چکیده
اعتقاد به خاتمیت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم یکی از مهمترین باورهای اسلامی است که آیات و روایات متعددی را به خود اختصاص داده است. از نظر منابع اسلامی، پیامبر اکرم تنها پیامبری است که از سوی خدای متعال، به لقب «خاتم» به معنای پایاندهندۀ انبیای الاهی ملقب گشته است. قرآن آخرین کتاب آسمانی و اسلام نیز آخرین دینی است که از سوی خدا برای خلقش آمده است. تا فرارسیدن روز قیامت و معاد این آئین و کتاب خدا نسخ نخواهند شد و پیامبر دیگری نیز از سوی خدا برای بشر نخواهد آمد. در کنار این اعتقاد اصیلِ مسلمانان، گروهی از ناباوران به خاتمیت پیامبر اکرم ازجمله بهائیان هستند که میکوشند با ارائۀ دلایلی به رد این باور بپردازند. جزوۀ رفع شبهات بهائی، یکی از منابعی است که این دلایل را ذیل سؤال ۱۵ در این جزوه دستهبندی و در هشت قسمت ارائه داده است. هدف از مقالۀ حاضر نقد و بررسی این هشت قسمت و ارائۀ مستندات متعددی برای پاسخ به دلایلی است که نویسندگان بهائی در این زمینه بیان کردهاند. در بخش اول این مقاله، به چهار قسمت اول، ضرورت تجدید ادیان و علم نامحدود الهی، سبب جدایی بین ادیان الهی، ادعای همه مبنی بر آخرین دین دانستن دین خود، و آیۀ خاتم النبیین پرداخته شده است. بخش دوم این مقاله چهار قسمت بعدی، خاتمیت در روایات، تفاوت میان نبی و رسول، معنای باطنی بدویت و ختمیت، و تأکید قرآن بر ظهور پیامبران در آینده را مورد مطالعه قرار داده است.
مقدمه
یکی از بزرگترین و مهمترین ویژگی های پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم این است که خدای متعال او را «خاتم پیامبران» خود قرار داده است (جمعی از نویسندگان، فرجام فرخنده، ص ۲۷). خاتمیت، مفهومى كلامى و از آموزههاى مشترك همۀ مسلمانان به معناى پایان یافتن نبوت به حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم است. (مؤسسۀ دائرةالمعارف الفقه الاسلامی، دانشنامۀ جهان اسلام، ج۱، ص ۶۷۱۶).
در قرآن كریم آیات فراوانی دلالت بر این دارند که پس از رسول اكرم صلی الله علیه و آله و سلم پیامبر دیگری نخواهد آمد و دیانت اسلام برای همۀ انسانها در همۀ زمانها كافی است. پیامبر گرامی اسلام و امامان معصوم علیهم السلام نیز گفتارهای بیشماری در تأیید این باور دارند.
اعتقاد به باورِ خاتمیت، نه فقط موردقبول شیعه است، بلكه همۀ فرقههای اسلامی، جز فرقۀ اسماعیلیه، (سبحانی، فرهنگ عقاید و مذاهب اسلامی، ج ۷، ص ۲۷۹) بر آن اتفاقنظر دارند و در كتب معتبرۀ اهل سنت، احادیث فراوانی است كه بر این حقیقت دلالت مینمایند (جمعی از نویسندگان، فرجام فرخنده، صص ۷۱-۷۳).
ازجملۀ گروههایی که در زمرۀ ناباوران به عقیدۀ خاتمیت پیامبر اکرم محسوب میشوند؛ پیروان آئین بهائی هستند. بهائیان به پیروی از پیشوایان خود با بهرهگیری از دستاوریزهای گوناگون، میکوشند تا خط بطلانی بر اعتقاد به خاتمیت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم کشیده و از آنجا فتحِ بابی برای پیامبری میرزاعلیمحمد شیرازی و به دنبال آن بهاءالله داشته باشند.
هدف از مقالۀ حاضر و مقالۀ پیشین، بررسی مجموعۀ استدلالهای بهائیان در رد خاتمیت پیامبر اکرم است. ازجمله آثاری که گزیدهای از مهمترین دلایل را در این زمینه ارائه داده، جزوۀ رفع شبهات بهائیان است. نویسندگان بهائی ذیل سؤال ۱۵ این جزوه، با ارائۀ ۸ سرفصل، براهین خود در این باب را ارائه کردهاند. هدف از نوشتار حاضر، نقد و بررسی موشکافانۀ این ۸ عنوان و پاسخ به شبهات مطرحشده در آن است. همچنین ازآنجاکه ذیل هر عنوان در جزوۀ رفع شبهات، موضوعات متعددی مطرح شده، نویسنده سعی نموده به دستهبندی این موضوعات بپردازد تا پاسخگویی به آنها به نحو دقیق و کاملتری صورت پذیرد. در مقاله اول به چهار قسمت اول پرداخته شد. در مقالۀ دوم (مقالۀ حاضر)، به چهار قسمت باقیمانده پرداخته شده است.
قسمت پنجم: خاتمیت در روایات
در این قسمت از سؤال ۱۵، گفتهاند: «گرچه در مقابل قرآن هیچ حدیث و روایتی دارای اعتبار نیست؛ اما به چند نمونه از روایات در این باب اشاره میکنیم که فهم درست و حقیقی آنها، بیانگر این است که امکان ظهور پیامبرانی بعد از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم وجود دارد.»
قبل از بررسی این روایات، میگوییم آیا بهراستی در دیانت اسلام هیچ حدیث و روایتی در مقابل قرآن دارای اعتبار نیست؟ نویسندگان این عبارات با چه استدلال و سندی این ادعا را اثبات میکنند؟ اگر بهراستی سخن ایشان درست و قابلاثبات است؛ استدلال به انبوهی از روایات در جزوۀ رفع شبهات؛ چه معنایی دارد؟ حقیقت این است که علیرغم تصور نویسندگان بهائی، حدیث و روایتی که دارای سندی درست و قابلاتکا باشد بسیار حائز اهمیت و توجه است و بزرگترین میراث شیعیان در کنار قرآن، همین منابع روایی است که در فهم دقیق و صحیح قرآن برترین راهگشاست. بزرگترین سند برای اثبات این ادعا، حدیث صحیح و متواتر ثقلین است که در آن پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: «انِّی تَارِكٌ فِیكُمُ الثَّقَلَیْنِ كِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِی أَهْلَ بَیْتِی فَتَمَسَّكُوا بِهِمَا لَنْتَضِلُّوا: من در میان شما دو ثقل گرانبها باقی میگذارم، کتاب خدا و عترتم اهل بیتم، به آنها تمسک جویید که هرگز گمراه نشوید » (هلالی، کتاب سلیمبنقیس هلالی، ج ۲، ص ۶۴۷).[۱] همانطور که از صراحت این حدیث پیداست، اهلبیت پیامبر صلواتالله علیهم در کنار قرآن بهعنوان بیانکنندگان حقیقی آن قرار دارند و تمسک به هر دو و نه یکی از این دو، موجب هدایت و دوری از گمراهی خواهد شد.[۲] باتوجه به این حدیث، نمیتوان ادعای نویسندگان جزوۀ رفع شبهات را پذیرفت که «در مقابل قرآن، هیچ حدیث و روایتی دارای اعتبار نیست» زیرا واضح است که آنچه باعث تمسک به اهلبیت علیهم السلام است، توجه کامل به احادیث و روایات این بزرگواران و عمل به آنهاست. بعد از ذکر این مقدمه به بررسی روایات مطرحشده در این بخش میپردازیم.
۱- روایت اول
«… حضرت محمد میفرمایند: «اَنتَ مِنّی بِمَنزلَةِ هارُون مِن موُسی اِلّا اَنَّهُ لانَبِیَّ بَعدی» (کافی ج ۸، ص ۱۰۶) یعنی تو نسبت به من مانند هارون هستی به موسی با این تفاوت که تو نبی بعد از من نیستی (چنانچه هارون بود) و اشاره دارد به آیه « وَ وَهَبْنَا لَهُ مِن رَّحْمَتِنَا أَخَاهُ هارُونَ نَبِیًّا » (مریم، آیۀ ۵۳) یعنی و از رحمتمان، به او برادرش هارون نبی را بخشیدیم. این تعبیری بود که شیخ صدوق در قرون اولیه اسلام از معنای این روایت نموده، ولی متأخرین قسمت آخر آن را بهجای «تو نبی بعد از من نیستی»، «ولکن نبیی بعد از من نیست» ترجمه کردهاند! اما توجه کنید که آن برداشتی صحیح است که با قرآن در تعارض نباشد.» (جمعی از نویسندگان، جزوۀ رفع شبهات، ذیل سؤال۱۵).
پاسخ به روایت اول
در پاسخ به این ترجمه باید گفت: هرکس اندکی زبان عربی بداند، از عبارت «لانبیَّ بعدی» بهراحتی می فهمد که «لا» برای نفی جنس است. برای روشن شدن موضوع میتوان ذکر تهلیل را بهعنوان مثال آورد. ذکر تهلیل یا همان کلمۀ «لااله الاالله» سر لوحۀ اعتقادات موحدان و یکتاپرستان است. «لا» در این ذکر برای نفی جنس است، یعنی در قالب «نفی و استثنا» ابتدا مطلقِ وجودِ هرگونه «اله» را نفی مینماید و سپس خداوند متعال را استثناء میکند: مطلقاً هیچ خدایی بهجز خدای یگانه نیست. در حدیث فوق نیز پیامبر اکرم میفرمایند: منزلت تو نزد من همانند منزلت هارون نزد موسی است و بلافاصله در ادامه میفرمایند: «الا انه لانبی بعدی» یعنی بهجز اینکه پس از من مطلقاً هیچ پیامبری نخواهد بود. بنابراین عبارت «تو نبی بعد از من نیستی»، بههیچوجه ترجمۀ «لانبی بعدی» در حدیث منزلت نیست و اشتباه بارزی در ترجمۀ این عبارت رخ داده است. در این عبارت، «لا» لای نفی جنس است و مطلقِ وجودِ هر پیامبری را بعد از پیامبر اسلام نفی میکند.
نکتۀ دیگر این است که فرض میکنیم ترجمۀ فوق صحیح است، باید بدانیم دو کلمۀ «تو» و «نیستی» در ترجمۀ بهائیان، معادل چه کلمهای در حدیث منزلت است؟ اولاً، آیا کلمۀ «اَنتَ» یا «اِنَّکَ» در این حدیث بهکار رفته که در ترجمۀ آن از کلمۀ «تو» استفاده شده؟ ثانیاً، آیا فعلِ «لَستَ» در این حدیث آمده که معادل آن کلمۀ «نیستی» قرار داده شده است؟ هیچیک از این کلمات در عبارت عربی موجود نیست، بنابراین نمیتوانیم این ترجمه را بپذیریم. معادل عربی «تو نبی بعد از من نیستی» این عبارت است «اَنتَ لَستَ بِنَبِیّ بَعدی» که با فرمودۀ پیامبر «اِلّا اَنَّهُ لانَبِیَّ بَعدی» تفاوت بارزی دارد. کلمۀ «انه» نیز شاهد مناسبی است برای اینکه نشان دهد قسمت دوم حدیث یعنی «اِلّا اَنَّهُ لانَبِیَّ بَعدی» بیانگر حقیقت مهم و کلی «خاتمیت» پیامبر اسلام است، نه فقط نفی پیامبری حضرت علی علیه السلام؛ که اگر منظور این بود، باید از ضمیر متصل «ک» در «انه» استفاده میکردند و میفرمودند «الا انک لانبی بعدی.»
مهمتر از ترجمۀ اشتباهی که نویسندگان بهائی، برای این حدیث ارائه دادهاند، انتساب آن به شیخ صدوق رحمةالله علیه است که گفتهاند «این تعبیری بود که شیخ صدوق در قرون اولیه اسلام از معنای این روایت نموده….» سؤال اساسی این است که چرا برای این ادعا و انتساب به جناب صدوق، سندی ارائه نشده است؟ آیا این کار، مطابق با موازین علمی است؟ حقیقت آن است که شیخ صدوق رحمةالله علیه که از دانشمندان و محدثان بزرگ شیعه هستند، در اغلب کتاب های خود، که از مهمترین متون حدیثی شیعه است، ده ها روایت در خاتمیّت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در کتاب هایی چون من لایحضره الفقیه، خصال، اَمالی، علل الشرایع، عیون أخبارالرضا علیه السلام، معانیالأخبار، توحید، ثوابالأعمال و عقابالأعمال و کمالالدین، آورده است که برای دوری از طولانی شدن بحث، از ذکر همۀ آنها خودداری کرده و فقط به نقل این ماجرا اکتفا می کنیم:
مرحوم صدوق (و پس از او بزرگانی چون شیخ طوسی و شیخ مفید) جلسات درسی داشتند که در آن ها، مباحث حدیثی را مطرح می کردند و شاگردان ایشان، این مباحث را می نوشتند. این کتاب ها به «امالی» یا «مجالس» مشهورند. در یکی از این مجالس علمی که در تاریخ ۱۲ شعبان ۳۶۸ هجری قمری، با حضور جمعی از بزرگان شیعه و شاگردان ایشان تشکیل شده بود؛ شاگردان درخواست می کنند تا وصف دین امامیه را بهصورت موجز و مختصر، بر آنان املا کند تا بنویسند. مرحوم صدوق، چنین املا می کند:
دین امامیه عبارت است از:
– اقرار به یگانگی خداوند ـ که نام و یادش بلند است ـ و نفی تشبیه از حضرت حق و تنزیه خداوند از آنچه لایق و شایسته و سزاوار آن نیست.
– اقرار به پیامبران و فرستادگان و حجّت ها و فرشتگان و کتاب های خداوند.
– اقرار به اینکه محمّد صلی الله علیه و آله و سلم سیّد و سرور پیامبران و فرستادگان و برترین آنان است و از تمامی فرشتگان مقرب خدا هم برتر است.
– همچنین اقرار به اینکه آن حضرت خاتم پیامبران است و پس از او تا روز قیامت هیچ پیامبری نخواهد آمد. (صدوق، امالی، ص ۶۳۹٫ جمعی از نویسندگان، فرجام فرخنده، صص ۶۱-۶۲).
برای تکمیل بحث و بهعنوان نمونهای از توضیحِ حدیث منزلت، کلامی از این شیخ بزرگوار را از کتاب معانیالاخبارِ ایشان میآوریم تا بهخوبی روشن شود که جناب صدوق، نهتنها معتقد به خاتمیت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم بودهاند، بلکه حتی به این اصل مهم نیز با استناد به همین حدیث، اقرار کردهاند.
جناب صدوق مینویسند: «قال فیه أنت منی بمنزلة هارون من موسى و قد كان هارون نبیاً، فلمّا كان نفی النبوة لابدّ منه، وجب أن یكون نفیها عن علی: پیامبر در آن حدیث فرمود: منزلت تو به من مانند هارون است و هارون نبی بود، پس چون چارهای از نفی نبوت نبود، واجب بود که نبوت از حضرت علی علیه السلام نیز نفی گردد» (معانی الاخبار، ص۷۷).
به عبارت دیگر میتوان گفت جناب صدوق، از این قاعده کلی که هیچ پیامبری بعد از پیامبر اسلام نخواهد بود، استفاده نموده و نتیجه گرفتهاند که حضرت علی علیه السلام نیز نبی نخواهند بود! نه اینکه بخواهند قاعدۀ کلی خاتمیت را نفی کرده و گفته باشند این عبارت یعنی تو نبی بعد از من نیستی! مرحوم صدوق، در ادامه برای روشنتر شدن بحث، توضیحاتی را ارائه مینمایند که بهصراحت، خاتمیت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم را ثابت مینماید:
«فإن قال قائل: لعل قول النبی صلی الله علیه و آله و سلم: “بعدی” إنما دل به على بعد نبوتی و لمیرد بعد وفاتی؛ قیل له: لو جاز ذلك، لجاز أن یكون كل خبر رواه المسلمون من أنه لا نبی بعد محمد صلی الله علیه و آله و سلم أنه إنما هو لا نبی بعد نبوته و أنه قد یجوز أن یكون بعد وفاته أنبیاء. فإن قال: قد اتفق المسلمون على أن معنى قوله: “لا نبی بعدی” هو أنه لانبی بعد وفاتی إلى یوم القیامة. فكذلك یقال له فی كل خبر و أثر یؤمی فیه أنه لانبی بعده» (همان، ص ۷۸).
ترجمه: «اگر بگویند شاید مقصود نبی صلی الله علیه و آله و سلم از کلمۀ «بعدی» (پس از من) این باشد که بعد از نبوت من پیغمبری نیست، نه پس از رحلت من (دراینصورت حدیث متعرض دوران پس از درگذشت رسول خدااست تا استدلال شما [دربارۀ خلافت حضرت علی علیه السلام] درست باشد) در پاسخ گفته میشود: لفظ «بعدی» در بسیاری از روایات دیگر که مسلمانان از آن بزرگوار نقل کردهاند وجود دارد از جمله: خبر «لا نبی بعد محمد» صلی الله علیه و آله و سلم. لذا اگر چنین تأویلی روا باشد که بگوییم نبوتی بعد از نبوت آن حضرت نیست نه آنکه پیامبری بعد از وفات او نباشد، جایز خواهد بود که بعد از آن بزرگوار انبیایی باشند و این برخلاف قول مسلمانان است که میگویند با درگذشت خاتم انبیا، پرونده نبوت بسته شده است. اگر گفته شود: مسلمانان اتفاقنظر دارند که مفهوم فرمودۀ پیامبر خدا (نبی بعد من نیست) آن است که پس از درگذشت من از این جهان تا قیامت نبی نخواهد بود؛ در جواب، همین سخن را به او برمیگردانیم و میگوییم در هر خبر و کلامی که چنین لفظی از آن حضرت رسیده باشد و در آن اشاره به این معنی باشد، همین مفهوم را دربر خواهد داشت.»
از این کلام بهوضوح پیداست که جناب صدوق در پاسخ اشکالکنندگان که میگفتند این حدیٍث مربوط به دوران پس از درگذشتِ پیامبر اسلام نیست و لذا نمیتواند دلالت بر خلافتِ امیرالمؤمنین علیه السلام داشته باشد، پاسخ دادهاند که اتفاقاً این حدیث دورانِ پس از رحلت پیامبر اسلام را نیز دربر میگیرد، چراکه در غیراینصورت باید قائل شد که بعد از درگذشت پیامبر اسلام انبیایی وجود داشتهاند که این برخلاف قول مسلمانان است که قائل به ختم نبوت پیامبر اسلام هستند.
بهنظر میرسد گفتاری از این صریحتر از مرحوم صدوق، نتوان پیدا کرد که هم معنای حدیث منزلت و جواب اشکالکنندگان را بیان کند و هم اقرار به خاتمیت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم نماید. نتیجه آنکه انتساب این اعتقاد به مرحوم صدوق که از بزرگترین دانشمندان شیعه بوده، عملی ناروا و تهمت به اعتقادات ایشان است.
۲- روایت دوم
نویسندگان بهائی چنین نوشتهاند: «روایت دوم مربوط به بیانی از حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم است که فرمودهاند: «ایّهاالناس حلالی حلال الی یوم القیامة و حرامی حرام الی یوم القیامة» (مجلسی، بحارالانوار، ج ۲، ص۲۶۰) یعنی ای مردم حلال من تا روز قیامت حلال است و حرام من تا روز قیامت حرام است. برای درک این حدیث شایسته است مفهوم قیامت را دقیقتر مورد بررسی قرار دهیم. حقیقت این است که در قرآن و دیگر کتب مقدسه، قیامتِ هر دیانتی ظهور پیامبر بعد است اما به دلیل فهم اشتباهی که مسلمانان تاکنون از آن داشتهاند، اینچنین میپنداشتند که روز قیامت روزی بعد از مرگ تمامی انسانها و در پایان آن اتفاق خواهد افتاد و لذا اگر اینگونه باشد که حلال پیامبر اسلام و حرام او تا قیامت همان حلال و همان حرام باشد؛ بنابراین پیامبری بعد از ایشان نخواهد آمد که بتواند شریعت او را نسخ و احکام جدیدی بیاورد. اما اگر معنای صحیح قیامت درنظر گرفته شود معنای این روایت نیز قابل فهم است و نباید از آن نتیجه گرفت که دیانت اسلام نسخ نخواهد شد (جمعی از نویسندگان، همان، ذیل پاسخ به سؤال۱۵).
پاسخ به روایت دوم
اثبات سخن فوق، وابسته به اثبات نظریۀ نویسندگان بهائی است، به این معنا که اگر بتوان ثابت کرد که قیامت هر دیانتی، برابر با ظهور پیامبر بعدی است، میتوان پذیرفت که شریعت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم نیز با ظهور پیامبر بعدی نسخ خواهد شد؛ اما اگر نتوان از محتوای آیات قرآن و روایات چنین مطلبی را ثابت نمود، ادعای ظهور پیامبر جدید زیر سؤال رفته و بهکلی نامعتبر خواهد بود. برای درک درست معنای قیامت و اثبات درکِ نادرستی که بهائیان از آن دارند؛ خوانندگان محترم را به دو مقالۀ «چالشهای معنای نوین قیامت در آئین بهائی» و «معاد از منظر آئین بهائی» از همین نویسنده و نیز کتاب «وقتی همه برخیزند» (حسینی و حیاتشاهی، نشر گوی) که به تفصیل به بررسی این موضوع میپردازد ارجاع میدهیم و فقط نمونههایی از آیات قرآن را که اثبات میکند روز قیامت نمیتواند در همین دنیا و در فاصلۀ ظهور تا مرگ یک پیامبر الاهی اتفاق بیفتد؛ ذکر میکنیم:
۱- از ویژگیهای قیامت این است که تمام انسانها، از اولین تا آخرین آنها، در این روز گرد هم جمع میشوند: آیۀ «وَ حَشَرْناهُمْ فَلَمْنُغادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً: و همه را برانگیزیم و یك نفر را هم فرو نگذاریم» (کهف:۴۷) و آیۀ «وَ كاَنُواْ یَقُولُونَ أَئذَا مِتْنَا وَ كُنَّا ترابًا وَ عِظَمًا أَءِنَّا لَمَبْعُوثُون أَوَ ءَابَاؤُنَا الْأَوَّلُون قُلْ إِنَّ الْأَوَّلِینَ وَ الاَخِرِین لَمَجْمُوعُونَ إِلىَ مِیقَاتِ یَوْمٍ مَّعْلُوم: و پیوسته مىگفتند: آیا هنگامىكه مردیم و خاك و استخوان شدیم، آیا بهراستى برانگیخته مىشویم؟ و آیا پدران گذشتۀ ما نیز برانگیخته مىشوند؟ بگو بىتردید همۀ پیشینیان و همۀ پسینیان، براى وعدهگاه روزى معین گرد آورده خواهند شد» (واقعه: ۴۷-۵۰) و آیات (نساء: ۸۷ ) با تعبیر «لیَجْمَعَنَّكُمْ إِلىَ یَوْمِ الْقِیَامَة» و (مریم: ۹۳-۹۵) با تعبیر «وَ كُلُّهُمْ آتیهِ یَوْمَ الْقِیامَةِ فَرْدا» و (آل عمران: ۹) با تعبیر «رَبَّنا إِنَّكَ جامِعُ النَّاسِ لِیَوْمٍ لارَیْبَ فیهِ» بیانگر این است که تمام انسانها از اولین تا آخرینشان در روز قیامت گرد هم جمع خواهند شد. درحالیکه اگر تعریف بهائیان از قیامت را بپذیریم، بهناچار باید قبول کنیم فقط مردمانی آن را درک میکنند که در فاصلۀ بعثت تا ظهور پیامبر باشند نه همۀ مردم؛ که این اعتقاد با آیات قرآنی در تضاد است.
۲- قیامت قطعاً بعد از مرگ فیزیکی انسانها اتفاق میافتد: «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْانسَانَ مِن سُلَالَةٍ مِّن طِینٍ ثمُ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فىِ قَرَارٍ مَّكِین ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَاماً فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لحَمًاً ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقًاً ءَاخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الخْالِقِینَ ثمُ إِنَّكمُ بَعْدَ ذَالِكَ لَمَیِّتُونَ ثُمَّ إِنَّكمُ یَوْمَ الْقِیَمَةِ تُبْعَثُون» (سپس آن نطفه را به صورت خون بسته درآوردیم، سپس آن خون بسته را به صورت گوشت پاره ساختیم، سپس آن گوشت پاره را استخواندار كردیم، سپس استخوانها را با گوشت بپوشاندیم، آنگاه آن [جنین] را به صورت آفرینشى دیگر پدید آوردیم، مبارك و خجسته بادا خداوند كه بهترین آفرینندگان است.) (مؤمنون، ۱۲-۱۶).
در این آیات خداوند بعد از اشاره به مراحل خلقت جسمانی و روحانی انسانها (نطفه، علقه، مضغه و …)، اشاره به مرگ فیزیکی آنها میکند: «ثمُ إِنَّكمُ بَعْدَ ذَالِكَ لَمَیِّتُونَ» و بعد از مرگ فیزیکی، برانگیختن روز قیامت را میفرماید. با هشت بار استفاده از «ثمّ» و «فَـ» ـ که در زبان عربی نمایانگر توالی زمانی اند ـ ترتیب زمانی این مراحل مشخص است. با توجه به مراحل خلقت انسانها و اینکه بعد از این مراحل، مرگ اتفاق خواهد افتاد؛ میتوان نتیجه گرفت مرگ موردنظر این آیه، مرگ عادی و فیزیکی است که برای تمام انسانها اتفاق میافتد[۳] و قیامت واقعهای است بعد از مرگِ فیزیکی همۀ افراد.
براساس آیات ۲۴-۲۶ سورۀ جاثیه، «قلِ اللهُ یُحْیِیكُمْ ثُمَّ یُمِیتُكُمْ ثُمَّ یَجْمَعُكُمْ إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَة لارَیْبَ فیه: بگو خداوند شما را زندگى مىبخشد، سپس مىمیراند، سپس در روز قیامت كه هیچ شكّى در آن نیست، گرد مىآورد»، قیامت با تعریف بهائیان از آن، مطابق نیست؛ چراکه با تعریف آنها، قیامت، برای مردمانی که در فاصلۀ بعثت تا مرگ پیامبر الاهی زندگی میکنند و قبل از مرگ فیزیکی آنها اتفاق میافتد؛ درحالیکه در این آیه قیامت پس از مرگ انسانهاست.
۳- زمانی که قیامت در آن اتفاق میافتد، در قالب زمان دنیوی نمیگنجد: خداوند در آیه ۸۵ سورۀ بقره خطاب به یهودیان زمان پیامبر اسلام (تفسیرالصافی، ج ۱، ص۱۵۴) میفرماید: «أفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَما جَزاءُ مَنْ یَفْعَلُ ذلِكَ مِنْكُمْ إِلاَّ خِزْیٌ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ یُرَدُّونَ إِلى أَشَدِّ الْعَذابِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُون: آیا به بخشى از كتاب [تورات] ایمان مىآورید و به بخشى دیگر كفر مىورزید؟ پس كیفر كسى از شما که چنین كند جز خوارى در زندگى دنیا نیست و روز قیامت بهسوى سختترین عذاب برگردانیده مىشوند و خداوند از آنچه انجام مىدهید، غافل نیست.» بنا به باور بهائی، قیامتِ این دسته از یهودیان معاصر پیامبر اسلام، برابر با فاصلۀ ظهور تا مرگ باب است، در عباراتی از باب چنین میخوانیم: «از حین ظهور شجرۀ بیان (یعنی خود باب) الى مایغرب (یعنی مرگ او)، قیامت رسول الله است كه در قرآن خداوند وعده فرموده» (فیضی، حضرت نقطه اولی، ص ۱۲۰ به نقل از باب، بیان فارسی، باب ۷ از واحد ثانی). اگر این تعریف را ملاک قرار دهیم؛ آنگاه این سؤال مطرح میشود که عذاب شدن افرادی که هزار و دویست سال پیش و در زمان پیامبر اسلام میزیستهاند، در زمان علیمحمد شیرازی چه معنایی میتواند داشته باشد؟ آیا جز این است که تعریف بهائیان از قیامت با توصیف آیات قرآن از آن سازگار نیست؟
برای نمونههای بیشتر میتوان به آیۀ ۲۵ سورۀ عنکبوت اشاره کرد؛ در این آیه گفته شده کافرانِ زمان حضرت ابراهیم علیه السلام یکدیگر را در روز قیامت لعنت میکنند که با در نظر گرفتن تعریف بهائیان، این لعنت باید در زمان قیامتِ حضرت ابراهیم یعنی در فاصلۀ ظهور تا مرگ حضرت موسی علیه السلام صورت گرفته باشد که این هم با درنظر گرفتن زمان، غیرممکن و بیمعنی میشود. آیۀ ۹۸ سوره هود هم میگوید در روز قیامت فرعون پیشاپیش قوم خود حرکت کرده و وارد آتش میشود. قیامت فرعون و قوم او باید به زعم بهائیان فاصلۀ ظهور تا مرگ حضرت عیسی علیه السلام باشد؛ با این حساب ورود فرعون و قومش به آتش، قرنها پس از مرگشان و در هنگام ظهور حضرت عیسی چه معنایی خواهد داشت؟ جز اینکه بگوییم تعریف بهائیان از قیامت نادرست است.
دراینصورت، نویســــــندگان بهائی، نباید حدیث صحیح «حَلَالُ مُحَمَّدٍ حَلَالٌ أَبَداً إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِ وَ حَرَامُهُ حَرَامٌ أَبَداً إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِ لَا یَكُونُ غَیْرُهُ وَ لَا یَجِیءُ غَیْرُه» (کلینی، کافی، ج۱، ص۵۸) را که اتفاقاً تأکید بر این دارد که دینی غیر از دین اسلام نخواهد آمد (لَا یَكُونُ غَیْرُهُ وَ لَا یَجِیءُ غَیْرُه)، نادیده بگیرند و ادعا کنند که حلال و حرام اسلام نسخ گردیده و دیانتی جدید با احکامی جدید بر جهانیان عرضه شده است.
۳- روایت سوم
نویسندگان بهائی نوشتهاند: «روایت دیگری که از آن تعبیر خاتمه نبوت گردیده بیانی از حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم است که خود را به آخرین سنگ در بنای یک ساختمان تشبیه نمودهاند: «قال انما مثلی فی الانبیاء کمثل رجل بنی داراً فاکملها و حسَّنها الا موضع لبنة فکان من دخل فیها فنظر الیها قال ما احسنها الا موضع هذه اللبنة قال فانا موضع اللبنة ختم بی الانبیاء» (ناصری، مختصر مجمع البیان، ج۳، ص ۵۹). (پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: همانا مَثَل من و مَثَل پیامبران پیشین، مَثَل مردی است که خانهای زیبا و کامل بنا می کند؛ جز آنکه در گوشه ای از خانه، جای خشتی را خالی می گذارد. مردم گرد آن خانه می گردند و شگفت زده می شوند و می گویند: چرا خشت اینجا در جایش نیست؟ پیامبر فرمود: من همانند آن خشتم [که خانه را کامل می کند] و من پایان بخش پیامبرانم.)» (جمعی از نویسندگان، جزوۀ رفع شبهات، ذیل پاسخ به سؤال ۱۵).
نویسندگان بهائی در توضیح این روایت که بهوضوح خاتمیت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم را بیان میکند، آوردهاند: به فرض صحت این روایت، آیا پایان بنای یک ساختمان به معنای این است که بنای دیگری هم ساخته نخواهد شد؟ و یا به عبارتی بهاءالله است که ساختمان جدید نبوت را بنا کرده و سلسلۀ انبیای الاهی را ادامه میدهد.
پاسخ به روایت سوم
در توضیحِ روایتِ ذکرشده، باید گفت: همانند دانشوران شیعه، محدثان، مفسّران، فقیهان و متکلمان اهل تسنن نیز به خاتمیّت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم معتقدند و اکثر ایشان این حدیث را در کتب خود آوردهاند (جمعی از نویسندگان، فرجام فرخنده، ص ۷۱).
بر فرض صحت این حدیث، در پاسخ به استدلال «آیا پایان بنای یک ساختمان به معنای این است که بنای دیگری هم ساخته نخواهد شد؟» باید گفت: اولاً، در این روایت صرفنظر از تشبیهی که بهکار برده شده، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بهوضوح میفرمایند «خَتَمَ بی الأنبیاء: پیامبران به من ختم شدهاند (به پایان رسیدهاند)»، این بهتنهایی تمام مطلب را درمورد خاتمیت میرساند. ثانیاً، مثال حضرتش کاملاً واضح است. تمام پیامبران در کار ساختن یک بنا بودهاند و آن بنای دین بوده و پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم نیز یکی از ایشان و پایاندهنده و تکمیلکنندۀ آن بنا بودهاند. درنتیجه اگر قرار بر آمدن پیامبران دیگر و گذاشتن خشتهای دیگری بر این بنا بود، نمیفرمودند که آن را کامل کردم و آخرین آنها هستم. این نکتهای را نویسندگان بهائی، نیز به آن پی بردهاند، لذا به سراغ ساختمان دیگری رفتهاند که به گمان خود، بهاءالله باید آن را پیریزی کند. غافل از اینکه اگر بهاءالله نیز یکی از همان انبیا و در مقام پیامبری بود، باید در کار ساختن همان بنا، یعنی بنای دین میبود؛[۴] نه اینکه بخواهد از نو، بنای دیگری برپا کند؛ مگر آنکه آن بنا، بنایی بهجز پیکرۀ یک دین الاهی باشد.
۴-روایت چهارم
روایت چهارم، کلامی از امیرالمؤمنین علیه السلام است که فرمودهاند: «قل: السلام علیمحمد رسول الله خاتمالنبیین و سید المرسلین و صفوة رب العالمین امین الله علی وحیه و عزائم امره و الخاتم لما سبق و الفاتح لما استقبل: یعنی بگو: سلام بر محمد فرستادۀ خدا، خاتم انبیا و سرور رسولان و امین خداوند در وحی و ارادۀ او و خاتم گذشتگان و راهگشای آیندگان» (مجلسی، بحارالانوار، ج ۹۷، ص۳۶۰). نویسندگان بهائی مقصود از عبارت «الفاتح لما استُقبل» را به معنای راهگشای آیندگان یا آمدن پیامبران بعدی دانستهاند.
پاسخ به روایت چهارم
در پاسخ باید گفت: عبارت «الخاتم لما سبق…» بنا بر شواهد متعدد، بیانگر ظهور پیامبرانی جدید بعد از پیامبر اسلام نیست. این شواهد عبارتند از:
۱- حرف موصول «ما» كه دوبار در این جمله بهكار رفته است، دلیل بر این است كه بحثی از پیغمبران در میان نیست؛ زیرا در زبان عربی عموماً برای غیرذویالعقول از موصول «ما» استفاده میشود (فراهیدی، کتاب العین، ج۸، ص ۳۴۳) و اگر قصد بر آن بود که دربارۀ انبیاء گفتوگو شود؛ میبایست موصول «من» در جمله بهكار میرفت. این نکتهای بسیار مهم است.
۲- فعل «سَبَقَ» به معنای جلو زدن و پیش افتادن است (قرشی، قاموس قرآن، ج۳، ص۲۲۱)؛ اما در این جمله مشخص نیست كه فاعل یا مفعول این فعل كداماند؟ پیغمبر یا چیزهایی كه به جایشان موصول «ما» به كار برده شده است؟ طبیعی است هر فاعل یا مفعولی که در معنای جمله درنظر گرفته میشود، باید با بقیۀ ساختار و معانی جمله سازگار باشد.
۳- فاتح علاوهبر معنای «راهگشا»، معنای حاکم و پیروز را نیز میدهد (ابنفارس، مقاییس اللغه، ج۴، ص ۴۶۹).
۴- فعل «استُقبَل» ماضی مجهول بوده و ریشۀ آن به معنای «روی آوردن» (رضا، فرهنگ ابجدی عربی-فارسی، ص ۶۳) است و معنایش در ماضی مجهول چنین میشود: «روی آورده شد.» بنابراین ترجمۀ آن به عبارت «راهگشای آیندگان» كاملاً غلط است. نویسندگان بهائی بهجای فعل ماضی، آن را در معنای مضارع یا آینده پنداشتهاند و بدین جهت از کلمۀ آیندگان استفاده نمودهاند. شاید برداشت نابجای معنای آینده از فعلِ ماضی مجهول باعث بیراهه رفتن و برداشت اشتباه از معنای صحیحِ جمله شده است.
سؤال اینجاست که معنای صحیح و قطعی این عبارت چیست؟ حقیقت این است كه چون عبارت فوق عبارتی كلی و مبهم است؛ نمیتوان معنای مسلم و قطعی برای آن بیان کرد؛ اما معنایی كه تا حدود زیادی با ترجمه کلمات نیز سازگار باشد؛ این است: «بگو سلام بر محمد رسول خدا و پایاندهندۀ پیامبران و سرور و سید انبیا و برگزیدۀ پروردگار جهانیان، امین خدا بر وحی و ارادۀ او، پایاندهندۀ آنچه [نابسامانیهایی] كه پیش از او وجود داشت و غلبه کننده و پیروز بر آنچه [دشواریها و مشكلاتی] كه به او رویآور شد.»
در انتهای پاسخ به این قسمت، این جملۀ بسیار عجیب نویسندگان بهائی، قابل توجه است: «بنابراین ختم دوران گذشته به خاتم، مقدمۀ آغاز دورانی جدید است که ظهور پیامبران جدید را در دل خود خواهد داشت و ان شاءالله نور این ظهورات تیرگیهای جهل و ظلم را از عالم برخواهد کند» پرسش اینجاست که «ختم دوران گذشته به خاتم» در کنار «آغازِ دورانی جدید»، آیا معنای پایان دادن به دوران گذشته و آغاز دورانی جدید برای پیامبران بعدی را نمیدهد؟ به عبارت دیگر، آیا «خاتم» در اینجا به معنای «پایاندهنده» معنا نشده است؟ کلمهای که پیشتر در قسمت چهارم و در معنای آیۀ خاتمالنبیین، باجدیت تمام، سعی شده بود معنایی غیر از پایاندهنده به آن نسبت داده شود! آیا با اینگونه سلیقهای معنا کردن کلمات، این مسأله در ذهنِ خواننده تداعی نمیشود که نویسندگان بهائی، هرجا که بخواهند، معنای کلمه را تغییر میدهند و معادلی را ابداع میکنند که در هیچ کتاب لغتی یافت نمیشود و هرجا به زعم خویش به نفع استدلالشان است؛ آن را در معنای درست و حقیقی خود بهکار میبرند؟ چگونه در عبارت «الخاتم لماسبق» خاتم به معنای «پایاندهنده» است، اما در عبارت «خاتمالنبیین» به معنایی غیر از این است؟ این پرسشی اساسی است که باید نویسندگان بهائی به آن پاسخ دهند.
قسمت ششم: تفاوت میان نبی و رسول
در این قسمتِ که بحث تفاوت میان نبی و رسول است، چنین نوشتهاند: «رسول دارای مقامی بالاتر از نبی است؛ حتی در قرآن ذکر گردیده که خداوند از نبیین پیمان گرفته که وقتی رسولان ظاهر شدند به ایشان ایمان آورند: «وَإِذْ أَخَذَاللّهُ مِیثَاقَ النَّبِیِّیْنَ لَمَا آتَیْتُكُم مِّن كِتَابٍ وَ حِكْمَةٍ ثُمَّ جَاءكُمْ رَسُولٌ مُّصَدِّقٌ لِّمَا مَعَكُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَلَتَنصُرُنَّهُ…» (آل عمران، آیۀ۸۱) (یعنی و آنگاه خداوند از انبیاء پیمان گرفت، چون کتاب و حکمت به شما داده شده، پس وقتی که رسولی برای شما آمد که تصدیقکننده آنچه نزد شماست بود به او ایمان آورید و یاریش نمایید). بنابراین اگر حتی خاتمالنبیین را به معنای پایاندهنده نبوت هم بدانیم؛ این بدان معناست که مانند انبیای بنیاسرائیل، نبیجانشین رسول نخواهد شد؛ بلکه امام خواهد بود که مقامی بالاتر از نبی دارد؛ زیرا که خود فرمودهاند علماء امت من همچون انبیاء بنیاسرائیلند: «علماء امتی کانبیاء بنیاسرائیل» (بحارالانوار،ج۲،ص ۲۲). پس خاتمیت به معنای قطع سلسله رسالت و یا ما فوق آن نیست. اما اکثر مفسرین با استدلالی عجیب که رسول نبی هم هست؛ این مفهوم را شامل هردو میدانند؛ چنانکه یکی از این افراد گفته: «درباره فرق میان رسول و نبی گفته شد که رسول آن است که به او به سه طریق وحی شود: خواب، شنیدن صدا و آمدن فرشته وحی. نبی آن است که فقط بهوسیله خواب و شنیدن صدا وحی شود… درهرحال کلمه خاتمالنبیین، خاتم رسولان را لازم گرفته؛ چون هر رسول نبی است؛ ولی بعضی از نبی رسول نیست.» (قرشی، تفسیر احسن الحدیث، ج۸، ص۳۶۷). با مثالی ساده میتوان مغالطۀ ایشان را آشکار کرد. مثلاً کسی که دارای تحصیلات لیسانس است؛ قطعاً مدرک دیپلم هم دارد. اگر بگوییم دیگر هیچ دیپلمهای به اینجا نخواهد آمد؛ آیا بدان معناست که من بعد هیچ لیسانسه و یا بالاتری هم نخواهد آمد؟»
پاسخ به شبهه تفاوت میان نبی و رسول
بهطور خلاصه در این شبهه، سعی شده است با جملاتی نظیر «رسول دارای مقامی بالاتر از نبی است» و «نبی، جانشین رسول نخواهد شد» نشان داده شود یک نبی، نمیتواند یک رسول باشد؛ همانطور که یک شخص دیپلمه نمیتواند یک لیسانسه باشد. بنابراین اگر بپذیریم که معنای «خاتمالنبیین» که در وصف پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم بهکار برده شده به معنای پایان بخش انبیاست؛ این بدان معنا نیست که ایشان پایان بخش رسل نیز هستند و رسولی هم دیگر نخواهد آمد.
شاید بهترین پاسخ به نویسندگان بهائی دراینخصوص، رجوع به متون و نصوص بهائی و یافتن پاسخ این سؤال از آنها باشد. به این منظور به سه مورد از این نصوص اشاره میشود.
نص اول از بهاءالله
در بیانی از بهاءالله که پیشتر نیز بدان اشاره شد؛ آمده است:
«الصَّلاةُ وَ السَّلامُ عَلی سَیِّدِ العالَمِ وَ مُرَبّی الْاُمَمِ الَّذی بهِ انْتَهَتِ الرَّسالَةُ وَ النُّبُوَّةُ وَ عَلی آلِه وَ أصْحابِه دائِماً أبَداً سَرْمَداً: سلام و درود بر آقای عالم و مربی امّت ها؛ كسی كه نبوّت و رسالت به او انتها یافته است و نیز بر خاندان و دوستانش سلام و درود دائمی و ابدی و سرمدی باد» (بهاءالله، اشراقات، ص ۲۹۳).
در اینجا بهاءالله راه را بر هرگونه توجیهی که بیان کند نبوت به پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم خاتمه یافته اما رسالت همچنان پا برجاست، بسته است و نبوت و رسالت، هردو را، به شخص ایشان، پایانیافته میداند. بهجای فعل«خَتَمَ» هم از فعل «انتَهَت» استفاده کرده است که فصلالخطابی برای بهائیانی باشد که معنایِ فعلِ «خَتَمَ» را تغییر داده و خاتم را زینتبخش یا تصدیقکننده معنی میکنند.
نص دوم از بهاءالله
در بیانی دیگر بهاءالله گفته است:
«منتهی رتبۀ تکمیل هیاکل بشریه، به رتبۀ نبوت است» (بهاءالله، بدیع، ص ۱۱۹).
مطابق با این بیان، تمامی رسولان و انبیاء که بر اندام بشری بودند؛ آخرین رتبهای که میتوانستند به آن برسند، رتبۀ نبوت بوده است. این بیان از بهاءالله، خط بطلانی است بر ادعای نویسندگان بهائی که مقام رسالت را مقامی بالاتر از نبوت میدانند، چراکه بهاءالله معتقد است به مقامی بالاتر از این مقام نمیتوان دست یافت؛ بنابراین از منظر آئین بهائی، از یک طرف نباید بحث دیپلمه و لیسانسهای در کار باشد و از طرف دیگر به زعم پیشوایان بهائی، مقامی بالاتر از مقام نبوت نیست.
نص سوم از اشراق خاوری
اشراق خاوری نویسنده و مبلغ شهیر بهائی با عنایت به دیدگاههای بهاءالله نظری بهجز نظر این نویسندگان دارد:
«و اما خاتمالنبیین، نظر به نصوص مبارك، دربارۀ حضرت رسول در قرآن نازل شده و نه تنها آن حضرت خاتمالنبیین بود، بلكه خاتمالرسل بودند و این نكته برای آن نفوس ذكر می شود كه بین نبی و رسول فرق قائل هستند. جمال مبارك [=بهاءالله] در آیات مقدّسه به صراحت، ذكر كرده اند كه نبوّت و رسالت به حضرت محمّد صلی الله علیه و آله و سلم انتها یافت و ختم شد.» (اشراق خاوری، قاموس ایقان، ج۱، ص۳۰۴-۳۰۵).
اشراق خاوری در توضیح جملهای از بهاءالله که پیشتر آوردیم؛ صراحتاً به بحث «خاتمالمرسلین» و «خاتمالنبیین» اشاره کرده و اعلام میکند به تصریحِ بهاءالله، هم رسالت و هم نبوت به وجود ایشان ختم شده و انتها یافته است.
علاوهبر شواهد یادشده از پیشوایان بهائی، میتوان به روایاتی از منابع اسلامی نیز اشاره کرد که در آنها از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم با لقب «خاتمالمرسلین» یاد شده است. از آن جمله است دو مورد زیر:
۱- پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم در خطبۀ مشهور و جاودانۀ غدیر فرمودند:
«معَاشِرَ النَّاسِ بِی وَاللَّهِ بَشَّرَ الْأَوَّلُونَ مِنَ النَّبِیِّینَ وَ الْمُرْسَلِینَ وَ أَنَا خاتمالنَّبِیِّینَ وَ الْمُرْسَلِینَ وَ الْحُجَّةُ عَلَى جَمِیعِ الْمَخْلُوقِینَ مِنْ أَهْلِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِینَ فَمَنْ شَكَ فِی ذَلِكَ فَقَدْ كَفَرَ كُفْرَ الْجَاهِلِیَّةِ الْأُولَى وَ مَنْ شَكَّ فِی شَیْءٍ مِنْ قَوْلِی هَذَا فَقَدْ شَكَّ فِی كُلِّ مَا أُنْزِلَ عَلَیَّ وَ مَنْ شَكَّ فِی وَاحِدٍ مِنَ الْأَئِمَّةِ فَقَدْ شَكَّ فِی الْكُلِّ مِنْهُمْ وَ الشَّاكُّ فِینَا فِی النَّار: هان ای مردم، به خدا سوگند که پیامبران پیشین به ظهورم مژده دادند و اکنون من پایانبخش انبیا و مرسلین و برهانی بر آفریدگان آسمانها و زمینم. پس آن کس که در این شک کند، به کفر جاهلی درآمده و تردید در سخنان امروزم برابر با تردید در تمامی محتوای رسالت من است و شک در امامت یکی از امامان، بهسان شک در تمامی آنان است و هرآینه جایگاه این ناباوران در آتش خواهد بود…» (ابنطاووس، الیقین، ص۳۵۱).
۲- امام صادق علیه السلام به نقل از جدشان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
«…فَلَمَّا أَرَادَاللَّهُ عَزَّوَجَلَّ أَنْ یُبَیِّنَ لَنَا فَضْلَهُمْ وَ یُعَرِّفَنَا مَنْزِلَتَهُمْ وَ یُوجِبَ عَلَیْنَا حَقَّهُمْ أَخَذَ ذَلِكَ النُّورَ وَ قَسَمَهُ قِسْمَیْنِ جَعَلَ قِسْماً فِی عَبْدِاللَّهِبْنِعَبْدِالْمُطَّلِبِ فَكَانَ مِنْهُ مُحَمَّدٌ سَیِّدُ النَّبِیِّینَ وَ خاتمالْمُرْسَلِینَ وَ جَعَلَ فِیهِ النُّبُوَّةَ وَ جَعَلَ الْقَسْمَ الثَّانِیَ فِی عَبْدِمَنَافٍ وَ هُوَ أَبُوطَالِبِ بْنُعَبْدِمَنَافٍ فَكَانَ مِنْهُ عَلِیٌّ أَمِیرُالْمُؤْمِنِینَ وَ سَیِّدُالْوَصِیِّینَ وَ جَعَلَهُ رَسُولاللَّهِ وَلِیَّهُ وَ وَصِیَّهُ وَ خَلِیفَتَهُ وَ زَوْجَ ابْنَتِهِ وَ قَاضِیَ دَیْنِهِ وَ كَاشِفَ كُرْبَتِهِ وَ مُنْجِزَ وَعْدِهِ وَ نَاصِرَ دِینِه: و هنگامیکه خدای عزوجل اراده نمود تا فضل آنها را بر ما بیان نماید و منزلتشان را بشناساند و حقشان را بر ما واجب گرداند، آن نور را گرفت و به دو نیم تقسیم کرد. قسمی را در عبداللهبنعبدالمطلب قرار داد که از آن، محمد صلی الله علیه و آله و سلم آقای انبیا و پایانبخش رسولان بود و در او نبوت را قرار داد و قسم دوم را در عبدمناف قرار داد که او ابوطالب پسر عبدمناف بود که از او علی امیرالمؤمنین و آقای اوصیا بود؛ رسول خدا او را ولی و وصی و خلیفهاش و همسر دخترش و قاضی دین و برطرفکنندۀ اندوه و غمش و عملکننده به وعده و یاریکننده دینش قرار داد…» (ابنطاووس، الیقین، ص۲۲۷؛ مجلسی، بحارالانوار، ج ۳۵، ص۲۷).
بنا بر آنچه گفته شد، با مطالعۀ دو نمونه از روایات معتبر اسلامی و نمونههایی از نصوص بهائی که فصلالخطابی برای بهائیان است، میتوان گفت استدلال خاتمالانبیا بودن و خاتمالمرسلین نبودن پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم استدلالی نادرست است که نه از مدارک اسلامی و نه از مدارک بهائی، نمیتوان برای اثبات آن سندی ارائه داد.
قسمت هفتم: معنای باطنی بدویت و ختمیت
آنچه كه نویسندگان بهائی در جزوۀ رفع شبهات دراینخصوص بیان کردهاند؛ بهاختصار بهترتیب زیر است:
مقدمۀ اول: خدا اول و آخر و ظاهر و باطن است و بدئیت دارد و ختمیت.
مقدمۀ دوم: پیروان ادیان در این اعتقاد متفقالقولند که پیامبران الاهی همگی مظهر تجلی اسماء خدا هستند (نظریه تجلی)، بنابراین همه اول و آخرند و ظاهر و باطن و بدئیت دارند و ختمیت.
مقدمۀ سوم: پیامبران الاهی حقیقت واحدهاند، یعنی همگی حکم یک ذات، یک نفس، یک روح، یک جسد و یک امر را دارند (نظریه وحدت مظاهر).
مقدمۀ چهارم: پیامبر اسلام خاتمالنبیین هستند.
مقدمۀ پنجم: خاتمالنبیین یعنی مظهر ختمیت خداوند.
نتیجهگیری: همۀ پیامبران خدا خاتمالنبییناند و مظهر ختمیت خداوند و حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم آخرین پیامبر خدا نخواهد بود.
نویسندگان بهائی، در ادامه این قسمت و در بیان شبهۀ مطرحشده، به نقل روایاتی پرداختهاند که به دلیل تعدد آنها و همچنین بررسی و موشکافی بیشتر، عین مطالب را در اینجا از جزوۀ رفع شبهات نقل میکنیم:
«خود آن حضرت درمورد بدئیت مقام خود میفرمایند: «و کنت نبیاً و آدم بین الماء و الطین (الاسماءالحسنى جلد ۲، کلمات مکنونه ملامحسن فیض کاشانی چاپ سنگی – صفحه ۱۸۶، کتاب روضات الجنان و جنات الجنان حافظ حسین تبریزی – صفحه ۵۰۸) یعنی من نبی بودم هنگامیکه گل آدم را میسرشتند و همچنین در جای دیگر میفرمایند: «کنت و علی نورا بین یدی الرحمن قبل ان یخلق عرشه» (حدیقة الشیعه ملااحمد اردبیلی، ص ۵۵؛ کتاب روحالبیان شیخ اسماعیل حقی) یعنی مثل نوری بودم میان دست پروردگارم، پیش از آنکه عرش خود را خلق کند. حضرت عیسی نیز فرمود: «میروم و زود باز میگردم» (انجیل یوحنا، باب ۱۴، آیۀ ۲۸) درصورتیکه درظاهر حضرت مسیح بازنگشت و حضرت محمد بعد از ایشان ظهور فرمود و این دلالت دارد بر وحدت پیامبران الاهی. شرح این موضوع را حضرت بهاءالله بهتفصیل در کتاب مستطاب ایقان بیان نمودهاند. ازجمله میفرمایند «همان قسمی که در اول لااول صدق اخریت برای مربی غیب و شهود میآید، همان قسم هم بر مظاهر او صادق میآید و در حینی که اسم اولویت صادق است، همان حین اسم آخریت صادق و در حینی که بر سر بدئیت جالسند، همان حین بر عرض ختمیت ساکن و اگر بصر حدید یافت شود مشاهده مینماید که مظهر اولویت و آخریت و ظاهریت و باطنیت و بدئیت و ختمیت، این ذوات مقدسه و ارواح مجرده و انفس الهیه هستند.» از جهت دیگر وقتیکه وحدت انبیا الاهی به ثبوت رسید و مسلم گردید که هیاکل مقدسه یک حقیقت بوده و از یک منبع ساطع و متجلی میگردند، پس جمیع آنان مظهر بدئیت و ختمیت میباشند و بر جمیع آنان کلمه فاتحالنبیین و خاتمالنبیین اطلاق میگردد. در مثل اگر چنانچه آفتاب هزاربار طلوع و غروب نماید، باز هم یک آفتاب زیاده نخواهد بود. به همین قسم اگر هریک از شموس حقیقی، مثلاً پیامبر اسلام، خود را اولین و آخرین نور الهی و نخستین و آخرین مظهر آسمانی بنامد، درست خواهد بود و اگر ادعا فرماید که آخرین فیض آسمانی و آخرین نبی و فرستاده الهی میباشد، ایضاً صحیح خواهد بود، چه که ظهورات قبل از شارع اسلام نیز ظهور حقیقت محمدی بوده و ظهورات بعد از حضرتشان نیز ظهور محمد صلی الله علیه و آله و سلم خواهد بود. به عبارت دیگر ظهورات آینده نیز مجئی ثانوی همان حقیقت و همان روحی است که در وجود رسول اکرم و انبیای قبل از وی تجلی نمود، چه که مظاهر مقدسه الاهی به حکم آیه «وَ مَا أَمْرُنَا إِلَّا وَاحِدَةٌ» (سوره قمر، آیۀ ۵۰) یعنی نیست امر ما مگر واحد، جمیعاً حقیقت واحد و ذات متحدی هستند که به الوان و اشکال مختلفی تجلی نمودهاند… خود پیغمبر دراینمورد میفرمایند «اولنا محمد اوسطنا محمد اخرنا محمد فکلنا محمد» (رساله سید کاظم رشتی در شرح خطبه طنجیه، ص ۲۶۰،۲۴۳) یعنی اول و وسط و آخر و کل ما محمد است. و همچنین «امّا النبییون فَاَنَا» (شرح القصیده سیدکاظم رشتی، ص ۱۱۵) یعنی تمام انبیا من هستم. همچنین حضرت مسیح خود را مظهر بدئیت و ختمیت دانسته و فرمود «من الف و یا و اول و انتها هستم» (مکاشفات یوحنا، باب اول، آیۀ ۱۷) و در جای دیگر انجیل، خود را جوهر خاتم خدا دانسته و میفرماید «و بهوسیله او عالمها را آفرید که فروغ و جلالش و خاتم جوهرش بود» (رساله به عبرانیان، باب اول، آیۀ ۳). شارع بهائی این مطلب را در کتاب ایقان تشریح نموده و چنین میفرماید «و اگر جمیع ندای اَنَا خاتَمُ النَّبیین برآرند آن هم حقّ است و شبهه را راهی نه و سبیلی نه؛ زیراکه جمیع حکم یک ذات و یک نفس و یک روح و یک جسد و یک امر دارند و همه مظهر بدئیت و ختمیت و اوّلیت و آخریت و ظاهریت و باطنیت آن روحالارواح حقیقی و ساذج السّواذج ازلیاند.» ایضاً میفرمایند «چه مقدار از نفوس که به سبب عدم بلوغ به این مطلب به ذکر خاتمالنّبیین محتجب شـــــــده از جمیع فیوضات محجوب و ممنوع شدهاند، با اینکه خود آن حضرت فرمود: «اَمَّا النَّبیونَ فَاَنَا» و همچنین فرمودند: منم آدم و نوح و موسی و عیسی چنانچه ذکر شد. معذلک تفکّر نمینمایند بعد از آنکه بر آن جمال ازلی صادق میآید به اینکه فرمودند: منم آدم اوّل، همین قسم صادق میآید که بفرمایند: منم آدم آخر و همچنانکه بدء انبیاء را که آدم باشد به خود نسبت دادند، همین قسم ختم انبیاء هم به آن جمال الهی نسبت داده میشود. و این بسی واضح است که بعد از آنکه بدء النّبیین بر آن حضرت صادق است، همان قسم ختم النّبیین صادق آید» (ایقان، ص ۱۷۲) و همچنین میفرمایند «لَترى کلّ النّبیین و المرسَلین کهیکلٍ واحدٍ و نفسٍ واحدةٍ و نورٍ واحدٍ وروحٍ واحدةٍ، بحیث یکون أوّلُهم آخرَهم و آخرُهم أوّلَهم» (جواهرالاسرار، ص ۲۸) یعنی هرآینه میبینی همۀ انبیا و مرسلین را مانند هیکل واحد و نفس واحد و نور واحد و روح واحد بهطوری که میباشد اول آنان آخر آنها و آخر آنها اول آنان. حضرت باب نیز در آثار خود انبیاء الهی را به خورشید تشبیه فرمودهاند که اگر صدها بار طلوع و غروب فرماید یک شمس واحد طلوع و غروب فرموده است، چنانکه فرمودهاند «بدان که مثل او مثل شمس است اگر بما لانهایه طلوع نماید یک شمس زیاده نبوده و نیست و اگر بما لانهایه غروب کند یک شمس زیاده نبوده و نیست، اوست که در کل رسل ظاهر بوده و اوست که در کل کتب ناطق بوده. اولی از برای او نبوده زیرا که اول به او اول میگردد و اخری از برای او نبوده زیرا که آخر به او آخر میگردد. (دلائل السبعه فارسی، ص ۲)» (جمعی از نویسندگان، جزوۀ رفع شبهات، ذیل پاسخ به سؤال ۱۵).
پاسخ به شبهۀ بدئیت و ختمیت
پاسخ به این شبهه را در دو قسمت بیان میکنیم؛ قسمت اول به بررسی مقدمات ذکرشده در نظریۀ وحدت مظاهر و تجلی و پاسخ به این شبهه اختصاص دارد و قسمت دوم به بررسی روایات اسلامی و مدارکی میپردازد که در بحثِ وحدت مظاهر بدان استناد شده است.
قسمت اول: پاسخ به مقدمات
در این استدلال ابتدا به مقدمههایی اشاره شده و سپس بر پایۀ آن مقدمهها نتیجهگیری شده كه عملاً امكان آمدن پیامبری دیگر وجود دارد. اشکال آنجاست که در مجموعۀ مقدماتی كه ذكر شد، نكات مبهمِ ریز و درشتی وجود دارد كه ابهام در هریك از آنها، كارآیی استدلالِ فوق، برای رسیدن به نتیجۀ مطلوب را خدشهدار کرده و نتیجۀ نهایی را نادرست مینماید. در زیر به خلاصهای از این نکات اشاره میکنیم:
نکته اول: همانطور که پیشتر نیز گفته شد؛ مفهوم «خاتمیت»، فقط با عبارت «خاتمالنبیین» وارد نشده است تا بتوان آن را به معنای «مظهر ختمیت خدا» دانست و با تسری آن به سایر پیامبران مسأله را حل کرد. باید پرسید عباراتی چون «لانبی بعدی» و امثال آن كه بارها در کتابهای حدیث نقل شده[۵] و همگی به همین صفت اختصاصی پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم اشاره میكنند؛ چگونه قابل توجیه است؟ آیا میتوان گفت که این مفهوم درمورد همۀ انبیای پیشین صادق است؟
نکتۀ دوم: ختمیت خدا به چه معناست؟ یكی از پایهایترین ابهاماتی كه درمورد ساختار استدلالیِ فوق مطرح است، این است كه ختمیت خدا به چه معناست؟ در قرآن آیه سوم سورۀ حدید، به صفات: «اول، آخر، ظاهر و باطن» برای خدا اشاره شده، اما نه در این آیه و نه در هیچ جای دیگر قرآن به صفت «خاتم» برای خداوند متعال اشاره نشده و جالبتر آنكه حتی در یك روایت هم، این اسم برای خدا ذكر نشده است؛ حتی در دعایی مثل دعای جوشن كبیر كه حاوی حدود هزار اسم خداوند است نیز این اسم برای خدا نیامده است.
نکتۀ سوم: اشكال اساسی دیگر آنکه درحالیکه چنین صفتی برای خداوند ذکر نشده است، چگونه میتوان خاتمالنبیین را مظهر ختمیت خداوند (مقدمه پنجم) معنا کرد، تا بتوان به بهانۀ حقیقت واحده بودن و مظهریت پیامبران، آن را به دیگر انبیاء نیز تسری داد؟ این ادعا نیازمند دلیلی قابلپذیرش است که در این ساختار ارائه نشده است. برای هر پژوهشگر بیتعصبی با اندكی تأمل، این مطلب روشن میشود كه كلیت این استدلال یك «استدلال استقرایی» است كه تلاش میكند صفتی را كه ویژۀ یك پیامبر است به دیگران نیز سرایت دهد. به این منظور ابتدا آن صفت را – بدون ارائه هیچ دلیلی- مظهری از یك صفت خدا دانسته، که البته چنین صفتی هم برای خدا ذکر نشده است؛ سپس با طرح این مسأله كه همۀ انبیا حقیقتی واحدهاند و باید مظاهر صفات خدا باشند؛ دامنۀ آن صفت را به دیگر انبیای الاهی نیز گسترش میدهد. باید گفت اگر قرار باشد چنین ساختار بدیعی موردپذیرش قرار گیرد؛ بهتبع، باید قائل به این شد که هیچیك از انبیاء الاهی پدر و مادر نداشتهاند، یا هیچیك ازدواج نكردهاند یا اینکه هیچكدام فرزندی نداشتهاند؛ چه که بهعنوان مثال حضرت مسیح علیه السلام پدر نداشته و حضرت آدم علیه السلام پدر و مادر نداشته است (آل عمران: ۵۹). بنابراین میتوان نتیجه گرفت عبارت «همه عبارت از یكدیگرهستند و همه، هم اوّلاند و هم وسطاند و هم آخر، به این دلیل حضرت رسول نیز، هم آخرند و هم وسطاند و هم اول»، عبارتی بیمعناست.
نکتۀ چهارم: در مقدمۀ دوم ذکر شده است که پیروان ادیان در این اعتقاد متفقالقولند که مظاهر مقدسه جلوهگاه تجلی صفات و کمالات الاهی هستند… باید گفت این ادعا، همانطور که پیشتر نیز در قسمت «ادعای آخرین دین بودن تمام پیروان ادیان»، گفته شد ادعایی بزرگ و بدون سند است. نویسندگان بهائی باید در طرح مطالب علمی، اسنادی دقیق از اعتقاد پیروان ادیان که نمونهای درخور از جامعۀ آنها باشد؛ ارائه نمایند. حداقل انتظاری که در این قسمت با طرح چنین مطالبی وجود دارد، این است که به حدیث یا روایتی از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم یا جانشینان معصوم ایشان دراینباره اشاره شود. علاوهبراین، پرسش اصلی اینجاست که اگر پیروان ادیان همگی بر این اعتقادند که مظاهر الاهی جلوهگاه تجلی صفات خداوند بوده و همگی اول، آخر، ظاهر و باطنند؛ چگونه میتوان باور کرد که ادعای «همه میگویند دین ما آخرین دین است» درست باشد؟ که اتفاقاً در همین قسمت و ذیل سؤال ۱۵ مطرح شده است. ادعای دوم درخصوص اعتقاد پیروان ادیان، باور به آخر بودن را به همۀ انبیا تسری میدهد و ادعای اول صفت آخر بودن را مختص یک پیامبر و یک دین خاص (یهودیت، مسحیت، اسلام) میداند. سؤال اینجاست که این دو ادعای نقیض چگونه قابل جمعاند؟ چگونه پیروان ادیان، هم میتوانند باور داشته باشند که همۀ پیامبران اول و آخرند و هم باور داشته باشند که تنها پیامبر آنها آخرین پیامبر است و سایر پیامبران الاهی آخرین نیستند؟
نکتۀ پنجم: یکی از نکاتی که در جزوۀ رفع شبهات دربارۀ اعتقاد بهائیان به نظریۀ تجلی ذکر نشده، این است که براساس این نظریه، همۀ کائنات به این سبب که موجودند و بهرهای از وجود دارند؛ مظهر تجلی خداوند هستند و از این لحاظ فرقی میان آنها جز تفاوت در حدود این فیض وجودی یا اختلاف در مراتب این تجلی نیست (داوودی، الوهیت و مظهریت، ص ۱۱۳). بنابراین بالاترین مراتب تجلی به زعم بهائیان مربوط به انسان کامل، یعنی مظاهر امر الاهی است. در مقدمۀ اول، طبق آیۀ ۳ سورۀ حدید، اسامی اول، آخر، ظاهر و باطن برای خداوند متعال بیان شده و در مقدمۀ دوم عنوان شده تمام پیامبران الاهی مظهر تجلی این اسامی هستند؛ اما اشکال آنجاست که این آیۀ شریفه و دیگر متون مشابه، به ظهور خداوند در تمام عرصۀ هستی اشاره میکنند و نمیتوان بخشی از عرصۀ هستی را از آن استثنا کرد، یعنی ظهور الاهی در همۀ هستی وجود دارد و اول و آخر بودن مربوط به همۀ موجودات است، اما در طی این دو مقدمه، نویسندگان فقط پیامبران را در دایرۀ این فیض پنداشتهاند؛ بنابراین باید پرسید با درنظر گرفتن نظریۀ تجلی در باور بهائی، اول و آخر بودن سایر موجودات چگونه معنا پیدا خواهد کرد؟ به عبارت دیگر این صفت فقط خاص پیامبران الاهی نیست که بتوان اولین آنها را آخرینشان و آخرین آنها را اولینشان دانست، بلکه اولین و آخرین بودن صفتی است که در همۀ مخلوقات جاری و ساری است و با این وصف، سؤال اساسی اینجاست که اولین و آخرین و خاتمیت همۀ مخلوقات به چه معناست؟
نکتۀ ششم: اگر در توضیح نظریۀ وحدت مظاهر، گفته شود که پیامبران الاهی علاوهبر اینکه همه از یک روح، جسد، امر و نفس بودهاند، صفاتی اختصاصی نظیر بدون پدر بودن حضرت مسیح یا بدون پدر و مادر بودن حضرت آدم علیهما السلام نیز داشتهاند؛ در پاسخ باید گفت اولاً، این توضیح، یک جسد و یک نفس بودن انبیاء را که در نظریۀ وحدت مظاهر مطرح است، خدشهدار میکند؛ ثانیاً، «خاتمیت» نیز بهعنوان صفتی مختص رسول گرامی اسلام قلمداد شده است. اشراق خاوری در تعریف ختمیت مینویسد: «ختمیت به آخر بودن، صفت مختص به حضرت رسول اکرم گویند» (قاموس توقیع منیع، ج۲، ص ۳۷۷). سؤال اینجاست که اگر صفت ختمیت، اختصاص به پیامبر اسلام دارد، به این معنا که با شخص دیگری در آن شریک نیست؛ چگونه میتوان آن را به سایر پیامبران تسری داد؟ و اگر نه، سخن از اختصاص، در بیانِ خاوری به چه معناست؟
نکته هفتم: به گفتۀ بهاءالله، که پیشتر هم اشاره شد؛ همۀ انبیای الاهی در حکم یک ذات، روح، جسم و امر هستند (ایقان، ص ۱۱۸). این بیان با آیۀ ۲۵۳ سورۀ بقره، «تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللَّهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ وَ آتَیْنا عیسَىابْنَمَرْیَمَ الْبَیِّناتِ وَ أَیَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُس: این پیغمبران را برخى بر بعضى برترى و فضیلت دادیم، بعضى را خدا با او سخن گفته و بعضى را رفعت مقام داده و عیسى پسر مریم را معجزات آشكار دادیم و او را به روح القدس نیرو بخشیدیم» در تضادی آشکار است و بهوضوح نشاندهندۀ برتری مقام و منزلت تعدادی از پیامبران الاهی بر برخی دیگر از آنهاست. علاوه بر این تضاد، دو اشکال اساسی بر آن وارد است. اشکال اول اینکه با فرض صحت چنین فرضیهای، پیامبرانی که در یک زمان میزیستهاند و به بیان بهائیان، همگی مظاهر امر الاهی بودند؛ چگونه باهم در یک جسد قابل جمعاند؟! پیامبرانی مانند حضرت خضر و موسی علیهما السلام را که هردو در یک زمان نبی بودهاند، چگونه میتوان در یک روح و یک جسم تصور کرد؟ اشکال دوم، اشتراک انسانهایی غیر از مظاهر الاهی، در نفس و نور وجودی پیامبران است که این نظریۀ وحدت مظاهر را به اشخاصی غیر از پیامبران الاهی تسری میدهد و این در تناقض با انحصار وحدت در مظاهر الاهی است. تفصیل این مورد را به قسمت بعد و روایاتی که نویسندگان بهائی در این قسمت ذکر کردهاند؛ موکول میکنیم.
نتیجه: ملاحظه کردیم که در مقدمات ذکرشده، اشکالات اساسی فراوانی است که بدون حل آنها، نمیتوان نظریۀ وحدت مظاهر را ارائه داد و بر پایۀ آن به تسری صفت خاتمیت برای تمام انبیا رسید.
قسمت دوم: بررسی روایات اسلامی
در قسمت دوم از استدلال نویسندگان بهائی، در تأیید نظریۀ وحدت مظاهر، به روایاتی اسلامی اشاره شده است که لازم است برای کامل شدن بحث، آنها را یکبهیک مورد بررسی قرار دهیم تا درستی یا نادرستی ادعای ایشان در این زمینه روشن شود.
روایت اول
در جزوۀ رفع شبهات آمده است: از رسول گرامی اسلام نقل شده است که «و کنت نبیاً و آدم بین الماء و الطین» (من نبی بودم هنگامیکه گل آدم را میسرشتند).
همانگونه که در این حدیث بهروشنی اشاره شده پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم قبل از خلقت حضرت آدم علیه السلام دارای مقام نبوت بودهاند. این حدیث اشاره به خلقت نورانی ایشان دارد و بیانگر جایگاه خاص و والای ایشان در میان انبیای الاهی است و نهتنها هیچ ارتباطی به موضوع مورد ادعای نویسندگان بهائی، یعنی یکی بودن حضرت آدم و پیامبر اسلام علیهما السلام ندارد، بلکه بهعکس، نشاندهندۀ وجه تمایز و جایگاه ویژۀ پیامبر اسلام نسبت به سایر انبیا ازجمله حضرت آدم علیه السلام است و مشخصاً ثابت میکند که این دو جایگاه یکی نیستند؛ چراکه ایشان میفرمایند من بهعنوان یک شخصیت مستقل، دارای مقام نبوت بودم و حضرت آدم علیه السلام نیز بهعنوان شخصیت مستقل دیگری که پدر همۀ انسانها هستند، هنوز خلق نشده بودند. پرسش اینجاست که نویسندگان بهائی، چگونه از این حدیث توانستهاند به وحدت مظاهر الاهی برسند؟ حال آنکه مضمون حدیث، درست مطلبی عکس آن را نشان میدهد.
روایت دوم
«از پیامبر گرامی اسلام نقل شده است «کنت و علی نوراً بین یدی الرحمن قبل ان یخلق عرشه» (حدیقة الشیعه ملااحمد اردبیلی، ص ۵۵٫ کتاب روح البیان شیخ اسماعیل حقی) یعنی مثل نوری بودم میان دست پروردگارم، پیش از آنکه عرش خود را خلق کند.» (جمعی از نویسندگان، جزوۀ رفع شبهات، ذیل سؤال ۱۵).
قبل از اینکه به متن این روایت بپردازیم؛ نکاتی در منابع این روایت دیده میشود که قابلتأمل است. در ارجاع به حدیقة الشیعه، شمارۀ جلد ذکر نشده و شماره صفحه نیز اشتباه است. این حدیث در صفحه ۱۷۷ از جلد اول این کتاب است. در ارجاع دوم نیز شماره صفحه و جلد مشخص نشده و فقط به ذکر عنوان کتاب اکتفا شده است. اینگونه ارجاع شایستۀ یک مطلب علمی نیست؛ ضمن آنکه در کتاب یادشده، علیرغم جستوجوی فراوان چنین حدیثی یافت نشد و این سؤال را ایجاد کرد که آیا اینگونه نقل مطلب در این جزوه، خواننده را با دغدغههای بنیادین نظیر عدم رعایت در امانت و نقل درست از منابع روبهرو نمیکند؟ نکتۀ دیگر آنکه منابع شیعی، حدیث مذکور را از مسند احمدبنحنبل نقل کردهاند (حافظ برسی، مشارق انوارالیقین، ص۴۴). درواقع منبع اصلی این حدیث مربوط به اهل سنت است.
در بررسی متن حدیث و ترجمۀ آن نیز نکات ظریفی دیده میشود که قابلتأمل است. نکته اول اینکه در ترجمۀ حدیث، نام حضرت علی علیه السلام حذف شده است: «من مثل نوری بودم میان دست پروردگارم…» درحالیکه ترجمۀ درست حدیث مذکور این است: «من و علی قبل از آنکه خدای متعال عرش خود را خلق کند، یک نور در نزد پروردگار بودیم». با دقت در مفهوم صحیح این حدیث، به حقیقت جالبی میرسیم. پیش از این درخصوص حدیث منزلت (روایت اول از قسمت پنجم) بیان شد که باور بهائی و باور اسلامی در یک نکتۀ این حدیث باهم اشتراک دارند و آن اینکه حضرت علی علیه السلام نبی نیستند «أَنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسَى إِلَّا أَنَّهُ لَا نَبِیَّ بَعْدِی» یعنی تو نسبت به من مانند هارون هستی نسبت به موسی، با این تفاوت که بعد از من هیچ پیامبری نیست. خلاصۀ آنچه در بحث حدیث منزلت گفته شد این بود که به ادعای نویسندگان بهائی، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودهاند که ای علی تو پیامبر بعد از من نیستی، ولی ثابت شد که متن روایت تصریح دارد که وجود هرگونه نبی بعد از ایشان نفی شده است.
درهرصورت، نظر مشترک این است که حضرت علی علیه السلام نبی نیستند و همین اشتراک برای بحث حاضر کافی است که نظریۀ وحدت مظاهر را خدشهدار و غیرقابلپذیرش کند. توضیح آنکه اگر همۀ انبیای الاهی دارای یک روح واحد بودند و ادعای وحدت مظاهر درست بود؛ امکان نداشت که بین نبی و غیرنبی وحدت ایجاد شود؛ چراکه بنا بر ادعای وحدت مظاهر، روح نبی و غیرنبی باهم تفاوت دارند. به بیان بهاءالله در ایقان، فقط و فقط یک روح واحد وجود دارد که متعلق به انبیای الاهی است و این روح واحد نبوت یا مظهر امر الاهی است که در زمانهای مختلف طلوع میکند.[۶] این روح واحد فقط مختص انبیا و مظاهر امر الاهی است، اما در حدیث یادشده، به خلقت پیامبر اسلام و امیرالمؤمنین علیهما السلام از یک نور واحد اشاره شده است که به این معناست که روح واحد انبیاء به یک غیرنبی هم تعلق گرفته است. حتی میتوان گفت نفس پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم که بهاءالله آن را نفس واحده در تمام انبیای الاهی میداند (ایقان، ص ۱۱۸) با نفس امیرالمؤمنین علیه السلام طبق آیۀ ۶۱ سورۀ آل عمران، معروف به آیۀ مباهله، مشترک است. بنابراین باید پرسید چگونه میتوان به نظریۀ وحدت مظاهر قائل بود، حال آنکه غیرنبی نیز در آن راه دارد؟ آیا ممکن است غیرنبی، هم در روح و هم در نفسِ پیامبر با او مشترک باشد؟ بنابراین، حدیثی که نویسندگان بهائی، به آن استناد کردهاند خود، دلیلی است بر رد نظریۀ وحدت مظاهر.
علاوهبر تمامی اشکالات، پرسش اصلی اینجاست که چه ارتباطی میان این حدیث و نظریۀ وحدت مظاهر وجود دارد؟ در این روایت مطرح نشده که همۀ انبیا دارای یک روح هستند و در این حدیث پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نفرمودهاند که روح یا جسم تمام انبیا یکی است؛ آنچه فرمودهاند این است که من و علی یک نور واحد در نزد پروردگار خویش بودیم. مشخص نیست نویسندگان بهائی از کجای این حدیث، توانستهاند به چنین نتیجهای درمورد نظریه وحدت مظاهر برسند و آن را سندی برای اثبات آن نظریه بدانند!
بیانی از حضرت مسیح علیه السلام
در سند بعدی، نویسندگان بهائی کلامی از حضرت مسیح علیه السلام نقل کردهاند که «میروم و زود بازمیگردم» و اینگونه استدلال کردهاند که چون در ظاهر حضرت مسیح بازنگشت و حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم بعد از ایشان ظهور کرد، این مسأله دلالت دارد بر وحدت پیامبران الاهی، به این معنا که آن کسی که بازگشته، یعنی پیامبر اسلام، همان حضرت مسیح بوده است.
باید گفت اگر ادعای نویسندگان بهائی، درخصوص وحدت مظاهر درست بود؛ لازم میآمد که خدای متعال یا پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم حداقل در یک مورد اشاره میکردند که ایشان همان عیسی است که بازگشته با همان روح و جسم و نفس و امر؛ اما نهتنها هیچ نصی دراینباره وجود ندارد، بلکه نصوص و متون بسیاری برخلاف ادعای وحدت مظاهر وجود دارد که در آنها به استقلال پیامبران الاهی و حضرت عیسی علیه السلام تصریح شده است؛ مثل این آیه: «وَ إِذْ قالَ عیسَىابْنُمَرْیَمَ یا بَنیإِسْرائیلَ إِنِّی رَسُولُ اللَّهِ إِلَیْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ یَأْتی مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمَّا جاءَهُمْ بِالْبَیِّناتِ قالُوا هذا سِحْرٌ مُبین: و هنگامىكه عیسىبنمریم به بنىاسرائیل گفت: من همانا رسول خدا بهسوى شما هستم و حقانیت تورات را كه مقابل من است تصدیق مىكنم و نیز (شما را) مژده مىدهم كه بعد از من رسولی كه نامش احمد است بیاید. چون آن رسول ما با آیات و معجزات بهسوى خلق آمد، گفتند: این سحرى آشكار است.» (صف: ۶). مطابق با این آیه، حضرت عیسی علیه السلام خود را شخصیت مستقلی میداند که تصدیقکنندۀ تورات است و به رسولی بعد از خود بشارت میدهد که نام او احمد صلی الله علیه و آله و سلم است.
نکتۀ دیگر اینکه بهائیان ادعا میکنند که باب همان موعود مسیحیان، یعنی حضرت عیسی و موعود اسلام، یعنی حضرت مهدی علیهما السلام است (خاوری، مائده آسمانی، ج۵، ص۱۸۴و ج ۹، ص ۱۵۱ به نقل از عبدالبهاء). این درحالی است که یکی از نشانههای موعود اسلام این است که حضرت عیسی علیه السلام به یاری او خواهد آمد و پشت سرِ ایشان نماز خواهد خواند (صافی گلپایگانی، منتخب الاثر، فصل دوم، باب ۴۸). پس، به استناد متون و منابع اسلامی، حضرت عیسی علیه السلام و موعود اسلام دو شخصیت مستقل و جداگانه هستند، درحالیکه با نظریۀ وحدت مظاهر در باور بهائی، باید یک روح و یک جسم باشند.
مناسب است در اینجا به بیانی از نصرتالله محمدحسینی از مبلغان و نویسندگان شهیر بهائی نیز اشاره کنیم که در توضیحی از سخنان باب، در باب سوم صحیفۀ عدلیه، در بیان معرفت ابواب میگوید: «مراتب پنجم، ششم و هفتم بهترتیب راجع است به «ارکان»، «نقباء» و «نجباء» ضمن توضیح معرفت ارکان میفرمایند که عیسی، خضر، الیاس و ادریس اخذ فیض از امام زمان(حضرت موعود) میکنند و اشارۀ لطیفهای است به مقام مظهریت حضرتشان، زیرا حضرت مسیح مظهر مستقل الاهیاند و در این بیان مبارک در ظل مقام حضرت موعودند» (حضرت باب، ص ۷۹۶). حقیقت این است که با این سخن، اساس وحدت مظاهر و یکی بودن جسم، روح، نفس و امر آنها زیر سؤال میرود، چراکه با این سخن، حضرت عیسی علیه السلام یک مظهر مستقل الاهی است، بلکه مظهری است در ظل مقام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف. سؤال ما این است که کدام نظر را در باور بهائی باید برای مظاهر ظهور صحیح دانست، استقلال مظاهر یا وحدت آنها را؟ وحدتی که گسترهای متنوع از جسم، روح، نفس و امر دارد.
نکتۀ پایانی و مهم این بخش آنکه در جملهای که نویسندگان بهائی از انجیل نقل کردهاند، بازگشت خودِ حضرت مسیح مطرح است. حضرت عیسی علیه السلام فرمودند «میروم و زود بازمیگردم»؛ ایشان نفرمودند که من میروم و در بدن جدیدی یا با اسم دیگری باز میگردم، بلکه تصریح فرمودهاند که خودم بازمیگردم. این عبارت انجیل با منابع و متون اسلامی هم مطابقت دارد و یکی از ویژگیهای زمان ظهور موعود اسلام این است که حضرت مسیح علیه السلام به زمین هبوط میفرمایند و به موعود اسلام در نماز اقتدا میکنند. نویسندگان بهائی استدلال کردهاند که چون تاکنون حضرت مسیح بازنگشتهاند و بعد از ایشان حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم آمدهاند، پس حضرت محمد همان حضرت عیسی علیهما السلام هستند و نظریه وحدت مظاهر برقرار است. باید از ایشان پرسید آیا دنیا به پایان رسیده است و بازگشتی برای حضرت عیسی علیه السلام نبوده که اینگونه با اطمینان سخن ایشان را تفسیر کردید و پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم را جایگزین ایشان نمودید؟
بررسی یک بیان از بهاءالله و یک مثال
قبل از بررسی ادامۀ روایات مطرحشده در جزوۀ رفع شبهات، لازم است بیانی از بهاءالله و مثالی را که در میان این روایات گنجانده شده است، بررسی کنیم. بیان بهاءالله این است:
«همان قسمی که در اول لا اول صدق اخریت برای مربی غیب و شهود میآید، همان قسم هم بر مظاهر او صادق میآید و در حینی که اسم اولویت صادق است، همان حین اسم آخریت صادق و در حینی که بر سر بدئیت جالسند، همان حین بر عرض ختمیت ساکن و اگر بصر حدید یافت شود مشاهده مینماید که مظهر اولویت و آخریت و ظاهریت و باطنیت و بدئیت و ختمیت این ذوات مقدسه و ارواح مجرده و انفس الهیه هستند.»
بهاءالله برای بیان نظریۀ وحدت مظاهر، از عبارات «ارواح مجرده» و «انفس الاهیه» استفاده کرده است. سؤال اینجاست که اگر او بهواقع به نظریۀ وحدت مظاهر معتقد بوده و همگی پیامبران را از یک روح، نفس، جسم و امر میدانسته است، پس چرا از واژههای «ارواح» و «انفس»، بهجای «روح» و «نفس» استفاده نموده است؟ آیا شایسته است ایشان که داعیهدار این نظریه است، حتی در عبارات و لغاتی که به تشریح این عقیده میپردازند، دقت کافی را نداشته و از عباراتی غیردقیق در این زمینه استفاده کند؟ اگر نفس، نفسی واحد و روح، روحی واحد است چرا باید واژههای ارواح و انفس را برای آنان بهکار برد؟
نویسندگان بهائی، برای توضیح نظریۀ وحدت مظاهر مثالی از آفتاب زدهاند که جای تأمل دارد: «اگر چنانچه آفتاب هزاربار طلوع و غروب نماید، باز هم یک آفتاب زیاده نخواهد بود. به همین قسم اگر هریک از شموس حقیقی، مثلاً پیامبر اسلام، خود را اولین و آخرین نور الهی و نخستین و آخرین مظهر آسمانی بنامد، درست خواهد بود.» باید گفت این قیاس از اساس باطل است. زیرا طلوع و غروب خورشید حاصل گردش زمین است و نه از بین رفتن خورشید و به وجود آمدن خورشیدی دیگر! اما نویسندگان بهائی در اینجا از قیاس معالفارق بین گردش زمین و از دنیا رفتن پیامبر پیشین و به دنیا آمدن پیامبر بعدی استفاده کردهاند. باید گفت خورشیدی که هر روز طلوع و غروب آن را شاهد هستیم، یکی بیشتر نیست و این گردش زمین است که شب و روز را بهوجود میآورد. در حقیقت در اینجا مقدمۀ غلطی به نام «شموس» و خورشیدها را مبنای استدلال و تشبیه قرار دادهاند و آنگاه نتیجهگیری کردهاند که چون شموس و خورشیدها غلط است و فقط یک خورشید وجود دارد، پس پیامبران نیز همه یکی هستند. درحالیکه کسی ادعا نکرده است که در هر طلوع، خورشید جدیدی به وجود میآید و در غروب عمر آن به پایان میرسد که باور بهائی خواسته باشد غلط بودن این فرض را ثابت نموده و نتیجه بگیرد که خورشید واحد است و درنهایت از اثبات واحد بودن خورشید نتیجه بگیرد که پیامبران هم واحد هستند.
آیهای از قرآن
نویسندگان بهائی، در کنار روایاتی که برای اثبات نظریۀ وحدت پیامبران (مظاهر) الاهی آوردهاند، به آیهای از قرآن هم اشاره کردهاند که «وَ ما أَمْرُنا إِلاَّ واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَر: و نیست امر ما مگر واحد» (قمر:۵۰) و از آن نتیجه گرفتهاند که تمام پیامبران الاهی حقیقت واحد و ذات متحدی هستند که به الوان و اشکال مختلفی تجلی نمودهاند… درحقیقت نویسندگان بهائی، «امر» را به معنای پیامبران الاهی دانستهاند و از آن نتیجه گرفتهاند که امر الاهی یکی است، یعنی پیامبران الاهی یکی هستند.
پرسش اصلی ما این است که نویسندگان بهائی، با چه دلیل و مدرکی کلمۀ «امر» را پیامبران الاهی معنا کردهاند؟ در کــــــجای قرآن «امر الاهی» اینگونه معنا شده است؟ در کدام کتاب لغت «امر» به معنای پیامبران الاهی معنا شده است؟ آیا اینگونه معنا کردن واژهها، دخالت سلیقۀ شخصی در متون دینی و تفسیربهرأی آن نیست؟ آیا نویسندگان بهائی که خود، عملِ برخی از مفسران را که به ارائۀ تفاسیری شخصی از قرآن میپردازند، تخطئه مینمایند، شایسته است که خود در جایجای پاسخ به سؤال ۱۵، از کلمۀ «خاتم» گرفته تا «امر» و «وسطا» را تفسیربهرأی کرده و آنچه را خود میپسندند و متناسب با استدلالشان است، جایگزین واقعیت نمایند؟ برای دریافت معنای صحیح آیه لازم است به آیاتِ قبلِ آن مراجعه کنیم، تا به دور از اعمال نظرات شخصی و با توجه به سیاق آیات، معنای صحیح کلمۀ «امر» را در این آیه دریابیم. در آیۀ ۴۹ از سورۀ قمر میخوانیم: «إِنَّا كُلَّ شَیْءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَر: ما هر چیز را بهاندازه آفریدیم» و در آیۀ بعد میفرماید: «وَ ما أَمْرُنا إِلاَّ واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَر: و نیست امر ما مگر واحد، به مانند یک چشم برهم زدن.» ملاحظه میکنیم که این آیه و آیۀ قبل آن مربوط به نظام آفرینش و قضا و قدر در عالم است و سخنی درمورد پیامبران الاهی نیست، چراکه باوجود عبارتِ «کَلَمْحٍ بِالْبَصَر» به معنای چشم برهم زدن، امر باید چیزی باشد که عبارت «چشم برهم زدن» درمورد آن صادق باشد. سؤال اینجاست که اگر امر را پیامبران الاهی بدانیم، کلِ آیه چگونه قابل معناست؟ «و نیست پیامبران ما مگر واحد، مانند چشم بر هم زدن»!! آیا با قرار دادن کلمۀ پیامبران الاهی بهجای امر، آیه قابل معنی است یا بیمعنا میشود؟
نکتۀ دیگر آنکه «امر» مذکر است و «واحده» مونث، لذا «واحده» نمیتواند به «امر» برگردد. اگر واحد بودن مربوط به امر بود، میبایست از کلمۀ «واحد» در آیه استفاده میشد و نه «واحده»؛ ازاینرو برخی از مفسران بر این باورند که «واحده» صفت مؤنثی است برای فعل «کُن» به معنای «موجود باش» و طبق قواعد ادبیات عرب، چون صفت جمله است، باید مؤنث باشد. شیخ طوسی آیۀ مورد بحث را چنین معنا میکند: «و ما أمرنا إذا أردنا ان یكون شیئاً إلا مرة واحدة إنما نقول له كن فیكون أی هذه منزلته فی سرعته و انطیاعه: و امر ما جز این نیست که هنگامیکه اراده کردیم که شیئی موجود باشد، میگوییم باش، پس موجود میشود یا اینکه به منزلۀ سرعت و فرمانبرداری است» (التبیان فی تفسیرالقرآن، ج ۹، ص ۴۶۱). نتیجه اینکه امر الاهی در اینجا به خلقت و ایجاد اشیاء مربوط میشود نه پیامبران الاهی و جالب است که «واحده» که تمام استدلال نویسندگان بهائی برای اثبات نظریۀ وحدت مظاهر بر مبنای آن بنا شده است به کلمۀ «امر» بر نمیگردد که حتی بتوان با تغییر معنای امر به مقصود مورد نظر رسید.
روایت سوم
در ادامۀ روایات، روایتی را از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم نقل میکنند که به زعمِ بهائیان، ایشان در زمینۀ وحدت مظاهر الاهی فرمودند: «اولنا محمد اوسطنا محمد اخرنا محمد فکلنا محمد» (رساله شیخ کاظم رشتی در شرح خطبه طنجیه، ص ۲۶۰،۲۴۳) یعنی اول و وسط و آخر و کل ما محمد است.»
یادآوری میشود برای اینکه در اینگونه مباحث، استدلال پذیرفته شود، لازم است ارجاعات به منابع موردقبول طرف مقابل باشد ولی با مراجعه به نشانی این روایت، مشاهده میکنیم که این خطبه، روایتی مرسل (بدون ذکر راویان) است که در هیچیک از منابع و مصادر شیعی، پیش از قرن هشتم هجری قمری نیست و نخستین بار در کتاب «مشارق انوارالیقین»، تألیفشده در قرن نهم هجری قمری، نقل شده است و سیدکاظم رشتی ـ از رهبران فرقۀ شیخیه که از فرق منشعب و جداشده از شیعه هستند ـ آن را در کتاب خود آورده است.
مسألۀ مهمتر آن است که متن این روایت ـ که البته بهصورت تقطیعشده، در جزوۀ رفع شبهات آمده است ـ بیانگر وحدت مظاهر امر و واحد بودن روح و جسم تمام انبیای الاهی نیست و دقیقاً به موضوعی برخلاف این باور اشاره دارد. متن روایت که از امیرالمؤمنین علیه السلام نقل شده، اشاره به واحد بودن امر و خلقت پیامبر اکرم و ائمۀ هدی علیهم السلامدارد که درست برخلاف باور بهائی، واحد بودن امر و خلقت یک نبی و چند غیرنبی را مطرح کرده و خط بطلانی بر نظریه وحدت مظاهر الاهی میکشد.
نکتۀ دیگر اینکه این حدیث اساساً از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم نقل نشده است که بتوان با تکیه بر عبارت «و کلنا محمد» به وحدت پیامبران الاهی رسید. عبارت فوق، در دو حدیث در مصادر شیعی آمده است که یکی در مقام تبیین «جایگاه و شأن امام» و دیگری «شاهدی بر خلقت نوری اهلبیت علیهم السلام» است. در یک حدیث از حضرت علی علیه السلام نقل شده که در بحث معرفی مقام، جایگاه و شؤون امام و در تبیین علت اینکه چرا نباید بین اهلبیت علیهم السلام تفاوتی قائل شد، چنین میفرمایند: «و إنّی عالم بضمائر قلوبكم، و الأئمّة من ولدی یعلمون و یفعلون هذا إذا أحبّوا و أرادوا، لأنّا كلّنا واحد، أوّلنا محمّد و أوسطنا محمّد و آخرنا محمّد و كلّنا محمّد، فلاتفرّقوا بیننا: من به ضمائر قلبهای شما آگاهم و نیز امامانی که از فرزندان من هستند به آن آگاهند و هرگاه دوست داشته باشند و اراده کنند آن را انجام میدهند (بر ضمائر اطلاع مییابند) زیرا که همۀ ما واحدیم؛ اول و وسط و آخر و کل ما محمد است و اختلافی میانمان نیست (علوی، المناقب (الکتاب العتیق)، ص۷۵). همچنین در جای دیگری از امام سجاد علیه السلام نقل شده است که در حضور فرزند خود امام باقر علیه السلام درخصوص خلقت نوری و واحد بودن این خلقت به جابر اینچنین توضیح میدهند: «كُلُّنَا وَاحِدٌ مِنْ نُورٍ وَاحِدٍ وَ رُوحُنَا مِنْ أَمْرِ اللَّهِ أَوَّلُنَا مُحَمَّدٌ وَ أَوْسَطُنَا مُحَمَّدٌ وَ آخِرُنَا مُحَمَّدٌ وَ كُلُّنَا مُحَمَّد: همۀ ما یکی و از نور واحدی هستیم و روح ما از امر الاهی است، اول و وسط و آخر و کل ما محمد است» (مجلسی، بحارالانوار، ج۲۶، ص ۱۶). ناگفته پیداست که خلقت نوری و واحد بودن امر اهلبیت علیهم السلام که شامل یک نبی و چند غیرنبی است، بهوضوح ادعای وحدت پیامبران را رد نموده و مخالف با این ادعاست.
روایت چهارم
نویسندگان بهائی در اثبات نظریۀ وحدت مظاهر استناد به روایتی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم کردهاند که ایشان فرمودند: «اما النبییون فانا: تمام انبیا من هستم» (شرح القصیده، سیدکاظم رشتی، ص ۱۱۵).
نظیر روایت سوم، این روایت نیز از منبعی نقل شده است که موردقبول شیعه اثنیعشری نیست و شایستهتر این بود که در این زمینه از منابع معتبر شیعی نقل روایت میکردند. البته ناگفته نماند که در چاپ سنگی کتاب شرح القصیده سیدکاظم رشتی نیز چنین حدیثی یافت نشد. لذا در اینجا با مراجعه به منابع معتبر شیعی، این روایت را نقل میکنیم.
با جستوجو در منابع معتبر شیعی خواهیم دید که عبارت «اما النبییون فانا» قسمتی کوتاه از روایتی از پیامبر اسلام در توضیح آیۀ ۶۹ سورۀ نساء است. «ذَكَرَهُ الشَّیْخُ أَبُوجَعْفَرٍ الطُّوسِیُّ رَحِمَهُ اللَّهُ فِی كِتَابِهِ مِصْبَاحِ الْأَنْوَار … رَوَى أَنَسُبْنُمَالِكٍ قَالَ صَلَّى بِنَا رَسُولُاللَّهِ صلی الله علیه و آله و سلم فِی بَعْضِ الْأَیَّامِ صَلَاةَ الْفَجْرِ ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَیْنَا بِوَجْهِهِ الْكَرِیمِ. فَقُلْتُ لَهُ یَارَسُولاللَّهِ إِنْ رَأَیْتَ أَنْ تُفَسِّرَ لَنَا قَوْلَهُ تَعَالَى فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ وَ الصِّدِّیقِینَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِینَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِیقاً. فَقَالَ صلی الله علیه و آله و سلم أَمَّا النَّبِیُّونَ فَأَنَا وَ أَمَّا الصِّدِّیقُونَ فَأَخِی عَلِیٌّ وَ أَمَّا الشُّهَدَاءُ فَعَمِّی حَمْزَةُ وَ أَمَّا الصَّالِحُونَ فَابْنَتِی فَاطِمَةُ وَ اولادُهَا الْحَسَنُ وَ الْحُسَیْن: شیخ طوسی رحمه الله در کتاب مصباحالانوار به اسناد خود از انسبنمالک نقل میکند که روزی با پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نماز صبح را خواندیم، سپس آن جناب رو بهسوی ما برگردانید. من عرض کردم یا رسول الله! برای ما این آیه را تفسیر بفرمائید: «فَأُولئِكَ مَعَ الَّذینَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ وَ الصِّدِّیقینَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحینَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفیقا» ایشان فرمودند: منظور از انبیا منم و از صدیقین برادرم علی و از شهدا عمویم حمزه و از صالحین دخترم فاطمه و اولاد او حسن و حسین علیهم السلام است.»
همانطور که از متن روایت نیز پیداست، بیانی که از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم در جزوۀ رفع شبهات نقل و ترجمه شده، زمین تا آسمان با آنچه منظور اصلی پیامبراکرم بوده تفاوت دارد. چراکه ایشان در توضیحِ کلمۀ «النبیین» فرمودهاند که مقصود از این کلمه من هستم و منظور از «الصدیقین» برادرم علی و … اما معلوم نیست که نویسندگان بهائی چگونه این عبارت را بهصورت «تمام انبیا من هستم» ترجمه کردهاند! مضاف بر اینکه لازم است پرسیده شود که چرا برای استدلالی جامع و درخور، به اصل آیه و روایت ذیل آن اشاره نشده و تنها به قسمتی تقطیعشده از آن بسنده شده است؟ ممکن است سؤال شود که کلمۀ «النبیین» را که جمع است، چطور میتوان به یک فرد نسبت داد و بقیۀ انبیا را از آن مستثنا کرد؟ پاسخ این سؤال در حرف «مِن» است که در آیه پیش از کلمۀ «النبیین» آمده است. عبارت «من النبیین» در آیه بیانگر آن است که مراد خداوند متعال، بخشی از پیامبرانش، یا یک پیامبر خاص است و ترجمهای که نویسندگان بهائی از آن ارائه دادهاند، کاملاً برخلاف مراد اصلی آیه است.
بیانی دیگر از حضرت عیسی علیه السلام
در جزوۀ رفع شبهات آمده است: «همچنین حضرت مسیح خود را مظهر بدئیت و ختمیت دانسته و فرمود «من الف و یا و اول و انتها هستم» (مکاشفات یوحنا، باب اول، آیۀ ۱۷) و در جای دیگر انجیل خود را جوهر خاتم خدا دانسته و میفرماید «و بهوسیله او عالمها را آفرید که فروغ و جلالش و خاتم جوهرش بود» (رساله به عبرانیان، باب اول، آیۀ ۳).»
همانطور که پیشتر در نقلِ بیانی از حضرت مسیح علیه السلام و روایات قبلی گفته شد، این بیان را نیز از منابعی آوردهاند که موردقبول شیعه اثنیعشری نیست. ضمن آنکه بیانات منسوب به حضرت مسیح علیه السلام هم بیانگر وحدت پیامبران الاهی نیست؛ بهطور مثال در بیانِ «من الف و یا و اول و انتها هستم» چگونه میتوان با اطمینان گفت مقصود ایشان از الف و یا و اول و انتها پیامبران الاهی است؟ این نوع از استدلال درست مانند تفسیربهرأی کلمۀ «امر» است که پیشتر درمورد آن، بحث کردیم. مضاف بر اینکه در باور بهائی، صحبتی از پایان جهان نیست و معنای قیامت نیز با آنچه در اسلام آمده متفاوت است، لذا انتهایی را نمیتوان برای پیامبران الاهی تصور نمود و از این جهت است که وجوب ظهور پیامبرانی بعد از بهاءالله در آئین بهائی مطرح شده است. با این اوصاف باید پرسید چگونه میتوان مقصود از انتها در بیان حضرت مسیح علیه السلام را یک پیامبر الاهی دانست؟
در بیانی دیگر از ایشان آوردهاند «و بهوسیلۀ او عالمها را آفرید که فروغ و جلالش و خاتم جوهرش بود» این بیان نیز معلوم نیست چگونه وحدت پیامبران الاهی را میرساند؟ کدام قسمت از این بیان نشاندهندۀ وحدت روح و جسم و نفس و امر پیامبران الاهی است؟ آیا فقط نقل جملهای از حضرت مسیح و بهکارگیری کلمۀ خاتم در آن، کافی است تا ثابت کند روح و جسم پیامبران یکی است؟ آیا این نحو از استدلال این مسأله را در ذهن تداعی نمیکند که نویسندگان سعی داشتهاند برای اثبات نظر خود، از انبوهی از جملات پیامبر اسلام و حضرت عیسی علیهما السلام، باربط و بیربط استفاده کنند تا حجم مطالب، جایگزین مفهوم آنها شود؟ حقیقت آن است که در هیچیک از مستنداتی که تا اینجا نویسندگان بهائی، در اثبات نظریه وحدت مظاهر مطرح کردهاند، اثری از حتی تبیین این نظریه نیز دیده نمیشود و چه بسا بسیاری از نوشتههایشان، خط بطلانی بر آن نیز محسوب میگردد.
بررسی بیانی دیگر از بهاءالله و باب
در انتهای این قسمت، نویسندگان بهائی ادعای وحدت مظاهر را با دو بیان از باب و بهاءالله به پایان میبرند که حاوی نکاتی است که در اینجا به بررسی آنها میپردازیم:
بهاءالله در ایقان مینویسد: «ایضاً میفرمایند «چه مقدار از نفوس که به سبب عدم بلوغ به این مطلب، به ذکر خاتمالنّبیین محتجب شده، از جمیع فیوضات محجوب و ممنوع شدهاند با اینکه خود آن حضرت فرمود: «اَمَّا النَّبییونَ فَاَنَا» و همچنین فرمودند: منم آدم و نوح و موسی و عیسی چنانچه ذکر شد. معذلک تفکّر نمینمایند بعد از آنکه بر آن جمال ازلی صادق میآید به اینکه فرمودند: منم آدم اوّل، همین قسم صادق میآید که بفرمایند: منم آدم آخر و همچنانکه بدء انبیاء را که آدم باشد به خود نسبت دادند، همین قسم ختم انبیاء هم به آن جمال الهی نسبت داده میشود و این بسی واضح است که بعد از آنکه بدء النّبیین بر آن حضرت صادق است، همان قسم ختم النّبیین صادق آید» (ایقان، ص ۱۷۲) و همچنین میفرمایند «لَترى کلّ النّبیین و المرسَلین کهیکلٍ واحد و نفسٍ واحدة و نورٍ واحد و روحٍ واحدة، بحیث یکون أوّلُهم آخرَهم و آخرُهم أوّلَهم» (جواهر الاسرار، ص۲۸).»
نکته اول
در این نقل قول از بهاءالله به دو نقل منتسب به پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم اشاره شده است که عبارتند از دو بیانِ «أَمَّا النَّبِیُّونَ فَأَنَا» و «منم آدم و نوح و موسی و عیسی.»
اولین روایت، همان روایت چهارم یعنی روایت «أَمَّا النَّبِیُّونَ فَأَنَا» است که ثابت شد این بیان بههیچوجه بیانگر وحدت پیامبران الاهی نیست و بالعکس با آوردن حرف «مِن» در آیهای که این روایت توضیح آن است، مشخص است که مقصود فقط گروهی از پیامبران یا پیامبری خاص است. دربارۀ روایت دوم، میگوییم بهاءالله و به دنبال او نویسندگان بهائی، نگفتهاند که نقل از پیامبر اسلام از کجاست و آیا نقل سخنی بدون سند و از همه مهمتر انتساب آن به خاتمِ پیامبران، شایستۀ یک نقل قول علمی و قابل پذیرش است؟ حقیقت این است که چنین سخنی از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم نقل نشده است، اما با جستوجو در منابع شیعی میتوان مشابه با این بیان، روایتی نه از پیامبر اسلام، بلکه از حضرت علی علیه السلام آن هم در وصف خودشان یافت (علوی، المناقب، ص ۷۴؛ حافظ برسی، مشارق انوار الیقین، ص۲۴۹). در اینجا دو نکته را باید دانست: اول اینکه این حدیث از مصادر اصیل شیعی نیست و دوم اینکه نقل از حضرت علی علیه السلام درمورد خودشان است که فرمودهاند: من آدم و نوح هستم و این بهکلی نظریۀ وحدت مظاهر را زیر سؤال میبرد؛ به این معنا که یک «غیرنبی» ادعای یکی بودن با یک «نبی» کرده است و قبلاً گفتیم که این نکته، مغایر با نظریۀ وحدت مظاهر الاهی است.
نکته دوم
بهاءالله در ادامۀ جملۀ «منم آدم و نوح و …» که در اصل از امیرالمؤمنین علیه السلام نقل شده است، این توضیح را از خود اضافه کرده است: «معذلک تفکّر نمینمایند بعد از آنکه بر آن جمال ازلی صادق میآید به اینکه فرمودند: منم آدم اوّل، همین قسم صادق میآید که بفرمایند: منم آدم آخر و همچنانکه بدء انبیاء را که آدم باشد به خود نسبت دادند، همین قسم ختم انبیاء هم به آن جمال الهی نسبت داده میشود» واضح است که عبارات آخر این نقل «همین قسم صادق میآید که بفرمایند: منم آدم آخر» درواقع برداشت بهاءالله از روایت فوق است و عبارت «منم آدم آخر» در این روایت نیست. بدین ترتیب، بهاءالله نهتنها حدیثی را که هرگز از پیامبر اسلام نقل نشده به آن حضرت نسبت داده، بلکه عباراتی را نیز از جانب خود و برای دستیابی به مراد و مقصود خویش، به روایت اضافه کرده است.
نکته سوم
در ادامۀ قسمت قبل، به بیانی از کتاب جواهرالاسرار اشاره شده است که «و همچنین میفرمایند لَترى کلّ النّبیین و المرسَلین کهیکلٍ واحد و نفسٍ واحدة و نورٍ واحد و روحٍ واحدة، بحیث یکون أوّلُهم آخرَهم و آخرُهم أوّلَهم» (جواهرالاسرار، ص۲۸). در این بیان، مشخص نیست که مقصود از «و همچنین میفرمایند» چه کسی است؟ بهاءالله یا پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم؟ با جستوجوی این حدیث در منابع بهائی، این بیان را میتوان در کتاب جواهرالاسرار بهاءالله و به نقل از او یافت؛ اما نکتۀ مهم اینجاست که آیا میتوان برای اثبات درستی نظریه وحدت مظاهر که شخص بهاءالله آن را تبیین کرده از بیانِ خود او استفاده کرد؟ آیا این کار به لحاظ علمی صحیح و مورد پذیرش است؟
همانطور که گفته شد این قسمت با سخنی از باب پایان یافته است که «بدان که مثل او مثل شمس است، اگر بما لانهایه طلوع نماید یک شمس زیاده نبوده و نیست و اگر بما لانهایه غروب کند یک شمس زیاده نبوده و نیست، اوست که در کل رسل ظاهر بوده و اوست که در کل کتب ناطق بوده اولی از برای او نبوده زیرا که اول به او اول میگردد و اخری از برای او نبوده زیرا که آخر به او آخر میگردد. (دلائل السبعه فارسی، ص ۲)» در توضیح این بیان همانطور که پیشتر در توضیح مثالی از جزوۀ رفع شبهات، گفتیم، باب قیاس معالفارقی کرده است. درواقع او اندیشۀ غلطی را فرض گرفته که ممکن است عموم انسانها فکر کنند طلوع و غروب خورشید یعنی از بین رفتن یک خورشید و بهوجود آمدن خورشیدی دیگر، درحالیکه اگر خورشید تا بینهایت هم طلوع کند، نمیتوان گفت خورشید جدیدی طلوع کرده است. سپس، باب به دنبال بیان باطل بودن این فرض، پیامبران را با خورشید مقایسه کرده است، که قیاس درستی نیست.
قسمت هشتم: تأکید قرآن بر ظهور پیامبران در آینده
در قسمت هشتم، نویسندگان بهائی برای اثبات پایان نیافتن سلسلۀ پیامبران الاهی به پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم و تبیین وجوب ارسال پیامبرانی بعد از ایشان، به طرح چند آیه از قرآن پرداختهاند.
آیۀ اول: اجل امتها
در جزوۀ رفع شبهات آمده است: «قرآن در سورۀ اعراف آیه ۳۴ فرموده: «وَلِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذَا جَاء أَجَلُهُمْ لاَیَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَ لاَیَسْتَقْدِمُونَ» (یعنی برای هر امتی (پیروان هر دیانتی) پایانی است و وقتی که زمانش فرا رسد، ساعتی پس و پیش نخواهد شد). بلافاصله درآیه بعد میفرمایند: «یَا بَنِیآدَمَ إِمَّا یَأْتِیَنَّكُمْ رُسُلٌ مِّنكُمْ یَقُصُّونَ عَلَیْكُمْ آیَاتِی فَمَنِ اتَّقَى وَ أَصْلَحَ فَلاَخَوْفٌ عَلَیْهِمْ» یعنی ای آدمیزادگان، چون که پیامبرانی از شما بیایند و آیات خداوند را بر شما بخوانند پس هرکه تقوی پیشه کرد ترسی نخواهد داشت. شاید از این صریحتر نتوان بر ظهور پیامبران در آینده تأکید ورزید و نیز در سورۀ حجر آیه ۵ میفرمایند: «مَّاتَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ أَجَلَهَا وَ مَایَسْتَأْخِرُونَ» یعنی هیچ امتی اجلش پس و پیش نخواهد شد. در سورۀ یونس آیه ۴۹ هم مفهوم مشابهی بیان میگردد: «…لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ إِذَا جَاء أَجَلُهُمْ فَلاَیَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً.» “أمة” به معنای جماعت پیرو یک آئین و یا خودِ آئین است و در هیچ جای قرآن أمت اسلام ابدی خوانده نشدهاند و از فرا رسیدن أجل مستثنی نگشتهاند.»
پاسخ
آنچه بهطور خلاصه از استدلال بهائیان درمورد آیۀ ۳۴ و ۳۵ سورۀ اعراف میتوان گفت این است که چون امت اسلام دارای اجل و پایانی است، لذا نمیتواند آخرین باشد و امتهایی الاهی با دیانت و شریعت جدید پس از ایشان خواهند آمد.
در پاسخ لازم است ابتدا به تفاوت اساسیِ اعتقادی اسلام درمورد پایان دنیا، با آنچه آئین بهائی مدعی آن است اشاره شود.
در دیانت اسلام، مطابق با نص صریح آیات قرآن، پایانی برای دنیا پیشبینی شده است که همان فرارسیدن معاد و روز قیامت است و هنگام رسیدگی به اعمال تمامی انسانها، از اولین تا آخرین آنها.[۷]
قرآن این حقیقت بزرگ را در آیۀ ۳ سورۀ احقاف اینگونه بیان میکند: «ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُسَمًّى وَ الَّذینَ كَفَرُوا عَمَّا أُنْذِرُوا مُعْرِضُون: ما آسمانها و زمین را جز به حق و براى مدتى معین نیافریدیم و كسانى كه كافر شدند، از هرچه انذار مىشوند، رویگردانند.» یا در آیۀ ۸ سورۀ روم میفرماید: «أَوَلَمْیَتَفَكَّرُوا فی أَنْفُسِهِمْ ماخَلَقَ اللَّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُسَمًّى وَ إِنَّ كَثیراً مِنَ النَّاسِ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ لَكافِرُون: آیا در نفس خود نمىاندیشند كه خدا آسمانها و زمین و آنچه را بین آن دو است، جز به حق نیافریده و جز براى مدتى معین خلق نكرده؟ ولى بسیارى از مردم به دیدار پروردگار خود كافرند.»
همانطور که از این آیات پیداست قرآن کریم فرارسیدن اجل را شامل تمام خلقت میداند و آن را منحصر در امتها علیالخصوص امتهای الاهیه نمیکند؛ اما جای بسی تعجب است که نویسندگان بهائی برخی از آیات قرآن را بهصورت انتخابی مورداستفاده قرار داده و این اجل را فقط در امتهای الاهیه خلاصه کردهاند.
با توجه به آیاتِ ذکرشده و درنظر گرفتن اجل و پایانی برای دنیا، مسلماً و به حکم عقل، امتی از امتهای الاهی که در پایان دنیا حضور داشته باشند، اجلشان قرین با اجل دنیا و فرارسیدن روز قیامت میشود و این امت، آخرین امت الاهی خواهد بود. پس بهوضوح میتوان گفت اجلدار بودن امت به معنای عدمِ امکان آخرین بودن آن نیست، چراکه اگر آغاز و پایانی برای دنیا درنظر گرفته شود، لاجرم امتی اولین و امتی آخرین، خواهد شد. قرآن نیز بهصراحت این حقیقت را بیان کرده و پیامبر گرامی اسلام را «خاتمالنبیین» (احزاب: ۴۰) و آخرین پیامبر الاهی و قرآن را کتابی برای جهانیان، بدون قید زمانی دانسته است (فرقان:۱). بنابراین بهصراحت میتوان گفت آخرین دین و پیامبر الاهی از دیدگاه قرآن، اسلام و پیامبر اکرم است و امت اسلامی اجلی خواهد داشت که مصادف با اجل دنیا و برچیده شدن آن خواهد بود.
اما اشکال اصلی آنجاست که آئینی ادعا کند پایانی برای دنیا نیست و این دنیا ازلی و ابدی است. دراینصورت، اگر اجلی برای امتی درنظر گرفته شود، مسلماً آن امت را دیگر نمیتوان آخرین امت الاهی نامید، چراکه پس از این امت، خلق خدا به پایان نمیرسد و امتی بعد از آن امت خواهد آمد که دارای دین و شریعتی جداگانه باشد و آخر بودن دین قبلی را نقض کند. لذا با این استدلال میتوان گفت با توجه به اجلدار بودن امت اسلام، نمیتوان آن را آخرین امت الاهی و پیامبر اسلام را آخرین پیامبر الاهی معرفی کرد.
مشکل این ادعا در آئین بهائی، آنجاست که این دنیا و مردم آن را ازلی و ابدی و ارسال پیامبران در آن را همیشگی میداند (خاوری، گنج شایگان، ص۲۰۲ به نقل از بهاءالله).[۸] حال آنکه قرآن بهصراحت برای همۀ آفرینش، اعم از آسمانها و زمین و امتها پایانی قائل است.
نکتۀ جالبتر آنجاست که در ادامۀ این قسمت، نویسندگان بهائی برای مشخص کردن جایگاه امت اسلام در میان امتهای دیگر، با استناد به آیۀ «كَذلِكَ أَرْسَلْناكَ فی أُمَّةٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِها أُمَم: همچنان تو را در امتى فرستادیم كه پیش از آنها امتهایى در گذشته آمدند و رفتند» (رعد: ۳۰) بیان میکنند که امت اسلام امتی است که قبل از آن، امتهایی آمدهاند و رفتهاند. همچنین طبق آیۀ «وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ: و ما شما را اینگونه امتى وسط قرار دادیم تا شاهدان بر سایر مردم باشید (سورۀ بقره، آیۀ ۱۴۳)، امت اسلام امتی است که در میانه و وسط امتهای الاهی قرار گرفته است و چون اجلدار نیز هست، بنابراین نمیتوان آخرین باشد.
در کنار پاسخ به شبههای که با استناد به آیۀ ۱۴۳ سورۀ بقره در ادامه بیان خواهیم کرد، توجه به نکتهای جالب در اینجا لازم است و آن اینکه نویسندگان بهائی، جایگاه امت اسلام را وسط و میانۀ سایر امتهای الاهی میدانند. واضح است که اگر بنا باشد «وسط» با معنایی که این نویسندگان از آن ارائه دادهاند مطابق باشد، لاجرم باید جریانِ امتهای الاهیه ابتدا و انتهایی داشته باشد تا معنای وسط و میانه در آن محقق گردد. پس در اینجا هم امتی از امتهای الاهیه، آخرین خواهد بود و مفهوم آخر بودن برای آن تحقق خواهد یافت. درحالیکه اگر مطابق با باور بهائی، این دنیا و جریان خلقت و ارسال رسل در آن را ابدی و ازلی بدانیم، با خط یا احتمالاً نیمخط بیانتهایی از جریان امتهای الاهیه مواجهیم که نمیتوان برای آن وسطی تصور کرد. لذا این استدلال با مشکل جدی مواجه است، چراکه یا باید اعتقاد به مفهوم اول، وسط و آخر بودن یکی از امتهای الاهیه داشت یا جریان ارسال رسل و امتهای الاهی را ازلی و ابدی دانست که دراینصورت وسطی نمیتوان برای آن انگاشت. بنابراین، نویسندگان بهائی با مطرح کردن آیۀ ۱۴۳ سورۀ بقره و امت وسط در حقیقت، اعتقاد اصلی خویش را که ازلی و ابدی بودن جریان ارسال رسل و امتهای الاهی است، نقض کردهاند و آخرین بودن یک امت از امتهای الاهی را به اثبات رساندهاند. علاوهبراین، معنایی که نویسندگان بهائی برای کلمه «وسط» ارائه دادهاند، قابل بحث است که در ادامه به بررسی آن میپردازیم.
آیۀ دوم: امت وسط
نویسندگان بهائی با استناد به آیۀ ۱۴۳ سورۀ بقره، «وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاس: و ما شما را اینگونه امتى وسط قرار دادیم تا شاهدان بر سایر مردم باشید» و توصیف «وسطاً» که در این آیه برای امت اسلام بهکار رفته است، اینچنین استدلال کردهاند که امت اسلام در میانۀ جریان امتهای الاهیه قرار دارد و بنابراین آخرین آنها نیست.
پاسخ
در پاسخ به این شبهه، علاوهبر اشکال بنیادینی که در قسمت قبل بیان شد، باید تأملی نیز در معنای اصلی آیه و بررسی مفهوم امت وسط در این آیه داشت. قبل از آن، باید توضیحی درمورد کلمۀ امت و کاربرد آن در قرآن بیان گردد. در جزوۀ رفع شبهات، مقصود از امت، جماعت پیرو یک آئین یا خود آن آئین بیان شده است و این درحالی است که در آیات مختلف قرآن کریم، برای کلمۀ امت معانی دیگری نیز ارائه شده است. بهطور مثال در آیۀ ۳۸ سورۀ انعام «وَ مامِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لاطائِرٍ یَطیرُ بِجَناحَیْهِ إِلاَّ أُمَمٌ أَمْثالُكُم: هیچ جنبدهای در زمین یا هیچ پرندهای كه با بالهایش به پرواز درآید، نیست مگر گروهی مثل شما انسانها»، امت به معنای گروهی از جانداران یا انسانها آمده است. در آیۀ «إِنَّ إِبْراهیمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً لِلَّهِ حَنیفاً وَ لَمْیَكُ مِنَ الْمُشْرِكینَ: ابراهیم، خود، امتى مطیع فرمان خداوند و حنیف بود و از مشركان نبود» (نحل: ۱۲۰) حضرت ابراهیم علیه السلام خود بهتنهایی یک امت نامیده شدهاند. بنابراین میتوان گفت دلیل متقنی نداریم که امت لزوماً به معنای جماعتِ پیرو یک آئین الاهی باشد و میتواند اشارۀ کلی به دستهای از انسانها باشد. بنابراین همینجا میتوان نتیجه گرفت که حتی اگر کلمۀ «وسطاً» را مطابق با معنایی که نویسندگان بهائی از آن ارائه دادهاند، یعنی وسط و میانه بدانیم، این وسط، میتواند به معنای میانۀ تمام امتهای بشری باشد؛ به این معنا که امت اسلام پایان امتهای الاهیه و وسط و میانۀ امتهای بشری است که قبل از اسلام آمده و پس از آن نیز خواهند آمد.
البته برای بررسی دقیقتر کلمۀ وسط، با مراجعه به فرهنگهای لغت خواهیم یافت اساساً لغت وسط در زبان عربی به ۳ معنا بهکار رفته است: ۱-معتدل و عادل ۲-میانه و وسط ۳-شریف و والا (ابنمنظور، لسان العرب، ج۷، ص ۴۲۸ و ۴۳۰٫ راغب اصفهانی، المفردات، ص ۸۶۹). بنابراین ازآنجاکه این لغت، حداقل دارای سه معناست، برای استعمال و استفادۀ هریک از این معانی به قرینه و دلیل نیازمندیم، طوری که با یافتن قرینه، یکی از این سه معنی درست و بقیه به دلیلِ نداشتن قرینه کنار گذاشته میشوند. قرینۀ مناسب برای این آیه، در ادامۀ آیه آمده است، آنجا که میفرماید: «لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ وَ یَكُونَ الرَّسُولُ عَلَیْكُمْ شَهیداً: شما را امت عادل و معتدل قرار دادیم تا شاهد بر همه بشر باشید و پیامبر شاهد بر شما باشد.» در واقع علت وسط قرار دادن امتی که در آیۀ ۱۴۳ سورۀ بقره به آن اشاره شده است «شاهد بودن و شهادت بر امور» بیان شده است و ازآنجاکه در عقاید اسلامی، اصل بر این است که شاهد باید عادل باشد (طلاق: ۲) و شاهدِ غیرعادل، شهادتش پذیرفته نیست. پس میتوان گفت از میان این سه معنی، فقط معنای معتدل و عادل را میتوان برگزید و معنای آیه چنین میشود: (شما را گروه عادلی قرار دادیم تا شایستۀ شهادت بر انسانها باشید و پیامبر هم شاهد بر شما باشد). اگر سؤال شود که نمیتوان همۀ مسلمانان را عادل دانست، بنابراین نمیتوان مقصود از وسط را عدالت و عادل بودن گرفت؛ پاسخ این است که عدالت و اعتدالِ جمعی از مسلمانان کافی است، چراکه اولاً، دلیل محکمی بر خطاب قرار دادن تمام مسلمانان در این آیه وجود ندارد و گفتیم که خداوند در قرآن گاهی گروهی از مسلمانان (آل عمران: ۱۰۴) و گاهی یک فرد مشخص (نحل: ۱۲۰) را امت خوانده است و ثانیاً، ازآنجاکه قیدی برای این شهادت درنظر گرفته نشده است، شهادتی عام بر لحظهلحظۀ زندگی مردم است که فقط حجتهای الاهی از این ویژگی برخوردارند. بنابراین بهطور قطع میتوان گفت مقصود از امت در این آیه گروهی خاص از مسلمانان و در وهلۀ اول ائمه اطهار علیهم السلام هستند. مؤید این ادعا روایاتی از ائمۀ معصومین علیهم السلام ذیل همین آیه است که تصریح فرمودهاند مراد از امت وسط در این آیه ما هستیم و ما شاهد بر مردم هستیم و پیامبر هم شاهد بر ماست (قمی، تفسیر قمی، ج ۱، ص ۶۳٫ بحرانی، البرهان، ج۱، ص ۳۴۳).
نکته جالب اینجاست نویسندگان بهائی در انتهای همین قسمت، افرادی را که قرآن را تأویل و تفسیر میکنند تخطئه میکنند و تفسیربهرأی را حاصل هوای نفس میدانند و با اشاره به آیۀ ۷ سورۀ آلعمران تاویلگران حقیقی آیات قرآن را خدا و راسخون در علم که ائمه معصومین علیهم السلام هستند معرفی میکنند. حال جای بسی تعجب است که چرا نویسندگان بهائی، خود به جستوجوی بیان امامان معصوم علیهم السلام دربارۀ این آیه نرفتهاند تا تأویل حقیقی آن را بیابند و ببینند چه کسانی بهعنوان امت وسط معرفی شدهاند تا به اشتباهاتی اینگونه که منجر به تصورات باطلی در مورد وسط بودن امت اسلام میگردد، دچار نشوند.
آیۀ سوم و چهارم: مدت دین اسلام و عدم تاخیر در اجل
بهطور خلاصه، نویسندگان بهائی، با طرح سه دسته از آیات به بیان سه مطلب در قسمت هشتم اقدام کردهاند. ۱-اجل امت اسلام و عدمِ امکانِ آخرین بودن آن. ۲- عدم تاخیر در اجل هنگامیکه فرا رسد. ۳- اجل دین اسلام که ۱۰۰۰ سال است و هنگامیکه به سر رسیده، باب با شریعت جدید ظهور کرده است. مطلب اول پیشتر ذیل آیۀ اول توضیح داده شد. مطلب دوم و سوم بهجهت آمیختگی باهم بهصورت یکجا در این قسمت بررسی میشود.
آیاتی که برای بیان مطلب دوم به آنها استناد شده عبارتند از آیات ۵ سورۀ حجر«ما تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ أَجَلَها وَ ما یَسْتَأْخِرُونَ: هیچ قومى از اجل خود (از آنچه در علم حق معین است یك لحظه) پس و پیش نخواهند افتاد» و ۴۹ سورۀ یونس که مشابه آن پیشتر در آیۀ ۳۴ سوره اعراف نیز آمده بود. همانطور که در متن این آیات نیز بیان شده، لحظۀ اجل امتها حقیقتی است که اگر به امضای الاهی برسد، حتی برای لحظهای هم تأخیر در آن راه نخواهد داشت و قطعاً واقع میشود. از طرفی، در بیانِ مطلب سوم، اجل امت و دین اسلام با استناد به آیات ۲۹ و ۳۰ سوره سبا، «وَ یَقُولُونَ مَتى هذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقین، قُلْ لَكُمْ میعادُ یَوْمٍ لاتَسْتَأْخِرُونَ عَنْهُ ساعَةً وَ لاتَسْتَقْدِمُون: و مىگویند: اگر راستگویید، این وعده كى خواهد بود؟ بگو: وعدهگاه شما روزى است كه نه ساعتى از آن تأخیر مىكنید و نه بر آن پیشى مىگیرید»، در یک روز دانسته شده که این روز، مطابق با آیۀ ۵ سوره سجده و آیۀ ۴۷ سوره حج: «وَ إِنَّ یَوْمًا عِندَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِّمَّا تَعُدُّون: همانا یك روز نزد خدا (و ازنظر حلم او) چون هزار سال به حساب شماست» معادل با ۱۰۰۰ سال است. این مدت زمان هم معادل است با فاصلۀ میان شهادت امام حسن عسکری علیه السلام در سال ۲۶۰ قمری تا ظهور باب یعنی سال ۱۲۶۰قمری که پس از طی آن، باب ظهور کرده و مدت زمان دین اسلام به پایان رسیده است. بنابراین، اینگونه نیست که دین اسلام آخرین باشد، بلکه هم اجل و هم مدت زمانی مشخص برای آن، تعیین شده است.
پاسخ
در پاسخ چند نکته را بهترتیب اشاره میکنیم: نکته اول اینکه اجلدار بودن امت اسلام، حقیقتی است که در آیات قرآنی نیز بیان شده و بههیچروی قابل انکار نیست، اما این بدان معنا نیست که نتوان امت اسلام را آخرین امت الاهی دانست، بلکه با توضیحاتی که در قسمتهای قبل داده شد، مشخص گردید پیامبر اسلام آخرین پیامبر و امت اسلام آخرین امت تا فرا رسیدن معاد و روز قیامت خواهد بود. نکتۀ دوم اینکه آیات ۲۹ و ۳۰ سوره سباء که در آن از روز میعاد سخن رفته، در حقیقت خطابی است به مشرکان و کافران، که روز میعاد را انکار کرده و بهصورت انکاری از روز فرارسیدن وعده و وعید الاهی که پیشتر در آیۀ ۲۶ به آن اشاره شده بود، پرسیدهاند که در آیۀ ۳۰ پاسخ داده شده در روزی است که لحظهای تقدم و تأخر در آن نیست و در ادامه نیز در آیۀ ۳۱، کافران پاسخ دادهاند: «وَ قالَ الَّذینَ كَفَرُوا لَنْنُؤْمِنَ بِهذَا الْقُرْآنِ وَ لا بِالَّذی بَیْنَ یَدَیْه: و كافران گفتند: ما به این قرآن و كتابهایى كه پیش از آن بوده است، هرگز ایمان نمىآوریم» اما همانطور که بهوضوح نیز پیداست، در معنای این آیات دو تغییر مهم توسط نویسندگان بهائی، صورت گرفته است. اول اینکه مخاطب آیات را که مشرکان و کافران هستند، تغییر داده و امت اسلامی قلمداد نموده است. دوم اینکه اجل را بهجای میعاد آورده است که تغییری بارز است. اما حتی اگر میعاد به معنای اجل هم بود، مشخص است که از روز فرارسیدن اجلِ کافران صحبت شده است و نه امت اسلامی. بنابراین آیاتی که از آن برای تعیین روز اجل امت اسلامی استفاده شده، نه خطاب به امت اسلامی است و نه صحبتی از اجل در آن شده است. نکته سوم اینکه به فرمودۀ آیات قرآنی، زمان اجل تمام امتها، زمانی است که اگر به امضای الاهی برسد، لحظهای تقدم و تأخر در آن راه نخواهد داشت؛ اما مسأله اینجاست که آیا بهراستی مدت اجل دین اسلام، در قرآن تعیین شده است؟ به عبارتی آنگونه که نویسندگان بهائی ادعا میکنند، آیا میتوان با استناد به آیات ۵ سورۀ سجده و ۴۷ سوره حج، مدت زمان دین اسلام را ۱۰۰۰ سال دانست که هنگامیکه این هزار سال فرا رسد، لحظهای تقدم و تأخر در آن نیست و باید بلافاصله منتظر فرستاده و پیامبری جدید از سوی خدا بود؟ پاسخِ این سؤال، از دو راه قابل بررسی است. راه اول اینکه این فرض را صحیح پنداشته و نتایجِ حاصل از آن را بررسی کنیم. راه دوم اینکه به سراغ معنای صحیح و شرح آیاتی که صحبت از تدبیر امور هزارساله دارند، برویم و مقصود حقیقی آنها را جستوجو نماییم که در اینجا به بررسی هر دو جهت میپردازیم.
بررسی فرضِ اول
اگر فرض اول را آنگونه که نویسندگان بهائی ادعا کردهاند، صحیح فرض کنیم؛ نتیجه آن است که باید بلافاصله بعد از فرارسیدن عمرِ دین اسلام، به جستوجو و بررسی ادعای فردی اقدام کنیم که اعلامِ پیامآوری از جانب خدا را دارد. اما سؤال اینجاست که آغاز دین اسلام را از چه زمانی باید محاسبه کرد؟
بدیهی است که عمر دیانت، با شروع پیامبری فرستادۀ الاهی آغاز میشود، همانطور که طول عمر یک فرد، از تاریخ ولادت او محاسبه میشود. بنابراین کاملاً منطقی است که آغاز دیانت اسلام را از شروع بعثت حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم محاسبه کنیم. پیامبر اسلام سیزده سال قبل از هجرت، به پیامبری مبعوث گردیدند و با این حساب، اگر اجل دیانت اسلام هزار سال باشد، باید در سال ۹۸۷ قمری در جستوجوی پیامبر بعدی بود؛ این درحالی است که نویسندگان بهائی، باب را که در سال ۱۲۶۰ هجری قمری ادعای خود را مطرح نموده، بهعنوان پیامبر بعدی معرفی میکنند که این دو باهم ۲۷۳ سال فاصله دارند. در اینجا باید از نویسندگان بهائی پرسید چرا آغاز دیانت اسلام را سال ۲۶۰ هجری قمری که شهادت امام حسن عسکری علیه السلام است، درنظر گرفتهاید؟ آیا این بدان معناست که از آغاز بعثت پیامبر اسلام تا شهادت امام حسن عسکری علیهما السلام هیچ مسلمانی وجود نداشته است؟ درحالیکه پیامبر اسلام خود فرمودند: «أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمین: من نخستین مسلمانم» (انعام: ۱۶۳). نکتۀ دیگر آنکه اگر قرار باشد اجل دیانت اسلام، پس از وفات آخرین جانشین پیامبر محاسبه گردد، باید گفت از نظر دین اسلام و آئین بهائی، تعداد این جانشینان، دوازده نفر است (اشراق خاوری، پیام ملکوت، ص ۴۴۰)، پس باید سال وفاتِ دوازدهمین جانشین پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم ملاک محاسبه قرار گیرد، حال آنکه هنوز چنین امری محقق نشده است و از منظر نصوص شیعی، امام دوازدهم شیعیان زنده هستند، ظهور خواهند کرد و جهان را از عدل و داد پر خواهند کرد. اما حتی اگر به زعم بهائیان و با اغماض، باب را همان امام دوازدهم شیعیان بدانیم (محمدحسینی، حضرت باب، ص ۹۷۳)، سال ۲۲۶۶ قمری اجل دین اسلام خواهد بود که هنوز آنزمان فرانرسیده است. اگر آنگونه که بهائیان ادعا کردهاند نسخ اسلام در واقعۀ بدشت در جمادیالثانی ۱۲۶۴ هجری قمری به وقوع پیوسته باشد (فیضی، حضرت بهاءالله، ص ۴۳)، باز هم بیش از چهار سال، با اجلِ هزارسالۀ مفروض، فاصله دارد. درنهایت باید گفت از هیچ طریقی اجل هزارسالۀ مورد ادعای بهائیان برای دین اسلام، منطبق با ظهور باب نیست.
پس از بررسی تطابق آغاز و پایان هزار سال با ادعای باور بهائی و اثبات نادرستی آن، مناسب است نگاهی نیز به محتوای آیاتی که بیانگر این مدت زمان هستند بیندازیم تا ببینیم آیا بهراستی در این آیات از اجلِ هزارسالۀ امت اسلامی سخن رفته یا بیانگر موضوع دیگری هستند؟
بررسی آیۀ هزار سال
با بررسی آیۀ ۴۷ سورۀ حج، میبینیم که نویسندگان بهائی، فقط قسمت انتهایی آیه را آوردهاند و ابتدای آن را تقطیع کردهاند. آیۀ کامل این است: «وَ یَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذَابِ وَ لَنیخُلِفَ اللَّهُ وَعْدَهُ وَ إِنَّ یَوْماً عِندَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِّمَّا تَعُدُّون: و از تو تقاضاى تعجیل در عذاب مىكنند و خداوند هرگز در وعده خود (به عذاب آنان) تخلف نخواهد كرد و همانا یك روز نزد خدا، چون هزار سال به حساب شماست.» آشکار است که در این آیه، صحبت از روز رسیدن عذاب الاهی است، درحالیکه با تقطیع آیه و آوردن قسمت انتهایی آن ادعا شده است که روز اجل امت اسلام، برابر با هزار سال است. حقیقت آن است که روز رسیدن عذاب الاهی، همان روز قیامت است که خدای متعال در آیات متعددی پرده از حقیقت آن برداشته است، چنانکه میفرماید: «وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ یُرَدُّونَ إِلى أَشَدِّ الْعَذاب: و روز قیامت به سختترین عذاب بازگردانیده مىشوند» (بقره: ۸۵) و نیز «یَوْمَتروْنَها تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ وَ تَضَعُ كُلُّ ذاتِ حَمْلٍ حَمْلَها وَ ترى النَّاسَ سُكارى وَ ما هُمْ بِسُكارى وَ لكِنَّ عَذابَ اللَّهِ شَدید: روزی كه آن هنگامۀ بزرگ را مشاهده كنید، خواهید دید كه هر زن شیرده طفل خود را (از هول) فراموش كند و هر آبستن بار رحم را بیفكند و مردم را (از وحشت آن روز) بىخود و مست بنگرى، درصورتىكه مست نیستند و لیكن عذاب خدا سخت است» (حج: ۲). نکتۀ دیگری که در این استدلال مطرح است آن است که چرا نویسندگان بهائی، آیهای را که مدت زمان یک روز را برابر با هزار سال دانسته، آوردهاند و به آیاتی که یک روز را معادل پنجاه هزار سال فرموده، اشارهای نکردهاند؟ خدای متعال در آیۀ ۴ سورۀ معراج میفرماید: «تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَیْهِ فی یَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ خَمْسینَ أَلْفَ سَنَة: فرشتگان و روح الامین به سوى خدا بالا روند، در روزى كه مدتش پنجاه هزار سال خواهد بود.» در این آیه مدت یک روز برابر با پنجاه هزار سال دانسته شده است. حال باید پرسید با چه استدلالی میتوان آیاتِ «هزارساله» را به اجل امت اسلام نسبت داد، اما از آیات «پنجاههزارساله» چشمپوشی کرد و مدت زمان اجل اسلام را پنجاه هزار سال ندانست؟
آخرین آیۀ مورد استناد باور بهائی، در خصوص تعیین اجل هزارساله و نسخ اسلام، آیۀ ۵ سورۀ سجده است که میفرماید: «یُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ یَعْرُجُ إِلَیْهِ فی یَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّون: اوست كه امر عالم را از آسمان تا زمین تدبیر مىكند، سپس در روزى كه مقدارش به حساب شما هزار سال است، باز به سوى او بالا مىرود.» نویسندگان بهائی، پس از اشاره به این آیه بیان کردهاند که «بنابراین مدت دین اسلام هزار سال ذکر شده است.» از این استدلال پیداست که نویسندگان، مقصود از کلمۀ «الامر» را در این آیه (دین اسلام) و مقصود از «یُدَبِّرُ» را (نازل کردن) پنداشتهاند. پرسش اینجاست که این معادلیابی بر چه مبنایی صورت گرفته است؟ کلمۀ «الامر» در لغت به معنای شأن و شیء آمده است (لوییس معلوف، المنجد) و در قرآن نیز به دو معنا آمده است یکی «کار و شیء»: «وَ إِذا قَضى أَمْراً فَإِنَّما یَقُولُ لَهُ كُنْ فَیَكُونُ: چون چیزى را اراده كند، بدان گوید: باش، پس میشود» (بقره: ۱۱۷) و دیگری «دستور و فرمان»: «قُلْ أَمَرَ رَبِّی بِالْقِسْطِ: بگو خدایم به عدل فرمان داده است» (اعراف: ۲۹) که در معنای اول مصدر و در معنای دوم مصدر و اسم مصدر است (قرشی، قاموس قرآن، ج ۱، ص ۱۰۹). بنابراین، نمیتوان بدون دلیل و قرینۀ محکم، ادعا نمود امر به معنای دین اسلام است که البته در ادعای جزوۀ رفع شبهات، چنین مطلبی دیده میشود. از سوی دیگر در قرآن هرجا سخن از ایجاد یک دیانت و شریعت است، با کلمۀ «شَرَع» و «َنزَّلَ» بیان شده است: «شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّینِ ما وَصَّى بِهِ نُوحاً: از دین آنچه را به نوح سفارش كرده بود، براى شما تشریع كرد» (شوری: ۱۳) و «نَزَّلَ عَلَیْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ وَ أَنْزَلَ التَّوْراةَ وَ الْإِنْجیل: این كتاب را تدریجاً بهحق و راستى بر تو نازل كرد، كه تصدیقكننده كتابهاى پیش از خود و تورات و انجیل است» (آل عمران: ۳). بنابراین نمیتوان عبارت «یُدَبِّرُ الْأَمْرَ» را به معنای ایجاد شریعت جدید دانست و آشکار است که فاصلۀ زیادی میان معنای حقیقی آیه و ترجمۀ دلخواه نویسندگان بهائی از آن وجود دارد.
لازم است نویسندگان بهائی درمورد سایر قسمتهای آیه توضیحات بیشتری بدهند. بهطور مثال باید دربارۀ کلمۀ «َیعْرُجُ» بگویند که به چه معناست؟ آیا باید آن را به معنای نسخ دین اسلام گرفت؟ اگر اینگونه باشد، دو اشکال اساسی پیش خواهد آمد. اول اینکه نسخِ یک دیانت امری تدریجی نیست و به یکباره رخ میدهد، چنانکه ادعای باور بهائی نیز ناظر بر نسخ آن در روز واقعۀ بدشت است. این درحالی است که اگر فرضِ باور بهائی درمورد این آیه را درست بدانیم، متن آیه با آوردن حرف «فی» بیانگر آن است که نسخ اسلام در طی هزار سال صورت گرفته است. دوم اینکه در قرآن مفهوم عروج برای مواردی چون رفتوآمد فرشتگان بهکار رفته است و نه نسخ دین الاهی. مانند آیه «تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَیْهِ فی یَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ خَمْسینَ أَلْفَ سَنَة: فرشتگان و روح در روزى كه مقدارش پنجاه هزار سال است بهسوى او بالا مىروند» (معارج: ۴). بنابراین با بررسی دقیق کلمات آیه میتوان نتیجه گرفت که این آیه نمیتواند دربارۀ زمان اجل دین اسلام و نسخ آن باشد. اکنون سؤال این است که پس آیۀ ۵ سورۀ سجده بیانگر چه موضوعی است؟ برای درکِ بهتر مفهوم این آیه، آیات قبل و بعد آن را بررسی میکنیم.
«اللَّهُ الَّذِى خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ وَ مَا بَیْنَهُمَا فىِ سِتَّةِ أَیَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَى عَلىَ الْعَرْشِ مَالَكُم مِّن دُونِهِ مِن وَلىِ وَ لَا شَفِیعٍ أَ فَلَا تَتَذَكَّرُونَ(۴) یُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّمَاءِ إِلىَ الْأَرْضِ ثُمَّ یَعْرُجُ إِلَیْهِ فىِ یَوْمٍ كاَنَ مِقْدَارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِّمَّا تَعُدُّونَ(۵) ذَالِكَ عَالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهَادَةِ الْعَزِیزُ الرَّحِیمُ(۶) الَّذِى أَحْسَنَ كلُ شىءٍ خَلَقَهُ وَ بَدَأَ خَلْقَ الانسان مِن طِینٍ(۷) ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِن سُلَالَةٍ مِّن مَّاءٍ مَّهِینٍ(۸) ثُمَّ سَوَّئهُ وَ نَفَخَ فِیهِ مِن رُّوحِهِ وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصَارَ وَ الْأَفْدَةَ قَلِیلًا مَّا تَشْكُرُون: خداست كه آسمانها و زمین را و آنچه را میان آنهاست در شش روز آفرید، سپس بر تخت فرمانروایى و تدبیر امور آفرینش چیره و مسلط شد. براى شما جز او هیچ یاور و شفاعتكنندهاى نیست، [بااینحال] آیا متذكّر و هوشیار نمىشوید؟ (۴) [همۀ] امور را [همواره] از آسمان تا زمین تدبیر و تنظیم مىكند، سپس در روزى كه اندازۀ آن به شمارش شما هزار سال است، بهسوى او بالا مىرود. (۵) این است [پروردگار] داناى نهان و آشكار، كه تواناى شكستناپذیر و مهربان است، (۶) همان كسى كه آنچه را آفرید نیكو ساخت و آفرینش انسان را از گِل آغاز كرد، (۷) سپس نسل او را از چكیدهاى از آب پست و بىمقدار قرار داد، (۸) آنگاه او را [از جهت اندام] درست و نیكو نمود، و از روح خود در وى دمید و براى شما گوش و چشم و قلب آفرید، درحالىكه اندكی سپاسگزارى مىكنید.»
ملاحظه میکنیم که در این آیات، سخن از تكوین جهان ماده و آفرینش آسمانها و زمین و انسان است و گفتوگویی از نبوت و رسالت و تشریع دیانت در میان نیست. در کل باید گفت با تمام مطالبی که به آن استناد شد، استدلال نویسندگان بهائی در زمینۀ تعیین مدت زمان اجل اسلام در این آیه، پذیرفتنی نیست.
اشاره به چند آیۀ دیگر
آیات دیگری که در قسمت هشتم مورد استناد قرار گرفتهاند، عبارتند از: آیه ۴۷ سورۀ یونس «وَلِكُلِّ أُمَّةٍ رَّسُولٌ فَإِذَا جَاء رَسُولُهُمْ قُضِیَ بَیْنَهُم بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لاَیُظْلَمُونَ: برای هر امتی پیامبری است، پس آنگاه که رسولشان آید، در میان ایشان به عدالت قضاوت خواهد نمود و ایشان گمراه نخواهند شد.» و آیۀ ۳۶ سوره نحل «وَ لَقَدْ بَعَثْنَا فِی كُلِّ أُمَّةٍ رَّسُولًا أَنِ اعْبُدُواْ اللّهَ: یعنی در هر امتی پیامبری برانگیختیم تا خدا را عبادت کنید.»
مشابه این آیات نیز آیهای در ابتدای این قسمت، آورده شده بود که عبارت بود از «یا بَنیآدَمَ إِمَّا یَأْتِیَنَّكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ یَقُصُّونَ عَلَیْكُمْ آیاتی فَمَنِ اتَّقى وَ أَصْلَحَ فَلاخَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاهُمْ یَحْزَنُون: اى فرزندان آدم! چون پیامبرانى از جنس خودتان به سویتان آیند كه آیاتم را بر شما بخوانند [به آنان ایمان آورید و آیاتم را عمل كنید] پس كسانى كه [از مخالفت با آنان] بپرهیزند و [مفاسد خود را] اصلاح كنند، نه بیمى بر آنان است و نه اندوهگین شوند» (اعراف، آیۀ ۳۵).
همانطور که از متن این آیات پیداست یک اصل کلی در تمام آنها دیده میشود و آن خبر از رسول داشتن هر امت و آمدن پیامبرانی برای بشر است؛ اما آیا این بدان معناست که بعد از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم نیز این کار ادامه دارد و رسولانی خواهند آمد؟ پاسخ منفی است، زیرا خداوند متعال در آیۀ ۴۰ سورۀ احزاب، پیامبر اسلام را خاتمالنبیین و پایاندهندۀ انبیای الاهی معرفی کرده است. از منظر باور بهائی نیز ارسال رسل خاتمه یافته است، چراکه بهاءالله بهصراحت در کتاب اشراقات خود بیان کرده «الصَّلاةُ وَ السَّلامُ عَلی سَیِّدِ العالَمِ وَ مُرَبّی الْاُمَمِ الَّذی بِهِ انْتَهَتِ الرَّسالَةُ وَ النُّبُوَّةُ وَ عَلی آلِه وَ أصْحابِه دائِماً أبَداً سَرْمَداً: صلوات و سلام بر سید عالم و مربی امتها شخصی که به او، رسالت و نبوت پایان یافت و بر اصحابش (سلامِ) دائمی و ابدی و سرمدی باد (اشراقات و چند لوح دیگر، ص ۲۹۳). بنابراین باید پرسید نویسندگان بهائی، از کجای آیات مذکور آمدن رسولان یا انبیایی را بعد از پیامبران اسلام، برداشت کردهاند؟ درحالیکه هیچ توضیح اضافهتری نیز دربارۀ این آیات در جزوۀ رفع شبهات نیست تا بتوان بر مبنای آن، پاسخهای مبسوطتری را ارائه داد.
آیۀ ذلک الکتاب
از آیات دیگری که در این بخش به آن اشاره شده، آیۀ ۲ سوره بقره است «ذَلِكَ الْكِتَابُ لاَرَیْبَ فِیهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِینَ: آن کتاب كه در [حقانیت] آن تردیدی نیست، هدایتکننده متقّیان است.» در توضیح این آیه گفته شده که اگر مقصود قرآن از کتاب، خودش بود باید میگفت این کتاب، نه آن کتاب؛ بنابراین اشاره به آن کتاب، به معنی آمدن کتابی بعد از قرآن است.
پاسخ
گویندۀ این آیه، خداوند متعال است نه خودِ قرآن که بخواهد در اشاره به خودش از کلمۀ ذلک یا آن استفاده کند و لذا استفاده از آن کتاب در اشاره به قرآن، بیمعنا نبوده و به معنای ظهور کتابهایی بعد از قرآن نیست.
نکتهای مهم
نویسندگان بهائی در پایان قسمت هشتم، با اشاره به تأویلکنندگان حقیقی قرآن که خدای متعال و راسخان در علم هستند، نوشتهاند که باید مراقبِ تفسیربهرأی و مطامع عدهای که سخن الاهی را از راه درست آن منحرف میکنند بود و به تأویل کنندگان حقیقی قرآن در این زمینه مراجعه کرد. پرسش اینجاست که چرا درمورد تمام آیاتی که در قسمت هشتم در تأکید بر ظهور پیامبرانی در آینده آوردهاند، حتی یک مورد نیز دیده نمیشود که ایشان به گفتار امامان معصوم علیهم السلام که همان راسخان در علم هستند، مراجعه کرده باشند و معنای حقیقی آیات را از گفتار ایشان بیابند تا ذهنیت خود را با بیانات این بزرگواران تطبیق دهند و به خطا نروند؟ آیا آنان که خوانندگان این جزوه را به رجوع به مفسران حقیقی قرآن دعوت میکنند، شایسته نیست که خود از اولین عاملان به سخن خود باشند؟
سخنی از یک تفسیر معاصر
نویسندگان بهائی، آخرین دلیلی را که در قسمت هشتم آوردهاند؛ ارائۀ برداشتی از سخن حضرت علی علیه السلام در تفسیرِ «من وحی القرآن» است که آن حضرت اشاره به قرائت عبارتِ «خاتمالنبیین» با فتح تاء کردهاند. در ادامه هم نوشتهاند: «فیالمثل در میان دهها تفسیر منتشره از قرآن، تنها تعداد اندکی اشاره به تأکید حضرت علی به قرائت خاتم به فتح (تاء) نمودهاند و از بین آنها تنها یکی و آن هم فقط در نسخۀ عربی بیان نموده که خاتمالنبیین، بنا بر تعبیر حضرت علی، به معنای زینت پیامبران است و برای اینکه مورد اعتراض همقطارانش قرار نگیرد، بلافاصله اظهار نموده که البته این مطلب بسیار بعید و دور از ذهن است! مثل این تعبیر «…عن عبدالرحمن السلمی قال: کنت اقری الحسن و الحسین فمر بی علیبنابیطالب و انا اقرئهما فقال اقرئهما و خاتمالنبیین به فتح تاء و الروایة الاولی اقرب و اشهر لان التعبیر عن النبی بانه خاتمهم یعنی زینتهم کما هو خاتم من مظاهر الزینة غیر مألوف علی الظاهر و الله اعلم» (تفسیر من وحی القرآن، نوشته محمدحسین فضلالله، ذیل آیۀ ۴۰ سورۀ احزاب) »
پاسخ
برای پاسخ، ابتدا سخنِ فضلالله را از تفسیرش در این قسمت، بهطور کامل میبینیم.
فضلالله مینویسد:
«امّا صفة خاتمالنبیین، فالظاهر أن المراد بها أنّه هو النبی الذی یختم خط النبوّة الذی ابتدأ من آدم، لینتهی به، و قد ورد ذلك، فی ما روی عن جابربنعبد اللّه عن النبی محمد صلی الله علیه و آله و سلم قال: «مثلی و مثل الأنبیاء كمثل رجل بنی داراً فأتمها و أكملها إلّا موضع لبنة، فجعل الناس یدخلونها و یتعجبون منها، و یقولون: لولا موضع اللبنة، قال رسول اللّه؟ص: فأنا موضع اللبنة جئت فختمت الأنبیاء»، أورده البخاری و مسلم فی صحیحیهما (صحیح مسلم، ج: ۱۵، ص: ۵۲). و هناك روایة أخری رواها السیوطی فی الدرالمنثور: أخرج ابنالأنباری فی المصاحف عن أبیعبدالرحمن السلمی قال: كنت أقرئ الحسن و الحسین، فمر بی علیبنأبیطالب و أنا أقرئهما فقال لی: أقرئهما وَ خاتمالنبیین بفتح التاء (الدرالمنثور فى التفسیر بالمأثور، ج۵، ص۲۰۴). و الروایة الأولی أقرب و أشهر لأن التعبیر عن النبی بأنه خاتمهم بمعنی زینتهم، كما هو الخاتم من مظاهر الزینة، غیر مألوف علی الظاهر، و اللّه العالم: اما صفت خاتمالنبیین»، آنچه از ظاهرش برمیآید این است که او پیامبری است که به او، نبوتی که از آدم آغاز گشته است پایان مییابد و در این زمینه از جابربنعبدالله انصاری از پیامبر وارد شده است: همانا مَثَل من و مَثَل پیامبران پیشین، مَثَل مردی است که خانه ای زیبا و کامل بنا می کند؛ جز آنکه در گوشه ای از خانه، جای خشتی را خالی می گذارد. مردم گرد آن خانه می گردند و شگفت زده می شوند و می گویند: چرا خشت اینجا در جایش نیست؟ پیامبر فرمود: من همانند آن خشتم [که خانه را کامل می کند] و من پایان بخش پیامبرانم. بخاری و مسلم آن را در صحیحشان آوردهاند (صحیح مسلم، ج: ۱۵، ص: ۵۲٫). روایت دیگری از سیوطی در درالمنثور است که ابنالانباری در مصاحف از عبدالرحمن السلمی نقل کرده که گفت: مشغول قرائت کردن برای حسن و حسین علیهما السلام بودم که علیبنابیطالب از جلوی من عبور کردند و به من گفتند: خاتم النبیین را با فتحه قرائت کن (الدرالمنثور فى التفسیر بالمأثور، ج۵، ص۲۰۴) و روایت اول نزدیکتر و مشهورتر است، زیرا تعبیر اینکه پیامبرِخاتم انبیاست به معنای زینتشان، آنگونه که خاتم از مظاهر زینت است، ظاهراً غیر معمول است).
همانطور که از متن بالا نیز پیداست فضلالله به نقلِ دو روایت از منابع اهل سنت میپردازد. روایت اول همان روایتی است که نویسندگان بهائی آن را در قسمت روایات خاتمیت آورده و توجیهی را برای آن ارائه داده بودند که بیان میداشت بهاءالله میتواند فرستادهای از جانب خدا باشد حال آنکه پیامبر اسلام بهعنوان آخرین سنگ بنای ساختمانی که پیامبران الاهی آن را تاسیس کردهاند توصیف شدهاند. اما روایت دوم، روایتی از امیرالمؤمنین علیه السلام است که بیان میکند ایشان خاتمالنبیین را به فتح تاء میخواندند. در ادامه فضلالله میگوید تعبیرِ خاتم به زینت غیرمعمول است، بنابراین روایت اول یعنی آخرین دانستن پیامبر اسلام نزدیکتر و مشهورتر است.
نکات مهمی در این سخن فضلالله وجود دارد که در ادامه به آن میپردازیم:
۱- آیا امیرالمؤمنین فرمودهاند که خاتم به معنای زینت است یا این نظرِ شخص دیگری است؟ پاسخ بهوضوح منفی است. این سخن را فضلالله، از افرادی نقل میکند که خاتم را به معنای زینت میدانند و جالب است که خودِ او هم این نظر را غیرمعمول میداند و میگوید روایت اول که پیامبر اسلام را بهعنوان آخرین پیامبر معرفی میکند، مشهورتر و نزدیکتر است. البته جای بسی تعجب و سؤال است که نویسندگان بهائی چگونه این مطلب را که آن حضرت نفرمودهاند به ایشان نسبت دادهاند و نوشتهاند: «خاتمالنبیین، بنا بر تعبیر حضرت علی، به معنای زینت پیامبران است» در کدام قسمتِ روایت دوم که در کتاب سیوطی آمده، امیرالمؤمنین خاتم را به معنای زینت دانستهاند؟ آیا نسبت دادن سخنی به دروغ به حضرت علی علیه السلام شایستۀ قلمِ نویسندگان بهائی است؟
۲- آیا اینکه برخی خاتم را با فتح تاء به معنای زینت معنا کنند، دلیلی بر این است که این نظر صحیح است و باید خاتم را اینگونه معنا کرد؟ یا باید با دلایل و براهینی ثابت نمود که نظر ایشان صحیح نیست و نمیتوان واژههای یاد شده را بهطور دلخواه معنا کرد.
۳- همانطور که در توضـــیح عبارت «خاتمالنبیین» در قسمت چهارم، بهصورت مبسوط بیان شد، مطابق با فرهنگهای لغت، فعلِ «ختم» که خاتم از ریشۀ آن است یک معنا بیشتر ندارد و آن به معنای «پایان دادن» است و معنای دومی هم ندارد، اما به این جهت که پایاندهندههای متعددی نظیر مهر، انگشتر و … در دورههای مختلف وجود داشته است، این کلمه موارد استعمال زیادی پیدا کرده است. بنابراین چه عبارت «خاتمالنبیین» با فتح تاء خوانده شود و چه با کسر تاء، (چه اسم فاعل باشد و چه صفت مشبهه) در لغت هر دو به یک معناست و باید معنای اصلی را در عبارت قرار داد، یعنی «پایانبخش انبیا» و تا زمانی که معنای اصلی با عبارت، سازگار است مجوزِ رجوع به موارد «ما یُستَعمَلُ به» و سایر معانی را نداریم که توضیحات مبسوط آن را در قسمت چهارم آوردیم.
۴- فضلالله روایت اول را که در منابع اهل سنت، نقل شده و پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم را پایانبخش انبیای الاهی معرفی میکند، نزدیکتر و مشهورتر میداند و از طرفی معنای زینتبخش را برای خاتم غیرمعمول میشمارد. حال باید از نویسندگان بهائی پرسید که آیا منطقی است روایت مشهور و نزدیکتر را رد کرده و معنای غیرمعمول را برای خاتم بپذیریم؟
۵- در قسمت چهارم گفتیم نویسندگان بهائی با این استدلال که اگر خاتم را به معنای پایاندهنده فرض کنیم دو قسمتِ آیۀ ۴۰ سورۀ احزاب به هم مربوط نمیشوند؛ این معنا را رد کرده و معنای تصدیقکننده را برای خاتم برگزیدهاند. صرفنظر از پاسخی که بهطور مبسوط در قسمت چهارم به این شبهه داده شد؛ مناسب است از ایشان سؤال شود درنهایت باید کدام معنی را از منظر باور بهائی برای خاتم پذیرفت؟ سخن اشراق خاوری، مبلغ و نویسنده شهیر بهائی، را که در توضیحِ آیۀ ۴۰ سورۀ احزاب، پیامبر اسلام را پایاندهندۀ رسولان و انبیای الاهی معرفی میکند (رحیق مختوم، ج۱، ص ۷۸) یا ادعای نویسندگان جزوۀ رفع شبهات را که خاتم را تصدیقکننده معنا مینمایند؟ صرفنظر از اینکه معنای زینتبخش را نیز در این قسمت به آن افزودهاند.
نتیجهگیری
اعتقاد به اینکه پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم آخرین پیامبر الهی، قرآن آخرین کتاب آسمانی و اسلام نیز آخرین دین الهی است، یکی از مهمترین باورهای اسلامی است که آیات و روایات متعددی را به خود اختصاص داده است. بهائیان میکوشند با ارائۀ دلایلی در هشت قسمت به رد این باور بپردازند. در بخش اول این مقاله، به چهار قسمت اول پرداخته شد و در بخش دوم (مقالۀ حاضر)، چهار قسمت بعدی (قسمت پنجم تا هشتم) مورد نقد قرار گرفت. در قسمت پنجم، خاتمیت در روایات، در مورد چهار روایتی که ادعا کردهاند مخالف خاتمیت است، بحث شد. در قسمت ششم، دلیل بهائیان در ردّ خاتمیت مبنی تفاوت میان نبی و رسول مورد مطالعه قرار گرفت. در قسمت هفتم، به معنای باطنی بدویت و ختمیت پرداخته شد. در قسمت هشتم تأکید قرآن بر ظهور پیامبران در آینده و پاسخ به آن مورد بحث قرار گرفت.
پینوشتها
[۱]. این حدیث، هم متواتر لفظی و هم متواتر معنوی در میان شیعه و سنی است (رسولی، حدیث ثقلین حدیثی معروف و متواتر، فصلنامه اندیشه تقریب، شماره ۱۲، ص۸۶) ر.ک. به مقالۀ (شانظری و طباطبایی، متن متواتر حدیث ثقلین در کتب شیعی و منابع اهل سنت، مجله علمی-پژوهشی حدیث پژوهی، شماره ۱۲، صص ۱۶۱-۱۸۸) که بهطور مبسوط به این مسأله پرداخته است.
[۲]. اینکه حدیث ثقلین حدیثی صحیح، مقبول و در میان شیعه و سنی پذیرفته شده است، موردتأیید نویسندگان بهائی نیز قرار گرفته است، که از آن جملهاند: گلپایگانی، کتاب الفرائد، ص ۱۷۰ و خاوری، تلخیص تاریخ نبیل، ص ۵۰۲٫
[۳]. واضح است که تعریف مرگ در اینجا، با تعریف بهائیان از آن، مطابق نیست، چراکه اولاً، بعد از اشاره به مراحل خلقت انسانها و بهعنوان واقعهای در انتهای این فرایند از آن یاد شده است؛ ثانیاً، قرآن تعبیر لمیتون (میرانده میشوید) را برای آن بهکار برده که نشان میدهد مرگ در اینجا به معنای کافر شدن نیست، که اگر باشد، نتیجه آن کافر شدن همۀ افراد به دست خداست و این نه با عقل و منطق سازگار است و نه با آموزههای دینی.
[۴]. برای این مطلب مثالهای زیادی میتوان بیان کرد، ازجمله اینکه ازنظر آئین بهائی، عبدالبهاء، پدرش بهاءالله را تأمینکنندۀ وحدت میان ادیان میدانست (دوستدار، پیام صلح، ص ۷۱)، ازنظر عقل، شوقی عقلِ مردمان را در روزگاران مختلف گستره ای میدانست که در دوران ظهور آئین بهائی، به اعلی درجۀ خود میرسد (شوقی، نظم جهانی بهائی، ص ۹۸)، ازنظر زمان، بهاءاالله همۀ پیامبران الاهی را بر روی یک گستره زمانی میدانست که من الازل الی الابد آمده و خواهند آمد. (خاوری، گنج شایگان، ص۲۰۲ به نقل از بهاءالله). اکنون ما میپرسیم چگونه است که در تمامی موارد، آئین بهائی، در نصوصش، خود را جدا از دیانتهای الاهی نمیداند، اما به گاهِ استدلال در چنین مواقعی، به سراغ بنای ساختمانهای دیگری در دین میروند که بهاءالله معمار آن باشد؟ بهراستی اگر بهاءالله نیز یکی از همان پیامبران الاهی بود، نباید در کار ساختن همان بنا و گذاشتن خشتهای دیگری بر آن بود؟
[۵]. برای مطالعۀ بیشتر بنگرید به (هلالی، کتاب سلیمبنقیس هلالی، ج۲، ص ۶۴۷٫ کلینی، کافی، ج ۸، صص ۲۶و ۱۰۷٫ صدوق، من لایحضره الفقیه، ج ۴، ص ۱۶۳٫ همو، الامالی، ص ۴۶٫ همو، التوحید، ص ۳۹۹٫ طوسی، الامالی، ص ۱۷۱٫ مفید، الامالی، ص ۵۳ و ۵۷).
[۶]. رجوع شود به مضمون استدلال بهائیان در قسمت هفتم از سؤال ۱۵، در معنای باطنی بدئیت و ختمیت.
[۷]. برای مطالعۀ بیشتر در این زمینه رجوع شود به مقالهای از همین نویسنده با نام معاد از منظر آئین بهائی، فصلنامه بهائی شناسی، شماره ۰۱، صص۱۵۶-۲۱۱
[۸]. اشراق خاوری در كتاب گنج شایگان خود ص۲۰۲ از بهاءالله این عبارت را نقل میكند: «بَعَثنَا الرُّسُلَ مِن قَبلِ الَّذی لا قَبلَ لَه و اَرسَلناهُم اِلی العِبادِ… و نُرسِلَنَّ بِهِ الرُّسُلَ اِلی آخِر الَّذی لا آخِرَ لَهُ: و ما رسولانی را از بینهایت قبل برانگیختیم و آنها را بهسوی بندگان فرستادیم… و همانا رسولانی تا بینهایت بعد خواهیم فرستاد.»