بال، تولد، پرواز

0 677

 

ضمن تبریک میلاد سومین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت، حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام، متن ذیل که به همین نام از نوشته های کاربر گرامی جناب آقای مهدی انتخاب شده است تقدیم می‌گردد.

غم اگـر به کـوه گویم بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

 

1. سقوط

خود را مرور می کنی . از دست خویش نالانی. لحظه ای اندیشه ی آنچه بر تو گذشت رهایت نمی کند. نافرمانی کرده ای. نافرمانی که نه! تاخیر! تنها تاخیر کرده ای. اما در اجرای فرمان بزرگی تاخیر کرده ای. یک لحظه. یک آن. چه فرق می کند؟ در برابر فرمان الهی تامل نباید، آنی یا بیشتر از آن! تو را توانی برای جبران نیست. فرود می آیی و غمگینی…

فرود می آیی و درد در تمام وجودت رخنه کرده است. مثل شریان، مثل مویرگ، مثل خون. جاری و مداوم. لحظه ای امان نمی یابی. آرام و قرار نداری. باید تحمل کنی. خداوند- قهار و بلند مرتبه – تو را به عقاب خویش مبتلا کرده و تو اندوهگینی؛ نه از شکستگی بالهای لطیفت که از هجران عرش الهی. اندوهگینی؛ نه از حسرت پرواز که از دوری آسمانی غیر از این دنیا. درد بی بالی درد بزرگی است. شکستگی دردناکی است. غصه ی آسمان سخت است. پرواز اگر نکرده باشی تنها شوق آن را داری، اما اگر یک بار، تنها یک بار آن را تجربه کنی دیگر منع تو عذابت می دهد. می خواهی قالب تهی کنی. انگار که جانت در قالبت نمی گنجد. می خواهی خویشتن را بدری و به آسمان بروی. دلت می خواهد خود را به سنگ و صخره بکوبی تا از زمین کنده شوی. آن هم کدام آسمان؟ نه آسمان تنگ و فشرده و خفقان آور این دنیا. آسمان لاهوتیان. آسمان گسترده و پهناوری که ورای این دنیاست. آنجا که در کنار جبرئیل، حول عرش خداوند می گشتی! غم تو اما، بزرگتر از درد بی بالی است. فراتر از این کلمات است. اصلا اندوه تو از جنس دیگری است؛ که اگر اینگونه بود، به رسم دنیای ما، گذر زمان التیامشان می داد و خاک سرد زمین سوزش آن را به باد فراموشی می سپرد. غم کمر شکن تو خشمی است که پروردگار بر تو گرفته است. حادثه ایست که رابطه عبد و معبود را تخریب کرده است. خطایی است که تلخی آن وا می داردت که آرزوی جبران آن را به هر قیمتی که باشد در سر بپرورانی. هیچ غصه ای سنگین تر از آن نیست که پروردگار رحمت، خداوندگار بخشش و کرم، مولای مغفرت و مهربانی بر بنده ای خشم کند و او را به قهر خود دچار کند و این دردی است که زخم بالهایت را به سخره گرفته است.

فطرس!

تو همچنان از آسمان فرود می آیی . ناخواسته و اجباری. چاره ای نیست جز تسلیم در برابر این تبعید سخت و دردناک. درد می کشی و پایین می آیی. انگار از شرم، توان توبه نیز نداری. پایین می آیی و پشیمانی. به سرعت، آسمانها را مرور می کنی. همه آن طبقاتی را که دیگر از آنها محروم شده ای. آسمان به آسمان پائین می آیی. پله به پله حضیض را تجربه می کنی. قلبت به هم فشرده می شود و اگر قالب این زمینی پیدا کرده باشی حتما نفس می زنی و عرق سردی نیز بر چهره ات می نشیند. فشردگی قلبت، قابی از اشک گرد چشمانت می بندد و بغضی که نمی بارد تو را درهم می فشرد. سقوط. سقوط می کنی و این سقوط، سخت بر تو گران است. پائین می آیی و این پایین آمدن تو را در خویشتن می شکند. در خود می پیچی. چهره ات گرفته است. سقوط را بر نمی تابی. اما چاره چیست؟ ” ولا یمکن الفرار من حکومتک ” را قبل از کمیل تو تجربه کرده ای. خطا کرده ای. خطایت کوچک نیست، که اگر کوچک هم بود بزرگی معبود را نادیده گرفتن اشتباه بود. خطا کرده ای. در میدانی بزرگ. در مقابل امری خطیر. هستی خویش را قمار کرده ای و همین که لباس عدم بر تو پوشانده نشده، از رحمت الهی است. به دنیای ناسوت قدم گذاشته ای. هر یک از اینها به تنهایی عذابی دردناک است. دوری از فرشتگان مقرب الهی. جدایی از عرش پروردگار. فراق عالم لاهوت . شکستگی بالها. و بالاتر از همه اینها خشم خدواند. همه اینها هست اما اینها همه نیست. به عالم زمین که بیایی تازه ابتدای درد و عذاب است. تا قبل از این تصوری نداشته ای از آنچه بر تو خواهد گذشت. خیال آن نیز چنگ بر قلب آدمی می زند، چگونه فرشته ای را یارای تحمل آن است؟

فطرس! اینها همه دردناک است، اما در برابر نافرمانی پروردگار هیچ است. گمان مکن که خداوند حکیم بر تو سخت گرفته که در برابر خطای تو به تمامی، لطف کرده و مرحمت. لغزش تو بزرگ بود و بزرگ تر از آن خداوندی است که نافرمانی او را کرده ای. تاخیر در امر پروردگار، هم نفس نافرمانی اوست. عذاب تو سخت است اما در ترازوی عملت سنگینی نمی کند. تو به جزیره ای ناشناخته تبعید می شوی که از آن هیچ موجود زنده ای عبور نمی کند و در زیر آن دودی عفن – بی وقفه – پراکنده است آنچنان که کسی را یارای تحمل آن نیست و سرنوشت تو اینجاست، همینجا که از پلک چشم در آن معلق و آویزان می شوی و لحظه ای از این عذاب آرام نمی یابی.

هبوط می کنی و تصویری از آدم علیه السلام قاب می شود و بر طاقچه ادراکت جای می گیرد. هبوط می کنی و پائین می آیی. خداوند منت بزرگی بر سر تو نهاد که تو را مخیر کرد به انتخاب میان عذاب دنیا و عذاب آخرت. همین کرامت را اگر که تا ابد شکر کنی از عهده بر نخواهی آمد. تو نیز خوب برگزیدی عذاب دنیا را که آن نیز همچون شیرینی هایش محکوم به زمان است. فنا، سرشته ی سرشت آن است. که ذات این دنیا در چشم حقیقت، پلک بر هم زدنی است و شیرینی و تلخیش دانه ی شکری و نیش سوزنی. هشیار برگزیدی که این گزینش نیز از لطف الهی بود، درقبال خطایی که تو مرتکب شدی. قبول ولایت حضرت امیر – سلام پروردگار براو – برگزیدن امارت نور است بر عمارت دل. روشن کردن چراغ است در سیاهچاله قلب. خورشید است که بر زمین وجود می تابد. ثقلیست که هستی ایمان را بر گرد خود می گرداند. امر خطیری است. تاخیر در پذیرش آن جرمی است که پروردگاری خدا را به قمار هستی تو فرا می خواند، گرچه اکنون دیگر همه چیز به خیر گذشته است.

 

————————————————————————

 

شبی رسید که در آرزوی صبح امید

هـــزار عمر دگر باید انتظار کشید

 

2. تبعید

 

سحر، نسیم آرامش و رحمت خداوندی روی زمین وزیدن می گیرد و اگر جزیره ی تو نیز در این بنده نوازی سهیم باشد، دمی آرام می گیری از درد. فراموش می کنی که بال نداری و لحظه ای تلاش می کنی برای پرواز. اما دوباره درد در وجودت می پیچد و عصیان خویش را تصویر می کنی. باید بر مدار قانون پروردگار چرخید. چاره ای نیست جز تن دردادن به فرمان الهی. عذاب، بزرگ است و فرشته لطیف. تصور آویزان شدن از پلک چشم برای آدمی محال است. خیال آن پشت انسان را می لرزاند. اما تو تاب می آوری. پروردگارت اینگونه خواسته است. تو نیز گرچه گنه¬کار اما وسعت رحمت الهی را فراموش نکرده ای. همه¬گیر است. عالم را نوازش می کند. نا امید نیستی؛ که اگر بودی آن نیز گناه دیگری بود چه بسا بزرگتر. سیصد سال که سهل است؛ اگر سیصد هزار سال نیز بگذرد و تو در تعلیق غفران و هجران سرگردان بمانی، بر ترازوی منطق و در موازنه با بینهایت وزنی نخواهد یافت. امید به رحمت الهی تو را نیرو می دهد. توان می یابی تا عبادت کنی. کمر به جبران بسته ای. جبران که نمی توانی. لااقل همتی لازم است که پشیمانیت را تجسم بخشی. اسارت دردناک است. عذاب جانکاه است. درد می فرساید اما باید عبادت کرد و شکر. عبادت، در برابر معبود شایسته است و شکر در قبال نعمت بایسته. عبودیت خداوند نعمتی بود که از تو گرفته نشد و این شد که تو راه خویش از شیطان جدا کردی. باید عبادت کنی. باید شکر کنی. شیطان سینه سپر کرد و بر کوس منم کوفت. تو اما پشیمانی و خشوع می کنی. این کم امتیازی نیست. پروردگار را باید سپاس گویی بر لحظه لحظه های این توفیق. عبادت می کنی و پشیمانی. درد امانت را بریده است. اما باید تاب بیاوری. دود متعفنی که از زمین صاعد است نفست را بریده. درد ، یک روز و دو روز که باشد ، هرچه هم سخت ، می گذرد. اما رنج ِ پایدار می فرساید. تحلیل می برد. می کشد. نه، نمی کشد اما کاری می کند که بارها آرزوی مرگ کنی. همین که فاصله مرگ و این رنج سخت تمامی نخواهد داشت عذابت می دهد. با همه این احوال در عمق وجودت ناراضی نیستی. این نیز خود نعمتی است. خداوند حیات را از تو دریغ نکرده است. گرچه ناآسوده، اما نعمتی است همین بودن؛ زنده بودن. کمالی است عبادت کردن. هرچند در زندان خشم الهی باشی. همین نیز غنیمتی است که باید قدر بدانی. باید سپاس گذار باشی. تو اگر حیات مداوم داری و طعم عدم را بر زبان هستیت نچشیده ای از لطف حضرت معبود است. از کرامت الهی است. از رحمت واسعه اوست. آری . عبادت کن فطرس. پروردگار کریم است و مهربان. لطف او تو را از اعدام نجات بخشیده است. دیگر باید سرنوشت خویش را بپذیری. اینجا نقطه ایست که به انتخاب خویشتن برگزیدی. با عمل خویش. با اراده خویش. با تاخیری که در انتخاب کردی. با طمانینه ای که برای تسلیم به خرج دادی. خودت برای خودت چاه کندی. خودت خودت را به این روز انداختی. این تو بودی که ثقل هستی را به بازی گرفتی. بازیچه انگاشتی پایه ایمان را. نمی دانم تصورت چه بود؟ ولایت حضرت مولا را سهل انگاشتی یا پروردگاری حضرت حق را ساده خیال کردی؟ هرچه بود بد کردی. بر خود بد کردی. پایه های ربوبیت خدا با نافرمانی همه خلایق نیز سست نخواهد شد. اما عزت و حیات تو در گرو عبادت خداست. منوط به تسلیم تو در برابر فرمان معبود است. مشروط به تقید تو بر قیود ربوبی است. هستی خویش را به بازی گرفتی و اکنون این توبیخی است که باید پیشانی نوشت خویش بدانی. سرنوشت خویش را به سرانجامی ناخواستنی سرشتی. و اکنون باید پذیرای آن باشی که ساحت ربوبی برای تو تقدیر کرده است. حال که سرگردان و رنجور در تبعید به سر می بری؛ حال که درد از پلک چشم و ریشه بال در وجودت رخنه کرده است باید عبادت کنی تا رنج دوری از ساحت معبود را بکاهی. تسبیح بگو. تهلیل بگو. سبوحیت خدا را ذکر کن. قدوسیت او را بر زبان جاری ساز. تکرار کن. اسماء خدا را بگو. آنها را منزه بدان. مگر این تکرار دهانت را به قند آسمان شیرین کند. گرچه اکنون که همه چیز گذشته است، غرق در سرور و شادی هستی.

 

—————————————————————-

 

صبر کن ای دل غمدیده که چون پیر حزین

عاقبت مـژده نصــرت رسـد از پیــرهنم

 

3. روزنه

 

هفتصد سال عبادت کرده ای. هفتصد سال تبعید را تحمل کرده ای و این در قبال عمر درازی که پروردگار برای تو رقم زده، طولانی نیست. هنوز در جزیره ای میان دریا به تنهایی زندگی می کنی. بوی متعفن آنجا عذابت می دهد. بدون بال ِ پرواز و در زندان زمین. اما عبادت را ترک نگفته ای. این همه سال دوری از آسمان سخت است. از آسمانی که قدم به قدم آن، فرشته ای بود بر کاری گماشته و تا چشم کار می کرد حوریانی بودند در درگاه الهی به عبادت مشغول. دلتنگی. برای آسمان. برای فرشتگان. دلت برای دیدار میکائیل می تپد. اسرافیل را به خاطر می آوری و عزرائیل را. خاطره جبرئیل اما چشمانت را تر می کند. کاش لحظه ای مجال می یافتی تا دیداری تازه کنی. همکلامی او نعمتی بود بزرگ.

در همین اندیشه ها هستی که می بینی گروه بزرگی از ملائک – شاید هفتاد هزار – قصد زمین کرده اند و پیشاپیش آنها جبرئیل در حرکت است. ناگهان دلت پر می زند. صدایش می کنی. تو را می بیند و به رسم رفاقت جانب تو را می گیرد. آه که چقدر دلتنگ یکدیگر بوده اید. در پوست خود نمی گنجی. انگار این روزنه آسمانی همه آسمان را از آن تو کرده است. این دیدار آب گوارایی است بر کویر تفتیده دلت. شهدی است دلخواه تر از عسل. شربتی است گوارای روحت. چه خوب شد که جبرئیل را دیدی. همکلامی او دلت را جلا می دهد. انگار که همین دیدار، تو را به ملکوت می برد. شادمانی. نمی دانی چه کنی. در پوست خود نمی گنجی. راستی ! چه شده است که جبرئیل طلایه دار این همه ملک رو به سوی زمین دارد؟ یقینا واقعه مهمی در پیش است! جویا می شوی. جبرئیل پاسخت می دهد. پروردگار عزیز و بلند مرتبه خاندان پیامبرش را فرزندی بخشیده که نسل امامت را ادامه می دهد و اکنون همه این ملائک از سوی پروردگار مامورند تا رسول حضرت معبود را تهنیت گویند و خاندان رسالت را بشارت دهند و کرامت او را در نزد حضرت رب العالمین بر زبان آورند. نام پیامبر مصطفی را که می شنوی دلت می رود. زانوانت سست می شود. قلبت می تپد. لحظه ای ساکت می شوی. جبرئیل هم ساکت می شود. انگار که هر دو در یک لحظه در دل تاریکی همزمان روزنه ای به روشنایی یافته باشید. آری چاره را یافته اید. جبرئیل به رسم دوستی پیش دستی می کند و تو را فرا می خواند. تو را به سخاوت و کرم حضرت پیامبر امید می دهد. چشمانت برق می زند. دلواپسی به جانت می افتد. نمی دانی چه کنی. شوق داری که زودتر بروی. مضطرب می شوی. می خواهی به محضر برترینِ خلایق مشرف شوی. نفست از شدت اضطراب تنگ می شود. آری. همین است. گره کار تو تنها به دست کرامت این خاندان گشوده می شود. چه نیکو همراهی است جبرئیل و چه با وفا رفیقی است. نعمتی است چنین رفاقتی. این نیز از بیکرانی اِنعام الهی است. چه خوب شد که تو هستی جبرئیل. حضور تو دلگرمی است. وجود تو مایه قوت قلب است. رفاقت تو مثل خودت از جنس آسمان است. مدتهاست که روی زمین پیدا نمی شود. گمشده ای هستی که همه خلق به جستجوی تو هستند. ریشه رفاقت شما را در ملکوت باید جستجو کرد که اینچنین مستحکم و پا برجاست. خدا را شکر. بر لحظه لحظه این اتفاق. برگوارایی این رفاقت. فطرس، همراهی تو را به خیال نیز تصور نمی کرد. بروید. زودتر بروید که باید امر الهی را اجابت کرد. خدا را شکر کنید که گرچه تو را به این میانجیگری امر نکرد اما نهی خود را نیز از آن برداشت. زودتر خود را به مهبط وحی برسانید که زمان از دست خواهد رفت.

 

—————————————————————————-

 

درد بـی عشقی ما دیـد و دریغـش آمد

آتش شوق درین جـان شکیبا زد و رفت

 

4. چشمه

 

بر بال جبرئیل سوار شدی و به همراه دیگر ملائکِ آسمان به محضر رسول محبت وایمان مشرف گشتی. خیالت آسوده. این دری نیست که کسی از آن بازگشته باشد و دست نیازش بر پنجره تمنا آویخته. اینجا درِ رحمت الهی است. خانه وحی است. منزل آسمان است. مجلای صفات خداوندی است. این همان دری است که رو به ملکوت باز می شود. اینجا خانه ایست که از آسمان ها به عرش ربوبی نزدیک تر است. اینجا پناه همه بی پناهان است. این چارچوب بر پاشنه محبت و کرم می چرخد. آواز درکوبه اش مهربانی است و گشایش آن یعنی اجابت. همین که به این خانه راه یافتی خود کمالی است. همین که اذن گرفته ای برای ورود به حریم حرم الهی خود توفیق عظیمی است. و چه نیکو لحظه ایست این زمان که تو بدین بارگاه وارد شدی. شادمانی سراسر این خانه را فراگرفته است. و ولادت حضرت حسین – روحی فداه – آسمانها را چراغانی کرده. تو نیز خرسندی. از همه آنچه بر تو می گذرد خرسندی. از این حضور. از این توفیق. ازاین عنایت. جبرئیل پیش می رود و آنچه بر عهده اش بود را به جا می آورد. تبریک می گوید و آنگاه زبان به ماجرای تو می گشاید. از دوستی خود با تو می گوید و علقه و محبتی که در میانتان است. از پس آن عرضه می دارد که این ملک از کروبیانی است که روزی او را نزد حضرت رب العالمین جایگاهی بود و خطایی او را به عقوبت الهی مبتلا کرد. از برادری و رفاقتی که میانتان پابرجاست می گوید و تمنای تو را بیان می کند. رسول حضرت معبود – سلام کروبیان بر او باد – از تو سوال می فرماید و تو تصدیق می کنی که اینگونه آرزومندی و چشم امیدت به کرامت حضرتش دوخته شده. پیام آور محبت و رحمت بر می خیزد و به درگاه الهی دو رکعت تمنا به جا می آورد و از پس آن دست دعا برای تو به آسمان می برد. ولایت حضرت مولا را بر تو عرضه می دارد. تو اما اینبار بی درنگ به جان می پذیری و این تاج افتخار را بر سر می گذاری. اشک در چشمانت حلقه می زند و سرشار می شوی از عطر حیات. شوق ، تو را سرشار کرده است. هیجان در دلت موج می زند. حضرت پیامبر مصطفی – درود پروردگار بر او – تو را از امر خداوندی آگاه می کند تا بال شکسته ات را بر گهواره ای بسایی که به تازگی فخر زمین شده است. جلو می روی. نفست حبس می شود. از شوق. از اضطراب. از هیجان. زخم بر گهواره می سایی. زمان انگار متوقف می شود. در آن نقطه از خلقت می مانی. لحظه ای و آنی. به خود که می آیی در درونت انقلابی برپا شده است. از زخمهایت خون جاری می شود اما دردی حس نمی کنی. بالهایت جوانه می زنند. آرام آرام بزرگ می شوند و رشد می کنند تا اینکه به کمال خود می رسند. این عنایت حضرت حسین – روحی فداه – است. این کرامتی است که تنها تو را شامل شده است. می خواهی به آسمان پرواز کنی. می خواهی فریاد برآوری و همه آسمانیان وزمینیان را بگویی که تو آزاد شده حضرت حسینی. می خواهی به تمام عالمیان فخر کنی. می خواهی از کرامت حضرت امیر المومنین سخن بگویی. به لطف صدیقه طاهره مباهات کنی و از حضور در محضر رسول پروردگار فریاد برآوری.

به کجا می روی؟ سوال پیامبر اکرم تو را به خود می آورد. لحظه ای تامل می کنی. و پس از کسب اجازه لب به سخن می گشایی. از جبرئیل می گویی و از قصه آنچه بر مولایت حضرت حسین خواهد رفت. تصور آنچه امت پیامبر خواهند کرد پشت تو را می لرزاند. غمگین می شوی. می گویی که جبرئیل از شهادت حضرت مولا برای تو گفته است و تو از پوردگار متعال طلب کرده ای تا تو را موکل حریم حضرت حسین قرار دهد.

فطرس! عاقبتت به خیر شد. همه وجود تو وقف دوستداران حضرت محبوب شد تا تمامی سلامی که از بندگان به پای مولایمان ریخته می شود را به محضر حضرتش برسانی و چه نیکو جایگاهی یافته ای.

 

—————————————————————————

 

به گوش یار رسان شرح بیقراری دل …

 

شب است و آسمان، گوهر ِ ماه به گردن آویخته و شبق ِ گیسوانش را مشتی ستاره پاشیده، و یاد ِ شکفتن تو حسرتی است بر زنگار این دل پوسیده.

فطرس!

این ساعتها، فخر تو را فریاد می زنند! بیا و ما را نیز به ضیافت داستانت فراخوان! برایمان از قصه ی گاهواره بخوان؛ ما را میهمان خاطره ای کن که تو را در خاطرها نشاند؛ قصه ای را بازبخوان که تکرار آن نامکرر است و هر لحظه، شیرینی اش حسرت ِ قند می شود به دهان ِ خیالمان.

بیا و برایمان از بالهایی بگو که حضرت حسین علیه السلام بر پیکرت استوار ساخت؛ بیا و برایمان از لحظه ی شکفتن لبخند بگو؛ از آن دم که شکستگی بالت که نه، شکستگی روحت را بر گاهواره سائیدی و آن نه بالهای تو بود که باز بر پیکره ات روئید، که جریان زندگانی بود و در شریان وجودت دمیده شد! بیا و برایمان بگو که آن گهواره چه کرد با تو که از کنج آن جزیره ی تنهایی، آسمان جولانگاه تو شد؟ چه سان تو را به اوج می برد آن بالها و چگونه تو را بر فراز آمال همگان قرار می دهد؟

فطرس!

نام تو، حسرت ِ همه ی نافرمانان تاریخ است،

یاد تو، آتش به هر دل زنگار گرفته ای می افکند،

خاطره ات، توفان به پا می کند در شوره زار ِ قلبی که هیچ گیاه ِ عبادتی بر آن نروئیده است!

تو را دست، به گاهواره ی حضرتش رسید و ما را حسرت ِ بوسه به بارگاهش مجنون می سازد. تو پیمان بسته ای که سلام ِ هر سلام کننده ای را به آسمان ببری و تقدیم بارگاه حضرت حسین علیه السلام نمایی. تو را به لحظه ای که بر بال جبرئیل سوار بودی، تو را به لحظه ای که اضطرار در وجودت موج می زد، و تو را به امیدی که به رحمت حضرت حسین علیه السلام داشتی بیا و این سلام ِ ترک خورده ی ما را به پای حضرتش بریز و برایمان طلب بخشش کن!

 

 

 

 

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

چهار × 1 =