ملاحظاتی پیرامون بهایی ستیزی و اسلام گرایی در ایران

اخیرا یک از دوستان پژوهشگر طی نامه ای از من خواست که مقاله «بهایی ستیزی و اسلام گرایی در ایران» اثر پژوهشگر ارجمند تاریخ معاصر جناب آقای دکتر محمد توکلی طرقی را بخوانم و اگر نظری و ملاحظاتی دارم ابراز کنم. متن زیر پاسخی به ایشان در باره این مقاله است. گرچه پاسخ به قصد اظهار نظر محدود و خصوصی تنظیم شد اما در پایان بیش از حد انتظار مبسوط درآمد از این رو اندیشیدم که انتشار عمومی آن خالی از فایده نباشد. مقاله جناب توکلی ابتدا در سال 1380 در ایران نامه منتشر شد و اخیرا در سایت «بنیاد مطالعات ایران» باز نشر یافته است. 

 

با عرض سلام 

مقاله را خواندم. اثر تحقیقی بسیار ارزشمندی است و اطلاعات مهمی دارد و از منابع مختلف و متنوع غالبا دست اول استفاده شده است. نویسنده جناب دکتر توکلی طرقی در هدف اصلی خود یعنی نشان دادن سابقه دگرستیزی و به ویژه بهایی ستیزی در ایران و در میان مسلمانان و روحانیون و برخی انگیزه ها و زمینه های فکری و سیاسی آن موفق بوده و از این رو باید به نویسنده آن دست مریزاد گفت. قطعا چنین پژوهش هایی می تواند به کاهش غیریت سازی های مخرب و دگرستیزی های نامعقول یاری رساند و به تفاهم و زیست صلح آمیز ایرانیان با همه از جمله با هموطنان بهایی کمک کند. در عین حال چند ملاحظه دارم که در مورد هر کدام به ترتیب طرح در مقاله به کوتاهی اشاره می کنم: 

 

1 – مقاله با این جمله آغاز می شود که: «گفتمان سیاسی ایران در نیم سده گذشته کیش بهایی را آئینی بیگانه جلوه داده اند». در پایان مقاله نیز به این گزاره تأکید شده و اشاره شده که این بیگانه شمردن پس از انتشار کتاب کینیازدالگورکی بوده است. واقعیت این است که بیگانه شمردن کیش باب و بها از همان آغاز بوده و اختصاص به نیم سده اخیر ندارد. می توان احتمال داد که با انتشار این رساله جعلی این اندیشه تقویت شده باشد اما عامل و معیار تعیین کننده در این مورد نبوده است. در واقع از همان آغاز دو عامل در بیگانه شمردن مدعیات باب و بها مؤثر بوده است. یکی این که سخنان و دعاوی باب و بها و جانشینان بنیادگذاران بدعت و موجب ارتداد و خروج از اسلام و مذهب شیعه شمرده شده و دوم این که این جنبش، که در آغاز فکری و اعتقادی بود و به زودی به ویژه در پیروان باب تبدیل شد به یک جنبش سیاسی و مقابله با حکومت و علما، در ارتباط با عوامل خارجی و مطامع بیگانگان دانسته شد. درست است که جنبش باب و بها از درون آموزه های سنتی و برخی عقاید شیعی درآمد اما بیگانه شمردن آن به وسیله علما به دلیل بیگانه شدن از مبانی اسلام و تشیع و در نهایت خروج از دین و شریعت بوده نه لزوما ورود آن آموزه از خارج از مرزهای جغرافیایی ایران. گرچه انتساب این ماجرا به دستهای خارجی هم در این مفهوم سازی بی تأثیر نبوده است. 

 

2 – مرقوم فرموده اند: «این جنبش [جنبش اسلامگرای پس از شهریور 1320]، که در پی ساختن آینده اسلامی در ایران بود، در مقابله با آئین بهایی شکل گرفت». به نظر می رسد چنین نباشد. جنبش اسلامی اولا از ماهیت و سائقه های یکسانی برخوردار نبوده و نیست. تاریخ تحولات این جنبش ها در آن دوره نشان می دهد که زمینه های اجتماعی و سیاسی و فرهنگی مختلف و درهم تنیده ای در این تحرکات دینی – سیاسی نقش داشته اند و از این رو نمی توان آن را به یک و حتی دو عامل فروکاست. مثلا جنبش نواندیشی اسلامی «خداپرستان سوسیالیست» و یا «کانون اسلام» و افرادی چون مهندس بازرگان و آیت الله طالقانی و انجمن های اسلامی دانشگاه ها و دیگران در این دوران یا به کلی نسبت به مسئله بهاییت بی اعتنا بودند و یا اهمیت چندانی به آن نمی دادند. به ویژه در اواخر دهه بیست و اوائل دهه سی، که جنبش ضد بهایی شکل گرفت، جریان نواندیشی دینی، که بخش مهمی از جنبش اسلامی آن دوره بود، کاملا با آن مخالف بوده و آن را انحراف از مسیر مبارزات ملی و ضد استعماری و ضد استبدادی می دانست. «کانون نشر حقایق اسلامی مشهد» نیز چنین بود. نقل چند جمله از محمد تقی شریعتی و از این و آن تمام حقیقت نیست و گاهی تحریف کننده حقیقت است. در مورد کانون نشر حقایق اسلامی مشهد افکار و خاطرات یکی از مؤسسان کانون یعنی آقای طاهر احمد زاده، که حی و حاضر است، به خوبی مبیین حقیقت است. 

 

3 – «رویارویی مستقیم بین آن دو [دولت و علما] در سالهای 41-42 پیامد گسستی بود که پس از اشغال و تخریب حظیره-القدس آغار شد». شاید بتوان گفت این حادثه و خودداری شاه و دولت از سرکوب کامل بهاییان یکی از عوامل در رویارویی حکومت و علما در مقطع 41-42 مؤثر بوده است اما هرگز نمی توان این عامل را تنها عامل و حتی عامل اصلی رخداد مهم تقابل علما و شاه و سلطنت در مقطع آغاز دهه چهل دانست. نقل چند جمله و اشاره آیت الله خمینی و یا دیگران برای اثبات چنین دعوی بزرگی کفایت نمی کند. قطعا همواره علما و عموم مسلمانان و به ویژه جامعه شیعی ایران و عراق و هرجای دیگر روی پدیده نوظهور و گروه انشعابی بابی گری و بهایی گری حساسیت داشته اند اما نویسنده به گونه ای ماجرای بهایی گری و بهایی ستیزی را عمده کرده اند که گویا تنها عامل و یا عمده ترین عامل تحولات دینی – سیاسی روحانیون و مسلمانان در هفتاد سال اخیر ماجرای بهایی ها بوده است. این تک عامل دیدن ماجرا و بزرگ نمایی رویکردی غیر تاریخی است. 

 

4 – «در این بسیج همگانی روحانیت شیعه هم تشکیلات گسترده ای را پی انداخت و هم گفتمان سیاسی را برساخت که زمینه کسب اقتدار سیاسی در آستانه «انقلاب اسلامی» را فراهم آوردند». باز هم نویسنده به صورت نادرست و مبالغه آمیزی مدعی شده که ستیز با بهاییان موجب تشکیل سازمانهای گسترده روحانیت و نیز موجب برساختن گفتمانی شد که به کسب اقتدار سیاسی روحانیون در آستانه انقلاب اسلامی منتهی شد. در دهه بیست و تا حدودی دهه سی، به دلایل مختلف، حساسیت روی بهایی ها زیاد بود و اغلب تشکلات و انجمن های مذهبی تلاش می کردند در برابر تبلیغات واقعی یا توهمی بهاییان مقاومت کنند و با نفوذ خیالی و یا واقعی این جریان نیمه مخفی مبارزه کنند اما در دهه چهل و پنجاه اصلا چنین نبود و روحانیون مبارز از جمله آیت الله خمینی در این زمینه حساسیت قابل توجهی نشان نداده و از قضا برعکس انقلابیون از روحانی و غیر روحانی با انجمن ضد بهایی حجتیه مخالف بوده و آنها را به دلیل تخصیص وقت و امکانات انسانی جوانان و منابع مالی به این اقدام حاشیه ای و کم اهمیت منحرف می دانستند. در دهه بیست و سی هم اغلب نهادهای مذهبی به طور کلی با جریانهای از نظر خودشان ضد اسلامی و ضد شیعی مختلف مبارزه می کردند که فقط یکی از آنها، البته از مهمترین آنها، جریان بهایی بود. ایشان با نقل جملاتی از این و آن چنان وانمود کرده اند که گویا این نهادهای اسلامی هدفی و برنامه ای جز بهایی ستیزی نداشته اند و حداقل در ذهن خواننده چنین القاء می شود. 

 

5 – «تأخیر ظهور مهدی زمانمندی آینده را در پی داشت و زمینه فکری طرح «ولایت فقیه» را فراهم آورد. بدین سان به جای انتظار برای آینده پیش بینی نشدنی، شیعیان به ساختن آینده ای اسلامی دعوت شدند». نویسنده محترم بار دیگر بدون دلیل موجهی و بدون ارائه هیچ سندی مدعی شده است که علما در پی مخالفت با ادعای مهدویت باب ظهور مهدی را به عقب انداختند و این امر زمینه های فکری ولایت فقیه را فراهم آورد. جای شگفتی است. بهتر است جناب توکلی کمی هم از تاریخ معاصر آن سوتر بروند و زمینه های نظری و عملی طرح ولایت فقیه را در گذشته های دورتر ببینند. ولایت فقیه حتی به معنای بدعت آمیز کنونی آن برآمده از دعوی نیابت عامه فقها از امام زمان در سده پنجم و ششم هجری است و پس آن در زمان صفویه رسما برخی از فقیهان نامدار شیعی (از جمله محقق کرکی) مدعی حق حاکمیت سیاسی از جانب امام برای خود غائب شدند. گرچه در عمل چنین نکردند. بنابراین این اندیشه هیچ ارتباطی با پدیده بابی گری و مانند آن ندارد. از قرنها پیش نوعی از ولایت فقیه در ایران و جوامع شیعی وجود داشت و شیعیان از همان آغاز پس از خروج از شوک غیبت به ساختن آینده ای اسلامی– شیعی اهتمام داشتند. مگر قرار بود که در مقطع ظهور باب و بها، ظهور مهدی اتفاق بیفتد که علما با انکار دعوی باب آن را تأخیر انداختند؟ 

 

6 – «این گرایش نیز [گرایش به عوامل بیرونی و سیاسی] که در دهه 1320 رواج یافت، آیین بهایی را ساخته قدرتهای استعماری برنمود». ایشان در این مقاله ممتع خود بارها به گونه ای سخن گفته است که نقش عوامل خارجی در برساختن آیین باب و بها و تحولات آن، تصریحا و تلویحا انکار شده و به هر حال ایشان حتی به احتمال عقلایی آن اشاره نکرده و این البته از احتیاط پژوهشگرانه به دور است. این که ما ایرانیان از دیرباز (حتی از روزگار باستان) غالبا در اشکال مختلف به نقش عوامل توطئه آمیز خارجی در رخدادهای داخلی و در سرگذشت و سرنوشت خود باور داشته و در مورد جنبش باب و بها نیز چنین بوده و هست، تردیدی نیست و از این منظر رویکرد انتقادی ایشان کاملا به جا و درست است اما در این مورد خاص باید توجه داشت که: اولا- اسناد تاریخی نشان می دهد که از همان آغاز این نظریه در میان علما و سیاستمداران ایران رواج داشت که جنبش باب و بها با سیاستهای خارجی مرتبط بوده و از این رو این فکر در دوران پس از شهریور بیست ایجاد نشده است. هرچند که در آن زمان احتمالا رواج بیشتری یافته است. ثانیا واقعیت این است که بررسی صحت و سقم این موضوع محتاج تحقیق و تفحص کافی و علمی و بیطرفانه جدی است و نمیدانم در این زمینه کارهایی درخور شده است یا نه و نیز نمیدانم آقای توکلی چنین تحقیقی کرده اند یا نه اما به هر تقدیر تا چنین تحقیقی انجام نشده باشد نمیتوان به داوری نهایی رسید. طبعا ردیه های بی بنیاد و یا کم مایه و مغرضانه علیه باب و بها (از آن گونه که در ایران فراوان است) نیز چندان قابل اعتنا نیستند و نمی توان به آنها اعتنا کرد. ثالثا من خود تا این لحظه حمل بر صحت میکنم و اصل را بر عدم دخالت عوامل خارجی در این ماجرا میگذارم اما یک امر برایم مسلم است و آن این که در دویست سال اخیر اگر هم قدرتهای استعماری دین یا فرقه و یا ایدئولوژی تازه ای را در شرق و به طور خاص در مستعمرات کهن و نو به قصد تحقق یک سلسله اغراض خاص سیاسی ایجاد نکرده باشند، حداقل در رواج و گسترش و هدایت عوامل آنها در جهت خاص نقش آفرین بوده اند. نمونه های بارز آن جنبش وهابیان در عربستان و خاورمیانه و اخیرا جنبش طالبان در افغانستان که اولی در سده سیزدهم هجری، بدون این که شخص محمدبن عبدالوهّاب در آن نقش داشته باشد، ابتدا به دست سعود فرمانروای درعیه عربستان برساخته شد تا از آن حربه ای برای ایجاد یک جنبش ملی گرایانه عربی در برابر خلافت عثمانی بسازد و آنگاه انگلیسی ها از آن برای تضعیف عثمانی ها سود بردند. طالبان و القاعده را هم آمریکایی ها برای مبارزه با کمونیست ها و شوروی ایجاد کردند هرچند که پس از انقضای تاریخ مصرف آنها برای اربابان سابق ایجاد مزاحمت کردند. نمونه ها فراوان است. از خود اسلام و یا فرق مختلف شیعی (از جمله جنبش اسماعیلیه جدید: آقاخانیه با پیشگامی آقاخان اول در زمان فتحعلی شاه) هم چنین استفاده هایی شده است. در مورد باب و بها و تحولات بعدی این جریانها نیز چنین رخدادی بسیار متحمل است. بهتر بود جناب توکلی حداقل به احتمال عقلایی آن اشاره می کرد تا رعایت احتیاط شده باشد و تحقیق ارزشمند ایشان به صورت یک تحقیق تبلیغاتی برای باب و بها و پیروانشان جلوه نکند. به ویژه همان اشارات مرحوم آدمیت قابل تأمل است که ظاهرا ایشان بدان اعتماد نکرده است. 

 

7 – در باره این مدعا که انجمن حجتیه حلبی از درون انجمن تبلیغات شهاب پور درآمده باشد، محل تردید است. بعید است چنین باشد. احتمالا اطلاعات من ناقص است. گرچه هیچ اهمیت محتوایی در مبحث کنونی ندارد. 

 

8 – ادعا شده که سران انجمن حجتیه از چهره های با نفوذ جمهوری اسلامی بوده یا هستند. این سخنی است که شماری از جناح چپ خط امامی داخلی و منتقدان غالبا چپ گرای حاکمیت جمهوری اسلامی همواره تکرار می کنند اما به نظر می رسد مدعایی است بلادلیل و حداقل به صورت مبالغه آمیزی اظهار می شود. گردانندگان غالبا مکلای انجمن در دهه چهل و پنجاه عموما شناخته شده بودند (هرچند غالبا با نام مستعار سخنرانی و فعالیت می کردند) اما از آغاز تا کنون از این افراد در مقامات جمهوری اسلامی چندان نشانی نیست و اگر هم در اوائل برخی از آنها و البته غالبا از جوانان و افراد میانی و پایین انجمن در برخی در مبارزه و یا بعدها در مشاغل انقلابی و اداری جمهوری اسلامی حضور یافتند پس از مدتی کوتاه یا خود کنار رفتند و یا کنارشان زدند. انجمن با هویت انجمن نه تنها نقشی در انقلاب نداشت بلکه به مقتضای امهات کلام شیعی در باب امامت و ولایت و غیبت و مهدویت و ظهور آشکارا با هر نوع فعالیت سیاسی و انقلابی به ویژه به قصد تأسیس نظام شرعی مخالف بود. نمونه مخالفت آن نادیده گرفتن تحریم جشن نیمه شعبان در سال 57 است که آیت الله خمینی و انقلابیون را سخت برآشفت. 

 

9 – ایشان از یک گزارش دکتر بهشتی در روزگار جوانی با این مضمون که جمعی بودیم و برای تبلیغات دینی به روستاها می رفتیم، تلویحا نتیجه گرفته که او و دوستانش برای تبلیغ علیه بهاییت می رفتند و حال آن که تبلیغ رفتن طلاب هیچ ربط ویژه ای با جریان بهاییت و مانند آن ندارد و در مورد ایشان نیز چنین است. هرچند که ممکن است درباره این جریان نیز سخنی گفته باشند. 

 

10 – «آنها [طلاب] که اغلب با نوشته هایی همچون «یادداشت های دالگورکی» سیاسی شده بودند . . .». نمیدانم چه اصراری است که تمام حوادث ریز و درشت بی ربط ایران در دهه بیست و سی به هم ربط داده شود تا موضوع بهایی ستیزی و زمینه های آن موجه نشان داده و البته محکوم شود. اساسا از تحقیق جناب دکتر توکلی چنین استنباط می شود که گویا قرار است تحولات دو قرن اخیر و از جمله جنبشهای اسلامی و روحانیت با محوریت جنبش باب و بها تحلیل و تفسیر شود. هر محققی میداند که بی گمان در این دو قرن ماجرای باب و بها و بهاییان یکی از رخدادهای مهم در حوزه دین و سیاست در ایران بوده اما فقط یکی از ماجراهای مهم بوده و نه بیشتر و این بزرگ نمایی از چهارچوب یک تحقیق بیطرفانه و غیر جانبدارانه خارج است. این درست همان اندازه نادرست است که بهایی ستیزان گذشته و حال تمام حوادث و مشکلات درونی جامعه ایران و یا نظام سیاسی و یا بحرانهای درونی اسلام و مسلمین را باز به بهاییان ربط می دهند و البته نتیجه معکوس می گیرند. به نظر میرسد که نویسنده محترم از آن سوی بام سقوط کرده است. چگونه ممکن است طلاب سیاسی دهه بیست تا پنجاه با خواندن جزوه بی اهمیت دالگورکی سیاسی شده باشند؟ اساسا این کتاب چه ارتباط ویژه ای با افکار و فعالیت های گسترده اجتماعی و سیاسی روحانیون معاصر ایران دارد؟ مثلا فعالیتهای آیت الله کاشانی و روحانیون مدافع نهضت ملی و بعدها آیت الله خمینی و پیروان فراون او، که پانزده سال مبارزه را تداوم بخشیدند و در نهایت به یک انقلاب تمام عیار و تغییر رژیم منتهی شد، در ارتباط با بهاییت بود و مثلا با خواندن جزوه کم حجم دالگورکی این تحولات عظیم رخ داده است؟ من خود در دهه چهل این کتابچه را خواندم و اکنون نیز در کتابخانه ام دارم اما عرض می کنم نه از این کتاب تأثیر گرفتم نه اصلا حتی در آن زمان بهایی ستیز بودم و نه بی اعتقادی به بهاییت کمترین تأثیری در افکار و فعالیت سیاسی من داشته است. تقریبا هیچ روحانی مبارز پیش از انقلاب را نیز نمی شناسم که به خواندن جزوه دالگورکی و یا بالاتر در تعارض با بهایی ها و حتی کمونیست ها و جریان چپ، که در آن اوان حساسیت مذهبی و به ویژه روحانیون را بیشتر بر می انگیختند، مبارز و انقلابی شده باشد. 

 

11 – رضا گلسرخی به عنوان آیت الله معرفی شده که هنوز زنده است و . . . احتمالا این اشاره به دلیل بی اطلاعی و به ویژه بی خبری نویسنده از حوزه و سلسله مراتب نسبی روحانیت است. رضا گلسرخی کاشانی حجه الاسلام بوده نه آیت الله و زمانی از نویسندگان مکتب اسلام بوده و سالیانی است که درگذشته است. 

 

12 – «دوری گرفتن ناگهانی دولت و دربار از خواست علما برای «یکسره کردن کار بهایی ها» پیوند تاریخی دولت و روحانیت را گسست . . . بدین سان روحانیت که تا سال 1334 مدافع سلطنت بود به تدریج به مخالفت با آن برخاست. واقعه 15 خرداد 1342 ادامه روندی بود که با اشغال حظیره القدس آغاز شده بود». چنان که در گذشته نیز اشاره شد، باز هم نویسنده عزیز ما ماجرای بهایی ستیزی علما را چنان بزرگ و محوری کرده است که رخداد مهم جنبش سیاسی و سپس انقلابی روحانیت با رهبری آیت الله خمینی و 15 خرداد را با آن معیار تحلیل و تفسیر می کند و آن را عامل گسست روحانیت از دولت و سپس الغای سلطنت به دست روحانیون می داند. ادعای بس شگفتی است. فکر نمی کنم هیچ محقق تاریخ معاصر چنین تحلیلی از ماجرای 15 خرداد و خیزش روحانیت داشته باشد. میتوان احتمال داد که ماجرای عدم همراهی شاه و دربار و دولتهای او با روحانیت در سرکوبی کامل بهایی ها در گسست برخی از روحانیان از نظام سلطنت و دولت مؤثر بوده باشد اما هرگز و با هیچ معیار عقلی و نقلی نمیتوان آن را علت تامه چنین تحول مهمی دانست. اگر چنین باشد می توان نتیجه گرفت که علمای ریز و درشتی که پس از 15 خرداد و به طور خاص پس از تبعید آیت الله خمینی به ترکیه با ایشان و مواضع رادیکال روحانیون ضد سلطنت همراهی نکرده و تا مقطع انقلاب نیز خواهان انقراض رژیم نبودند، لزوما مدافع سیاست رژیم در مماشات با بهاییان بوده اند؟ می دانیم که چنین نیست. من خود شاهد بوده ام که عموما روحانیون مبارز و غیر مبارز قم در دهه چهل و پنجاه از مماشات شاه و دولت با بهایی ها و نفوذ افراد این فرقه در دولت و ارتش و اقتصاد شکوه می کردند اما این بدان معنا نیست که این شکوه عامل ایجاد 15 خرداد و مخالفت علما و به ویژه علمای انقلابی با شاه و دربار و رژیم بوده است به همین دلیل از قضا علمای سنتی و غیر سیاسی روی مماشات شاه و دولت با بهایی ها بیشتر حساسیت و گله داشتند تا روحانیون مبارز و ضد سلطنت. به هرحال دعوی جناب توکلی در این مورد با واقعیت های موجود سازگار نیست و حداقل مستند و مدلل نیست.

 

نویسنده: حسن یوسفی اشکوری

منبع:www.rahesabz.net/story/40855/