محمد قزوینی، پژوهشگر شهیر فرهنگ و تاریخ ایران، و سید حسن تقیزاده، ادیب و سیاستمدار صاحبنام، از روشنفکران ترقیخواهی بودند که با عبدالبهاء آشنایی داشتند و با او ملاقات کرده بودند. قزوینى ماجرای ملاقات خودش را در مجلهی «یادگار» شرح داد.
محمد قزوینی
در ششم اکتبر 1911 میلادی، راقم این سطور، محمد بن عبدالوهاب قزوینی، از کلارانِ سوئیس وارد پاریس شدم و به محض ورود، به زکامی سخت مبتلا گشته، قریب یک هفته در منزل ماندم و هیچ بیرون نرفتم. لهذا، از اخبار ارضی و سماوی به کلی محجوب مانده بودم. تا یک روز، آقا سید محمد شیخالاسلام گیلانی(شوهر خواهر مرحوم میرزا کریمخان رشتی، و برادرش مرحوم سردار محیی) که منزل من آمده بود، در ضمن صحبت گفت: خبر داری که عباس افندی، رئیس بهائیان، در پاریس است؟ گفتم نه، و خیلی تعجب کردم. گفت: بلی، قریب دوازده روز است که در پاریس، و منزلش هم نزدیک پاسی، از محلات معروف پاریس، است. من فوراً مکتوبی به دکتر محمد خان محلاتی، از رفقای قدیمی پاریسی و از بهائیان متجاهر معتقد به آن طریقه نوشته، از او خواهش کردم که وسیلهی رفتن به منزل عباس افندی را اگر ممکن است برایم فراهم بیاورد، و اگر لازم است رخصتی برای من از او بگیرد، به خیال این که اینجا هم مثل عکا است، که از قرار معروف ملاقات رئیس به توسط واسطه و بعد از کسب رخصت و اجازه باید باشد !
فردا ظهری (شنبه 14 اکتبر 1911) خود دکتر محمد خان مزبور به منزل ما آمده، تقریر نمود که وسیله و واسطه و کسب اجازه، هیچکدام از اینها لازم نیست:
هرکه خواهد گو بیا و هرکه خواهد گو برو کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
قرار گذاشتیم که فردا صبح، ساعت 9 فرنگی، آمده، به اتفاق هم به منزل عبدالبهاء برویم. فردا صبحی (یکشنبه 15 اکتبر 1911 مطابق 21 شوال 1329)، دکتر محمد خان به منزل آمده، به اتفاق به وسیلهی راهآهن زیرزمینی (مترو) وارد منزل عبدالبهاء، واقع در پلاک چهار کوچهی کامئونس شدیم. منزل وی در خانهی عالی جدیدالبنایی است با تمام لوازم راحت جدید، از آسانسور و برق و قالی در پلکان و تلفن و غیر ذلک، و آپارتمان وسیعی است دارای شش هفت اتاق و شاید بیشتر، و دو سالن و مبلهای خیلی مجلل. وارد دالان آپارتمان که شدم، دیدم در دالان، متفرق دو به دو، یا سه یا چهار، هر دسته با یکدیگر مشغول صحبتاند، و به آمد و رفت کسی توجهی ندارند. فوراً دانستم که مثل مجالس روضهخوانی ایران است که کسی به کسی نیست ، دعوت یا اخبار قبلالوقت یا کارت دادن یا استیذان و نحو ذلک هیچ در کار نیست. رفیق همراه من هم داخل یکی از آن اجتماعات سرپای دالان گشته، تقریباً از نظر من گم شد. قریب شش دقیقه سرپا، حیرانمانند، ایستاده، نمیدانستم چه بکنم. ناگاه نظرم به یکی از آشنایان پارسالهی پاریس خود، ملقب به تمدنالملک، افتاد که جوانی است از اهل شیراز و بهائی متصلبی است. به طرف او رفتم و او هم، همین که مرا دید، فوراً به طرف من آمد و دست داد. من گفتم: چطور باید خدمت عبدالبهاء رسید؟ گفت: همین الان در سالن تشریف دارند، بفرمایید سالن. این را گفت و فوراً یک صندلی برد در سالن، بعد از نیم دقیقه برگشت و گفت بفرمایید.
من داخل سالن شدم، چشمم به عبدالبهاء افتاد، بلاتأمل او را شناختم زیرا که عکسش را سابق مکرر در بعضی مجلهها و روزنامهها و در بعضی کتب دیده بودم و چشمم آشنا با قیافهی او بود. عمامهی بسیار کوچک مولوی، بلکه به عبارت اصح، یک دور فقط پارچهی سفیدی روی یک فینهی سفید پیچیده بر سر، و یک لبادهی بسیار گشاد قهوهای رنگ، با آستینهای بسیار فراخ بر تن، با ریش و ابروهای سفید مانند پنبه، و چشمهای درخشان تیزبین و چهرهی قوی مردانه، تقریباً از جنم صورت تولستوی، در روی یک صندلی مخملی در بالای سالن، پشت به پنجره، نشسته و اطراف سالن (چون دو سالن بود تودرتو، یکی بزرگتر که خود او فعلاً آنجا بود و یکی دیگر کوچک) زن و مرد ایرانی و مصری و آمریکایی و انگلیسی و فرانسوی و غیرهم، قریب به سی و پنج نفر بود، که بیشترشان زن بودند، روی صندلیها همه سراپا گوش، صامت و ساکت نشسته، ابداً صدایی و حسی از کسی بلند نمیشد. مخصوصاً ایرانیها غالباً با کلاه ایرانی و دستها بر سینه، مثل مجسمه، بیحرکت و راست نشسته بودند، کانّما علی رؤسهم الطیر، و نگاه ایشان هرکسی به شخص خودش بود ، و فیالواقع ممکن بود شخص ایشان را به مجسمه اشتباه کند، از بس بیحرکت و بیصدا و بی علاماتِ حیات بودند.
من آهسته وارد شده، سلامی کرده، خواستم همان پایین سالن بزرگ بنشینم. فوراً عباس افندی برخاسته، تواضع نمایانی از من نموده، گفت: بالا بفرمایید، بالا بفرمایید. من قدری بالاتر رفته، خواستم بنشینم. باز گفت: بالا بفرمایید، اینجا بفرمایید. و صندلیای را بالای دست خود در طرف راست خود اشاره کرده، من برای این که او ایستاده نماند فوراً رفته، آنجایی که نشان داده بود نشستم. قریب دو سه دقیقه، احوالپرسی گرمی از من کرد، که عین عبارتش یادم نیست، و گفت: من جویای احوال شما بودم، گفتند که شما در پاریس نیستید.
من قدری تعجب کردم که او از کجا مرا میشناخته است که، در غیاب من از پاریس، احوالپرسی کرده است؟ بعد به فکرم رسید که این فقره شاید نوعی جنگ زرگری بوده است، برای این که موافقی بر موافقین خود، به زعم خود بیافزاید. به این معنی که چون مسیو دریفوس از این که نقطةالکاف را من چاپ کردهام، و متن فارسی آن را نیز تصحیح نموده و مقدمهی فارسی آن را از مقدمهی انگلیسی همین کتاب و نیز از سایر نوشتهجات مرحوم ادوارد براون بر آن افزودهام، به کلی مسبوق بوده است. [دریفوس یک یهودی فرانسوی بود که بهائی شده و به واسطهی این که وکیل دعاوی و نطّاق خوبی است نمایندهی عام بهائیان پاریس است. و احتمال قوی میدهم که الان زنده نباشد و چندین سال باشد که مرحوم شده باشد.] لهذا، به محض این که من اذن دخول خواستهام به عبدالبهاء گفته بوده که این شخص که الان اذن دخول میطلبد همان ناشر نقطةالکافِ بسیار منفور شماست ! ولی وقتی که وارد شد، شما برای جلب نظراو، هیچ به روی او نیاورید. لکن او (یعنی دریفوس) برای این که در سالن در آن دقیقه حاضر نباشد، از در دیگر بیرون رفته و پس از ورود من باز وارد شده، و با چشم با من تعارفی نمود، مثل این که الان از خارج وارد میشود!
عبدالبهاء فوراً توجه به او نموده، از قرینه معلوم شد که مشغول نطق بودهاند. یعنی عبدالبهاء به فارسی نطقی میکرده، مشتمل بر مواعظ و تبلیغ، و سایرین سراپا گوش استماع میکنند، و مترجم نطق فارسی به فرانسه دریفوس بوده است. ولی دریفوس گفت: من خجالت میکشم در حضور میرزا محمد قزوینی ترجمه کنم ، که از دوستان قدیم ما و خیلی عالِم است. عبدالبهاء رویش را به من کرده، گفت: مشغول صحبتی با حضرات بودیم، بعد از صحبت مفصلاً خدمت شما میرسم؛ اگر میل دارید، برای حضرات ترجمه کنید که «بنیاسرائیل در تیهی ظلمت فرو رفته بودند … .» من گفتم: به واسطهی این که تازه وارد شدهام مانع از این کار است، خوب است همان آقای دریفوس ترجمه بفرمایند. عباس افندی دنبالهی نطق خود را گرفته، جمله به جمله، با فارسی فصیحِ شمرده میگفت، و دریفوس حاصل آن جمله را به فرانسه ترجمه میکرد، و غالباً ترجمه خیلی دور از لفظ بود، و به زحمت میتوان گفت ربطی با اصل مطلب عباس افندی داشت، و بایستی با سریشم آن ترجمه را به این جمله چسباند.
باری، مضمون سخنان او از آنجا که من شنیدم به طور اختصار این بود که بنیاسرائیل در قعر ظلمت فرو رفته بودند و با یکدیگر دائماً در جنگ و نزاع و جدال بودند و آلههی متعدد میپرستیدند. خداوند حضرت موسی را برای هدایت ایشان فرستاد و ایشان را از وادی ضلالت به شاهراه هدایت رسانید. پس از قرون عدیده، به واسطهی دنیاپرستی علمای بنیاسرائیل، مذهب یهودیان فاسد گردید و آلت جلب منفعت کشیشان گشت. لهذا، حضرت عیسی روحالله ظاهر گردید و جان خود را در سر این کار گذارد … و کذلک حضرت رسول و سپس به زعم ایشان علی محمد باب و بهاءالله و خود او الخ …
باری، پس از اتمام این نطق، دست مرا گرفته، به آن سالن کوچکتر دیگر، در جنب این سالن بزرگ برد، و مقداری با هم صحبت متفرقه غیرمذهبی کردیم . من چند سؤال راجع به اسماعیلیه (چون در آن حین مشغول طبع جلد سوم جهانگشای جوینی بودم، که عمدهی موضوعاتش در خصوص اسماعیلیه است) از او کردم، یعنی اسماعیلیهی فعلیِ شامات؛ او همه را جوابِ متینِ صحیح داد. بعد چند سؤال از او در باب ازلیان کردم، دیدم فوراً اخم او در هم رفت، و از آنها همیشه به «یحیائیان» تعبیر میکرد و هرگز ایشان را «ازلیان» نمیگفت. بعد از او پرسیدم این که در ایران معروف است که جسد باب را به دستور حضرتعالی از اطراف طهران به جبل کرمل مشرف بر حیفا آوردهاند و آنجا دفن کردهاند راست است؟ صریحاً واضحاً جواب داد که: بلی، من در سنهی فلان (که راقم این سطور فعلاً سنهی آن به خاطرم نمیآید) این قضیه را اجرا کردم.
باری، بعد از صحبتهای متفرقه، مرا به ناهار نگاه داشت، و از جمله غذای سر سفره آبگوشت بسیار لذیذی بود با نخودهای بسیار پزای اعلی، که در پاریس وجودش بسیار نادر است، و چندین مرتبهی دیگر هم، چه منزل او و چه منزل دریفوس و زوجهاش، مادام بارنی دریفوس، با حضور عباس افندی، ناهار یا شام مهمان بودم، تا این که از پاریس خارج شد.
در همان اوقات که من در پاریس با ملاقات عبدالبهاء داشتم، جناب آقای سید حسن تقیزاده، سفیر سابق ایران در لندن، در همانجا تشریف داشتند و ایشان نیز به ملاقات او رفت. او با نهایت تجلیل و احترام ایشان را پذیرفت، و من اکنون در طهران از ایشان خواهش نمودم که آنچه از آن ملاقات الان به خاطر ایشان مانده است مرحمت فرموده، برای درج در مجلهی یادگار، بر روی چند صفحه کاغذ مرقوم دارند. ایشان نیز به عادتشان در مساعدت در امور نافعهی علمیه، خواهش مرا به جا آوردند.
ماهنامه یادگار،خرداد 1325، محمد قزوینی
null