خاطرات محافظ شاه از پزشک بهایی دربار: مردی که شاه را در وحشت نگاه می داشت

0 2,318

مقدمه:

مامور مخصوص شاه یکی از نزدیک ­ترین افرادی است که به دلایل امنیتی حق دارد از شاه، حرف شنوی نداشته باشد! نزدیک ­ترین فرد به شاه و حتی نزدیک­ تر از زنان شاه! این موقعیت بسیار خوب نصیب «علی شهبازی» هم شد. او نه تنها در زمان سلطنت شاه، بلکه پس از فرار هم در حلقه نزدیکان او باقی ماند. این فرد که نمی ­تواند منکر وفاداری خود به شاه شود، بالاخره به دلیلی از این خانواده رنجیده و برید. این شخص که ادعای دینداری و پایبندی به دین مبین اسلام را دارد، پاسخ این سوال را نمی­ گوید که چرا با وجود مشاهده نامسلمانی­ هایی که خودش دیده و حتی اقرار به زشتی آنها کرده است، از آن­ها دوری نجسته است. با تمام این احوال نزدیکی زیاد او به شاه، ما را به بررسی خاطرات او وا داشت که البته پر است از تطهیرهای ناشیانه مولف از خودش که نشان از عمق فکر بسیار ضعیف او هم دارد.

خاطرات علی شهبازی درباره پزشک بهائی دربار:

شهبازی در خاطراتش چندین صفحه را به بررسی شخصیت یک بهایی پرنفوذ دربار به نام «ایادی» می­ پردازد. او پزشک شاه و از صاحب نفوذترین افراد روی شخص شاه بود. در این خاطره شهبازی بیان می ­کند که دربار برای گاردی­ ها که نزدیک­ ترین افراد حلقه حفاظتی خودش هستند، به اندازه یک سگ پاسبان هم ارزش قائل نیست. قضاوت راجع به شهبازی و روایت او از ایادی با شما:

… حالا بشنوید درباره دکتر ایادی. این مرد آدمی بود موذی و حراف. همیشه سعی بر این داشت که محمدرضا پهلوی را از نظر مرض­ های گوناگون در وحشت و دلهره نگه دارد تا بتواند آن طور که باید و شاید از او سوءاستفاده بکند. او مردی بود مجرد و عیاش. دست رد به سینه هیچ زنی نمی ­زد. شغل­ های متعددی داشت که اغلب به کار و حرفه او مربوط نبود. برای اخاذی و خرج کردن برای گسترش بهائیت هر کاری می­ کرد. تعدادی از شغل­ های او به این شرح بود: رئیس بیمارستان ­های ارتش با اختیار تام؛ عضو هیئت رئیسه بانک سپه؛ عضو هیئت رئیسه بانک کشاورزی؛ بازرس مخصوص محمدرضا شاه در شیلات شمال؛ بازرس مخصوص محمدرضا شاه در شیلات جنوب. خلاصه در بیشتر کارهای مملکتی، این فرد موذی بهائی دست داشت. کار دیگر او اعمال نفوذ در تمام دستگاه­ های دولتی بود. در هواپیمائی ملی تیمسار خادمی بهائی مسئول بود که تحت امر دکتر ایادی کار می­ کرد. به دستور دکتر ایادی، سرهنگ هوایی فاتح که بهائی بود، از نیروی هوایی به هواپیمایی ملی منتقل شد و در آن­جا شغل بسیار حساس و پر درآمدی داشت و می ­توانست به بهائی ­های ایران و خارج از ایران کمک مالی کند. خواهر سرهنگ فاتح هم در اداره حفاظت هواپیمایی ملی کار می­کرد. اکثراً مهماندارهای دختر و پسر را به بهانه ­های مختلف به اداره حفاظت احضار می­ کرد و با تهدید و تطمیع سعی می­ کرد در آن­ها نفوذ کرده و آن­ها را بهائی کند یا این­که از دختران مهماندار سوء استفاده کرده و در دامن دکتر ایادی و کارمندان عالی ­رتبه دربار می­ انداخت.

در بهداری و بیمارستان ­های ارتش دکتر ایادی با اختیار تامی که داشت، واقعاً جنایت­ هایی می­ کرد که نمونه آن­را در هیچ جای دنیا نمی­ توانید ببینید یا بشنوید. در ارتش تمام افسران و درجه­ داران بودند اما به غیر از امرای ارتش، آن­ هم امرایی که دارای نفوذ بودند، بقیه از امیر گرفته تا سرهنگ و سرگرد و سروان و ستوان درجه دار و خانواده آن­ها در دست دکتر ایادی و عمال او اسیر بودند. برای مثال دو نمونه از بی عدالتی­ های بیمارستان­ های ارتش و ژاندارمری را که در اختیار دکتر ایادی بود می ­نویسم:

در واحد مامورین مخصوص، درجه داری بود به نام اسدالله سرخیل. او مردی بود بسیار ورزیده و وفادار نسبت به کشور و همچنین یک مسلمان حقیقی و پای­بند به دین مبین اسلام. فردی زحمت­کش که عضو استادان کوهنوردی و گروه رنجر گارد بود.
در یک عملیات کوهنوردی در اثر ریزش کوه و اصابت سنگ به چانه ­اش، دندان­ های جلوی او خرد شد. دکترهای ارتش نظر دادند که در ایران قابل معالجه نیست. قرار شد که برای معالجه او را به آلمان غربی اعزام کنند. نامه اعزام او را باید دکتر ایادی امضا می­کرد. وقتی که نامه را برده بود پیش دکتر ایادی، او گفته بود: درجه دار که لیاقت رفتن به خارج از کشور را ندارد. از ارتش بیرونش کنید و یکی دیگر از این گرسنه­ ها را به جایش استخدام کنید. بعد از یک ماه جواب نامه آمد که دکتر ایادی با رفتن این درجه دار به آلمان موافقت نکرده است و دستور داده که این درجه دار از ارتش اخراج شود، چون او دیگر به درد ارتش نمی ­خورد.

نامه را به فرمانده گارد که در آن زمان تیمسار هاشمی­ نژاد بود، نشان دادند. تیمسار هاشمی­ نژاد که می ­دانست این درجه دار از مامورین مخصوص است و ممکن است بالاخره یکی از مامورین موضوع را به شاه بگوید، جریان را با دکتر ایادی در میان می ­گذارد. دکتر ایادی جواب می­ دهد که خودش با شاه در این باره صحبت خواهد کرد؛ اما تیمسار هاشمی ­نژاد رضایت نمی ­دهد و تهدید می ­کند که خودش به عرض شاه خواهد رساند و خواهد گفت که اگر این درجه دار معالجه نشود تمام مامورین دلسرد شده و ممکن است اتفاق سوئی بیفتد. ایادی وقتی که با سماجت تیمسار هاشمی­ نژاد رو به رو می­ شود، می ­گوید: خیلی خوب! نامه او را بنویسید تا من امضا کنم. اما مبلغ خیلی کمی برای خرجی او در نظر می ­گیرد.

وقتی که اسدالله سرخیل به کشور آلمان اعزام می ­شود، در حین معالجه پول او تمام می شود. به وابسته نظامی در آلمان مراجعه می ­کند. وابسته نظامی به جای این­که به او کمک کند، با عصبانیت می ­گوید مگر این­جا گداخانه است که تو آمده ­ای و تقاضای کمک می­ کنی؟ اسدالله سرخیل جواب می­ دهد: خیر جناب سرهنگ شما یک تلگراف به گارد بزنید. جواب می­دهد: مگر خودت نمی ­توانی بروی تلگراف بزنی؟! من که بیکار نیستم. او را از ساختمان وابسته نظامی بیرون می ­کنند. او هم از همه جا نا امید و غمگین، بی هدف در خیابان­ ها سرگردان می­ شود تا این­که جلوی یک رستوران می ایستد و بعد از این­که پول موجود در جیب خود را حساب می ­کند، وارد رستوران می­ شود که اندکی غذا بخورد. در رستوران با یک ایرانی که در آن­جا کار می ­کرده است رو به رو می­ شود. آن ایرانی از اسدالله سرخیل سوال می ­کند که در آلمان چه کار می­ کند؟ جواب می­ دهد برای معالجه آمده است. مریضی او را می ­پرسد. می ­گوید: مریض نیستم بلکه در عملیات کوهنوردی سنگ به چانه ­ام خورده و دندان ­هایم شکسته بود که معالجه کرده ­ام.

وقتی که آن ایرانی می ­فهمد که اسدالله سرخیل عضو گارد است، می ­گوید: پسر عموی من هم در گارد در واحد رنجر است. وقتی که نام او را می ­گوید سرخیل می­گوید که اتفاقاً دوست نزدیک من است. وقتی که سرخیل مطمئن می ­شود که این آقا فامیل یکی از دوستان خودش است، می­گوید: فلانی خداوند شما را برای من رسانده است چون جیب مرا زده ­اند و دیگر پولی برایم نمانده است. خجالت می ­کشد که بگوید ارتش به اندازه کافی به او پول نداده است و در کشور آلمان بدون خرجی مانده است. جوان ایرانی که مطمئن نبود که سرخیل حقیقت را می­ گوید، جواب می ­دهد: خودم پول ندارم ولی شاید بتوانم از یکی از دوستانم برای شما قرض بگیرم؛ فردا بیایید این­جا.

اسدالله سرخیل با ناامیدی از رستوران خارج می­ شود و دوباره درمانده و سرگردان در خیابان قدم می ­زند تا این­که به منزل می ­رسد. شب را با ناراحتی به صبح می­ رساند. صبح با تردید به همان رستوران می­ رود. به محض این­که وارد رستوران می­شود، جوان ایرانی می­ آید جلو و سلام می ­کند و می­ گوید مبلغ سه هزار مارک برای شما فراهم کرده­ ام؛ اگر زیادتر لازم است بروم از بانک بگیرم. من دیشب با پسر عمویم در تهران صحبت کردم؛ او گفت که شما مامور مخصوص شاه هستی و هرکاری از دست من بر می ­آید برای شما انجام دهم. آقای سرخیل مدت شش ماه از خرج زن و بچه­ هایش بریده، بدهی معالجه خود را در آلمان می­ دهد؛ در حالی­که ماهانه مبلغ زیادی برای بیمه از حقوق آن­ها کم می­کردند. حالا ماجرای آقای سرخیل را مقایسه کنید با این جریانی که تعریف می ­کنم.

خانمی از دوستان فریده دیبا که بسیار زیبا هم بود، در تصادف اتومبیل قدری صورتش خراش بر می­ دارد. در نوشهر بودیم. فریده دیبا به دکتر ایادی گفت: آقای تیمسار ایادی خانم فلانی را می­ شناسی؟ ایادی گفت: بله. خیلی هم خوب می ­شناسمش؛ خانم زیبایی است. خانم فریده دیبا گفت: طفلی در تصادف ماشین صورتش خراب شده است. ایادی فوراً جواب داد: قربان بفرستید مطب من، به خرج بهداری ارتش به خارج از کشور می فرستم تا جراحی زیبایی روی صورتش انجام بدهند؛ از اولش هم زیباتر می­ شود.
این هم یکی دیگر از پَستی­ های دکتر ایادی بود. آن­ وقت اینان تبلیغ می ­کنند که بهائی­ ها آدم­ های خوبی هستند. نوع دوست هستند. کثافت کاری های ایادی بیش از این­هاست. ماجرای دیگری را از زندگی این مرد پلید باز می ­گویم تا بدانید در ارتش شاهنشاهی چه کسانی حکومت می ­کردند.

فصل زمستان و ورزش اسکی بود. وقتی که وارد سنت موریس در سوئیس می­ شدیم به هر ماموری وظیفه ­ای محول می ­شد. اسدالله سرخیل و استوار یکم اسماعیل پنجه شیر، مسئول اسکورت کردن فرح پهلوی در اسکی بودند. یکی از همین روزها در موقع اسکی در یکی از پیست­ های سخت سنت موریس سرخیل می ­بیند که دو نفر مستقیم و با سرعت زیاد به طرف فرح می ­آیند. او با از خود گذشتگی زیاد می ­رود و راه آن­ها را سد می ­کند. در اثر این برخورد پای او می­ شکند اما فرح و اطرافیان او و استوار پنجه شیر توجهی به این­که او پایش شکسته و در برف­ ها و سرمای ۳۲ درجه زیر صفر افتاده نمی ­کنند و به اسکی خود ادامه می ­دهند. یکی از اسکی بازهای محلی وقتی که می ­بیند سرخیل در برف افتاده می ­رود جلو که او را بلند کند می ­بیند که پایش شکسته. با بی سیمی که داشته است، تقاضای کمک می­ کند و با سرعت می ­رود و به مربی سوییسی فرح پهلوی می­ گوید که پای یکی از گاردهای فرح پهلوی شکسته و در برف­ ها افتاده است. سوییسی­ ها او را به بیمارستان می­ برند و بستری می­ کنند. از بیمارستان به ویلای شاه خبر دادند که اسدالله سرخیل پایش شکسته و در این جا بستری است. من به همراه چند نفر از مامورین برای ملاقات او به بیمارستان رفتیم. فردای آن روز صبح که فرح و دوستانش و استوار اسماعیل پنجه شیر برای اسکی آماده می ­شدند، فرح با صدای بلند از پنجه شیر پرسید: پنجه شیر از یارو خبر داری؟ اطرافیان فرح شروع کردند به خندیدن. پنجه شیر سوال کرد: قربان یارو کیست؟ فرح گفت: آن یارو گاردی که مثل خر در برف­ ها افتاده بود. او هم جواب داد: خیر قربان من نرفتم؛ اما شهبازی با چند نفر از مامورین به بیمارستان رفته ­اند و او را دیده ­اند.

دو روز از این جریان گذشته بود که به خاطر بارش برف شدید، کسی به اسکی نرفته بود. داخل ویلا، فرح با دوستانش نشسته بودند و جوک ­های زشت می ­گفتند و می­ خندیدند. محمدرضا شاه با دکتر ایادی و عده ­ای دیگر پوکر بازی می­کردند. وقتی که محمدرضا شاه برای دستشویی رفت، دکتر ایادی آمد پیش فرح و گفت: قربان! دیروز آقای بهبهانیان رفته بیمارستانی که این یارو خوابیده است. می ­گفت خرجش خیلی گران است. خوب است به وسیله هواپیمای پیک، او را به ایران بفرستیم تا در یکی از بیمارستان ­های ارتش بستری شود. فرح هم حرف او را تصدیق کرد اما تیمسار جهانبانی با عصبانیت گفت: شرم آور است! یک گاردی برای حفظ جان شما پای خود را از دست داده اما شما او را برای معالجه به ایران می ­فرستید؟ در این موقع محمدرضا شاه آمد و سوال کرد: نادر چه خبر است؟ جهانبانی جریان را به او گفت. شاه هم عصبانی شد و گفت: علیا حضرت و ایادی اصلاً با گاردهای من خوب نیستند.

null

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

4 × 2 =