سید حسن تقیزاده، ادیب و سیاستمدار صاحبنام،از روشنفکران ترقیخواهی بود که با عبدالبهاء آشنایی داشت و با او ملاقات کرده بود. جناب تقی زاده به خواهش علامه محمد قزوینى ماجرای ملاقات خود را نگاشت که در مجلهی «یادگار» انتشاریافت.
ظاهراً در اواخر سال 1911 مسیحی بود که اینجانب از استانبول، که در آنجا از اول فوریهی سال مزبور به این طرف توقف داشتم، بنا به دعوت مرحوم حاج علی قلیخان سردار اسعد بختیاری، به پاریس رفتم و مدت کمی ( دو یا سه هفته) در پاریس بودم. (در این بین، سفری چند روزه به لندن نموده و به پاریس برگشتم، و بعد باز از پاریس به استانبول عودت نمودم.) این اوقات مقارنِ اولتیماتومهای مشهور روس به ایران برای اخراج مستر شوستر آمریکایی بود، که عواقب وحشتناک آن و کشتار تبریز و دار زدن ثقةالاسلام در روز عاشورای سال 1330 قمری ، مساوی با 31 دسامبر 1911 مسیحی، در موقع ورود من به استانبول مسموع شد.
در موقع بودن من در پاریس، روزی بر حسب وعده به دیدن عباس افندی، عبدالبهاء، رئیس فرقه بهائیان، رفتم و مشارالیه صبح یکی از روزها، که تاریخ تحقیقیِ آن در خاطرم نیست، و همان مصادفِ یادداشتهای روس به ایران بود، مرا در منزل خود که عمارتی پاکیزه بود (میگفتند به ماهی چهار هزار فرانک، یعنی 160 لیرهی انگلیسی، کرایه کرده) پذیرفت. از دهلیز به اتاق بزرگی، که گویا محل پذیرایی عمومی و خطابههای او بود، داخل شده و از آنجا نیز به اتاق کوچک دیگری، که اتاق خواب او بود، رفتم. در آن اتاق خواب خیلی عالی، مرا به گرمی پذیرفت و تا حوالی ظهر صحبت کردیم.
در این بین، جمعی در اتاق بزرگ به انتظار بیرون آمدن او جمع شده بودند، و چون پذیرایی عمومی او قدری دیر شد، مسیو دریفوس یهودی فرانسوی، از اتباع خاص او، توی اتاق خواب آمد و، دست به سینه ایستاده، گفت: نفوس منتظرند. عبدالبهاء اعتنای زیادی نکرده، گفت: باشد. و باز دنبالهی صحبت با مرا گرفت. از مطالبی که خاطرم میآید صحبت شد، یکی آن بود که من از او پرسیدم که از قرار معلوم شما طالب آزادی در ایران هستید . از این جهت آیا سزاوار نیست که اتباع شما به دستور شما، در مواقع لازمه به آزادی خواهان سیاسی ایرانی (غیربهائی) همراهی و مساعدت کنند، مثلاً در انتخابات و غیره؟ جواب داد که ما اصولاً آزادی را دوست داریم برای این که نعمتی از نعم الهی است و نزد خدا مطلوب است، ولی نه برای این که آزادی به پیشرفت و انتشار امر ما کمک میکند؛ بلکه بالعکس، امر ما در محیط غیرآزاد بهتر پیشرفت مینماید. مطلب به معنی نقل شد، و عین عبارات در خاطر من نیست.
بعد از چند روز، آقایان میرزا اسدالله (معمم و به لباس قدیم) و میرزا عزیزالله خان ورقاء (که در بانک روس در طهران مستخدم بود)، از اصحاب عبدالبهاء، به دیدن من آمدند و از جانب عبدالبهاء پیغام مودت آورده، گفتند: آقا خواهش دارند شبی برای شام آنجا تشریف بیاورید. من هم اجابت کردم و در شب موعود رفتم.
در موقع آمدن میرزا اسدالله و عزیزالله خان پیش من، آنها از علاقهی شدید عبدالبهاء به ایران و استقلال آن صحبت نموده، و گفتند: آقا دائماً میپرسد در روزنامهها چه خبر تازه است، و نگران است، یعنی از جهت اولتیماتوم روس. (گمان می کنم که این حرفها را بیشتر از بابت عادت آن طایفه به صحبت مطابق مذاق هرکس و جلب قلوب از این راه میگفتند. و چون مرا متعصب در وطندوستی تشخیص داده بودند که تمام فکر و ذکرم معطوفِ آن مطلب است، این جنبهی آقا را ابراز میکردند؛ گرچه شاید هم عبدالبهاء به استقلال ایران بیعلاقه نبوده است. ظاهراً شبی که پیش عبدالبهاء رفتم، او از عزیزالله خان پرسید که در روزنامه تان و غیره از ایران چه خبر است.)
شبی که منزل عبدالبهاء برای شام رفتم، بارندگی بود و در ساعت هشت بعدازظهر که عزیمت کردم، در خیابانها وسیلهی نقلیه به سهولت به دست نیامد، و اندک تأخیری شد. وقتی که آنجا رسیدم (شاید هشت و ربع یا هشت و نیم)، دیدم عبدالبهاء با اصحاب خود منتظر من است. در آن مجلس علاوه بر میرزا اسدالله خان، تمدنالملک هم حضور داشت. لکن چیزی که باعث تعجب من شد این بود که از شام خبری نبود، و همینطور تا مدتی مشغول صحبت شدیم. من که تصور میکردم شام درست در ساعت هشت صرف میشود (بنا بر معمول فرنگیان) و گرسنه هم بودم، متحیر شدم و چون هرچه منتظر شدم خبری از شام نشد، تصور کردم که من دیرتر رسیدهام و شام را خوردهاند! بعد از ساعتی، عزیزالله خان و من و عبدالبهاء همانطور دامنهی صحبت را گرفتیم. گاهی به واسطهی گرسنگی و قصد احتراز از مزاحمت زیاد، خواستم بروم؛ ولی رودربایستی مانع شد. عاقبت، بعد از مدتی – شاید در حدود ساعت یازده – آقایانِ اصحاب ، یگان یگان پیدا شدند، و نزدیک به نیمهشب شام خبر کردند! و سفرهای مشحون به غذاهای لذیذ و از آن جمله پلو مخلوط به قیمه (که گویا پلو اسلامبولی یا اسم دیگر دارد) گسترده شد.
پس از صرف غذا، باز به اتاق اولی برای صحبت و صرف قهوه رفتیم، و پس از اندکی که قهوه صرف شد، آثار کسالت در عبدالبهاء ظاهر شد، و یکی از اصحاب او آهسته به من گفت که وی عادت دارد بلافاصله بعد از شام میخوابد، و از اینجا معلوم بود که زندگی او با عادت ایرانی است. پس من برخاستم، ولی او پرسید که آیا اتومبیل دارید؟ گفتم: پیدا میکنم. ولی قبول نکرد و، با آن که خوابآلود بود، اصرار کرد که منتظر باشم تا یکی از گماشتگان او برای من تاکسی بیاورد، و آوردند و سوار شده، به منزل برگشتم.
صحبتهای او در آن شب شیرین و جالب بود. صحبت مذهبی چندان به میان نیاورد، و از اوایل عمر خود حرف زد، و یاد از بچگی خود کرد، و گفت که مادرم یک دو قرانی، یا پول نقره، به گوشهی دستمال گره زد و به من داد که بروم و آذوقه بخرم. وقتی که در کوچه میرفتم در بازارچه کربلایی عباسعلی طهران یکی از بچهها فریاد کرد که اینک بچه بابی، و لذا اطفال به من هجوم آوردند که بزنند و من خیلی ترسیدم و فرار کردم، آنها دنبال نمودند تا خود را به کریاس (هشتی) خانهی پدر صدرالعلماء ( ظاهراً پدر صدرالعلماء و آقا میرزا محسن، داماد سید عبدالله بهبهانی، که در اوایل مشروطیت معروف بودند، یا شاید جد آنها) انداختم، و در آن کریاس نیمه تاریک آن قدر ماندم تا کوچه خلوت شد و به خانه برگشتم و مادرم نگران شده بود.
از اتفاقات آن شب آن بود که پس از رفتن اصحاب عبدالبهاء به گردش، که من و او تنها ماندیم، کلفت فرانسوی آمد و به او گفت: شما را پای تلفن میخواهند. از من پرسید چه میگوید، و من ترجمه کردم. جواب داد که عزیزالله خان را پیدا کنید و بگویید پای تلفن برود. من باز ترجمه کردم. خدمتکار جواب داد که در منزل نیست. گفت تمدن برود. خدمتکار گفت او هم نیست، و عاقبت عبدالبهاء مجبور شد و پای تلفن رفت (ظاهراً یک زن آمریکاییِ بهائیه، که فارسی میدانست، صحبت میکرد) و وقتی که نزد من برگشت، گفت این اولین مرتبه در عمرم بود که با تلفن حرف زدم، و نیز شرحی از خدمتکار فرانسوی خود نقل کرد که نامزدی دارد و همیشه کاغذ مینویسد و حالا چند روز است از او کاغذی نیامده و این دختر دائماً گریه میکند و همه را از گریه به ستوه آورده، و خود عبدالبهاء او را تسلی داده و گفته کاغذ به تو میرسد، ولی دختر آرام نگرفته است.
عبدالبهاء شخصاً بسیار مؤدب و معقول و به قول معروف «مبادی آداب» بود، و در ملاقاتکنندگان تأثیر خوب داشت. و به واسطهی اهتمامی که به نظافت و رعایت رسوم و آداب فرنگی داشت آبرومند بود. وقتی که با عبا و قبای سفید خیلی تمیز، در خیابانها یا باغ راه میرفت، توجه مردم فرانسه را جلب میکرد. نسبت به اینجانب هم به احترام و ادب رفتار کرد و در ملاقات اول، وقتی که از اتاق خواب بیرون آمده، از اتاق بزرگ که جمعی بودند رد شده، بیرون رفتم، یکی از اصحاب او در دهلیز خانه به من گفت که آقا فرمودهاند ما به مردم بگوییم که شما شخص مصری هستید و کسی از آمدن شما پیش ایشان مطلع نشود.
لکن بعد از چندی، در اواخر سال 1912 و اوایل سال 1913 مسیحی، که او در لندن بود و من هم بودم، دیگر او را ندیدم و بعد شنیدم که به او از دوستی من با مرحوم پروفسور ادوارد براون چیزی گفتهاند، و او که باطناً نسبت به مرحوم براون، از جهت طبع و نشر کتاب نقطةالکاف و بعضی نوشتههای او ملول و عصبانی بود، این ملال خاطر را نسبت به من بسط داده است . و الله اعلم !
سید حسن تقیزاده
ماهنامه یادگار،خرداد 1325، به کوشش علامه محمد قزوینی
null