از دعوی مهدویت تا نوکری اجانب

0 1,178

بهائی پژوهی از مقالات صاحبنظران و فرهیختگان در موضوع بهائیت استقبال نموده و نظرات علمی آنها را به نام خودشان ارائه می دهد و مسئولیت مقالات به عهده خود نویسندگان است.طبیعتا ممکن است  پایگاه خبری بابعضی نگاه ها و تحلیل ها موافق نباشد اما معتقد است طرح آزادانه دیدگاه های محققان به فرایند ارتقاء علمی کمک خواهد نمود.

 

نویسنده: نصرالله حدادی

 

در یک کلام، داستان باب با دعوی

 امام زمانی آغاز گشت و به مرام بی وطنی

 و اجنبی پرستی، انجام پذیرفت…

فریدون آدمیت، امیر کبیر و ایران، ص 458

 

          آنچه که از اواسط سلطنت محمد شاه قاجار آغاز و در دوران ناصرالدین شاه به اوج خود رسید، بلیه و فتنه‌ای بود که باعث عقب ماندگی ملت ایران از قافله تمدن جهان شد و مستمسک و دستاویزی گردید در دست دولتمردان، اقویا، زورمداران، برخی روحانیون دنیا پرست، و همۀ کسانی که به دنبال بهانه می‌گشتند، تا ملت ایران را تمام کنند، و این معرکه و فتنه، تا 27 تیر ماه سال 1303 به گونه‌ای ادامه داشت، و آنگاه که باعث انقراض حکومت یکصد و چهل ساله قاجارها شد، به گونه‌ای دیگر در کشورمان رخ نمود و در این فرصت، سعی بر آن دارم، علت العلل و تأثیر اجتماعی این بلیه و فتنه را در حد بضاعت مُزجات قلمی کرده، بررسی نموده و بی طرفانه پاسخی برای علت عقب ماندگی ملت ایران از تمدن جهانی را بیابم.

          علت العلل فتنه بابیه و چگونگی بروز آن را اهل نظر می‌دانند و توضیح واضحات است که وقت عزیزان را بگیرم و بسنده به این امر می‌کنم که حکومت فاسد و مستبد ناصرالدین شاه قاجار، از خدا می‌خواست تا بهانه‌ای به دست آورد و تسلط و سیطره خود را به تمام و کمال، در همه امور، بسط و توسعه دهد. این امر –دعوی مهدویت- که از سوی باب مطرح شد، این گونه نبود که سابقه قبلی و بعدی نداشته باشد. جهل مردم، فساد برخی از روحانیان، حکومت موروثی و استبدادی و دنیا طلبی حکام، باعث بدبختی ملت ایران شد.

          بد نیست با هم مروری داشته باشیم بر مشابه امری که در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه رخ داد و اگر عوامل خارجی – همچون دعوی باب – از آن پشتیبانی می‌کردند، بعید نبود که با فساد حاکم درهم آمیخته و تبدیل به فتنه‌ای شود. ماجرا را از زبان محمد حسن خان اعتماد السلطنه، مشیر و مشار، وزیر انطباعات و روزنامه خوان ناصرالدین شاه بخوانیم:

  1. ماجرای سید کلاردشتی و شباهت آن به ماجرای باب

          یکشنبه 28 ربیع الاول سنه 1309 قمری [10 آبان 1270شمسی]، صبح دربخانه [محل استقرار شاه] رفتم. هنگامه‌ای بود. سید باقر نام از اهالی صحنه کرمانشاهان از مرشدهای طایفه علی اللهی به کلاردشت رفته، خواجه وندهایی (را)که علی اللهی هستند، ارشاد و تحریک نموده، جمعی را مرید خود کرده، یک نفر سرتیپ خواجه وند را با نُه نفر از زن و دختر و مادرش را با یک برادر کشته است و سوزانده. این مقتولین برادر و مادر و کسان صاحب سلطان خواجه وندی که زن شاه است می‌باشند. ساعدالدوله تنکابنی مأمور شد با سواره و افواج مخصوص، برود اشرار را تنبیه نماید. شش هزار تومان هم دولت تدارک این چند دسته قشون کردند، تا چه نتیجه بخشد. (ص 5-774)

          پنج شنبه 16 ربیع الثانی 1309 قمری [28آبان 1270 شمسی]: شاه سوار شدند قصر فیروزه تشریف بردند. در مراجعت یکی از سواره‌های بختیاری که با سعدالدوله کلاردشتی رفته بود، مژده آورده بود که روز سیزدهم ساعد الدوله به یاغی‌های خواجه‌وند برخوردند. جنگ سختی [در] گرفت، پانصد ششصد نفر کشته شد[ند]. سید معروف که خودش را فرستاده امام عصر و مراد خواجه وندها نامیده است، با اسیر زیاد گرفتار شد، در راه است، می‌آورند. شاه خیلی از این فتح نمایان مشعوف شده بودند… (ص777)

          چهارشنبه 22 ربیع الثانی سنه 1309 قمری [4 آذر 1270 شمسی]: … خدمت شاه رسیدم، سیدی که می‌گفتند یاغی شده و قشون به طرف کلاردشت فرستاده بود، امروز وارد شهر کردند، با اوضاع و تجملات زیاد از قبیل توپخانه و زنبورک خانه[1]. تمام افواج طهران و قزاق و موزیکانچی و غیره به جلو رفته بودند. سید را با عمامه سبز و تحت الحنک، زنجیر به گردن، بازوی بسته، بلا تشبیه مثل ورود حضرت سجاد علیه السلام به شام وارد کردند. تمام مردم گریه می‌کردند. تعجب دارم، یک سید فقیری را که خودش به زبان خودش به نایب السلطنه، بعد هم به شاه گفته بود که من هر سال به جهت جمع کردن نیاز به آنجا می‌روم، نه یاغی هستم و نه کاری می‌توانستم بکنم، این تجملات را فراهم آوردند. اگر یکی از سردارهای دُول خارج را می‌گرفتند چه می‌کردند؟ از قراری که سربازهای نایب السلطنه می‌گفتند، قریب دو هزار نفر مرد و زن پیر و جوان تا بچه‌ها را کشته بودند. شب احضار به دربخانه شدم. شاه فرمودند که سید آدم عجیبی است. بلند بالا و سفید رو، ریش قرمز بلندی دارد. اما خیلی حرّاف و با دل است. چنانچه عرض کرده بود به شاه برای منِ سید فقیر، چرا کلاردشت را خراب و دو هزار نفر رعیت خودت را به کشتن دادی؟ در صورتی که یک نفر اگر عقب من آمده بود، خودم می‌آمدم. عجالتاً سید را به انبار (زندان شاهی)  بردند [و] حبس کردند. وقتی برده بودند، شاه فرموده (بودند) عمامه سبز را از سرش بردارند، با عمامه او را به محبس نبرند. (ص778)

          این حادثه در سال 1270شمسی و مقارن با واقعه تحریم تنباکو رخ داده است. در آن روزگار، مگر کلاردشت چقدر جمعیت داشت که این تعداد از نفوس آن توسط ساعد الدوله تنکابنی (پدر محمد ولی خان سپه سالار تنکابنی) کشته شوند و شاه قاجار فکر کند، فتح الفتوح کرده است؟ چرا برای سرکوب یک تهدید سیاسی-اجتماعی، سیاستمداران عصر قاجار، ابتدا به او انگ زده‌اند که ادعای بابیت امام زمان(عج) را داشته است؟ به نظر می‌رسد شاه قاجار، به دنبال بهانه‌ای برای سرکوب کردن درویش‌های کلاردشتی بوده و از موضوع سید کلاردشتی، نهایت بهره برداری سیاسی را کرده است.

          نکته جالب توجه ترسِ شاه قاجار، از انتقام مردم، به هنگام مسافرت به شهرستانک و کلاردشت است. اعتماد السلطنه می‌نویسد: پنج شنبه 15 محرم سنه 1312 قمری [28 تیر 1273]! از ازگل به شهرستانک حرکت کردیم از راه شکرآب، به عمارت شهرستانک… این سفر اردوی نظامی همراه داریم که عبارت از دو عراده توپ کوهستانی و صدنفر قزاق است. در همراهی این اردوی نظامی با اردوی معمول هر ساله روایات مختلف است. بعضی می‌گویند: چون کلاردشت می‌رویم به واسطه حادثه‌ای که در سه سال قبل آنجا روی داده بود و در مقدمه سید معروف بیشتر از پانصد ششصد نفر را به کینه دیرینه ساعدالدوله‌ها کشته بود، از ترس این که مبادا خواجه‌وندها به اردوی سلطنتی تاخت و تاز بیاورند، این تیپ و توپ را با خود می‌برند…. (ص973)

          با اندکی مداقه در راویات اعتمادالسلطنه، فرصت طلبی شاه و حکام قاجار و جهالت مردم را به خوبی می‌توانیم دریابیم.

          این معرکه گیری، مختص حکومت نبود و مردم عادی نیز از این فتنه سوء استفاده کرده، و اسباب چپاول و غارتگری را فراهم می‌آوردند. جعفر شهری روایتی جالب توجه، از روزگار پایان قاجار می‌گوید. او دربارۀ معرکه گیری شخصی به نام «سید علمدار» پیرامون الم شنگه به پا کردن علیه بابیان می‌نویسد:

2) بر میرزا غلامعلی دوا فروش لعنت

یکی دیگر از دکاکین این خیابان [ناصریه] دکان میرزا غلامعلی دوا فروش پائین­تر از کوچه امام جمعه خویی بود که دوا­های ایرانی و کم و بیش دارو­های خارجی می­فروخت.

میرزا غلامعلی یکی از رؤسا و مبلغین فرقۀ بهائیت بود که هر چند یک بار دکانش در اثر تهییج و تحریک منبری و ملا و واعظ و معرکه گیری که بابی و بهائی را اسم برده و او را معرفی می­نمود مورد هجوم چپوچیان واقع شده دکانش به تاراج می­رفت که برای نمونه یکی از آن صحنه­ ها را ذکر می­کنیم.

سید علمدار

سید علمدار یکی از معرکه گیر­ها بود که با ذکر داستان­های جنگ بدر و اُحد و شجاعت­ها و معجزات ائمه معرکه گیری و کسب روزی می­نمود و شگردی[2] هم برای جلب مردم و درآمد زیاد­تر داشت بدین ترتیب که جوانکی به نام باقر را که از دو چشم نابینا بود تعلیم داده بود که برای مردم غیب­گویی می­نمود و این بدین صورت انجام می­گرفت که طبق قرار مثلاً هرگاه سید با ترکه یا چوب دستی خود یکی به شانه او بزند و بگوید «با نشان باش» و بپرسد چه در دستش می­باشد؟ او جواب بدهد یک پنج قرانی و چون دو نوبت به او زده بپرسد پهلوی من که ایستاده است بگوید. مثلاً درویش فنا[3] و به این وسیله اسباب تعجب مردم را فراهم نموده این عمل را از نیت صاف و پاکی طینت باقر معلوم کرده، جهتش کشف و کرامت برشمارد و مبالغی هم به نام او اخاذی بکند. چون معرکه ­اش گرم و هنگام جمع کردن «چراغ»[4] یعنی پول می­رسید صدا بلند می­نمود: «هر کس دشمن جدم پیغمبر نمی­باشد پنج دقیقه مرا به قدم­هایش مهمان بکند و هر کس دشمن علی نیست صلوات بلند ختم کند» و چون جمعیت را ملزم به اطاعت و پرداخت وجوه مورد طلب می­نمود برای خود شیرینی و ختم معرکه دعاها و نفرین­هایی را حسن ختام قرار می­داد که یکی از نفرین­ هایش فنا فی الله شدن بابی­ها و بهایی­ها بود و غالباً میرزا غلامعلی دوا فروش را در بر می­گرفت.

یکی از داستان­های سید علمدار که با آن می­خواست بابی­ها را تخطئه کند سرگذشت (مسیلمۀ کذاب) و (سجاح متنبی) بود که هر دو ادعای نبوت می­کردند و می­گفت چون مسیلمه از سویی و سجاح از طرفی ادعای پیغمبری کردند و میان اتباع­شان قتال و جدال طولانی شده فتح و نتیجه­ای برای هیچ یک از طرفین مترتب نگردید صلحای قوم قرار بر این نهادند که دو پیغمبر را با هم مقابله داده به مناظره بگذارند و هر یک از آنان که مجاب  دیگری گردید، متابعانش تبعیت از پیغمبر غالب بکنند. پس چادری افراشته، نان و آب سه روز آن­ها را فراهم ساخته، دامن چادر را فرو کشیده، ایشان را به حال خود گذاردند و چون مسیلمه که مردی نیکو صورت خوش بیانی بود، چهرۀ زیبا و اطوار دلربای سجاح راکه زنی خوش ادا بود نگریست، با شیرینی زبان و حلاوت گفتار دل او را به دست آورده، در هم آمیختند و پس از موعد مقرر که سجاح از خیمه بیرون آمد حق را به طرف مسیلمه داد و اتباع خود را نیز به پیروی از دستور فرمود و همسری خویش را با مسیلمه آشکار گردانید و وقتی اتباع سجاح در برابر این تسلیم از او خواستند تا بگوید چه چیزی برای خودش و آن­ها تحصیل کرده است؟ جواب داد: معافیت از خواندن نماز صبح را مهریه من و اختیار خواندن و نخواندن نماز مغرب و عشا را بهرۀ شما قرار داده است! و آن­گاه روی سخن را متوجه بهایی­ها نموده می­گفت:

این پیغمبر هم مانند آن پیغمبر، نماز و روزه و همه چیز را به امت خود بخشیده علاوه بر خود و زن و بچه ­اش که غیر امتش را هم مهمان کرده است و آن­گاه به دشنام و لعن و نفرین پرداخته می­گفت: «بر کم فروش لعنت» و از مردم جواب: بشمار- بشباد (بی­شمار- بیش­باد) می­گرفت و ادامه می­داد: «بر گران فروش لعنت»، «بر مردم آزار لعنت»، «بر تارک الصلوه لعنت»، «بر همیشه جنب لعنت»، «بر  معرکه شکن لعنت»، «بر لامذهب و بی اعتقادی لعنت»، «بر مفتش و گمرکچی و پاپوش­دوز لعنت»، «بر بابی  و بابی پرست و بابی صفت لعنت»، «بر میرزا حسینعلی و سید علیمحمد و عباس افندی لعنت»، تا آنجا که می­گفت: «بر کریم آقا توتونی سگ بابی ته بازار هم لعنت»، «بر سید محمد کتاب فروش لعنت»، «بر میرزا غلامعلی دوا فروش خیابان ناصریه هم لعنت» و همین لعنت­نامه ­ها هم بود که از همان پای معرکه، مردم را روانۀ اماکن متهمان مورد ذکر نموده، دکان و خانه و اموال­شان، به غارت می­سپرد که از آن جمله هم یکی میرزا غلامعلی مذکور بود که سالی یکی دو بار مورد هجوم قرار گرفت.

دربارۀ بهائی­گری و بابی­گری لازم به تذکر است که این تهمت­ها و افترا­ها نه مخصوص اهل تشرع و تعصب و معرکه ­گیرها بود که به اسم دین بر مخالفان و دشمنان خصوصی وارد می­ آوردند، بلکه هر کس مختصر اختلافی با کسی به هم می رساند یا خصومتی از شخصی در دل می­گرفت برایش آسان­ترین وسیلۀ انتقام آن بود که وصله ­ای از بی­ دینی یا بابی­گری بر او بسته از هستی و حیات ساقطش گرداند و چه دکان ­داری که مثلاً از دادن وجه دستی به لش و لات محل، یا نسیه به مشتری­ ای خودداری کرده بود متهم به بابی­گری شده هستی و حیاتش در ظرف ساعتی نابود می­گردید. (جعفر شهری/ طهران قدیم، صص46-44)

برای اینکه دریابیم چگونه این جوّ، بر کشور حاکم گردیده و همه گیر شده بود، بخشی از تحلیل بسیار جالب توجه حاج سیاح محلاتی را تحت عنوان «اجمالی از وضع سلطنت ناصرالدین شاه» مرتبط با فتنه بابیه را با هم می‌خوانیم:

… در مملکت، عدلیه و محل معین برای رجوع مظلومین و متظلمین نبود و کسی هم در این صدد نبود که رفع ظلمی نماید. بلکه تنها اسم قانون شریعت بود که ابداً اجرا نمی­شد. به طوری که در تمام مملکت یک نفر جانی و مقصر به طبق قانون شرع مجازات نمی­شد[5] و از طرفی به اسم مجازات هزاران نحو شکنجه به میل ظالم بر مظلوم جاری می­شد و احقاق حق ابداً نبود، فقط عده­ای از ملاها می­بایست رسیدگی به تظلمات کرده احکام صادر فرمایند و حکام و فراشان و داروغگان و امراء و ملاکان و پاکار و کدخدا اجراء دارند.

مجریان شریک دخل حاکمان شدند، حاکمان آلت اجرای مقاصد مجریان گردیدند. ادارۀ قضاوت و حکم، مرکز دخل بعضی علماء و اتباع و بستگان ایشان و دستجات شهود و وکلا گردیده، احکام را پول صادر [می]کرد و اجراء که با بستگان دولت بود با ایشان شریک گردیده به موافقت یکدیگر حق را نابود و باطل را مجری نمودند. ناسخ و منسوخ رواج گرفت و یک قضیه سال­ها مایۀ دخل حکام به کمک بعضی علماء گردید. در زمان ناصرالدین شاه اگرچه تأسیس نشده لکن رواج در زمان او شد که هر یک از سادات و ملاهای قوی دست، جمعی را به دور خود گرد آورده بالاخره با دستجات قلچماق به اسم طلبه و سادات، در مملکت به اجراء مقاصد پرداختند و به حقیقت ملوک طوایف از حد شماره افزون گشت.

هر رئیس ایل نسبت به اتباع  خود، هر امیر و صاحب منصب نسبت به زیر دستان، هر عالم معروف نسبت به عوام، هر مالک ملک یا املاک نسبت به رعایا و زیر دستان، هر کدخدا نسبت به سایرین، پادشاه مستقل و مستبد، فرمان فرما به جان و آبرو و مال مردم گردیده ملوک درجات پیدا کرده بلکه به حقیقت مقام ربوبیت اخذ کردند. نهایت این که یک نفر ملک الملوک واقع گردیده باقی خراجی به او داده مطلق به جان زیر دستان افتادند. عجبا! اسم شریعت و اعمال بالکلیه به طرف نقیض شریعت جریان یافت …

دیوانیان از اعیان دولت و حکام و بستگان و نوکران ایشان الی آخر خود را مالک جان و آبرو و مال مردم می­دانند. از بدبختی ضعفاء و بی­کسان بهانه ­ای به دست ملاها و شاه و دیوانیان افتاد که میرزا علی محمد باب و اتباع او که فتنه در مملکت راه انداختند بهانۀ قتل و غارت و هتک آبرو و خانه خرابی­های مردم برای شاه و درباریان و حکام شدند. در نیاوران از اتباع باب تیری به شاه زدند رانش زخمی شد. بعد از آن هر کس را که گفتند بابی است دچار هزاران خسارت و حتی قتل گردید. … شاه اگر خواست کسی یا دودمانی را نابود کند این اسم را به سر آنها گذاشت، حکام در ولایات به این وسیله دخل­ها کردند و آدم­ها کشتند و خانواده­ ها برچیدند. تهمت بس بود، تحقیق و استنطاق و شاهد و دلیل در کار نبود. اجمالاً مدار به نام میرزا علی محمد بود اگر کسی سب می­کرد، خلاص می­شد. بسیاری شاید بابی بودند، از خوف جان سب می­نمودند، بسیاری شاید بابی نبودند کشته می­شدند. یکی گفت: «بلاجهت سیدی را چرا سب کنم و نمی­دانم او چیست و کیست؟» یحیی خان پیر سلیمان خان را که از مقربان شاه بود، حکایت می­کنند که تنش را سوراخ سوراخ نموده شمع افروخته به آن سوراخ­ها نصب کرده و در بازار و محلات طهران به آن حال گردانیده به قتلگاهش رسانیده آن وقت تکلیف سبش کردند. او در جواب این شعر را خواند:

«یک دست جام باده و یک دست زلف یار           رقصی چنین میانۀ می­دانم آرزوست

ای کاش پرده برفتد از روی ماه من                    تا جمله خلق محو شوند از جمال دوست»

پس او را کشتند.

مرا پدرم به آخوند ملا محمد علی که از علماء بزرگ عصر بود سپرده بود. روزی دیدم یک نفر که ریش سفید تراشیده داشت به نزد او آمد گفت: «آقا هر گناه توبه دارد یا خیر؟» آخوند گفت: «تا گناه چه باشد و توبه چگونه باشد؟» گفت: «من فراشم و روزی آخوندی را دیدم طمع مرا واداشت به او گفتم: «پول ناهار مرا بده»

(این یک حرفی و تهمتی است که فراش­ها به بهانه آن از مردم پول می­گیرند و شنونده می­داند اگر ندهد به سرش بلا می ­آورند) آخوند گف: «ندارم.» من اصرار کردم و او ایستادگی نمود. در این میان یک نفر دیگر رسید من به او گفتم: «این آخوند بابی است» هر دو او را بردیم نزد اردشیر میرزا حاکم طهران. گفت: «چه می­گوئید؟» گفتیم: «بابی آورده ­ایم.» گفت: «گفتگو ندارد ببرید آسوده ­اش کنید!» فوراً بردند میر غضب سرش را برید. آیا من شریک خون او شده ­ام و توبه ­ام قبول می­شود یا خیر؟» آخوند اوقاتش تلخ شده گفت: «من نمی‌دانم برو نزد آخوند ملاعنایت الله!». 

در عراق فیروز میرزا عموی شاه حاکم بود. حاجی سید باقر و  برادرش سید اسداله چندین نفر را به دست خودشان بی­ محاکمه و ثبوت به تهمت بابی­گری کشتند و می­گفتند: «چرا سب میرزا علی محمد نمی­ کنند؟» (من در هیچ آیه و حدیث و فتوای علماء سب کسی را علامت کفر و اسلام ندیده ­ام) حاکم ابداً حرفی نگفته بلکه تقویت می­کرد و ایشان هم به این اسم خیلی نزد مردم معروف شدند که حامی دین هستند. فیروز میرزا ملا باشی خود را هم فرستاد که: «این هم بابی است.»  آن دو برادر او را کشتند. یک روز پینه دوزی را می­برند به نزد حاجی سید محمد باقر مذکور به تهمت اینکه بابی است. آن بیچاره از ترس زبان تکلم نداشته می­گویند: «سب کن» قدرت جواب نداشته. سید، قمه خود را می­دهد به دست برادرش سید اسدالله و می­گوید: «این ثواب هم قسمت تو!» او هم برخاسته قمه را به شکم آن مرد فرو برده او از پا در می­ آید چند ضربت هم به سر و بدنش می­زند، حاضران آفرین می­گویند!(خاطرات حاج سیاح، ص476-472)

آنچه را که باید، حاج سیاح گفته و با توجه به روابط حسنه او با سید جمال الدین اسدآبادی و تسهیل ورود او به ایران، نوشته او، آیینه تمام نمای روزگار ناصرالدین شاه قاجار است.

3) اتهام بابی بودن به نسیم شمال

با اوج گیری نهضت مشروطیت و اختلاف میان علمای مشروطه طلب و مشروعه خواه، چماق تکفیر، به نام بابی‌گری، بیش از پیش به هوا برخاست و بر سر و مغز ملت فرود آمد. نگارنده در مقامی نیستم که در این مقال، بخواهم قضاوت میان موافقان و مخالفان مشروطه بنمایم، ضمن این که نمی‌توان از این حقیقت مطابق با واقعیات تاریخی نیز به سادگی عبور کنم که برخی از سران مشروطه‌طلبان، تمایلات بابی، بهایی و ازلی داشتند و صد البته تعمیم آن، به تمامی آزادی خواهان و مشروطه‌طلبان، امری است کاملاً غلط و غیر واقع. یکی از کسانی که «انگ بابی‌گری» بر پیشانی او خورده، مرحوم سید اشرف الدین گیلانی است. این شاعر ساده دل که زبان کامل آزادی خواهان روزگار خود بود، به خاطر افکار ترقی خواهانه اش، مورد حسد واقع شد و متهم به بابی‌گری شد.

اشعار عامیانۀ او، آیینۀ تمام نمای سال‌های 1290-1275 (شروع سلطنت مظفر الدین شاه و سقوط محمدعلی شاه) است. او در بحر طویل «فصل بهار» و در دورانی که زنان از کوچکترین حق و حقوقی به عنوان یک انسان برخوردار نبودند، چنین سروده است:

                                                (فصل بهار)

                             ای دختر من درس بخوان وقت بهار است

                                    بیکار به خانه منشین موقع کار است

یک چادری از عفت و ناموس به سر کن

وانگاه برو مدرسه تحصیل هنر کن

خود را ز کمالات هنر نور بصر کن

                                      چون دختر بی علم به نزد همه خوار است

                                      ای دختر من درس بخوان فصل بهار است

علم است که معروف نموده عرفارا

علم است که مشهور نموده شعرا را

تعظیم نمائید جمیع علما را

                                      دائم ز جهالت دل بی علم فگار است

                                      ای دختر من درس بخوان وقت بهار است

در مدرسه دائم پی تحصیل طلب باش

در خانه مواظب به قوانین ادب باش

از علم و ادب منتظر رحمت رب باش

                                      ارباب ادب را دل عشاق شکار است

                                      ای دختر من درس بخوان فصل بهار است

ای دختر من تا رمقی در بدنت هست

از مشق و کتاب و طلب علم مکش دست

وقتی که گل معرفت از لوح دلت رست

                                      آن وقت طلای تو به تکمیل عیار است

                                      ای دختر من درس بخوان فصل بهار است

اسباب شرافت به دو عالم بود از علم

فخریه اطفال دمادم بود از علم

پس فرق میان خر و آدم بود از علم

                                      علم است که از وی شتر عقل مهار است

                                      ای دختر من درس بخوان فصل بهار است

بی علم ندارد سخنت هیچ رواجی

جز علم ندارد مرض جهل علاجی

امروز به شاگرد، معلم شده ناجی

                                      شاگرد پیاده است و معلم چو سوار است

                                      ای دختر من درس بخوان فصل بهار است

ای دخترکان در طلب علم بکوشید

رخت هنر و معرفت از علم بپوشید

از زمزمۀ علم چو زنبور بجوشید

                                      در حفظ شما شهپر جبریل حصار است

                                      ای دختر من درس بخوان فصل بهار است

ای دختر من راه نجات تو بود علم

شاهد به مقام درجات تو بود علم

سرمایۀ ایقان و ثبات تو بود علم  

                                      علم است که رخشنده چو ماه شب تار است

                                      ای دختر من درس بخوان فصل بهار است

شهری که بود علم نبینی تو گدا را

حق امر به تعجیل نموده است شما را

نشناخت کسی بی مدد علم خدا را

                                      از مدرسه شیطان لعین رو به فرار است

                                      ای دختر من درس بخوان فصل بهار است…

جاودانه سید اشرف الدین گیلانی (نسیم شمال) ص 311-309

طبیعی بود که او را تکفیر کنند. چرا که دم از تحصیل علم و دانش برای عموم مردم به ویژه دختران و زنان می‌زد و همچنین به دنبال آزادی و مشروطه بود! او خود به زیبایی به همین مصیبت در شعری دیگر اشاره می‌کند. سخن نسیم شمال آن است که هر کس می‌خواهد ساختارهای اجتماعی فاسد در دوره‌ی قاجار را به هم بزند و مردم را به دانش و بصیرت برساند، ارباب قدرت، او را مانع می‌شوند و یکی از مهمترین شگردهایشان، متهم کردن چنین افرادی به بابی گری است. حال آن که ابداً چنین قصدی ندارند و تنها به دنبال نجات ملت هستند.

سؤال و جواب و تکفیر

کبلا باقر، بله آقا؟ چه خبر؟ هیچ آقا

                                      چیست این غلغله‌ها؟ غلغل نی پیچ آقا

تازگی حاجی بلال آمده از شهر حلب

                                      حرف­ها می­زند از فرقۀ مشروطه طلب

پس یقین آن سگ بی دین علمش قلابی است

ایها الناس بگیرید که ملعون بابی است

خبر تازه دگر چیست درین گوشه کنار

                                      یارو امروز چه می­گفت میان بازار

جان آقا سخن از نشر معارف می­گفت

                                      نقل مشروطه و از خرج مصارف می­گفت

پس یقین آن سگ بی دین عملش قلابی است

ایها الناس بگیرید که آن هم بابی است

پسر کوچک دکتر ز فرنگ آمده است

                                      بلی آقا شده با علم و زرنگ آمده است

به چه شکل آمده برگو به من از راه وفا

                                      خاک عالم به سرم تاج به سر چکمه به پا

پس یقین آن سگ بی دین عملش قلابی است

ایها الناس بگیرید که آن هم بابی است

کبلا باقر، به کف مشدی حسین بقال

                                      کاغذی بود که می­خواند به صد استعجال

جان آقا چه بگویم که چه‌ها می­دانند

                                      روزنامه است تمام کسبه می­خوانند

پس یقین آن سگ بی دین عملش قلابی است

ایها الناس بگیرید که ملعون بابی است…

جاودانه سید اشرف الدین گیلانی ص 196-195

متعاقب چنین افکاری، تعدادی از بازاریان، که توانسته بودند یکصد امضا را جمع آوری کنند، حکم به تفسیق او دادند و به مقام منیع وزارت جلیله نامه نوشتند و درخواست کردند «نسیم شمال» توقیف گردد. شرح این نامه چنین است:

                             مقام منیع وزارت جلیله معارف دام بقائه

                                                                                           23/جوزا/1333

                                                                                        ]23/خرداد/1293[

دو سه روز است جمعی از مسلمانان ملت رسمی ایران برای توقیف روزنامه نسیم شمال، کراراً به آن وزارت خانه آمده، درخواست و تمنا نمودیم که روزنامه‌ مزبور به واسطه امضایی که به اسم (نور بهاء) و طایفه ظاله(=ضاله) بابیه نموده و منتشر ساخته است، حتما بایستی توقیف و نیز امضاکننده آن مجازات شود. تا کنون اقداماتی بر طبق مقررات قانونی از آن وزارت جلیله در این مورد به سمت بروز و ظهور نرسیده، این است که ثانیاً به موجب این ورقه امضا شده، خاطر آن وزارت جلیله را متوجه به اصل اول قانون اساسی که مقرر است، مذهب رسمی ایران اسلام و طریقه حقه جعفریه اثناعشریه و متذکر به اصل (2) که مطرح است در هیچ عصری از اعصار مواد قانونی مخالفی با قواعد مقدسه اسلام و قوانین موضوعه حضرت خیرالانام (ص) نداشته باشد، می‌نماییم.

          پس موافق قانون، توقیف و مجازات، مسأله مذکور را جداً درخواست می‌نماییم. البته شدت اضطراب و و حشت مسلمانان در این مورد استنکاف علمای اعلام را در ابقاء این طایفه و افشای این امضاء به اولیای آن وزارت جلیله اغفال نموده‌اند و الاّ چگونه می‌شد موافق قانون، حکم به توقیف این روزنامه و مجازات مدیر مسؤول او نفرمائید؟ این جمع منتظر هستیم که عاجلاً در این مورد از طرف آن وزارت خانه محترم اقدامات فوری بشود که دیگر بیش از این‌ها منکرات شایع و کفر متظاهر نشود، ناچاریم از مجاری و مبادی عالی‌تر اقدام نماییم.

          استاد محمد رفیع، استاد حسن ارسی دوز، حاج علی خراط، حسن طاقه دوز، شیخ علی توتون فروش، علی گیوه فروش، کاظم طهرانی، نصرالله توتونچی، یوسف زنجانی، طاهر توتون فروش، ملک قهوه‌چی زنجانی، استاد اسماعیل کفاش، عبدالغفار خیاط، میرزا علی اکبر ساعت ساز(نزدیک به یکصد امضاء) (مشاهیر ادب معاصر ایران، دفتر اول، ص 99-100 گردآوری و پژوهش علی میر انصاری، انتشارات سازمان اسناد ملی ایران، 1376، تهران)

          این نامه گویا خطاب به میرزا محمدعلی خان علاء السلطنه نوشته شده است و به یاد داشته باشید، قریب به هشت سال از امضای فرمان مشروطیت گذشته بود، اما چماق تکفیر، تفسیق، اتهام، صدور فرمان جرم و درخواست اجرای حکم جرم به زعم امضاکنندگان، باید به موقع اجرا گذارده می‌شد. اما، سید اشرف الدین گیلانی، آدمی نبود که با این تکفیر و تفسیق‌ها از میدان به در رَوَد. او در جواب آن‌ها شعری سرود و ضمن بیان اعتقاد خود به مبانی دیانت اسلام و قرآن کریم و پیامبراکرم(ص) و اولاد طاهرینش، ابراز کرد که از این هجمه ها هراسی ندارد:

                                      یک عربده مستانه

نه با کی از قضا دارم نه از تقدیر می­ترسم

نه خوفی از فلک دارم نه از تأثیر می­ترسم

                                      نه از عالم نه از آدم نه از تغییر می­ترسم

نه از کشتن نه از بستن نه از زنجیر می­ترسم

نه از سنی نه از شیعه نه از دهری نه از بابی

نه از صوفی نه از شیخی نه از قرمز نه از آبی

نه از اشرار غارتگر نه از الواط دو­لابی

                                      نه از زندان نه از رندان نه از تکفیر می­ترسم

                                      نه از کشتن نه از بستن نه از زنجیر می­ترسم…

بود قرآن کتاب من دلیل من عباراتش

برایم حجت و برهان بود مجموع آیاتش

شده روشن دو چشمم از اشاراتش، بشاراتش

                                      نه از مشرک نه از کافر نه از خنزیر می­ترسم

                                      نه از کشتن نه از بستن نه از زنجیر می­ترسم …

نباشد با کسم کاری فقط در فکر دینم من

غلام چارده معصوم و عبد مؤمنینم من

ستایش می­کنم حق را، مطیع مرسلینم من

                                      نه از شاعر نه از منشی نه از تحریر می­ترسم

                                      نه از کشتن نه از بستن نه از زنجیر می­ترسم

ز آیات کلام الله حمایت می­کنم آری

قوانین الهی را رعایت می­کنم آری

هم از اخبار معصومین روایت می­کنم آری

                                      نه از زاهد نه از مرشد نه از تزویر می­ترسم

                                      نه از کشتن نه از بستن نه از زنجیر می­ترسم

کتاب مستطاب مطلع الانوار را خواندم

اصول کافی و تهذیب و استبصار را خواندم

قوانین و مکاسب تحفة الابرار را خواندم

                                      نه از مشکل نه از آسان نه از توفیر می­ترسم

                                      نه از کشتن نه از بستن نه از زنجیر می­ترسم

ز نسل پاک یاسینم، بود قرآن کتاب من

ز حق دارای تحسینم همین فصل الخطاب من

سخنور اشرف الدینم فلک زیر رکاب من

                                      نه از برق و نه از ظلمت نه از تسخیر می­ترسم

                                      نه از کشتن نه از بستن نه از زنجیر می­ترسم …

اگر از مسلکم خواهی غلام شاه مردانم

اگر از مشربم پرسی مطیع شرع قرآنم

اگر از دین من جوئی مسلمانم مسلمانم

                                      نه از واعظ نه از مفتی نه از تقریر می­­ترسم

                                      نه از کشتن نه از بستن نه از زنجیر می­ترسم

 (جاودانه سید اشرف الدین گیلانی (نسیم شمال)، صص 168-166)

          یکی دیگر از کسانی که حکم به تکفیر و تفسیق او دادند، زنده یاد مرحوم علی اکبر دهخدا است که مقالات او در «صور اسرافیل»، به خصوص «چرند پرند» به چاپ می‌رسید. نیش قلم او همگان را می‌آزرد:

          مردود خدا رانده هر بنده آکَبلای[6]                   از دلقک معروف نماینده آکَبلای

          با شوخی و با مسخره و خنده آکَبلای               نز مرده گذشتی و نه از زنده آکَبلای

                                هستی تو چه یک پهلو و یک دنده آکَبلای

          نه بیم ز کف بین و نه جن گیر و نه رمال نه خوف ز درویش و نه از جذبه نه از حال

          نه ترس ز تکفیر و نه از پیشتو شاپشال    مشکل ببری گور سر زنده آکَبلای

                             هستی تو چه یک پهلو و یک دنده آکَبلای

          صدبار نگفتم که خیال تو محال است                تا نیمی از این طایفه محبوس جوال است

          ظاهر شود اسلام در این قوم خیال است            هی باز بزن حرف پراکنده آکَبلای

                   هستی تو چه یک پهلو و یک دنده آکَبلای

گاهی به پر و پاچه درویش پریدی                   گه پرده کاغذ لُق آخوند دریدی

اسرار نهان را همه در صور دمیدی                   رودربایستی یعنی چه؟ پوست کنده آکَبلای

                             هستی تو چه یک پهلو و یک دنده آکَبلای

از گرسنگی مرد رعیت به جهنم            ور نیست در این قوم معیت به جهنم

تریاک برید عرق جمعیت به جهنم                  خوش باش تو با مطرب و سازنده آکَبلای

                             هستی تو چه یک پهلو و یک دنده آکَبلای

تو منتظری رشوه در ایران رود از یاد آکَبلای                 آخوند ز قانون و ز عدلیه شود شاد آکَبلای

اسلام ز رمال و ز مرشد شود آزاد          یک دفعه بگو مرده شود زنده آکَبلای

                             هستی تو چه یک پهلو و یک دنده آکَبلای

طنز ناب دهخدا، در قالب این مخمس، گویای اوضاع روزگار پس از استقرار حکومت مشروط در ایران است.

قلم سحرآمیز او، در پنجم بهمن 1286 (یک سال و نیم پس از امضای فرمان مشروطیت در 14 مرداد 1285) تحت عنوان «ظهور جدید» دست بر نقطه دردی گذاشت که از زمان ظهور بروز فتنه بابیه، تا آن روزگار، مردم ایران را می‌آزرد؛ جهل عمومی مردم، فساد حکومت، ناکارآمدی نظام آموزشی و طمع ورزی برخی از داعیه داران دین و غفلت علما از پاسخگویی به رواج شبهات و خرافات در میان عموم مردم:

ظهور جدید*

اگر به یک مسلمان ایرانی بگویند: مومن! آبِ دَماغت را بگیر، مقدّس! چرکِ گوشت را پاک کن، دشمنِ مُعاویه! ساقِ جورابت را بالا بکش، کارِ به این اختصار برای این بیچاره مَشقّتِ و مُصیبتِ بزرگی است!!.

اما اگر بگوئی: آقا سیّد! پیغمبر شو؛ جَنابِ شیخ! ادّعایِ امامت کن؛ حضرتِ حُجّهُ الاِسلام! نایبِ امام باش، فوراً مَخدومی[7] چشم­ها را با حالتِ بُهت به دَوَران می­ اندازد. چهره را حالتِ حُزن می­دهد. صدایش ضعیف می­شود، و بالاخره سینه ­اش را سپرِ تیرِ شماتتِ[8] محجوبین[9]؛ منافقین و ناقِضینِ[10]عصر می­سازد، یعنی تمامِ ذرّاتِ وجود آقا برای نزولِ وَحی و اِلهام حاضر می­گردد. منتها در روزهایِ اوّل صدائی مثلِ دَبیبِ نَمل[11] یا طَنینِ نَحل[12] به گوشِ آقا رسیده بعد از چند روز جَبرئیل را در کمالِ ملکوتیش به چشمِ سَر می­بیند.

عجیب است. با اینکه امروز مزایایِ دین حَنیفِ اسلام بر همۀ دنیا مثل آفتاب روشن شده، با اینکه آن همه آیاتِ مُحکَمه و اخبارِ ظاهره در امرِ خاتَمیّت[13] و اِنقطاع وَحی بعد از حضرت رسالت پناهی (صم) وارد ذکر دیده، با این که اعتقاد به تمامِ این مراتب از ضروریّاتِ دین ماست، باز تمام این پیغمبرانِ دروغی، امامانِ جَعلی و نوّابِ کاذبه همه دنیا را می­گذارند و در همین یک قطعه خاک کوچک که مرکزِ دینِ مُبینِ اسلام است نزولِ اِجلال می­فرمایند.

یک نُقطه اولی[14]. یک جَمالِ قدَم[15]. یک صبحِ اَزَل[16]. یک مَن یُظهَرُه الله[17] و یک رُکنِ رابِع[18] در هیچ یک از کوهستان­هایِ فرنگستان و در هیچ یک از دهاتِ آمریکا به امرِ قانون و به حکمِ عمومیّتِ مَعارف، قدرتِ اِبراز یکی از این لاطائلات را ندارد و اگر هزار دفعه جَبرئیل برای اظهارِ بِعثَتِ امرِ صریح بیاورد از روی ناچاری جواب صریح می­گوید، اما ماشالله خاکِ پرِ برکتِ ایران در هر ساعت یک پیغمبر تازه، یک امامِ نو، بلکه نَعوذ بِالله، یک خدایِ جدید تولید می­نماید و عجب­تر آن که، هم بزودی پیش می­رود و هم معرکه گرم می­شود.

علّت چیست؟

علّت تحریکِ خیالِ مدَّعیان هر چه باشد، علت قبول عامه و پذیرائی خلق ایران دو امر بیشتر نیست.

یکی جهل؛ دیگری عادت به تَعبّد[19].

در مدّت ِ هزار و سیصد سال با آن همه آیاتِ بَیّنات، با آن همه اَوامرِ صریحه و با آیه وافی هِداَیهَ «وَ الّذینَ یجاهِدونَ فینا الخ»[20] چنان ما را به تَعبّد و قبولِ کورکورانۀ اصول و فروغ مذهِب خودمان مجبور کردند و چنان راهِ غَور و تامّل و توسعه اَفکار را به روی ما سدّ نمودند، که امروز در تمامِ وسعت عالم اسلامی ایران یک طَلَبَه، یک عالِم، و یک فَقیه نیست که بتواند اقلاً یک ساعت بدون برداشتن چُماقِ تَکفیر- که آخرین وسیله غلبه بر خصم است- با یک کشیش عیسوی، با یک خاخام[21] یِهودی و با یک حَشیشی مُدّعی قطبیِت[22]، اَقلاً یک ساعت مُنظّم و موافق اصول منطق صحبت کند.

اطفالِ ما از تمامِ اُصولِ مُتقَنۀ اسلامی فقط به حفظ یک شعر مُغلَقِ «نه مُرَکّب بود و جسم و نه جوهر نه عَرَض الخ»[23] اکتفا می­کنند که در سّنِ هشتاد سالگی هنوز از عهدۀ کشفِ اِغلاق[24] همین یک شعر بر نمی­ آیند.

طُلاّب و عُلمایِ ما به خواندن یک شرحِ بابِ حادی عَشر[25] که وَحدانیّت را به سورۀ توحید[26] ثابت می­کند قناعت می­نمایند.

و اگر خدای نکرده یک نفر هم از تحقیقاتِ اَبو حَنیفه[27] دست کشیدهِ و بر خلاف معنی مجعولیِ که به حدیث شریف «الحِکمهُ ضالّةُ کُلّ مومِن»[28] می­بندند به خواندنِ حکمت و کلام جسارت نماید آن وقت بیچاره تازه در یک مَنجلابِ وهم و ورطه خُرافات می­افتد که جز اِعانت و عطوفتِ الهی برای رهائی او چارۀ دیگر نیست.

حکمت و کلام ما معجونی است مُضحک از خیالاتِ بنگی­هایِ هند؛ بت پرست­های یونان؛ اَوهامِ کاهِن­هایِ[29] کلده[30]؛ و تَخَیّلاتِ رهّابینِ[31] یَهود؛ پیشوایانِ پرستندگانِ گَنگ[32]. علمایِ عابدین لاما[33] و رؤَسایِ عناصِر پرستانِ هند هر یک اقلا یک یا دو کتابِ مختصر و مفصل در فلسفۀ مذهبِ باطل خود نوشته در میانِ ملّت و امِّتِ خویش انتشار می­دهند اما در هزار و سیصد سال شهوتِ ریاست؛ لَذَّتِ اَصواتِ نِعال[34]؛ و حرصِ قُربِ سلطان، به علمای ما فرصت نداد که فلسفه اسلامی را از این مُزخرفات جدا کرده و یک رساله مختصر مشتمل بر حکمتِ طریقۀ حقۀ خودشان به زبانِ عَوام نوشته منتشر کنند.

مِلّت ما به قدری از اسلام پرستی و غیرتِ دیانتیِ همین آقایانِ امروز از معنی و حقیقتِ اسلام دور مانده ­اَند که کمالِ بی­غیرتی و نهایتِ بی عُرضگیست اگر یهودی­ها در فکر رواجِ مذهب نیفتند، آمریکائی­ها دُعاتِ مذهبی به هر دهِ خرابِ ما نفرستند، و هر گوساله­ای در یک گوشه ایران در صددِ اختراعِ مذهب جدیدی برنیاید.

هفته ای نیست که یک (کاتالگ)[35] اَدنیَ[36] کتاب­خانۀ فرنگ؛ یک روزنامۀ خیلی پستِ آمریکا، اعلانِ چندین کتاب در رَدِّ اسلام به تازگی ندهد. یک نفر از علمایِ ما نیست که نه برایِ اِبطالِ مذاهبِ غیر حَقّه بلکه اقلاً برایِ دفاع از مذهبِ حَنیفِ اسلام یک رسالۀ دو ورقی چاپ کند.

بلی! اینانند اولیای امر، اینانند وَرَثَۀ اَنبیا[37]، و اینانند جانشینان ائمۀ دین، و اینانند اشخاصی که هنوز باز می­خواهند اَمینِ نُفوس و دِماء[38] و اموال و ناموسِ ما باشند. …

بلی این است حالِ یک ملّتِ بدبخت که از حقیقتِ مذهب خود بی­خبر و به اطاعت تَعَبّدی و کورکورانه مجبور  است و این است عاقبتِ امَّتی که علمایِ آن جز نفس پرستی و حبّ رِیاست مَقصدی ندارند. (ظهور جدید، مقالات دهخدا، به کوشش دکتر سیدمحمد دبیرسیاقی، انتشارات تیراژه، زمستان 1362، تهران، جلد 2، صص17-23)

این وضعیت تا سوم اسفند ماه سال 1299 ادامه داشت و با کودتای رضا خان، او چهره اول سیاسی ایران شد و سرانجام قاجاریان را روانه جایی کرد که قریب به 75 سال توانسته بودند هر کلام حقی را در سینه خفه کرده و سرکوب نمایند.

در 27 تیرماه سال 1303 با قتل ماژور رابرت ایمبری، کنسول‌یار سفارت آمریکا در تهران، به بهانه عکس برداری از سقاخانه خیابان آقا شیخ هادی، دستاویز خوبی به دست رضا خان سردار سپه افتاد وکار حکومت قاجار را یکسره کرد. ایمبری نیز قربانی تهمت بابی و بابی‌گری شد. با هم بخوانیم، آنچه را که باعث انقراض قاجار شد.

قتل ماژور ایمبری «ویس کنسول دولت ایالات متحده آمریکا» و اسنادی چند پیرامون آن در آرشیو سازمان اسناد ملی ایران

جمعه 27 سرطان (تیر) 1303 شمسی، مطابق با 15 ذیحجه 1342 قمری و 18ژوئیه 124 میلادی، ماژور ایمبری، کنسول سفارت آمریکا و مامور شخصی آلن داس، رئیس دایره امور خاور نزدیک وزارت خارجه ایالات متحده، به نحو وحشیانه ­ای به قتل رسید[39].

دولت وقت که مقام رئیس الوزرایی آن را، رضا خان سردار سپه به عهده داشت با اعلان حکومت نظامی، مردم را تهدید نمود، که هر کس بر خلاف قوانین حکومت نظامی، مصوب 27 سرطان 1329 مجلس شورای ملی رفتار نماید، به محاکمه نظامی جلب شده و به مجازات قانونی خواهد رسید.

این حکومت نظامی بهانه ای بیش نبود،”به محض این که حکومت نظامی به ریاست سر تیپ مرتضی خان یزدان پناه اعلام گردید، بگیر و ببند شروع شد. نخست عده ­ای از معاریف بازار و سلسه جنبانان آن که از طرفداران جدی اقلیت و مدرس بودند دستگیر نمودند که من جمله شیخ عبدالحسین خرازی و فیروزآبادی و غیره جزو آنان بودند گرفتار شدند. سرجنبانان و روسای تمام محلات را که در تشییع جنازه میرزاده عشقی تظاهر و خودنمائی کرده بودند همه را گرفتند و به حبس انداختند.”[40]

حادثه قتل ماژورایمبری، آخرین تیر ترکش رضاخان سردار سپه، درست بر قلب نظام سلطنتی قاجار که نزدیک به یک و نیم قرن بر ایران سلطنت می­کردند فرود آمد، و به مثابه آخرین میخ بر تابوت  این نظام کوبیده شد.

کودتای 3 حوت (اسفند) 1299، با اتحاد و هم قسم شدن پنج نفر، سیّد ضیاءالدین طباطبایی رضاخان میر پنجه، ماژور مسعود خان کیهان، سرهنگ احمد آقا خان (امیر احمدی) و کلنل کاظم خان (سیاح)، با کمک و همیاری ژنرال آیرونساید، با تصرف تهران، به وقوع پیوست.[41]

چهره شاخص این کودتا، همان کسی بود که زیر اعلامیه حکم می­کنم را امضا نموده بود: رئیس دیویزیون قزاق اعلی حضرت اقدس شهریاری و فرمانده کل قوا-رضا.

در آن زمان، مقام ریاست وزرا را، سید ضیا طباطبایی، دارا بود.

پس از 90 روز کابینه او که معروف به کابینه سیاه است، سقوط می­نماید، سید ضیا به خارج از کشور تبعید، و مقام ریاست الوزرایی، به احمد قوام السلطنه می­رسد، رضا خان، همچنان مقام وزارت جنگ را یدک می­کشد. مستوفی الممالک، مشیرالدوله، رئیس الوزراهای بعد از قوام السلطنه هستند، باز هم رضاخان، که حالا رضاخان سردار سپه نامیده می­شود، وزیر جنگ و فرمانده کل قواست.

در فاصلۀ سوم اسفند 1299، تا 27 سرطان [تیر] 1303، حوادث متعددی در کشور رخ می­دهد.

شهادت کلنل محمد تقی خان پسیان، شهادت میرزا کوچک خان جنگلی و سرکوب شدن نهضت جنگل، جمهوری خواهی رضاخان، قتل میرزاده عشقی، از جمله حوادث مهمی است که در تمامی آنها، رضاخان، مستقیم یا غیرمستقیم دخالت داشت و تمامی این حوادث، در راستای هر چه قدرتمندتر کردن وی، صورت می­گرفت.

اقلیّت مجلس، به رهبری مدرس، سدی قدرتمند، در برابر، قدرت طلبی های رضاخان، به حساب می‌آمدند.

احمد شاه، روز یکشنبه 24 ربیع ­الاول سال 1342 قمری [12 آبان 1302] از طریق بغداد عازم سومین سفر اروپایی خود شد، و قبل از سفر در شانزدهم ربیع ­الاول، که به جای احمدشاه، یک نفر شخص کافی لایقی تعبیر شده بود و آن کسی جز سردار سپه نبود، به ریاست دارایی منصوب گردید.[42] 8 روز بعد شاه به اروپا رفت و این سفری بی ­بازگشت بود.

با رفتن احمد شاه، عرصه برای ترکتازی رضاخان سردار سپه، آماده شد. توقیف اقبال السلطنه ماکوئی، اشغال شهربانی، سیلی خوردن مدرس توسط حسین بهرامی (احیاءالسلطنه) که به تحریک تدین، یکی از طرفداران پر و پا قرص رضاخان، انجام گرفته بود، اعلام جمهوریت از حوادث مهم، پس از سفر احمد شاه به اروپا محسوب می‌شود.

در همین احوال است که ماژورایمبری به قتل می‌رسد. با به قتل رسیدن ایمبری، بهانه مناسبی به دست رضاخان افتاد. با استفاده از این موقعیت و اعلان حکومت نظامی، تنها 16 ماه بعد[43] رضاخان، فاصلۀ سردار سپه بودن و رضاشاه شدن را پیمود.

رابرت ایمبری، برای مجله جغرافیایی ملی آمریکا عکس‌هایی از مناطق دیدنی ایران تهیه می­نمود.[44] او خود گفته بود، هیچگاه در پی دردسر نیستم، ولی اگر پیش آید با آغوش باز از آن استقبال خواهم کرد.[45] دو عامل مأموریت برای عکاسی و روح ماجراجویی، او را واداشت تا به همراه دوستش بالوین سیمور برای عکاسی روانه چهار راه آقا شیخ هادی گردند.

یکی دو هفته قبل از 27 سرطان [تیر]، در اطراف معجزات سقاخانه آقا شیخ هادی در شهر انتشاراتی داده شد.[46] براساس این شایعات، یکی از بهاییان که در پی نوشیدن آب از اعطای صدقه به نام چهره ­های مقدس خودداری کرده بود، کور شده بود.[47]

این شایعات که معلوم نبود منشأ و موجد آن کجاست با سرعت فوق ­العاده ­ای در شهر منتشر می­شد و مردم و عوام خرافاتی هم هر یک به نوعی در اطراف آن به تعبیر و تفسیر پرداخته شاخ و برگ­هائی بر آنچه شنیده بودند اضافه کرده برای دیگری بیان می­کردند. مثلاً می­گفتند پریشب فلان کور شفا یافته و چشمش بینا شده است، یا فلان افلیج شفا یافته و با پای خود به حرکت درآمده یا فلان بیمار یک شب پای سقاخانه خوابیده و شفا گرفته است.[48]

مردم دسته دسته روزانه چهار راه شیخ هادی و سقاخانه می­شدند و این شعارها را سر داده بودند:

چهار راه آقا شیخ هادی، از معجز ابوالفضل، کور شده چشم بابی[49]

یا: این بابی بی­غیرت، یاغی شده با ملت[50]

و یا: چار رای آشیخ هادی، پول ندادی به آبی از معجز ابوالفضل، کور شده چشم بابی.[51]

ماژورایمبری، بعد از ظهر روز 27 سرطان (تیر) با سه پایه  دوربین، به همراه دوست قوی هیکلش، سیمور، روانه چهار راه شیخ هادی گردیدند.

سیمور نقش محافظ ایمبری را ایفا می­نمود، چرا که ایمبری بروز دردسرهایی را محتمل می­دانست.[52]

جمعیت فوق ­العاده زیادی اطراف سقاخانه را گرفته بود. ماژور ایمبری مجبور می­شود یک مسافتی را به سقاخانه برود. در نزدیکی سقاخانه سه پایه دوربین را روی زمین می­گذارد، مردم به او می­گویند اینجا زن­ها نشسته ­اند نمی­شود عکس گرفت، ایمبری به طرف خیابان مخصوص از طرف چپ سقاخانه، سه پایه را زمین می­گذارد، مردم با ملایمت جلو رفته و کلاه و عبا و غیره را جلوی دوربین او نگاه می­دارند تا عکس گرفته نشود، ماژور ایمبری از این حرکت کمی عصبانی می­شود و باز دوربین را بلند کرده در وسط چهار راه آقا شیخ هادی زمین می­گذارد.[53] پس از آن که ایمبری از مردم اطراف سقاخانه عکس گرفت، ملای 17 ساله­ای موسوم به سید حسین، ایمبری و سیمور را بهایی خوانده و آنها را به مسموم نمودن سقاخانه متهم نمود. اوباش بر ایمبری که کماکان عکس می­گرفت و سیمور که شلاق ایمبری را می­چرخاند هجوم آوردند.[54]

ایمبری و سیمور پیش از آن که بالاخره توسط مأمورین نظیمه از این مهلکه نجات یابند به نحو شدیدی مجروح شدند،[55] در این هنگام جمعیت حاضر، دو هزار نفر، بودند.[56]

ایمبری را با اتومبیل به بیمارستان شهربانی می­برند[57]، این بیمارستان واقع در مقر نظمیه بود.[58] مردم همچنان ازدحام می­کنند و در و پنجره را شکسته به قنسول حمله می­نمایند،[59] ایمبری ضربات مهلکی دریافت داشت و هیچ یک از 30 جراحتی که بر اثر اصابت سنگ و چماق و سنگ­فرش خیابان بر او وارد آمد و از جمله ضربت شمشیری که سر او را شکافته بود، به اندازه ­ای نبود که به مرگ وی منجر گردد. ولی جسم او نتوانست شوک حمله از این ضرب و شتم را تحمل نماید.[60]

باقی ماجرا همان است که ذکر شد، تحکیم قدرت رضاخان و سرکوب عناصر مخالف. واکنش دولت آمریکا جالب است، کمپانی سینکلر که خواستار نفت شمال ایران بود و از چندی قبل در ایران فعالیت داشت، این حادثه را بهانه نمود و از ایران خارج گردید. هر چند دولت آمریکا، میجر شرمن مایلز SHERMAN MILES یکی از افسران ستاد فرماندهی ارتش ایالات متحده بود را برای تحقیق به ایران فرستاد تا علت العلل کشته شدن ایمبری را گزارش نماید و شرمن گزارش نمود که این قتل عمدی بوده، و دولت ایران برای آن بود که این اغتشاشها … به مرگ یک خارجی بیانجامد و رضاخان می­خواست که یک خارجی به قتل برسد[61]. با اینحال، حمایت تلویحی از دیکتاتوری رضاخان به عنوان بهای حصول یک توافق رضایت بخش در مورد ماجرای ایمبری پذیرفت[62]

ابقاء دکتر آرتور میلسپور- مستشار مالیه، جهت سر و سامان دادن وضع مالیه ایران، که رضاخان خواستار او شده بود، به تهران، نتیجه این «حصول به موافق رضایت بخش بود».[63]

دولت ایران به کاترین ایمبری، همسر ایمبری، شصت هزار دلار خون بها پرداخت، وی چند سالی تلاش نمود که بر این مقدار بیافزاید، و سرانجام موفق شد از طریق کنگره آمریکا بیست و پنج هزار دلار بر این مبلغ اضافه نماید.

به سیمور 3000 دلار پرداخت شد و دولت آمریکا مبلغ 111000 دلار بابت جبران بخشی از هزینه حمل جنازه ایمبری به واشنگتن توسط ناوترنتون TRENTON، دریافت نمود.[64] (گنجینه/ زمستان 1368)

به این ترتیب با بگیر و ببند سردار سپه، یک سال و نیم بعد، او «رضا شاه پهلوی» شد و دیگر خبری از تکفیر و تفسیق نبود.

علی اصغر حکمت، وزیر معارف دوران پهلوی اول، درباره وضعیت بهائیان –وارثان بابیه- در دوران پهلوی اول، می‌نویسد: یکی از فرق اقلیت در ایران که عنوان رسمی قانونی ندارند و در سیاست مملکت مداخله نمی‌کنند، فرقه بهائیانند. او به شرح و چرایی تعطیلی مدارس بهائی در عصر پهلوی اول پرداخته و مهمترین دلیل آن را عدم تبعیت این مدارس از قوانین جاری کشور در ایام تعطیل رسمی می داند. او می‌نویسد:

اعلیحضرت پهلوی چنان که گفتیم به مذاهب مختلف کاری نداشت و در سیاست کلیه مذاهب آزاد گذاشته شده بودند[65]. چنان که عده ­ای از بهائیان سرشناس در دولت و حتی در وزارت جنگ به خدمات مهم اشتغال داشتند. از جمله تأسیسات بهائیه دو مدرسه دخترانه و پسرانه به نام (تربیت) بود که در سال ۱۳۲۷ هـ .ق در تهران و در سال­های بعد به نام  «وحدت بشر» در کاشان و مدرسه دیگری به نام «تائید» در همدان تأسیس نمودند این دبستان­ها در سال دهم سلطنت پهلوی بسته شد. درباره علت تعطیل آن موافق و مخالف سخن بسیار گفته ­اند ولی چون در آن زمان نویسنده متصدی وزارت معارف بودم و در متن این قضیه قرار داشتم آن چه که به یاد دارم صادقانه یادداشت می­کنم.

در شعبان ۱۳۵۳ (۱۳۱۳ شمسی) یک روز بعد از یکی از اعیاد مذهبی بود که با تلفن به دفتر کار اعلیحضرت پهلوی در خیابان کاخ احضار شدم ایشان فرمودند «این مدرسه که در پهلوی خانه من وجود دارد چیست و چرا دیروز که روز تعطیل بود این مدرسه باز بود و دانش­ آموزان هیاهو کرده و جنجالی راه انداخته بودند؟» نویسنده عرض کردم این مدرسه دخترانه تربیت است و علت باز بودن آن این است که اولیای مدرسه تقویم و اعیاد مخصوص به خود دارند که با اعیاد و تعطیلات سایر مدارس و دبستان­ها مطابق نیست. با تعجب و به حالت تغیر پرسیدند، یعنی چه؟ مگر آنها برنامه رسمی وزارت معارف را رفتار نمی­کنند؟ عرض کردم جماعت بهائی تقویم مخصوصی دارند که در آن اعیاد و تعطیلات خاصی معمول است و برنامه خود را اجرا می­کنند. ایشان فرمودند: «به آنها اخطار کنید که باید مطابق برنامه رسمی و عمومی مملکت رفتار کنند و اگر قبول نکردند آن مدرسه را تعطیل نمائید.» عرض کردم این مدرسه دو شعبه دارد یکی تربیت ذکور [و] پسرانه خیابان امیریه که در سال ۱۳۱۷ قمری تأسیس شده و تا کنون سی و هفت سال است که دایر می­باشد. از ابتدا برنامه و مقررات خاص خود را داشته است وزرای معارف در کار آنها کمتر مداخله کرده ­اند. با حال تغیر و تعجب فرمودند: «چرا آن­ها از سایر مدارس مستثنی باشند باید فوراً اخطار و اعلام کنید اگر اطاعت نکردند آن مدارس را تعطیل نمائید.» بنده در تعقیب این امر صریح اخطار لازم را به مدرسه نمودم متصدیان مدرسه توجهی نکردند و ناگزیر مدرسه تعطیل شد. بعداً دانستم که شهربانی بر حسب دستور این امر را پشتیبانی کرده است. بعداً اطلاع یافتم که نظر خاصی دارند که بر من مجهول است.

دو روز بعد دو نفر از برگزیدگان محفل بهائی … از طرف جماعت نزد من آمدند و علت بسته شدن مدرسه را سؤال و مطرح نمودند. به آنها گفتم البته برنامه و مقررات از طرف دولت وضع شده و صورت قانونی دارد از جمله تعطیلات و اعیاد را شورای عالی معارف تصویب کرده است در صورتی که اکثریت ملت آن را معتبر می دانند وزارت معارف نمی­توانند برای یک فرقه اقلیت استثنائی قائل شود خصوصاً آن که مدارس ارامنه و زردشتیان و یهود در ایران همه مقررات برنامه رسمی معارف را مطاع و محترم می­شمارند، هم چنین مدارسی که خارجیان تأسیس کرده ­اند مثل مدرسه آمریکائی­ها، مدرسه سن لوئی و ژاندارک و مدرسه الیانس اسرائیل، همه برنامه دولتی معارف را تبعیت می­کنند چگونه ممکن است یک اقلیت که از حیث نژاد و فرهنگ با سایر ایرانیان تفاوتی ندارند، توقع دارند که آنها از اجرای آن برنامه معاف شمرده شوند؟

… این بود تفصیل بسته شدن مدارس بهائی­ها. شاید در نظر بعضی برای این کار علل دیگر فرض گشته ولی جریان مطابق همان تفضیل است که در این خاطره نگاشته شد. (سی خاطره از عصر فرخنده پهلوی/ علی اصغر حکمت/ انتشارات وحید/ 2535 شاهنشاهی، تهران، ص 243-240.)

ملاحظه فرمودید که بهائیان به هیچ وجه حاضر به تبعیت از قوانین جاری کشور نبودند و قصد داشتند تا با هنجار شکنی، به شکل علنی و رسمی با ظواهر دینی و اسلامی تقابل ایجاد کنند. رضا شاه نیز هرچند که در امور دینی حساسیتی نداشت و بلکه خود مخالف برخی احکام دینی بود، اما هنجار شکنی های بهائیان را بر نمی‌تابید و مدارس آنان را تعطیل کرد.

پهلوی اول در 25 شهریور 1320 از ایران رفت و پس از بسط و توسعه نفوذ امریکایی‌ها در ایران، بهائیان در تمامی ارکان مملکت، نفوذ کردند.

نگارنده بر این باورم، بر اساس اسناد متقن و تاریخی، بابیه و بهائیان، همان نقش تخریبی‌ای را در زمینه مذهبی بازی کردند که حزب توده در عرصه سیاست ایفا کرد.

اولی دیانت ما و دومی، ملیت و هویت ما را نشانه رفتند و تا حدود زیادی بی اخلاقی‌های بسیاری را در زمینه بردباری دینی و تساهل و تسامح، رقم زدند. توده‌ای‌ها، در عرصه اخلاق سیاسی، علاوه بر تخریب هویت ادبی ما توانستند با ترویج شعارهای پوپولیستی، گروه‌های بسیاری از سیاستمداران میانه رو را از عرصه خارج کنند و مفاهیم رادیکال و چپگرا را جایگزین سیاست‌های متوازن و متعادل نمایند و با تکفیر و تفسیق، دین را به ابزاری برای تهمت و ترور در قامت فردی و شخصیتی در عرصه سیاست تبدیل کنند و قربانیان بسیاری را به مسلخ بکشانند. این گونه شد که جامعۀ ایرانی، تحت تأثیر فعالیت‌های حزب توده، دچار شکاف اجتماعی شد و بذر نفرت از ثروتمندان در دل عموم جامعه پدید آمد. در نقطۀ مقابل اما بهائیان نیز کوشیدند تا با تظاهر به عدم اجرای قواعد شرعی، جامعه را مرتباً دچار شبهه در اصول عقاید و همچنین تشنج فکری کنند و با ایجاد شکاف اعتقادی در میان مردم، هر روز، بلوایی جدید ایجاد نمایند.

با این وجود به نظر می رسد علمای دینی در عصر قاجار، نتوانستند چنان که باید و شاید، در برابر این هجمه ها ایستادگی کنند و به جای آن که با برهان و دلیل و منطق، به سراغ رسوا کردن این جعل تاریخی بروند، چماق تکفیر و تفسیق و تهمت برداشتند و حاکمان سیاسی به ویژه در عصر قاجار، از این پدیده نهایت استفاده را بردند و مخالفان خود را با همین انگ، از صحنه خارج ساختند.

اگر مردم عصر قاجار، به جای مشغول شدن به بسیاری از مسائل فرعی که ریشه محکمی نیز در دین واقعی نداشت، به سراغ بالا رفتن فهم خود از حقایق هستی می‌رفتند و برای آبادانی کشور بیشتر می‌کوشیدند، هرگز مرامهای چون بابیت و بهائیت، نمی‌توانست در میان بخش‌هایی از مردم جا باز کند. چرا که بطلان آنها از ابتدا آشکار بود و حتی حمایت‌های دولت‌های خارجی نیز نمی‌توانست پر و بال چندانی به آنها بدهد.

در این میان، هر چند فضای فکری آزاد اندیشان عصر قاجار، بر مدار آگاهی بخشی به جامعه و بالا بردن سطح فرهنگ و دانش جامعه و ترویج آزادی خواهی می‌چرخید، اما این آگاهی و آزادی خواهی بر مذاق حاکمان خوش نمی‌آمد و مانع سوء استفاده آنان از وضعیت جامعه عوام سالار جهل زده می‌شد.

و چنین بود که تهمت بابی‌گری و بهائی‌گری، به جمع کثیری از این روشنفکران نسبت داده شد، بی آن که آنان به چنین صفاتی متصف باشند و از آن جا که تکلیف مجازات فرد متهم به این اتهام، در آن عصر مشخص بود، بسیاری از صداهایی که می‌توانست به پیشرفت و ترقی ایران منجر شود، در نطفه خاموش شد و بسیاری نیز، عطای این اصلاح طلبی را از ترس همین تکفیر به لقایش بخشیدند.

این گونه بود که تلاش حاکمان برای بهره برداری از مردم، با سوء استفاده از خرافات و همچنین سوار شدن بر موج مخالفت عواطف عمومی با ادعاهای ناصوابی همچون بابی‌گری و بهائی‌گری همراه شد. خرافاتی که بعضاً با عنوان دین به خورد مردم داده شده بود و هرگونه آگاهی بخشی به مردم برای پرهیز از این خرافات نیز بی‌نتیجه می‌ماند. چرا که برخی از عالم نمایان سودجو و حاکمان فاسد، تنها راه استمرار استیلای خود بر گرده‌ی مردم را نا آگاهی آنان می‌دانستند و بر آتش جهل مردمان این مرز و بوم، می‌دمیدند.

بهائیت در نهایت اما، فرقه‌ای بود که با سوء استفاده از باور مردم به ظهور یک نجات بخش آسمانی، در عصر سیاه قاجار شکل گرفت. یعنی دقیقاً در دورانی که مردم راه نجاتی در برابر خود نمی‌دیدند و تنها امیدشان، نجات یافتن از آن وضعیت با امدادی غیبی و برخاستن موعودی قدرتمند بود.

اما کم‌کم زمینۀ نخستین پیدایش این آیین به فراموشی سپرده شد و بهائیت در خدمت منافع استعمارگران درآمد. زیرا بدخواهان ملت ایران، رواج شکاف‌های مختلف اجتماعی، سیاسی و فرهنگی را در خدمت منافع خویش و تضعیف ایران می‌دیدند و طبیعی بود که از این گونه پیش‌آمدها، نهایت استفاده را ببرند. چنین شد که تنها مخالفان رشد چنین فرقه‌هایی، برخی از علمای راستین دینی شدند که سعادت و هدایت مردم برای آنان از هر چیز دیگری ارزشمندتر بود و همچنین برخی روشنفکران دلسوخته‌ -که به ایران زمین عشق می‌ورزیدند- تلاش کردند تا در برابر این فرقه ایستادگی و روشنگری کنند. اما سایر بازیگران داخلی و خارجی در عرصه‌های مختلف فرهنگی و اجتماعی و سیاسی، به وجود چنین مسلکی برای رسیدن به اهداف خود نیاز داشتند و هر چند که در ظاهر بعضاً با آن مخالفت می‌کردند، اما در باطن، از وجود و حضور این فرقه‌ها خرسند بودند و به آنها نیاز داشتند. بهائیان نیز با شناخت این وضعیت، بر دامنۀ تبلیغات و عضوگیری خود در ایران افزودند و در این زمینه، توفیقاتی نیز به دست آوردند که شرح آن مجالی دیگر را می‌طلبد.

 

کتابنامه

۱-فریدون آدمیت، امیر کبیر و ایران، انتشارات خوارزمی، 1397، تهران.

۲-جعفر شهری، طهران قدیم، انتشارات معین، چاپ سوم، 1398، تهران.

۳-خاطرات حاج سیاح، به تصحیح سیف الله گل کار، چاپ دوم، انتشارات امیرکبیر، 1356 شمسی، تهران.

۴-جاودانه سید اشرف الدین گیلانی، گردآورنده: حسین نمینی، کتاب فرزان، بهار 1363، تهران.

۵-مشاهیر ادب معاصر ایران، دفتر اول، ص 99-100 گردآوری و پژوهش علی میر انصاری، انتشارات سازمان اسناد ملی ایران، 1376، تهران

۶-مقالات دهخدا، به کوشش دکتر سیدمحمد دبیرسیاقی، انتشارات تیراژه، زمستان 1362، تهران.

۷-نصرالله حدادی، قتل ماژور ایمبری «ویس کنسول دولت ایالات متحده آمریکا» و اسنادی چند پیرامون آن در آرشیو سازمان اسناد ملی ایران، گنجینه، زمستان 1368

۸-علی اصغر حکمت، سی خاطره از عصر فرخنده پهلوی، انتشارات وحید، 2535 شاهنشاهی، تهران.

۹-Zirinsky, Michael P. “Blood, Power, and Hypocrisy: The Murder of Robert Imbrie and American Relations with Pahlavi Iran, 1924.” International Journal of Middle East Studies 18.3 (1986): 275-292.

 


[1] ) زنبورک نوعی سلاح گرم میان تفنگ و توپ است که معمولاً روی شتر سوار می‌شود و گلوله ای به اندازه‌ی گردو دارد.

[2] قاعده- برداشت.

[3] درویشی از جمله معرکه­ گیرها که طبع شعری نیز داشت …

[4]  اسم- پول به معنای روشن کردن قبر اموات و گذشتگان پول دهنده و روشن داشتن چراغ خانه و اجاق مطبخ درویش.

[5] بیان‌هایی مطلق مشابه این بیان را نمی‌توان به طور قاطع پذیرفت. بلکه باید آن را به وجود زیاد موارد ظلم و تعدی تفسیر کرد.

[6] عنوانِ «آکَبلای» ادای عامیانه عبارتِ «آقا کربلایی» است.

* مقالۀ با عنوان «ظهورِ جدید» مندرج در شمارۀ 4 صوراسرافیل- پنجشنبۀ 8 جمادِیِ الاوُلی 1325 هجری قمری- 5 بهمن 1286 یزدگردی- 20 ژوئن 1907 میلادی.

[7] مَخدومی، (مخدوم = سرور + ی، علامت تفخیم و بزرگداشت).

[8] شماتت، سرزنش.

[9] محجوبین، جمعِ محبوب، آن که در پرده است. آنان که از درکِ حقایق باداشته­ اند.

[10] ناقِضین، جمع ناقض، پیمان شکنان.

[11] . دَبیبِ نَمل، رفتارِ نرم مورچه.

[12] . طَنینِ نَحل، وِز وِزِ زنبورِ عسل.

[13] . خاتَمّیت، ختم بودنِ پیغمبری بر حضرتِ مُحَّمد (ص) و خاتَمِ پیامبران بودن ایشان.

[14] از القاب میرزا علی محمد شیرازی یا باب

[15] از القاب میرزا حسینعلی نوری بهاءالله پیشوای بهائیان

[16] از القاب میرزا یحیی نوری پیشوای ازلیان

[17] موعود آیین باب که بهاءالله خود را همان موعود نامید.

[18] از القاب شیعه کامل و پیشوای شیخی ها.

[19] . تَعبَّد، بندگی کردن

[20] . (قسمتی از آیة 54 از سورة  5 مائده) یعنی: و کسانی که خدعه و فریب به کار می­برند دربارة ما …

[21] خا خام، عنوانِ روحانیون یهود است،

[22] . قطبیت، قطب بودن، مرشد و پیرو راهبر بودن.

[23]. بخشی از شعری است سرودة ابونصر فَراهی در نِصاب الصبیان که در آن به صفاتِ ثَبوتیّة خداوند اشاره شده است.

[24] . اِغلاق، پیچیدگی. دشواری؛ مغلق، پیچیدگی و مشکل.

[25] . شرحِ بابِ حادی عَشر، شرحی است با نام «النافِع لِیَوم العشر فی شَرحِ بابِ حادی عَشر» از فاضلِ مقداد بر کتابِ «بابِ حادی عَشر» علّامه حِلّی.

[26] .سورة توحید، سورة اِخلاص، سورة 112 قرآن کریم.

[27] . ابوحنیفه، نُعمان بن ثابت (80 تا 150 ه.ق.) مؤسّسِ فرقة حَنَقیّه از مَذاهبر اَربَعة اهلِ سنَّت و جَماعت.

[28] . یعنی: حکمت و دانش گمشدة هر مؤمن است.

[29] . کاهِن، پیشگو

[30] . کَلدَه، دولتی در سرزمین بین ­النَهرَین کنونی.

[31]. رَهّابین، جمع رَهبان، راهَبان، زاهدانِ ترسا. مبالغه کنندگان در اِعراضِ از دنیا

[32] . گَنگ، رودی در هند که نزد هندوان مُقَدَّس است.

[33] لاما، روحانی سرزمین تِبَّت.

[34] . نِعال، جمع نَعلَ، توسعاً کفش، کفش خاص روحانیون اسلام، نَعلین.

[35] . کاتالگ “catalogue” لغت فرانسه است به معنیِ فهرست. صورتِ ریز سیاهه.

[36] . اَدنی، ناچیزترین، پست­ترین

[37] . اشاره است به حدیثِ «اَلعلَماءَ وَرَثَة الانبیاء»، دانشمندان وارِثان و اِرث بَرانِ پیامبرانند.

[38] . دِماء، جمع دَم، خونها.

[39] . ZIRINSKY. MICHAEL P. “BLOOD, POWER, AND HYPOCRISY: THE MURDER OF ROBERT IMBRIE AND AMERICAN RELATION WITH PAHLAVI IRAN 1924”, MIDDLE EAST STUDIES. 18 (1986) P275

[40] .تاریخ بیست ساله- ج/ سوم- ص 97

[41] همان- ص 109

[42] تاریخ بیست ساله- ج/ اول- ص 215

[43] تاریخ بیست ساله- ج/ دوم- ص 413

[44] : از 27 سرطان (تیر) 1303 تا 22 آذرماه 1304 شمسی

[45] : ZIRINSKY P. 275

[46] : تاریخ بیست سال- ج/ سوم- ص 93

[47]:  ZIRINSKY P. 275

[48] . تاریخ بیست ساله- ج/ سوم- ص 93

[49] همان- ص ص 93 و 94

[50] همان- ص ص 93 و 94

[51] بهار ملک الشعرا- تاریخ مختصر احزاب سیاسی- ج/ دوم- ص 115- 1363- انتشارات امیرکبیر

[52] ZIRINSKY P. 275

[53] تاریخ بیست ساله- ج/ سوم- 95

[54] : ZIRINSKY P. 275

در اینجا ذکر این نکته ضروری است که گفته شود، در اکثر کتبی که راجع به قتل ایمبری به زبان فارسی نوشته شده، قبل از آن که ایمبری مورد ضرب و شتم واقع گردد، موتور سواری، از راه می‌رسد، زیرینسکی اشاره به موتور سوار ندارد، به گفته حسین مکی، موتورسیکلت سوار، عامل اصلی تحریک مردم  با ادای جمله: «همین‌ها که می‌خواهند عکس بردارند آنهائی هستند که می‌خواستند در سقاخانه زهر بریزند.» بوده است و همو موجب طغیان و حمله مردم به سوی ایمبری بوده است. (تاریخ بیست ساله- ج/ سوم- ص 95). مکی موتور سوار را مصطفی فاتح معرفی می‌کند. (مدرس قهرمان آزادی- ص 438- ج/ اول- بنگاه ترجمه و نشر کتاب- 1358) و در جای دیگر (تاریخ بیست ساله ج/ سوم- ص 95) مصطفی فاتح را که در بین جمعیت دیده شده و مورد سوظن قرار گرفته معرفی می‌نماید. و می‌گوید معلوم نشد مشارالیه در قضایا دخالت داشته یا نداشته. در اینجا جا دارد به این نکته اشاره شود که براساس گفته مورخین داخلی، فاتح در آن روز حضور داشته، که این گفته مورد تأیید دیگران از جمله سید مهدی فرخ نیز می‌باشد (خاطرات، فرخ- ج/ اول- انتشارات جاویدان علمی ص 192) اما فرخ نیز در چاپ دوم خاطراتش نام فاتح را حدف نمود و یکی از کارمندان شرکت نفت جنوب را جایگزین آن کرد (خاطرات فرخ- انتشارات امیرکبیر- ص 220) و یا مجله خواندنی‌ها در شماره 29 سال دوازدهم خود موتورسوار را سید نصرالله معرفی می‌نماید. داوود داوودی در مقدمه ترجمه خود بر کتاب آنتون زیشکا به نام جنگ مخفی برای نفت (چاپ خانه نقش جهان- 1324) موتورسوار را حاتم خان نخجوانی معرفی می‌نماید. در اسناد سازمان اسناد ملی، در بازجویی از حبیب الله درشکه چی نمرده 641 که ایمبری را سوار درشکه خود نمود تا از مهلکه برهاند، اشاره به دو دوچرخه سوار (و نه موتورسوار) شده که یکی از آنها به زبان روسی به او فحش و ناسزا می‌داده است. [ر. ک. سند شماره 2] متأسفانه داوود داوودی، منبع و مأخذی نشان نمی‌دهد که کتابش را چگونه نوشته، ولی با توجه به آنکه گزارشات او، همخوانی بسیار زیادی با مقاله زیرینسکی دارد، به جرأت می‌توان گفت، با توجه به آن که در آن زمان از صاحب منصبان قزاق خانه عده‌ای از روس‌ها بودند، و دخالت نظامیان در قتل ایمبری، تحقیقاً محرز است، به احتمال زیاد می‌توان گفت: دوچرخه سوار (و یا موتورسوار) چون به زبان روسی ناسزا می‌گفته، و حاتم خان اهل نخجوان بوده، باید این شخص حاتم خان نخجوانی باشد و نه مصطفی فاتح یا سید نصرالله.

[55] زیریسکی اشاره به معنی دارد کهشایان ذکر است، او می­گوید ایمبری و سیمور، قبل از آن که توسط یکی از افراد نظمیه درشکه حامل متوقف شود. آن دو هنوز آسیس برنداشته بودند. ص 275 متن انگلیسی.

[56] BLOUD ……. 276   

[57] BLOUD ……. 276   

[58] تاریخ بیست ساله- ج/ سوم- ص  96

[59] BLOUD ……. 276   

[60] تاریخ بیست ساله- ج/ سوم-   ج/ سوم- ص  96

[61] : زیرینسکی علت جان بدر بردن بالوین سیمور را این می­داند که اوباش از آن روی سیمور را مورد تعرض قرار ندادند که بدن برهنۀ او نشانی از آن داشت که شاید مسلمان باشد. صفحه 276 متن انگلیسی، شاید منظور این باشد که سیمور، ختنه شده بوده.

[62] BLOUD ……. 276   

[63] BLOUD ……. 276   

[64] : زیرینسکی می­گوید 20 نفر محکوم شدند که از میان آنها، سه نفر به اسامی مرتضی (مرتضی نظامی ولد غلامرضا) که سرباز قزاق بوده، علی رشتی (علی ولد ابوطالب) که ساربان بوده و سید حسین (ولد سید موی) که سادات و طلبه بوده تیرباران می­شود، متن انگلیسی صفحه 278.

[65] ادعای آزادی مذاهب در دوره رضاخان، ادعایی نا صحیح از جانب علی اصغر حکمت است. چرا که در عصر رضا خان، با بسیاری از نمادهای دینی و مذهبی از جمله حجاب زنان و یا عزاداری امام حسین(ع) مقابله می‌شد و تنها افرادی در مذهب خود آزادی داشتند که شاه می‌خواست. نقل این بخش از خاطرات حکمت، توجه به چرایی تعطیلی مدارس بهائیان در عصر پهلوی اول است و طبیعی است که تمجیدهای دروغین او از رضاخان مورد تأیید نیست.

tarikh

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

چهار + 10 =