محمدعلیخان برادر، بعد امیراصلانخان پسرش، پس خود سالار را روانه دیار بوار گردانیدند.»[۲۲] سرکوب شورش سالار، خراسان را از انشعاب و خطر تجزیه نجات داده امنیت را بهتدریج اعاده و قدرت دولت را تثبیت نمود.[۲۳]
شورش سربازان بر میرزاتقیخان
این واقعه در سال به تخت نشستن ناصرالدینشاه در تهران و با تحریک امامجمعه و تنی چند از سران قوای نظامی رخ داد و فوج قهرمانیه و فوج ششم تبریز و فوج خاصه و فوج شقاقی قراجهداغی که در تهران و درون ارک جای داشتند، بر امیر شوریدند.[۲۴]
شورش ملاحسین بشرویهای در خراسان
“ملاحسین یک تن از مردم بشرویه است. در آغاز زندگانی به کسب علوم رسمیه مانند صرف و نحو و فقه و اصول روزگار میگذاشت و آن نیرو نداشت که در تحصیل علوم با علمای عهد انباز شود و سامان خود را بساز کند. لاجرم از روی چاره هر روز رأیی میزد و حیلتی میانگیخت. در این وقت او را مسموع افتاد که میرزاعلیمحمد باب از بوشهر به شیراز سفر کرده و به قانونی جدید و شریعتی تازه خود را بلندآوازه ساخته. پس بی توانی، از خراسان طریق شیراز برگرفت و بعد از ورود بدان بلده به نهانی میرزاعلیمحمد باب را دیدار کرد و آئین او را پذیرفتار شد”.[۲۵]
ملاحسین بشرویهای را «اول من آمن بالباب» نامیدهاند و «باب الباب» خواندهاند و این خود نشاندهندۀ جایگاه بالای او در نزد بابیان است. در شب پانزده جمادیالاول ۱۲۶۰ که به باب ایمان آورد ـ فتنۀ بابیه عملاً شروع شد ـ از طرف باب مأموریت یافت تا به خراسان برود و از طریق تبلیغ و نیز جمعآوری سلاح، زمینه را برای آغاز یک قیام فراهم سازد. براساس همین دستور و به همراه نسخهای از کتاب تفسیر سورۀ یوسف «احسنالقصص» به خراسان رفت و در آنجا با کمک ملاعبدالخالق یزدی و ملاعلیاصغر مجتهد نیشابوری مردم را به مرام بابیت فرا میخواند و گروهی را به گرد خود جمع نمود و شهربهشهر گشت و مرام بابیت را تبلیغ کرد. لازم به ذکر است که ملاحسین بشرویهای قبل از رسیدن به خراسان، در شهرهایی نظیر اصفهان و کاشان نیز به تبلیغ بابیت بر روی منابر میپرداخت و در همین مسیر کسانی چون ملامحمدتقی هراتی و میرزاجانی کاشی (نویسندۀ کتاب نقطةالکاف) براثر تبلیغات بشرویهای به بابیت پیوستند. وی سپس از کاشان راهی تهران شد و نامهای را از جانب باب به نزد محمدشاه برد با این شرح:
«اگر حمل بیعت مرا بر گردن و متابعت مرا واجب شمارید، این سلطنت شما را بزرگ خواهم کرد و دول خارجه را در تحت فرمان شما خواهم داشت.»[۲۶]
چون این نامه را به شاه داد، او را بهسرعت از تهران بیرون کردند. بشرویهای بعد از اینکه از تهران اخراج شد، به ملامحمدعلی بارفروشی و طاهره قرةالعین نامه نوشت و از آنها خواست برای آغاز قیام و تسخیر نظامی ایران به خراسان بیایند. پس از ارسال نامهها خودش نیز به مشهد رفت و در آنجا با کمک ملاعبدالخالق یزدی، مردم را بهصورت علنی به بابیت فراخواند. چون کارشان در مشهد با مخالفت حمزهمیرزا حاکم خراسان مواجه شد و مردم شهر نیز بر آنها شوریدند، از آن شهر خارج شد و به سبزوار رفت. در سبزوار میرزاتقی جوینی و عدهای دیگر به وی پیوستند و راهی میامی شدند. طبق آنچه که در تواریخ آمده، براثر فعالیت و تبلیغ آنها در میامی، ۳۶ تن از مردم آن شهر بابی شدند اما مردم میامی بر یاران بشرویهای شوریدند و آنها را از شهر بیرون کردند، لذا آنان عزم شاهرود و بسطام کردند و چون در هر دو جا با مخالفت شدید مردم روبهرو شدند، راه مازندران را در پیش گرفتند.
در مازندران از ترس سعیدالعلماء که بابیها را از بابل بیرون كرده و پراكنده ساخته بود، همراه پیروانش در جنگلهای مازندران، روزی یك فرسخ یا نیم فرسخ راه میپیمود. مریدانش میگفتند او در انتظار امری به سر میبرد و او نیز به اطرافیانش میگفت: منتظر چیزی هستم. در همین ایام كه سال ۱۲۶۴ه. ق. بود، خبر فوت محمدشاه (پدر ناصرالدینشاه) رسید و ملاحسین بشرویه گفت: من منتظر همین خبر بودم. فرصت هرجومرج آن عصر و ضعف حكومت مركزی، باعث شد كه بشرویه بیشترین استفاده را از این آب گلآلوده نماید. او به پیروانش میگفت:
«سیدعلیمحمد امام زمان است و ما از یاران او هستیم و بهزودی فتح و پیروزی نصیب ما میشود… داستان ما داستان كربلاست و من با هفتادودو نفر در مازندران شهید میشویم، هركسی میل به شهادت ندارد برگردد. ما وقتی كه وارد مازندران شدیم راه نجاتی برای ما نیست و من با ۷۲ نفر در آنجا شهید خواهیم شد و من با هفتادودو نفر از ظَهر كوفه كه پشت بارفروش (بابل) است، خروج خواهیم نمود.»
او بابل را كربلا خواند و خود را از شهدای آن، كه پس از شهادت رجعت میكنند. كوتاه سخن آنكه او همراه ۲۳۰ نفر به سوی بابل حركت كردند، مردم بابل به آنها حمله نمودند، سی نفر از آنها گریختند، دویست نفر ماندند، این دویست نفر به قتل و غارت پرداختند و به صغیر و كبیر رحم نمینمودند، كار به جایی رسید كه اهل شهر بابل آنها را در محاصره قرار دادند. آنان به كاروانسرایی در سبزهمیدان پناه بردند و در برابر هجوم جمعیت شهر، بهسختی وحشت نمودند. سرانجام با عباسقلیخان حاكم لاریجان مذاكره نمودند و از او خواستند كه به آنها راه دهد تا از شهر خارج شوند، مشروط به اینكه دست از قتل و غارت بردارند. عباسقلیخان موافقت كرد و ملاحسین بشرویه با پیروان خود، از بابل بیرون رفتند.
سعیدالعلماء مازندرانی، نقش اصلی برای بسیج مردم و بیرون نمودن آنها را داشت، همۀ تلاش آنها این بود كه به سعیدالعلماء دست یابند و او را بكشند، ولی در برابر هجوم مردم تحت رهبری سعیدالعلماء ناكام ماندند.
جنگ بزرگ قلعه طبرسی[۲۷]
واقعۀ قلعۀ طبرسی یکی از بزرگترین و هولناکترین شورشهای بابیها علیه حکومت مرکزی است. در جنگی که حدود دو سال به طول انجامید، بابیها به رهبری ملاحسین بشرویهای و ملامحمدعلی بارفروشی (قدوس) چنان متهورانه عمل نمودند و بهقدری دست به جنایت زدند که ترس و وحشت تمامی ایران را فرا گرفت.
ادوارد براون در تشریح واقعۀ قلعۀ شیخ طبرسی مینویسد:
«پیروان سیدعلیمحمد باب … در مکانی که آرامگاه شیخ طبرسی در آنجا بود، گردهم آمدند. در اینحا مردان تعلیم دیده… با نیروی شجاعت و مهارت باورنکردنی، ماهها مجبور به جنگ با قوای سلطنتی بودند و بارها و بارها نیروهای دولتی را شکست داده و موجب شده بودند که حتی برخی از قوای دولتی ناامید شوند. رهبر شجاع ایشان ملاحسین بشرویه بود.»[۲۸]
بنا بر آنچه نویسندگانی چون لسانالملک سپهر و جهانگیرمیرزا صاحب تاریخ نو و میرزاجانی کاشانی نویسندۀ نقطة الکاف و… آوردهاند، فتنۀ ملاحسین بشرویهای که منجر به جنگ بزرگ قلعه طبرسی شد، قبل از مرگ محمدشاه آغاز شد. اردشیرمیرزا حاکم مازندران که سعی در سرکوبی پیروان باب نموده بود، به علت عدم موفقیت به پایتخت مراجعه نموده و امیرزاده خانلرمیرزا در اواخر ماه رمضان ۱۲۶۴ بهجای وی انتخاب و به مازندران وارد شد. وی نیز به جهت شورشها و مبارزات پیدرپی امکان تحرک نیافته با دریافت خبر مرگ محمدشاه به دارالخلافه مراجعت مینماید. در ابتدا خوانین محلی و روحانیان به درگیری با نیروهای تحت فرماندهی ملاحسین بشرویه، که وی را دوم رجل نهضت بابیه به حساب آوردهاند، میپردازند. وی حدود ۸۰۰ هواخواه داشـــتهاست.[۲۹] با شکست خانلرمیرزا، امیرنظام، مهدیقلیمیرزا را بهجای خانلرمیرزا مأمور داشت و به بزرگان آن ولایت در باب قلعوقمع این طایفه و حلقه، فرمان صادر شد.[۳۰] چون کار به اینجا رسید، ملاحسین به دستور قدوس در ۲۰کیلومتری بارفروش (بابل) در محل آرامگاه شیخ طبرسی قلعه و خندقی ساخت.
سپهر در توصیف این قلعه مینویسد:
«ملاحسین بشرویه سفر کردن بزرگان مازندران را به درگاه شاهنشاه ایران، به فال مبارک گرفت و آسوده خاطر در مزار شیخ طبرسی به ساختن قلعه پرداخت. حصنی مثمن [=قلعهای هشت گوشه] بنیان کرد و بروج آن را ده ذراع ارتفاع دادند و بر زبر آن بروج، بنیانی دیگر از تنۀ درختهای بزرگ برآوردند و مثقبها بنمودند و خندقی عمیق حفر کردند. از بهر فصیل قلعه، خاکریزی چنان افراشته داشتند که برابر بروج قلعه آمد و سه مرتبه در جدران و بروج قلعه از بهر تفنگچی نشیمن مقرر کردند و از قلعه برای عبور به خندق راهی چند بگشادند و از درون قلعه نیز خاکریزی کردند، چنانکه ۲۰۰۰ تن مردم بابیه که در قلعه حاضر بودند، در همان خاکریز نشیمن داشتند و ساختۀ جنگ بودند و در میان دیوار قلعه و خاکریز هر چند گام، چاه کرده بودند و در بن هر چاه نیزهها و ذلقها از چوب و آهن نصب کردند و سر آن را با خار و خاشاک پوشیدند تا اگر وقتی لشکر بدان قلعه یورش برد و به درون شود، به چاه درافتند و تباه شوند.»[۳۱]
بنابر آنچه منابع نوشتهاند، بشرویهای پس از اتمام ساخت قلعه و جمع کردن نیرویی نزدیک به ۲۰۰۰ تن از بابیان، اعلام کرد که بهزودی حکومت جهانی بیانی برپا خواهد شد، اما قبل از هرچیز باید مازندران به تسخیر درآید و سپس به سمت تهران حرکت نموده و آنجا را بگیرند و در کنار کوهی که در نزدیکی شاهزاده عبدالعظیم است ۱۲۰۰۰ نفر از اهالی تهران را بکشند و این عین دستور باب بود: “ینحدرون من جزیره الخضرا الی سفح الجبل الزورا و یقتلون نحو اثنی عشر الفاً من الاتراک.”[۳۲]
در ذیحجه ۱۲۶۴ میرزاتقیخان گروهی را برای سرکوبی بابیان از تهران به مازندران گسیل داشت، اما آن نیرو هم از بابیها شکست خوردند و گروهی از آنها به قریه افرا عقبنشینی کردند. در پی این عقبنشینی بابیها وارد ده مذکور شده و پس از کشتار قوای نظامی، مانند مغولها هر جنبدهای را که در آن دیار بود نیز کشتند و بر زنان و کودکان نیز رحم نکردند. «آنگاه آتش به قریه در زده تمامت خانه و سرای و باغ و بوستان را بسوختند و دیوارها را با خاک پست کردند.»[۳۳]
این تنها جنایت انجامشده توسط یاران بشرویهای نبود. چون خبر هزیمت لشکر و جنایتهای پیدرپی بابیه به تهران رسید، به دستور میرزاتقیخان نیروهای تازهنفسی در حدود ۷۰۰۰ تن از تهران به سوی قلعۀ شیخ طبرسی فرستاده شد و محاصرۀ دژ بابیها آغــاز گردید. روحــانیون هم علیه بابیها فتوای (جهاد) دادند؛ بااینحال قوای نظامی حکومت موفق نشد بهسرعت شورش را سرکوب کند. سرانجام با تکمیل محاصرۀ قلعه طبرسی، ارتباط بابیها با روستاهای پیرامون بریده شد و دیگر نتوانستند از طریق غارت مردم روستایی، مایحتاج خود را تأمین کنند. بااینحال بازهم یورشها و جنایات بابیها ادامه داشت. در دهم ربیعالاول سال ۱۲۶۶، یورش شبانۀ آنان نیروهای مسلح را وادار به هزیمت کرد. در این شب با بشکههای نفت مکان استقرار لشکریان را به آتش کشیدند و بسیاری ازجمله دو تن از فرماندهان لشکر را به قتل رساندند.[۳۴] در حین همین شبیخون، بشرویهای از ناحیۀ سینه و شکم مورد اصابت گلوله قرار گرفت و پس از بازگشت به قلعه از اسب افتاد و جان داد.[۳۵] پس از مدتها جنگ و کشته شدن ملاحسین، بابیان به دلیل قحطی و نایابی غذا در قلعه، مجبور به تسلیم شدند. به دستور مهدیقلیمیرزا جمعی از بابیان را در قلعه کشتند و باقی را به مازندران فرستادند تا در آنجا محاکمه شوند.[۳۶]
شورش حجت در زنجان
«بابیان زنجان در تاریخ ۵ مه ۱۸۵۰ مبادرت به قیام مسلحانه علیه فرماندار (قاجاری) شهر کردند. ۲۰۰۰ جنگجوی بابی، به همراه خانوادههای خود، با رهبری یک روحانی متنفذ بابی، معروف به حجّت زنجانی، در بخشی از شهر سنگربندی کرده و خود را برای مقابله با نیروهای دولتی، که جمعیتی بیش از بابیان داشتند، آماده ساختند. نه ماه بعد، هنگامیکه نیروهای ارتش، آخرین خانههای مخروبۀ در اشغال بابیان را تصرف کردند، تعداد جنگجویان بابی باقیمانده در آنجا، کمتر از یکصد نفر بود، که دستگیر شدند تا به مجازات عمل خود برسند.»[۳۷]
ملامحمدعلی زنجانی از شاگردان شریف العلمای مازندرانی بود. وی مدتی نزد شریفالعلما به کسب علم پرداخت و سپس راهی زنجان شد، اما نتوانست در میان علمای آن شهر جایگاهی بهدست آورد؛ لذا برای اینکه بتواند طرفدارانی بیابد و برای خویش دســـــتگاه ریاستی بسازد، به صــــدور فتاوایی شاذ روی آورد. او درنهایت توسط علما و فضلای زنجان طرد شد و به دستور محمدشاه او را به تهران آورده و در خانه محمودخان کلانتر جای دادند و دستور اکید صادر شد که دیگر به زنجان سفر نکند و دست از صدور فتاوای بدعتآمیز بردارد.
در همین زمان علیمحمد باب با وی شروع به مکاتبه کرد و این نامهنگاریها منجر به ایمان آوردن حجت زنجانی به وی شد، چراکه حجت در پی ریاست بود و تصور میکرد که از طریق پیوستن به بابیها میتواند به این امر دست یابد.
اوضاع بر این منوال بود تا اینکه محمدشاه درگذشت و ناصرالدینشاه بر جای وی نشست و بعد از چند ماه امیراصلانخان را که ایشیک آقاسی دربار بود، مأمور به حکومت زنجان کرد.
بعد از ورود امیراصلانخان به زنجان و در حین شورش بابیه در قلعۀ طبرسی، حجت از فرصت استفاده نموده و از خانه محمودخان کلانتر فرار کرد و به زنجان بازگشت و در آنجا به تبلیغ آئین باب پرداخت. «در زمانی قلیل بیشوکم قریب ۱۵۰۰۰ کس بر سر خویش انجمن کرد و این قصه کارداران دولت را اصغا افتاد.»[۳۸]
به همین جهت امیرنظام برای اینکه فتنۀ دیگری چون فتنه بشرویهای آغاز نشود، به امیراصلان دستور داد تا حجت را بهسرعت دستگیر نموده و او را به تهران بفرستد؛ اما کار دستگیری ملامحمدعلی زنجانی چندان آسان نبود، چراکه همواره در معیت طرفدارانش زندگی میکرد، بهطوری که نوشتهاند هرگاه میخواست به مسجد برود قریب به ۱۰۰۰ تفنگچی او را همراهی میکردند.[۳۹] امیراصلانخان بهواسطۀ اهمیت و نفوذ زیادی که ملامحمدعلی در زنجان یافته بود، جرأت عملی کردن فرمان تهران را نداشت و موضوع فرستادن وی به تهران معلق ماند.[۴۰]
نزاع رسمی میان گروه محمدعلی و دولت زمانی درگرفت که یکی از بابیان به جرم نپرداختن بدهیهای مالیاتیاش بازداشت شده بود و ملامحمدعلی میخواست او را به زور آزاد کند.[۴۱] امیراصلانخان در برابر حجت عقب ننشست، لذا محمدعلی زنجانی به یارانش دستور داد تا همگی مسلح شده و بر غیربابیهای زنجان یورش برده، آنها را از شهر بیرون کرده و تمامی مایملکشان را تاراج نمودند، بازارها را غارت کرده و آتش زدند و بسیاری از خانههای مردم را خراب نمودند.
بدین ترتیب در روز ۵ رجب جنگ زنجان آغاز شد و آتش این فتنه بالا گرفت. قشون دولتی سعی بسیار بر دفع و سرکوب فتنه بابیها داشتند، اما به جهت تهور و جلادت قوای حجت، این امر بسیار صعب بود. دو ماه پس از شروع جنگ، میرزاتقیخان، محمدآقا پسر حاجی یوسفخان سرهنگ فوج ناصریه و قاسمخان تفنگدار خاصه را روانه زنجان داشت و چنین حکم نمود:
«هو؛ عالیجاها، دوست عزیزا، مبادا اهمال و غفلتی دربارۀ ملامحمدعلی ملعون اتفاق افتد که مجال فرار و فرصت استخلاص پیدا نماید. باید کشته یا زنده او مسلماً در دست باشد. و الّا بالصراحه مینویسم که آن عالیجاه یا مقربیالخاقان امیراصلانخان حاکم خمسه و محمدخان میرپنجه مقصر و مجرم خواهند بود و در حضور همایون از این تقصیر بزرگ بههیچوجه گذشت نخواهد شد.
از حالا به آن عالیجاه نوشتم و به عالیجاهان مشارالیهما نیز اعلام کردم که احتیاط خود را نگاه دارند و الا یقیناً مقصر و مجرم خواهند گشت. زیاده حاجت تأکید نیست. والسلام.
لا اله الاالله الملک الحق المبین. عبده محمدتقی»[۴۲]
این جنگ سخت ۹ ماه به طول انجامید و درنهایت با کشته شدن حجت زنجانی پایان یافت.
فتنه تبریز[۴۳]
به سال ۱۲۶۵ هجری قمری، قصابی در میدان «صاحبالامر» میخواست گاوی ذبح کند. گاو از زیر دست وی در رفت و به مسجد قائم گریخت. قصاب ریسمانی برد و در گردن گاو انداخت تا بیرون بکشد. گاو زور داد، قصاب به زمین خورد و درحال قالب تهی کرد. در این وقت بانگ صلوات مردم بلند شد و این امر معجزهای تلقی شد. پس از آن، چنان که افتد و دانی، بازار تا یک ماه چراغانی گردید. تبریز شهر «صاحبالزمان» بهشمار آمد و مردم خود را از پرداخت مالیات و توجه به حکم حاکم معاف دانستند. گاو را به منزل مجتهد جامعالشرایط وقت، آقا میرفتاح، بردند و ترمهای رویش کشیدند. مردم دستهدسته با نذر و نیاز به زیارت آن رفته و به شرف سمبوسیاش نایل آمدند و ترمۀ آن حیوان به تبرک همی ربودند. در عرض یک ماه مویی از گاو بهجا نماند و همه به تبرک رفت.
لسانالملک سپهر دربارۀ این بخش ماجرا مینویسد: میرفتاح مجتهد تبریزی عامل اصلی «فتنه تبریز و غوغای عامه» بود و شورش بهظاهر مذهبی، که در بوسیدن «سم گاو مقدس» بر دیگران پیشی گرفته بود، عوام مردم را واداشت تا در شهرهای آذربایجان بر سر کوچه و بازار از معجزات حضرت گاو داستانها بسازند و نعره زنند که شهر تبریز مقدس و از مالیات دیوان و حکم معاف است. حتی چهرۀ گاو را نقاشان زبردست ترسیم کردند و به زائرین بقعۀ مبارکه فروختند و مردم نادان در خانههای خود شمایل گاو صاحبالزمان را آویختند. متولیان حضرت گاو، از سر نادانی بهجای کاه و یونجه، به او نقل و نبات دادند و بعد از چندی گاو مقدس بیمار و بمرد. مردم با حزن و اندوه فراوان درحالیکه بر سینه خود میکوفتند، تشییع جنازۀ مفصلی از آن «بزرگمقام» کردند و در مکانی به خاک سپردند که هنوز به آرامگاه گاو صاحب الزمان برای اهل منبر معروف است.
کور و لنگ، غرفهها و شاهنشینهای مسجد را پر کرده بودند. هر روز معجزه و آوازی تازه بر سر زبانها افتاد. بزرگان، پرده و فرش و ظرف به مسجد میفرستادند. کنسول انگلیس هم چهلچراغ فرستاد که هماکنون زیر گنبد مسجد آویزان است.
حاج میرزاباقر، امامجمعۀ تبریز، که با کنسولگری انگلیس رابطۀ مستقیم داشت، فتوا داد که هرکس در جوار آن مسجد بهخصوص باده بنوشد یا قمار کند، واجبالقتل خواهد بود و چون رسماً شهر تبریز محل ظهور «امام زمان» اعلام شده بود، پس بنا به روایات و احادیث، مردم از پرداخت مالیات به دولت و اجرای قوانین وضعشدۀ حکومتی معاف بودند.
بالاخره امیر نیرویی از تهران فرستاد که حاج میرزاباقر امام جمعه و میرزاعلی شیخالاسلام و پسرش میرزاابوالقاسم، که هر سه از ملایان بانفوذ بودند دستگیر و تبعید کنند و باوجود مقاومت آنها و حمایت عوام، این مقصود حاصل و غائله تمام شد.
چون روشن شد که این فتنهها نتیجۀ تحریک و دخالت مستقیم استیونس، کنسول انگلیس در تبریز بوده، امیرکبیر نامهای به سفارت انگلیس در تهران میفرستد که بخشی از آن چنین است:
«بعد از اینکه مردم اجامر و اوباش تبریز به جهت شرارتهای خودشان در امور مملکتی و اتلاف مالیات دیوانی از برای خود مأمن و بستی قرار گذاشته و خودسریها کنند، عالیجاه مشارالیه به جهت تقویت آنها و استحکام خیالاتشان چهلچراغی به مسجد صاحبالزمان فرستاد و بر آنجا توقف کرده، زیاده از حد باعث جرأت عوام و اشرار گشته و پای جسارت را بیشتر گذاشتهاند تا از این خیالات خدا داند چه حادثات بروز و ظهور کند.»
شورش سیدیحیی دارابی در نیریز
سیدیحیی دارابی فرزند سیدجعفر دارابی (کشاف) و از پیروان علیمحمد باب بود. پدرش سید جعفر «از اجلّۀ علما بود و بیرون طریقت شیخ احمد احسائی و قانون صدرالدین شیرازی روشی داشت و در تفسیر قرآن مجید و تأویل احادیث با فقهای عصر خالی از بینونتی نبود و بسیار وقت از وی مسموع میرفت که در فلان سفر با خضر علیه السلام همراه بودم و ۷۰ بطن قرآن را کشف نمودم.»[۴۴]
سیدیحیی اهل دانش نبود اما او نیز مانند حجت تمایل شدیدی به قدرت داشت. پس از اینکه به باب پیوست، چندی در تهران بود و سپس قصد سفر به یزد را نمود و در آنجا دعوی خودش را آشکار و تبلیغ آئین بیان را آغاز نمود، اما به مقصود خود نرسید لذا عزم سفر فارس نمود و به فسا رفت. در آنجا به تبلیغ پرداخت و در عرض چند روز قریب به ۵۰۰ تن فدایی ازجانگذشته بر گرد او جمع شدند.
دارابی با این تعداد یاران از فسا به نیریز رفت و فتنه خود را در آنجا آغاز نمود. ادوارد براون درخصوص قیام نیریز میگوید:
«در تابستان ۱۸۵۰ میلادی درحالیکه محاصرۀ زنجان درحال پیشرفت بود، شورش (قیام) بابی دیگری در نیریز در جنوب ایران روی داد. دولت تصمیم گرفته بود که جنبش بابی را ریشهکن کند. باب که اکنون محکوم به بیش از سه سال حبس شدید در ماکو و قلعۀ چهریق شده بود، عملاً نمیتوانست بهطور مستقیم مسئول گرایش به مقاومت مسلحانۀ احتمالی توسط پیروانش درنظر گرفته شود. بااینوجود دولت او را سرچشمه آن تعالیمی میدانست که کل امپراطوری ایران را دچار تشنج کرده بود و تصمیم به مرگ او گرفت. درست در روز کشتهشدن باب، قیام نیریز و چندین هفته بعد درگیری زنجان سرکوب شدند.»[۴۵]
فتنه بابیه در تهران
بعد از سه فتنه پیدرپی بابیه در ایران، امیر دیگر تجمع دستهای از پیروان باب را در نقاط مختلف ایران برنمیتافـــت. در این میان، چهار ماه قبل از اعدام باب در تبریز، امیر دانست که گروهی از بابیان در تهران قصد ترورش را دارند. لذا بهسرعت وارد عمل شده و توطئۀ آنها را در نطفه خفه کرد. هفت نفر از بابیها در این ماجرا اعدام شدند که در منابع بابی و بهائی از آنها تحت عنوان شهدای سبعه یاد میشود.[۴۶]
سایر شورشها
سایر شورشهایی که در همین ایام رخ دادند عبارتند از: فتنۀ امامجمعۀ اصفهان و شورش اشرار این شهر، شورش شیخ حسینخان در بوشهر، فتنۀ میرزاقوامالدین در لرستان، طغیان اماموردیخان نیشابوری و… .
انگیزۀ شورشهای بابیان
دربارۀ شورشهای بابیه باید به یک نکتۀ مهم اشاره کرد و آن اینکه آتش تمامی این فتنهها با انگیزۀ دینی و به دستور علیمحمد باب و توسط خود بابیها روشن شد. در تمام این جنگها، برخلاف ادعای بابیها و بهائیها که همیشه سعی در مظلومنمایی دارند، آغاز چالش و فتنه با خود بابیها بود که برطبق دستور صریح باب قصد تصرف ایران و کشتن غیربابیها را داشتند. ازجمله دستورهای علیمحمد باب در این زمینه میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
«و انّا نحن انشاءالله فی یوم الذّکر لننزّل علی سرآئر حمرآء و نقتّلکم باذن الله باسیافنا علی الحقّ کما تکفرون و تعرضون عن کلمتنا الاکبر هذا الفتی العربیّ الّذی قد کان فی امّالکتاب علیّاً حکیماً: و همانا ما اگر خدا بخواهد در روز ذکر حتما نازل خواهیم شد بر تختهای قرمز و با شما به اذن خدا با شمشیرهایمان برحق میجنگیم، همانطور که کفر ورزیدید و از کلمۀ اکبر ما، این جوان عربی که در امالکتاب علی حکیم بوده است، روی گرداندید» (تفسیر سورۀ یوسف، سورةالاشارة ۳۴).
«یا ایّها الحبیب حرّض المؤمنین علی القتال ان یکن منکم عشر رجال صابرون یغلبوا باذن الله الفاً. … اصبروا یا اهل الصبّر فانّ الله قد کان معکم فی ذلک الباب علی الحقّ بالحقّ رقیباً. لنتنالوا البرّ حتّی تنفقوا انفسکم لانفسنا فی سبیلالله العلیّ علی الحقّ القویّ انفاقاً: ای حبیب! مؤمنان را به جنگ تشویق کن که اگر در میان شما ده فرد صبور باشند، توانایی تقابل و پیروزی بر هزار نفر را دارند… ای اهل بردباری، صبر پیشه کنید که خداوند در این راه با شما همراه است و در راه حق از شما مراقبت میکند. هرگز به نیکی عمل نکردهاید تا آن زمان که جانهایتان را در راه جان ما و در راه خدا و مسیر حق به نیکویی انفاق کنید» (تفسیر سورۀ یوسف، سورة القتال ۹۷).
«یا ایّهاالمؤمنین اذا جآئکم الکتاب من عندالذّکر فانقطعوا الیالله الحقّ و اشتروا الاسلحة لانفسکم لیوم الجمع فانّ القتال علی المؤمنین قد کان باذن الله فی کتابه الاکبر هذا علی الحقّ بالحقّ موقوفاً: ای مؤمنان، هنگامیکه کتاب از سوی ذکر (یعنی باب) به شما رسید، در راه خدا با همهکس قطع رابطه کنید و برای خود سلاح بخرید تا در روزی که همگی جمع میشوید از آن استفاده کنید که جنگ و قتال به اذن پروردگار در این کتاب بزرگ او بر مؤمنان واجب شده است» (تفسیر سورۀ یوسف، سورةالجهاد ۱۰۰).
«یا جنودالحقّ اذا وقفتم علیالحرب معالمشرکین لنتخافوا عن کثرتهم فانّا قد کتبنا علی قلوبهم الرّعب عنکم اقتلوا المشرکین و لاتذروا علیالارض بالحقّ علیالحقّ من الکافرین دیّاراً حتّی طهرت الارض و من علیها لبقیّةالله المنتظر: ای لشکر حق، هنگامیکه برای جنگ با مشرکان مستقر شدید، از تعداد زیاد آنان نترسید، پس همانا ما بر دلهایشان ترس از شما را نوشتیم. مشرکان را بکشید و بر زمین به خاطر حق و بر حق احدی از کافران را باقی نگذارید تا زمین و هرکه در آن است، برای بقیةالله منتظر پاک شود.
نتیجهگیری
از سیرۀ سیاسی میرزاتقیخان برمیآید که برخلاف ادعای بابیها و بهائیها، امیر نهتنها دگراندیشستیز و دشمن اقلیتهای دینی نبود، بلکه از حقوق آنها دفاع میکرد و آنان را مانند مسلمانان در کنف حمایت خود میگرفت. آنچه برای او اهمیت داشت، ایران و یکپارچگی و امنیتش بود؛ لذا هر سری را که به سرکشی بلند میشد، بدون اینکه از دین و مذهب او بپرسد بهسرعت سرکوب میکرد (و اتفاقاً بیشترین درگیریها را با ائمۀ جمعه و روحانیون قدرتطلب داشت). سرکوب شورشهای بابیه برای او هیچ تفاوتی با سرکوب سایر شورشها نداشت. امیر درحالی روی کار آمد که سراسر ایران را شورش و طغیان گرفته بود و اگر با پنجۀ آهنین وارد عرصۀ سیاست نمیشد بهشدت احتمال این میرفت که ایران تجزیه و نابود شود.
tarikh