سفیر مهربانى!
سلام و درود خدا بر محمد مصطفى(ص) ، پیامبر خاتم، رسول معظم، حبیب خدا و سفیر هدى،اسوه نیکو و یاس خوشبو، آن که حضرت رب، دارای خلق عظیمش نامید و رحمه للعالمین اش فرمود. میلادش،یادآور میراث عظیمی است که او برای یشریت آورد و نه تنها مسلمین بلکه همه انسانها از هرنژاد و آئین، وامدار او هستند که سفیر مهربانی است و آموزگار زندگانى در همه اعصار و قرون. هماو که فرمود همه انسانها چون دندانه های یک شانه برابرند و فرقی بین عرب و عجم، سیاه و سفید نیست مگر به تقوی و صلاح و سداد.اگر بگذارند پیامش به همه جاى زمین برسد و فراگیر گردد افواج معتقدان به او زیاد و زیادتر می شود و جز اشقیا منکرش نخواهند بود. اگر این سالها آن اشقیا ، اهانت و کاریکاتور و فیلم را برای خاموش کردن موج گرایش به حضرتش ، وسیله ساخته اند، بدانند این حرکت های مذبوحانه نتیجه عکس می دهد که والله متم نوره ولو کره الکافرون! آفتاب عظمتش جاودانی است و ماندگار تا روزان و شبان برپاست و آسمان و زمین برجا !
شعر زیبایی از مرحوم مهدی سهیلی را پیشکش همه دوستداران ساحت قدسی نبوی(ص) می کنیم:
طلوع محمد
زمین و آسمان مکه آن شب نورباران بود
و موج عطر گل در پرنیان باد می پیچید
امید زندگی در جان موجودات می جوشید
هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود
شبی مرموز و رؤیایی
به شهر مکه ،مهد پاکبازان ،
دختر مهتاب می خندید
شبانگه ساحت ام القری در خواب می خندید
ز باغ آسمان نیلگون صاف و مهتابی
دمادم بس ستاره می شکفت و آسمان پولک نشان می شد
صدای حمد و تهلیل شباویزان خوش آهنگ
بسوی کهکشان می شد
دل سیاره ها در آسمان حال تپیدن داشت
و دست باغبان آفرینش در چنان حالت سر گـُل آفریدن داشت
شگفتی خانه ی ام القری در انتظار رویدادی بود
شب جهل و ستمکاری به امید طلوع بامدادی بود
سراسر دستگاه آفریتش اضطرابی داشت ،
و نبض کائنات از انتظاری،دم به دم می زد
همه سیاره ها در گوش هم آهسته می گفتند:
“که امشب تیمه شب خورشید می تابد
ز شرق آفرینش اختر امید می تابد”
در آن شب آمنه در عالم سرگشتگی می دید:
به بام خانه اش بس آبشار نور می بارد
و هر دم یک ستاره در سرایش می چکد رنگین و نورانی
وز این قدرت نمایی ها نصیب او شگفتی بود و حیرانی
در آن دم مرغکی را دید با پرهای یاقوتی
و منقاری زمردفام
که سویش پرکشید از بام و در صحن سرا پرزد
و پرهای پرندین را به پهلوی زن درد آشنا سایید
به ناگه درد او آرام شد ،آرام
به کوته لحظه ای گرداند سر را آمنه با هاله ی امید
تنش نیرو گرفت و در دلش نور خدا تابید
چو دید آن حاصل کون و مکان و لطف سرمد را
دو چشمش برق زد تا دید رخشان چهر احـمـــد را
شنید از هر کران عطر دل آویز محـمـــد را
پس شنید این گفتار وحی را آمنه :
“الا ای آمته ،ای مادر پیغمبر خاتم!
سرایت خانه ی توحیدها باد و مشیٌد باد
سعادت همره جان تو و جان محمد باد!
بدو بخشیده ام ای آمنه ،ای مادر تقوا ،
صدای دلکش داوود و حب دانیال و عصمت یحیی
به فرزند تو بخشیدیم کردار خلیل و قول اسماعیل و حسن چهره ی یوسف
شکیب موسی عمران و زهد و عفت عیسی
بدو دادیم خلق آدم و نیروی نوح و طاعت یونس،
وقار و صولت الیاس و صبر بی حد ایوب …
بود فرزند تو یکتا، بود فرزند تو محبوب، سراسر پاک سراپا خوب “…
دو گوش آمنه بر وحی ذات پاک سرمد بود،
دو چشم آمنه در چشم رخشان محمد بود،
که ناگه دید روی دخترانی آسمانی را
به دست این یکی ابریق سیمین ،در کف آن دیگری تشت زمرد بود
دگر حوری، پرندی چون گل مهتاب در کف داشت
محمد را چو مروارید غلتان شستشو دادند،
به نام پاک یزدان بوسه ها بر روی او دادند
سپس از آستین کردند بیرون دست قدرت را
زدند آن سوی درگاه خداوندی ،میان شانه های حضرتش مهر نبوت را
سپس در پرنیانی نقره گون آرام پیچیدند ،
وز آن شب اسمانی دختران بر عرش کوچیدند
همان شب قصه پردازان ایرانی خبر دادند :
که آمد تک سواری در مدائن سوی نوشروان و گفت ای پادشه!
آتشکده ی آذرگشسب ما که صدها سال روشن بود،
هم امشب تاگهان خاموش شد خاموش .
به یثرب یک یهودی بر فراز قلعه ای فریاد سرداد :
که امشب اختری تابنده پیدا شد
و این نجم درخشان اختر فرزند عیدالله ،
نوین پیغمبر پاک خداوند است
و انسانی کرامند است…
یکی مرد عرب اما بیابان گرد صحرایی ،
قدم بگذاشت در ام القری وین شعر را برخواند :
“که ای یاران مگر دیشب به خواب مرگ پیوستید؟!
چه کس دید از شما آن روشنان آسمانی را؟
که دید از مکیان آن ماهتاب پرنیانی را!
زمین و آسمان مکه آن شب نورباران بود ،
هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود.
بیابان بود و تنهایی و من دیدم
که از هر سو ستاره در زمین ما فرود آمد
به چشم خویش دیدم ماه را از جای خود کندند،
ز هر سو در بیابان عطر اشک و بوی عود آمد
بیابان بود و من، اما چه مهتاب دل آرایی.
بیابان بود و من، اما چه اخترهای زیبایی
بیابان رازها دارد ولی در شهر آن اسرار پیدا نیست
بیابان نقش ها دارد که در شهر آشکارا نیست
کجا بودید ای یاران؟
که دیشب آسمانی ها زمین مکه را کردند گل باران
ولی گل نــه . . . ستاره بود جای گل
زمین و آسمان مکه آن شب نورباران بود ،
هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود…”
به شعر آن عرب ،مردم همه حالی عجب دیدند
به اهنگ عرب این شعر را خواندند و رقصیدند
” که ای یاران مگر دیشب به خواب مرگ پیوستید؟!
چه کس دید از شما آن روشنان آسمانی را؟
که دید از مکیان ان ماهتاب پرنیانی را!
زمین و آسمان مکه آن شب نورباران بود ،
هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود
بیابان بود و تنهایی و من دیدم
که از هر سو ستاره در زمین ما فرود آمد
به چشم خویش دیدم ماه را از جای خود کندند،
ز هر سو در بیابان عطر اشک و بوی عود آمد
بیابان بود و من، اما چه مهتاب دل آرایی
بیابان بود و من، اما چه اخترهای زیبایی
بیابان رازها دارد ولی در شهر آن اسرار پیدا نیست
بیابان نقش ها دارد که در شهر آشکارا نیست
کجا بودید ای یاران؟
که دیشب آسمانی ها زمین مکه را کردند گل باران
ولی گل نــه . . . ستاره بود جای گل
زمین و آسمان مکه آن شب نورباران بود ،
هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود
روانت شادمان بادا !
کجایی ؟ ای عرب ،ای ساربان پیر صحرایی!
کجایی؟ ای بیابان گرد روشن رأی بطحایی!
که اینک بر فراز چرخ یابی نام احـمــــد را ،
و در هر اوج بینی اوج گلبانگ محـمــــد را
محـمـــد زنده و جاوید خواهد ماند
محـمـــد تا ابد تابنده چون خورشید خواهد ماند
جهانی نیک می داند که نامی همچو نام پاک پیغمبر مـؤید نیست
و مردی زیر این سبز آسمان همتای احـمـــد نیست
زمین ویرانه باد و سرنگون باد آسمان پیر
اگر بینیم روزی در جهان نام مـحـمـــــد “ص” نیست!
مهدی سهیلی