بر اساس آنچه تاکنون بیان گردید به خوبی میتوان واهی بودن مسلک بهائیت را دریافت؛ چرا که اولاً بطلان ریشه و اساس آن یعنی بابیه به وضوح مشخص است و ثانیاً از یک نگاه درونی نیز نمیتوان هیچگونه حقانیتی را برای بهائیت قائل شد. اتفاقاً بهائیان و در رأس آنها شخص میرزاحسینعلی چون به این نکته واقف بود که قادر به اثبات حقانیت خویش در چارچوب مسلک «بابیه» نیست، در صدد قطع پیوندش با اصل و ریشه این ادعا برآمد تا خود و پیروانش را از یک تلاش و تقلای سخت و نفسگیر و در عین حال بیفرجام، رها سازد. بنابراین برخلاف آنچه آقای نیکوصفت بارها در این کتاب تکرار میکند و تلاش دارد با بیان این که بهائیت «مدافع اسلام در برابر ادیان گذشته» بوده(ص۱۵) به نوعی تلائم و همسازی میان این مسلک با اسلام را به نمایش درآورد، بهائیت نه تنها هیچ ارتباط مثبت و مؤیدی با اسلام ندارد بلکه رهبریت این مسلک، به قطع ارتباط آن با اصل و ریشه خود یعنی بابیه نیز اقدام کرد. اتفاقاً آثار و تبعات این اقدام، از نگاه بابیان دور نماند؛ چرا که قطع ارتباط بهائیت با بابیه، دقیقاً به مصداق این ضربالمثل که «یکی بر سر شاخ، بن میبرید»، آن را به کلی بیهویت ساخت و همچون برگی جدا شده از ساقه، در هوا معلق و سرگردان گردانید. عزیهخانم، خواهر میرزاحسینعلی بهاء که بر مسلک بابیه باقی ماند و هرگز ادعاهای بهاء را نپذیرفت، در پاسخ به نامه عبدالبهاء”>عباس افندی معروف به «رساله عمه»، این اقدام برادر خویش را به نقد کشیده است: «و اما مطلب اول که مدعی میگوید که من ناسخ بیان و احکام و شرایع بیانم و صاحب کتاب و شریعتم حالا از شما سئوال مینمایم اگر شخص فلاح بصیر با دانش بذری صحیح بدون نقص در مزرعهای بیفشاند که از محصول آن بهره ببرد و از ثمرهی آن فایدهای بردارد و آن بذر هنوز ریشهای به زمین ندوانیده و سر از خاک برنیاورده شاخ و برگی نکرده ازهار و اقمارش را کسی ندیده و نچیده بلکه درست نشنیده و نفمیده آن زمین را برگرداند و آن بذر را بکلی ضایع و باطل کند به حکم عقل سلیم و دانش مستقیم یا باید آن فلاح بیبصیرت باشد و یا آن بذر ناقص و بیمغز اگر در شمسیت نقطهی اولی او را حرفی و اشکالی باشد که آن حضرت کامل و بینهاش کافی و مکفی نبوده است به حکم عقل صریح چنین کلامی قابل استماع نیست سهل است به حکم صاحب بیان گویندهی او را کافر میدانیم…»(کتاب «تنبیهالنائمین»، عزیه خانم، صفحه ۹۸، از انتشارات بابیان، به نقل از: سیدمحمدباقر نجفی، بهائیان، ص۴۴۸- ۴۴۷)
اینک با توجه به سابقه شکلگیری بهائیت، میتوان علل و عوامل قرار گرفتن آن را در دامان بیگانگان، به ویژه استعمار انگلیس، دریافت. به همین دلیل هم است که بهائیان حاضر، تمایلی برای ورود به بحثهای ریشهای تاریخی و نیز محاجههای کلامی و عقلی پیرامون ماهیت این مسلک ندارند و غالباً بحث را از نیمه آغاز میکنند؛ بدین معنا که بهائیت را به عنوان یک «دین» با ریشههای متقن الهی و تاریخی، مفروض میگیرند و آنگاه به بحث در این باره میپردازند که موضعگیریها و عملکردهای پیروان آن در طول دهههای گذشته چه بوده است. اما هنگامی که مشخص شود اولاً بهائیت برمبنای مسلکی شکل گرفت که خود آن از هیچ پایه و اساس اصولی و منطقی و الهی برخوردار نبود، ثانیاً با سرقت عنوان «من یظهرهاللهی» پایهگذاری شد و ثالثاً بلافاصله پس از مطرح شدن، ارتباطش را با اصل و اساس خویش برید و لذا در یک حالت تعلیق و بیهویتی تاریخی و عقیدتی قرار گرفت، به وضوح میتوان مشاهده کرد مسلکی که هیچگونه نقطه اتکایی ندارد لاجرم برای ادامه حیات، قرار گرفتن بیشتر در دامن بیگانگان قدرتمند را به عنوان جایگاهی که بتواند در درون آن به نشو و نما بپردازد، تنها گزینه ممکن مییابد. به این ترتیب نوعی تعامل و روابط دوجانبه عمیق میان بهائیت و استعمارگران شکل گرفت، بدین صورت که آنها امکان ادامه حیات این فرقه و رهبرانش را فراهم آورند و در مقابل از خدمات و کارکردهای دست¬اندرکاران بهائیت بهرهمند گردند.
البته ناگفته نماند که حسینعلی میرزا بهاء، در زمینه ابداع یک آیین عقیدتی تلاشهایی به عمل آورد و دست به کار صدور آیات و الواح مختلف گردید، اما با دقت در محتوای گفتههای بهاء میتوان به این نکته تفطن یافت که این «آیات» نه تنها مشکلی از مشکلات وی نگشود بلکه خود افزون بر آنها شد. به عنوان نمونه، هنگامی که وی میگوید: «اسمع ما یوحی من شطرالبلاء علی بقعه المحنه و الابتلاء من سدره القضاء انه لااله الا اناالمسجون الفرید» یعنی: «بشنو آنچه را که وحی میشود از مصدر بلاء بر زمین غم و اندوه از سدره قضا بر ما به این که نیست خدایی جز من زندانی یکتا» (کتاب «مبین» نوشته بهاءالله، چاپ ۱۳۰۸ ه.ق. ص۲۸۶) طبیعتاً هر شنوندهای که اندک بهرهای از عقل داشته باشد در پذیرش محتوای این «وحی»! درمیماند. به طور کلی آموزههای میرزا حسینعلی بهاء مشحون از اینگونه «آیات و بینات» است به صورتی که مخاطبان نمیتوانند دریابند که بالاخره وی خود را چه میداند: بنده خدا؟ پیامبر؟ یا خود خدا؟ این آشفتهگویی البته میراثی است که وی از سلف خویش؛ باب به ارث برده بود و لذا به عنوان بارزترین وجه مشترک دو مسلک بابیه و بهائیه به شمار میآید. جالب این که گاهی همین آشفتگیها و تناقضات در بیان و نوشتار بهاء، موجب طرح سؤالاتی از وی میگردید که البته پاسخهای مشابهی را در پی داشت. به عنوان نمونه، هنگامی که از وی پرسیده شد شما که خود را خدا میدانی چرا بعضی مواقع میگویی ای خدا، و در بعضی از نوشتههای خویش از او استمداد میطلبی؟ پاسخ داد: «یدعو ظاهری باطنی و باطنی ظاهری لیست فیالملک سوای ولکن الناس فی غفله مبین» یعنی: باطن من ظاهر من را میخواند و ظاهرم باطنم را، در جهان معبودی غیر از من نیست لکن مردم در غفلت آشکارند.(همان، ص۴۰۵)
بدیهی است این قبیل «آیات و بینات» از آنجا که فاقد جوهره حقانیت و عقلانیت بودند به هیچ وجه قادر به اقناع اندک مخاطبان بهاء نبودند و این خود معضلی بود مضاف بر دیگر مشکلاتی که میرزاحسینعلی در آنها غوطه میخورد. در این حال، از آنجا که مسائل و مشکلات ناشی از آوارگی بهاء و اطرافیانش در سرزمین عثمانی به معضلی جدی برای آنها تبدیل شده بود و از سویی دولت ایران نیز به دلیل سابقه عملکرد بابیه و نیز رفتارهای ناشایست و ضدمذهبی بهائیان، نگاهی کاملاً منفی به آنها داشت، میرزاحسینعلی درصدد برآمد تا با ارسال نامهای برای ناصرالدین شاه، بخت خود را برای التیام روابط با دولت ایران بیازماید. آقای نیکوصفت نیز در کتاب خود اشارهای به این نامه دارد و مینویسد: «بهاءالله در نامهای که به ناصرالدین شاه از عکا مینویسد ضمن محکوم دانستن سوءقصد به جان شاه تأکید میکند که بهائیان دیگر به هیچ وجه گرد اعمال خشونت نمیگردند.»(ص۱۵۰) البته نویسنده با ذکر برخی از عبارات مندرج در نامه مزبور سعی دارد چنین وانمود سازد که این نامه صرفاً بیانگر تغییر رویکرد از خشونت به صلح و صفاست. حتی اگر بپذیریم که محتوای این نامه محدود به همین مقدار است، نویسنده کتاب میبایست توضیح دهد که چگونه حرکتی که با ادعای ظهور منجی موعود و مصلح جهانی و منهدم کننده اساس ظلم و جور آغاز شده و به همین دلیل هم هیجانی در میان برخی اقشار برانگیخته و حتی واقعه ترور ناصرالدین شاه نیز در همین چارچوب طراحی شده و به وقوع پیوسته بود، به آنجا میرسد که سردمدار بهائیت، وظیفهای جز دعا و ثنا برای حاکمان- اعم از ایرانی، روسی، عثمانی و انگلیسی- برای خود و پیروانش قائل نیست و نه تنها هیچ حساسیتی در قبال ظلم و ظالم ندارد بلکه اطاعت محض از هر ستمکار و استعمارگری را وظیفه و تکلیف شرعی و غیرقابل تخطی بهائیان میداند؟ در واقع اگر به همان سطر اول این نامه توجه کنیم، متوجه میشویم که ارسال آن نه برای اطلاعرسانی صرف به شاه ایران مبنی بر تغییر رویه بهائیان از خشونت به صلح، بلکه برای اظهار عجز و بندگی در برابر سلطان صاحبقران بوده است. لذا نامه خود را اینگونه آغاز میکند: «یا ملک¬الارض اسمع نداء هذاالمملوک…» تا بلکه بتواند نظر لطف ناصرالدین شاه را شامل حال خود و پیروانش گرداند. البته علیرغم چربزبانی بهاء در این نامه، شاه قاجار اعتنای چندانی به آنها نمیکند و لذا برای بهاء و پیروان او اتکا به دول بیگانه و قدرتمند، به صورت یک اصل اساسی درمیآید. جالب این که در این راستا، میزان قدرت و موقعیت «ملوک» در معادلات بینالمللی ملاک مهمی برای بهائیان به شمار میآمده است. هنگامی که سلطان عثمانی همچنان در قدرت است و بهائیان تحت حاکمیت او قرار دارند، عباس افندی (عبدالبها) چنین مکتوبی را صادر میکند: «(الهی الهی) اسألک بتأییداتک الغیبیه، و توفیقاتک الصمدانیه، و فیوضاتک الرحمانیه، ان تؤید الدوله العلیه العثمانیه، و الخلافه المحمدیه علی التمکین فیالارض و الاستقرار علی العرش، و ان تصون اقلیمها عن الآفات، و تحفظ مرکز خلافتها عن الملمات» (ر.ک به: «مکاتیب» نوشته عباس افندی، جلد دوم، ص۳۱۲) و آنگاه که استعمار انگلیس توانست با شکست امپراتوری عثمانی، به قدرت فائقه در منطقه خاورمیانه تبدیل شود، عبدالبها برای ادامه شوکت این استعمارگران، دست به دعا برداشت: «اللهم ان سرداق العدل قد ضربت اطنابها علی هذه الارض المقدسه…» که ترجمه متن کامل آن چنین است: «بارالها سراپرده عدالت در شرق و غرب این سرزمین مقدس برپا شده است و من ترا شکر و سپاس میگویم به خاطر ظهور این حاکمیت دادگر و دولت قدرتمند که نیروی خود را در راه آسایش و رفاه رعایای خویش مبذول داشته است. خدایا پادشاه بزرگ، جرج پنجم، پادشاه انگلیس را به توفیقات رحمانیت مؤید بدار و سایه بلندپایه او را بر این سرزمین ارزشمند (فلسطین) پایدار بدار، با یاری و صیانت و حمایت خویش، که همانا تویی مقتدر بلندمرتبه بزرگ و بخشنده. حیفا، ۱۷ دسامبر ۱۹۱۸، ع ع [عباس عبدالبها]» (مکاتیب عباس افندی، جلد سوم، ص ۳۴۷)
البته گفتنی است هرچند که بهائیت در گامهای نخستین خود، تحت حمایت روسها قرار گرفت (کما این که میرزا حسینعلی بهاء، جان خویش را مرهون حمایت قاطع سفیر روسیه تزاری بود) اما پس از حضور در سرزمین عثمانی و اقامت در عکا، از آنجا که تحولات جهانی حاکی از تفوق انگلیس و اضمحلال عثمانی بود، بهائیان به زعامت عبدالبهاء به سرعت نگاه خود را معطوف به استعمارگران بریتانیایی ساختند و حتی پیش از تصرف سرزمینهای عثمانی و از جمله فلسطین توسط انگلیسیها، باب همکاریهای گسترده را با آنها گشودند. به همین دلیل نیز، انگلیسیها پس از پیروزی، حمایت از بهائیت را به طور قاطع در دستور کار خویش قرار دادند و این طبعاً از نگاه بهائیان و زعیم آنها نیز کمال مطلوب بود. اعطای نشان «شهسوار طریقت امپراتوری بریتانیا» و عنوان «سر» توسط ژنرال آلن¬بی فرمانده ارشد نیروهای انگلیسی به عبدالبهاء نیز به همین مناسبت صورت گرفت. البته نویسنده کتاب در توجیه این مسئله نگاشته است: «در ابتدا باید بدانیم که عباس افندی هیچگاه از این لقب استفاده نکرده است و در هیچ نامه رسمی و غیررسمی اسمی از این لقب نیست. علت واگذاری این لقب به عباس افندی تهیه و انبار کردن به موقع گندم و نجات مردم از گرسنگی در جنگ بوده است و بدین علت و به علت بذل و بخششی که داشته مورد احترام همه گروههای ساکن در حیفا بوده است.» (ص۱۵۳)
این ادعا، البته همانند خود بهائیت، بدیع و تازه است؛ چرا که برای اثبات وابستگی بهائیت به انگلیس تنها کافی است به الواح و آیاتی که توسط خود سران این فرقه «نازل» شده و به یکی از آنها اشاره شد، مراجعه کرد. به راستی هنگامی که عبدالبهاء از ظالمترین و جنایتکارترین کشور استعماری که صدها هزار انسان را به بردگی گرفته و هزاران تن دیگر را در مسیر تفوق طلبی خویش کشته و به تصرف سرزمینها و اموال و منابع آنها پرداخته است، به عنوان یک «حاکمیت دادگر» که سراپرده عدالت آن در شرق و غرب خاورمیانه گسترده شده، یاد میکند و از خداوند بقا و شوکت آن را درخواست مینماید، چه تحلیل و تفسیری از این سخنان و رفتارها میتوان داشت؟ از طرفی چنانچه به منابع غیراسلامی نیز مراجعه شود، مشاهده میگردد که وابستگی بهائیت به استعمار انگلیس به دلیل وضوح آن، در این منابع نیز مورد تأکید قرار گرفته است. احمد کسروی که در مرزبندی شدید او با اسلام شکی نیست، در کتاب خود تحت عنوان «بهائیگری» با اشاره به وابستگی بهائیان به قدرتهای بیگانه از ابتدای شکلگیری، مینویسد: «یکی از داستانهایی که دستاویز به دست بدخواهان بهائیگری داده و راستی را داستان ننگآوری میباشد آن است که پس از چیره گردیدن انگلیسیان به فلسطین، عبدالبهاء درخواست لقب «سر» (Sir) از آن دولت کرده و چون دادهاند، روز رسیدن فرمان و نشان در عکا جشنی برپا گردانیده و موزیک نوازیدهاند و در همان بزم، پیکرهای برداشتهاند. پیداست که عبدالبهاء این را شوند پیشرفت بهائیگری و نیرومندی بهائیان پنداشته و کرده، ولی راستی را جز مایه رسوایی نبوده است و جز به ناتوانی بهائیان نتواند افزود.» (احمد کسروی، بهائیگری، تهران ۱۳۲۳، چاپخانه پیمان، ص۹۰)
البته به دلیل مشهور و مسلم بودن این قضیه و نیز ثبت لحظات جشن اعطای نشان و عنوان به عبدالبهاء توسط «پیکرهای» که برداشته شده است، بهائیان هیچگاه قادر به کتمان این مسئله نبوده و نخواهند بود، اما نکته جالب در توجیه آقای نیکوصفت راجع به این مسئله- که به تعبیر کسروی «راستی را داستان ننگاوری میباشد»- آن است که عبدالبهاء هیچگاه از این عنوان در مکاتبات خویش استفاده نکرده است. در واقع نویسنده کتاب، شرکت عباس افندی در مراسم جشن اعطای عنوان و پذیرش آن را که حاکی از تمایل و رضایت قلبی وی بوده است، به بوته فراموشی سپرده و عدم امضای مکاتیب را با عنوان «سر عبدالبهاء»، نشانه استقلال عباس افندی از انگلستان به شمار میآورد؛ این در حالی است که آقای نیکوصفت در حل این مسئله برای اذهان پرسشگر، ابتدا باید نظر خود را راجع به انگلستان در اوایل قرن بیستم به صراحت اعلام دارد. آیا وی این کشور را استعمارگر میداند یا خیر؟ آیا حاکمیت این کشور را عادل و عدالت گستر به شمار میآورد یا خیر؟ البته وی طبعاً نمیتواند برخلاف نظر عبدالبهاء، انگلستان را کشوری استعمارگر و ظالم به حساب آورد، بنابراین باید تلاش کند تا «عدالت پروری» حکومت انگلستان را در این برهه از زمان به اثبات برساند، هرچند از فحوای کلام نویسنده چنین برمیآید که قادر به انجام این وظیفه نیز نیست. در واقع هنگامی که او به عدم استفاده عبدالبهاء از عنوان اهدایی انگلیس اشاره میکند، به نوعی در پی آن است که ارتباط قلبی و عاطفی و سازمانی میان عباس افندی با انگلستان را پنهان کند و چه بسا این لقب را یک «هدیه تحمیلی» و بلکه ناخوشایند برای عبدالبهاء وانمود سازد. اگرچنین است، شایسته بود آقای نیکوصفت دلایل این موضوع را نیز میشکافت و از ماهیت پلید استعمار انگلیس که موجبات عدم تمایل قلبی عباس افندی را به آن وهدایایش فراهم آورده بود، سخن میگفت. بدیهی است که ایشان قادر به انجام این کار نیز نیست، چرا که انبوه مکتوبات برجای مانده از عباس افندی حکایت از شأن و جایگاه رفیع انگلستان در قلب و جان عبدالبهاء دارد؛ بنابراین ملاحظه میگردد که آقای نیکوصفت در یک بنبست منطقی جدی گرفتار آمده است و از آنجا که هیچ راه گریزی برای نجات خویش از این موقعیت ندارد، بناچار مسئله را به اجمال برگزار میکند و البته یک دلیل انسان دوستانه نیز برای مفتخر شدن عباس افندی به دریافت عنوان «سر» میتراشند که آن نیز چیزی جز تحریف تاریخ و وارونه ساختن حقایق نیست. در حقیقت، عبدالبهاء نه به خاطر اعطای گندم به مردم فقیر و گرسنه در خلال جنگ، بلکه به دلیل گشودن درب انبارهای گندم خویش به روی سپاهیان انگلیسی در آن موقعیت خطیر، عمق وابستگی و تعلق خاطر خود را به دولت «عدالتگستر» بریتانیا به اثبات رسانید و از این بابت مستحق دریافت نشان و عنوان مزبور گردید.
موضوع دیگری که جا دارد همینجا به آن اشاره شود، پیوندی است که از همان دوران بسط ارتباط بهائیت با انگلستان، میان این مسلک و رهبرانش با صهیونیستها به وجود میآید. خوشبختانه آقای نیکوصفت منکر نگارش نامه عبدالبهاء به حبیب مؤید در سال ۱۹۰۷ نیست و اصل نامه را قبول دارد. با مراجعه به «خاطرات حبیب» میتوان از متن این نامه مطلع شد: «اینجا فلسطین است، اراضی مقدسه است. عن قریب قوم یهود به این اراضی بازگشت خواهند نمود، سلطنت داوودی و حشمت سلیمانی خواهند یافت. این از مواعید صریحه الهیه است و شک و تردید ندارد. قوم یهود عزیز میشود… و تمامی این اراضی بایر، آباد و دایر خواهد شد. تمام پراکندگان یهود جمع میشوند و این اراضی مرکز صنایع و بدایع خواهد شد، آباد و پرجمعیت میشود و تردیدی در آن نیست.» (خاطرات حبیب، ص۲۰؛ نیز ر.ک: آهنگ بدیع، سال ۱۳۳۰، ش۳، ص۵۳) اما آنچه آقای نیکوصفت در قبال این نامه و محتوای آن صورت میدهد، مرتبط ساختن اظهار نظر عبدالبهاء با مندرجات تورات مبنی بر سکونت قوم یهود در اورشلیم است. (صص۹۱-۸۹) قاعدتاً ایشان به این نکته توجه دارد که حداقل دو هزار سال از تدوین تورات میگذرد و در طول این زمان طولانی، این وعدهها در آن مندرج بوده است. ما در این نوشتار بیآن که وارد بحثهای محتوایی راجع به اینگونه وعدهها در تورات و میزان انطباق ادعاهای صهیونیستها با این وعدهها شویم، تنها به ذکر این سؤال میپردازیم که عبدالبهاء چگونه به خود جرئت داد تا علیرغم گذشت دو هزار سال از آن وعدهها، زمان تحقق آنها را «عن قریب» اعلام کند؟ چه چیزی باعث شد تا عبدالبهاء چنین احساس نکند که چه بسا دو هزار سال دیگر نیز بگذرد و این وعده تورات محقق نگردد؟ البته پاسخ بهائیان و از جمله آقای نیکوصفت به اینگونه سؤالات مشخص است، چراکه از نظر آنها عباس افندی به عنوان پسر و بنده خدای بهائیان یعنی میرزاحسینعلی نوری، با آگاهی از عوالم هور و قلیا و جابلسا و جابلقا، چنین حقایقی را دریافته، اما واقعیات عینی حاکی از آن است که ایشان بدون نیاز به ارتباط با عوالم مزبور موفق به اظهارنظری چنین قاطع گردیده است. در این باره کافی است به برخی شواهد و قرائن توجه کنیم. همانگونه که میدانیم جنبش صهیونیسم که از سابقهای دیرینه برخوردار بود، در سال ۱۸۹۸ با تشکیل کنفرانس بازل به رهبریت هرتصل، رسماً اعلام موجودیت کرد و از آن پس در پی ایجاد دولت صهیونیستی برآمد. در این حال پیوند مستحکمی میان این جنبش با برخی دولتهای اروپایی و بویژه انگلیس برقرار بود که جای پرداختن تفصیلی به آن در این نوشتار نیست، بنابراین حرکت صهیونیسم دستکم در دو چهره، کاملاً مشخص و مشهود است؛ یکی در حرکت فعالان این جنبش که از طریق آژانس یهود صورت میگرفت و دیگری از طریق تلاشها و فعالیتهای دولت انگلیس که به تعبیر عباس افندی «عدالت گستر» بود و همواره مورد تکریم و ثنای وی قرار داشت. حال اگر به ملاقات «بنزوی» یکی از فعالان برجسته آژانس یهود – و بعدها اولین رئیسجمهور رژیم صهیونیستی- با عبدالبهاء در حوالی سال ۱۹۰۹ توجه کنیم (اخبار امری: نشریه رسمی محفل ملی بهائیان ایران، تیر ۱۳۳۳، ش۳ صص۹-۸) میتوان به ارتباطات رهبر بهائیان با سردمداران جنبش صهیونیسم در آن برهه پی برد و طبعاً در اینگونه ملاقاتها، پیرامون طرح گسترده صهیونیستها برای اشغال سرزمینهای اسلامی، سخن به میان میآمده است.
قرینه دیگری که جا دارد مورد تأمل قرار گیرد و حاکی از روابط عبدالبهاء با انگلیسیهاست، تصمیم جمال پاشا فرمانده کل قوای عثمانی در منطقه فلسطین به کشتن عبدالبهاء به عنوان جاسوس بریتانیا و انهدام مرکز آنها در حیفا است. خوشبختانه اصل این ماجرا از سوی بهائیان قابل انکار نیست؛ چرا که شوقی افندی در کتاب خود به نام «قرن بدیع» به آن تصریح کرده است: «جمال پاشا (فرمانده کل قوای عثمانی) تصمیم گرفت عباس افندی را به جرم جاسوسی اعدام کند.» (شوقی افندی، قرن بدیع، تهران، مؤسسه ملی مطبوعات امری، ج۳، ص۲۹۱) حال اگر این مسئله را در کنار اعطای نشان و عنوان «شوالیه» و «سر» به عبدالبهاء در نظر بگیریم و الواح صادره از سوی ایشان را نیز که سراسر مجیزگویی زعمای دولت فخیمه بریتانیای استعمارگر است، از یاد نبریم و همچنین فراموش نکنیم که مقامات انگلیسی اشغالگر فلسطین در مراسم تشییع جنازه عبدالبهاء با تشریفات کامل شرکت جستند، آن گاه میتوان دریافت که تصمیم جمال پاشا به اعدام رهبر بهائیان از یکسو، و حمایت بیدریغ انگلیس از وی و اعطای عناوین عالی انگلیسی به وی از سوی دیگر، چندان هم بیدلیل نبوده و طرح ادعای کمک غذایی عباس افندی به مردم فلسطین در جریان جنگ جهانی اول بیمبناتر از آن است که بتواند اذهان جستجوگر را قانع سازد.
به هر تقدیر، در پی تحکیم سلطه انگلیس بر سرزمین فلسطین و صدور اعلامیه بالفور مبنی بر حمایت از تشکیل دولت صهیونیستی در این منطقه که به عزیمت یهودیان اروپایی به این سرزمین انجامید، بهائیت و صهیونیسم به عنوان دو فرقه تحت حمایت استعمار، در کنار یکدیگر قرار گرفتند و طبیعتاً پیوندی مستحکم میان آنها به وجود آمد. خوشبختانه اسناد و مدارک ثبت شده در تاریخ و به ویژه در منابع خود بهائیان در این زمینه به حدی است که کار نفی پیوند بهائیت و صهیونیسم را بر نیکوصفت و دیگر هم¬مسلکان ایشان، بسیار مشکل و بلکه محال میسازد. اگر آقای نیکوصفت در سخنرانیهای عباس افندی در آمریکا دقت بیشتری به خرج میداد، مشاهده میکرد که وی چگونه با شوق و ذوق برپایی حاکمیت صهیونیسم در فلسطین را بشارت میدهد. عبدالبهاء طی سخنانی در منزل مستر مکنات بروکلین در هفدهم ژوئن ۱۹۱۲ در آمریکا، اظهار داشت: «مژده باد، مژده باد که نور شمس حقیقت طلوع نمود. مژده باد، مژده باد که صهیون به رقص آمد. مژده باد، مژده باد که اورشلیم الهی از آسمان نازل شد. مژده باد، مژده باد که بشارت الهی ظاهر گشت…» (خطابات عبدالبهاء ج۲، ص۱۵۳) اینگونه سخنان به همراه تعابیر خاص آن در ادامه بشارتهای عباس افندی که نمونهای از آنها در سال ۱۹۰۷ مورد اشاره قرار گرفت، جملگی نشان از اطلاع وی از حرکت صهیونیستها برای اشغال سرزمین فلسطین و برپایی حکومت در آن منطقه دارد. پس از آن نیز وی در پی اشغال سرزمین فلسطین توسط قوای انگلیسی، برای موفقیت صهیونیستها در استقرار حاکمیت خویش بر این منطقه، دست به دعا برداشت: «اسرائیل عن قریب جلیل گردد و این پریشانی به جمع مبدل شود. شمس حقیقت طلوع نمود و پرتو هدایت بر اسرائیل زد تا از راههای دور با نهایت سرور به ارض مقدس ورود یابند. ای پروردگار، وعده خویش آشکار کن و سلاله حضرت جلیل را بزرگوار فرما…» (خاطرات حبیب، ج۱، ص۵۳، و نیز ر.ک: مائده آسمانی، ج۲، صص ۲۳۱ و۲۳۴) اگر چه عبدالبهاء خود زنده نماند تا تشکیل حکومت صهیونیستی را در فلسطین شاهد باشد، اما جانشین او، شوقیافندی ضمن اعلام سرور فراوان از تحقق پیشگوییهای(!) عبدالبهاء، تشکیل دولت اسرائیل را «مصداق وعده الهی به ابنای خلیل و وارث کلیم» خواند. (شوقی افندی، توقیعات مبارکه، تهران، مؤسسه ملی مطبوعات امری، بدیع ۱۲۵، ص۲۹۰)
گذشته از این که حقوق ساکنان و صاحبان اصلی سرزمین فلسطین از سوی سران بهائیت به طور کلی نادیده گرفته میشود و از اشغال این سرزمین توسط جمعی اروپائیان صهیونیست اظهار سرور و شادمانی میگردد، جا داشت آقای نیکوصفت این مسئله را برای خوانندگان میشکافت که چرا عبدالبهاء تا این حد از پیوند خوردن صهیونیستها با سرزمین فلسطین اظهار شادمانی و سرور میکند؟ توضیحاً این که اگر به تعلیمات بهاء و عبدالبهاء توجه کنیم، ملاحظه میشود که یکی از اصول مورد تأکید آنها، نفی «حبالوطن» و تأیید «حبالعالم» بوده است. جمله معروف میرزا حسینعلی بهاء که یقیناً نیکوصفت آن را به خوبی میداند این است: «لیس الفخر لمن یحبالوطن بل الفخر لمن یحبالعالم» بر همین مبناست که عباس افندی نیز در یکی از سخنرانیهای خود در آمریکا این مسئله را بدینگونه مورد تأکید قرار میدهد: «اصل، وطن قلوب است، انسان باید در قلوب توطن کند نه در خاک. این خاک مال هیچکس نیست، از دست همه بیرون میرود، اوهام است، لکن وطن حقیقی، قلوب است.» (خطابات عبدالبهاء، مؤسسه ملی مطبوعات امری، ۱۲۷ بدیع، ج۲، ص۱۱۱)
ما در اینجا وارد این بحث نمیشویم که زعمای بهائیت اینگونه افکار و عقاید را در چه مقطع حساسی از تاریخ کشورمان و نیز منطقه خاورمیانه بیان میکردند و به طور کلی چه اهداف و نتایجی بر آنها مترتب بود. سؤال ما در اینجا آن است که اگر ایده «جهان وطنی» از سوی این «خدا و خدازاده» (!) با چنین تصریح و تأکیدی مطرح میشود، پس چگونه است که به محض مطلع شدن از سیاست استعماری اشغال سرزمین فلسطین توسط صهیونیستهای اروپایی، اینگونه از حضور «سلاله جلیل و وراث کلیم» در «ارض موعود»، به وجد و ذوق میآیند و برای تسریع در این حضور و استحکام موقعیت آنها در این خاک، دست به دعا برمیدارند؟ مگر نه آن که «این خاک مال هیچکس نیست»، پس چرا هنگامی که نوبت به اشغال سرزمینهای اسلامی توسط عوامل استعمار میرسد، همه این «سخنان گهربار» به فراموشی سپرده میشود و وعدههای تورات بر قلب آنها جلوهگر میگردد و «رقص صهیون»، آرام و قرار را از آنها میبرد و پیوند صهیونیسم با یک قطعه خاک، قدر و منزلتی تقدسآمیز به خود میگیرد؟!
نکته مهمتر آن که اگر زعمای بهائیت به حقانیت ادعای خود یعنی ارائه یک دین جدید و برحق به بشریت، ایمان داشتند چه دلیلی دارد که از سیطره صهیونیسم بر فلسطین تا این حد مسرور گردند؟ چه ارتباطی میان صهیونیسم و بهائیت است که اینچنین موجبات شادمانی آنها را فراهم میآورد؟ در واقع اگر رهبران بهائی از حاکمیت بهائیت- ولو با حمایت و پشتیبانی استعمارگران- بر سرزمین فلسطین به وجد میآمدند، جای تعجب نداشت و کاملاً قابل فهم بود. حتی اگر فرض کنیم که یهودیان در این سرزمین اقامت و حاکمیت داشتند و آنگاه مسلمانان- ولو با حمایت استعمارگران- بر آنها پیروز میشدند و این جریان موجبات شادمانی بهائیان را فراهم میآورد، باز هم براساس منطق درونی این مسلک، قابل فهم و پذیرش بود؛ چراکه طبق اعتقاد بهائیان، این مسلک در انتهای زنجیره ادیان قرار داد؛ لذا بر این مبنا، اگر یک یهودی، مسیحی شود، یک گام به بهائیت نزدیکتر شده و اگر یک مسیحی به دین اسلام درآید، گامی دیگر در این راه برداشته شده و حتی اگر یک اهل سنت، مذهب تشیع اختیار کند، حرکت دیگری در نزدیک شدن به بهائیت صورت گرفته است. لذا در چارچوب این منطق اگر استعمارگران انگلیسی در جهت حمایت از غلبه مسلمانان بر یهودیان در این سرزمین (طبق فرض فوق) قدم برداشته بودند، دعای زعمای بهائیت به جان پادشاه انگلیس و دولت «عدالت گستر» بریتانیا، قابل توجیه بود؛ زیرا منطقه را یک گام به بهائیت نزدیکتر ساخته بود. با نگاهی به کتاب «کنکاشی در بهائی ستیزی» نیز میتوان این منطق درونی را کاملاً مشاهده کرد: «… اگر یهودی بهائی شود باید به ناچار اسلام را قبول کند و شما باید از این کارراضی باشید زیرا قدمی به نفع شما برداشته شده است.» (ص۸۸) بنابراین حال که آقای نیکوصفت نیز از نگاه خود به تقارن و نزدیکی اسلام و بهائیت اذعان دارد شایسته است توضیح دهد که چرا رهبران بهایی از حاکمیت صهیونیسم بر سرزمین فلسطین که در واقع نوعی «ارتجاع» و «حرکت وارونه تاریخی» به حساب میآمد، تا این حد اظهار شادمانی کردند؟