نام فضل الله مهتدی مشهور به “صبحی” از پیشکسوتان ادبیات کودکان و نوجوانان ایران و گرد آورنده قصه های فولکلوریک ، نامی آشنا برای همه ادب دوستان ایران است.بچه های چند نسل قبل با صدای گرم او و قصه هایش در رادیو بخوبی آشنا هستند. او نزدیک به بیست و دو سال در رادیو علیرغم فشاربعضی از مسئولان رژیم حاکم ( از سال تأسیس رادیو از چهارم اردی بهشت 1319 تا هنگام مرگ در هفدهم آبان 1341) به اجرای برنامه مشغول بود و برنامه اش مقبول همه مردم ایران به شمار می رفت . از این پژوهشگر ، یازده اثر چاپ شده در زمینه ادبیات و دو اثر در زمینه اتو بیوگرافی و بهایی پژوهی به جا مانده است و چند اثر چاپ نشده
دیدگاه های او در زمینه زندگینامه و خاطراتش در دو کتاب ” کتاب صبحی” و ” پیام پدر” آمده است :
1- “کتاب صبحی ” ، چاپ اول: 1312 ، تهران، مطبعه دانش
2- ” پیام پدر” ، چاپ اول 1334 ، امیر کبیر ، تهران . 272 صفحه
فضل الله مهتدی ، بهائی زاده ای بود که نسبت به بهائیت تعصب خاصی داشت و مراحل رشد در ساختار بهائیت را تا به آنجا طی کرد که نویسنده و کاتب مخصوص رهبر بهائیان ( عبدالبهاء) گردید و از طرف او بسیارگرامی داشته می شد بطوری که همه جا همراه او بود و در تمام اوقات به عنوان یار همنشین ، او را خدمت می کرد. خود او نوشته است:
” از آن روز که به حیفا رفتم و پس از چندی همدم و همراز عبدالبهاء شدم تا روزی که از آنجا بیرون آمدم گام به گام با او بودم. به دور و بر فلسطین و شهر طبریا ( کانون یهود در آن روز ) رفتیم و بر روی دریاچۀ “جلیل” کشتیرانی کردیم… در طبریا ، با عبدالبهاء مکرر به “عکا”و “بهجی” رفتم و اوقات خوشی گذراندم و همه اطوار مختلفۀ او را در زندگانی دیدم”
او بعدها ، از بهائیت ، برگشت و بخشی از اطلاعات خود از درون بهائیت را بعنوان خاطرات به رشته تحریر درآورد. ما بدون قضاوت ،نکات برجسته سخنان او را اینجا می آوریم:
زندگانی من( چکیده از” پیام پدر” و ” کتاب صبحی”)
” نیای من یکی از دانشمندان مسلمان بود و نامش حاج ملا علی اکبر ، در شهر کاشان در برزن پنجه شاه می زیست. زنش که از بابیان بود از او چهار پسر و دو دختر داشت هر چند کیش خود را در خانۀ شوهر آشکار نمی کرد… آن زن فرزندان خود را به کیش بابی و سپس بهایی در آورد و پس از گذشت نیای من ، به نام رهسپاری مکه ، با داماد و یکی از فرزندان خود، نخست به “مکه” و آنگاه به “عکا” رفت. این را هم بدانید که یکی از زن های بهاء ( میرزا حسینعلی رهبر بهائیان) که گوهر خانم نام داشت و در میان بهائیان به ” حرم کاشی” نامبردار بود برادر زادۀ مادربزرگ من بود، و از این رو، بهاء از زبان زن کاشی خود او را ( یعنی مادر بزرگ مرا) عمه خانم و پس از رفتن به مکه، حاجی عمه خانم میخواند…”
” پدر من که نامش محمد حسین بود و عبدالبهاء او را ” میرزا حسین” و “ابن عمه” می خواند از همه خواهران و برادران خود کوچکتر بود و در تهران زن گرفت… زنش بهائی بود ولی آشکار نمی کرد و در نهانی دختران و پسران خود را به کیش بهائی درآورد و همه دختران را به شوهر بهائی داد…”
” در شش سالگی نزد پدرم، “ایقان” می خواندم و آن دفتری است که به گفته بهائیان ، بهاء در پاسخ پرسش های دایی سید باب نوشته… ( بعدها) مرا به آموزشگاه ” تربیت” که بهائیان آن را راه انداخته بودند و خویشاوندان ما نیز همه آنجا می رفتند، بردند…”
چند سالی گذشت . من در آن آموزشگاه ، دانش ها می خواندم و در بیرون آموزشگاه در نزد بزرگان بهائی، رازهایی از کیش و آیین تازه فرا می گرفتم و خود را آماده می کردم که به جان مردم بیافتم و آنها را به این کیش بخوانم. استادانمن در این رشته، میرزا نعیم سدهی اصفهانی، فاضل شیرازی ، میرزا عزیز الله خان مصباح و شیخ کاظم سمندر قزوینی بودند . در میان شاگردان ایشان من سر پر شوری داشتم و بسیاری از سخنان بهاء و عبدالبهاء را از بر کرده در انجمن ها می خواندم و سخن پردازی می کردم. در آموزشگاه نیز، همشاگردی های خود را به کیش بهائی راهنمائی می کردم و در این راه چند بار چوب خوردم…
رفته رفته دانشم در این روش چنان شد که با هر مسلمانی که روبرو شدم و گفتگو می کردم در مانده می شد و ناتوانی می نمود و چنان گمان می کردم و می کردیم که از روز پیدایش گیتی تا کنون کیشی و آیینی چون این آیین پدید نشده و هر پانصد هزار سال یک بار چنین کیشی پدیدار می شود که همه دستورها و فرمان ها یش با ترازوی خرد برابری می کند و برای آسایش مردم گیتی بهتر از این ، راه و روشی نیست و چنان در رگ و ریشۀ ما این اندیشه ها جا گرفته بود که نمی خواستیم جز این چیزی بدانیم و هیچ آوندی را نمی پذیرفتیم و در این کار تردستی هایی داشتیم. چنانکه با هر گروه و تیره ای چنان سخن می گفتیم که با پذیرفتۀ او جور در بیاید و چون با آن ها که ما رو به رو می شدیم نه از آیین مسلمانی آگاه بودند نه از نیرنگ های ما که برای پیشرفت این کیش آنها را روا می دانستیم . سخنان ما در آنها می گرفت و می توانستیم گروهی را به این کیش در آوریم.”
اما به مرور و بر اثر مطالعه و تفکر بیشتر و نیز مشاهده نوع زندگی بعضی از بهائیان و دیدن تناقض بین احکام و دستورها و اعمال مردم، تردیدها و بعد ها نیز دلتنگی ها یی به سراغم آمد به طوری که گاه این حالت ها را با بعضی هم مسلکان که حالاتی شبیه خودم داشتند در میان می نهادم. اما این اندیشه ها در ما لغزشی پدید نمی اورد چه از روز نخست بزرگان دین پیوسته به گوش پیروان خود می خواندند که آزمایش خدایی بزرگ است و دستی دستی چیزهایی پیش می آورد تا هر کس سزاوار این دستگاه نباشد بیرون برود ( ! ) و همۀ اینها برای آزمایش بندگان است . از اینرو پیروان کیش بهائی هر چیزی را که با خرد و رأیشان درست در نمی آمد می گفتند برای آزمایش ماست(! ) … روزها گذشت، ماهها سپری شد و سالها به سر آمد و هر دم دلتنگی من بیشتر می شد… به ناچار پدرم مرا با یکی از دوستان زردشتی که برزو نام داشت و در قزوین خانه گرفته بود بدان شهر روانه کرد. چهل روز من در میان بهائیان قزوین به سر بردم و چیزها دیدم که به گفتن در نمی آید ولی در من [به دلیل همان اتفاقاتی که کرده بودند در مورد امتحان الهی] دگرگونی پدیدار نکرد و همچنان در کیش بهائی پا برجا و استوار بودم و سر انجام یکی از مبلغین بهائی که نامش میرزا مهدی اخوان الصفا بود به قزوین آمد و پس از چندی روانۀ زنجان و آذربایجان شد. من نیز که آرزومند بودم در راه این کیش گام های بلندتری بردارم با او هم کاسه و هم کیسه و همرا ه شدم.
چهل و یک روز در زنجان ماندیم… از زنجان به تبریز و شهرهای دیگر آذربایجان رفتیم… در تبریز نه ماه اقامت کردیم. جمعی تبلیغ شدند و معدودی تصدیق کردند…
بعدها در تبریز کارهایمان را رو به راه کردیم و از آنجا آهنگ بادکوبه کردیم و با راه آهن به جلفا رهسپار شدیم. آنگاه بعد از پشت سر گذاشتن شهرهای بین راه به باد کوبه رسیدیم . پس از چند روز اقامت در بادکوبه عازم عشق آباد شدیم . چون به عشق آباد رسیدیم در گوشه مشرق الاذکار ، نمازخانه بهائیان ، که ساختمانی با شکوه و زیبا و باغی و گلستانی دلگشا داشت خانه گرفتیم و دوستان به دیدن ما آمدند… در این شهر و دیگر شهر های مسلمان نشین همه بهائیان آزاد بودند و فرمانفرمایی روس تزاری دست آنها را در هر کار باز گذاشته بود چنانکه به نام مشرق الاذکار نماز خانه ساخته بودند و از روز نخست که از گوشه و کنار کشور ایران مردم در آن شهر گرد آمدند، زهر چشمی از مسلمانان گرفتند.
در عشق آباد بسیار به من بد گذشت . زیرا گذشته از اینکه به نام ترک و فارس ، بهائیان هر روز به سر و مغز یکدیگر می کوفتند. [ بهائیان آنجا ] دچار خوی های بد بودند و میان مبلغ ها هم هر روز جنگ و زد و خوردی بود…در شهر مرو بار دیگر سید اسد الله [ از مبلغان مشهور بهائی] را دیدم و هر روز و هر شب درباره تاریخ کیش بهائی سخن ها می آموختم ولی درمی یافتم که او بسیار چیزها می داند که از گفتن آنها دریغ می کند و چنین می پندارد که اگر من از آنها آگهی یابم در کیش بهائی سست می شوم…
در تمام این سفرها کار ما تبلیغ برای بهائیت بود اما البته کمتر نتیجه ای به دست آوردیم. آنچه در این میان دریافتم آن بود که در آن سرزمین فراخ چون بهائیان آزادی داشتند و کیش و آیین خود را نهان نمی کردند و رفتارشان ستودۀ دیگران نبود با آنکه فرمانروایان روس کمک شایانی به آنها می کردند و دست آنها را در هر کار باز گذاشته بودند و سخنگویان زبر دست به آنجا آمد و شد داشتند، با این همه نه تنها کسی بهائی نشد بلکه بسیاری هم از بهائیگری برگشتند و چند تن هم دو دل ماندند.
در ایران در آن روزگار هر گاه کسی به بهائیان خرده گیری می کرد که چرا شما گرفتار خوی های نا پسند و کارهای زشت هستید پاسخ می شنید که ما این ها را از زمان مسلمانی ، که دین پدران ما بود، ارمغان آورده ایم و بی گمان فرزندان ما چنین نخواهند شد. [ آنان] مردمی راست گفتار و درست کردار ، از دروغ و ناسزا بیزار ، نیکخواه همه مردمان، اندوه خور بیچارگان، پرورش دهندۀ جان وتن آدمیان خواهند شد و به زودی خواهید دید که روی زمین فردوس برین می شود.
ولی در عشق آباد این سخن بیهوده در آمد.زیرا ما کسانی را دیدیم زه و زاد سوم بهائی بودند ولی در ناپاکی و تباهی مانند نداشتند.در تاشکند نیز وضع بدتر از آن بود. بهائیان آن مرزو بوم همه آنهایی بودند که از ایران بدانجا آمده بودند و از مردم شهرها کسی بدین آیین در نیامده بود جز در سمرقند که یک نفر افغانی را به ما بهائی شناساندند.در تاشکند هم چند زن روس هر جایی دیدیم که شوهر ایرانی داشتند. در تاشکند بیشتر بهائیان آنهایی بودند که کردار و رفتارشان پسندیده بهائیان عشق آباد نبود و آنها را رانده بودند و شماره شان از بهائیان بخارا و سمرقند بیشتر بود. ببینید آنها دیگر چه بودند که بهائیان عشق آباد آنها را از خود رانده بودند!
گزارش جنگ و ستیز بهائیان عشق آباد را در “کتاب صبحی” نوشته ام و اکنون دوباره گوئی نمی کنم…
سفر من سه سال به طول انجامید و در آن مدت دایماً در شهرها و قصبات در سیر وحرکت و با اهل بهاء در انس و الفت بودم… بسیاری از بهائیان [ در آن ایام] آرزومندی رفتن به عکا و حیفا و دیدار عبدالبهاء را داشتند. من نیز شب وروز در این اندیشه بودم و در نیمه های شب با خدا به راز ونیاز می پرداختم و می خواستم که مرا بدین آرزو برساند…
در آن روزها از عبدالبهاء بار خواستیم. دستور داد که ازراه مصر و فلسطین به حیفا بیایید. نخستین کاروانی که از تهران آهنگ آن سوی نمود کاروان ما بود.با آنکه تحصیل جواز عبور و تذکره راه به سهولت ممکن نبود به محبت و همت آقای نعیمی، گذشته از جواز، توصیه نیز از سفارت انگلیس دریافت شد…سر انجام انتظار به سر رسید و ما به مقصد رسیدیم و وارد خانه عبدالبهاء شدیم…بهائیان که به دیدار عبدالبهاء به حیفا می رفتند نه روز یا نوزده روز بیشتر دستور ماندن در آنجا را نداشتند و این روزهای اندک برای بررسی بن و پایۀ پاره ای چیز ها دربارۀ این کیش و بزرگان آن افتادگی بس نبود.
به ویژه که سه چهار روز را در عکا و روضۀ مبارکه برای دیدن خانه و آرامگاه بهاء می گذراندند و یکی دو روز هم به دنبال کارهای خود می رفتند و چون آرمان هم، جز دیدن عبدالبهاء و( آرامگاه و بوسیدن آستانۀ [بهاء] چیز دیگر نبود ، به همین اندازه دلخوش بودند و به راستی هم جز این سزاوار نبود. زیرا بسیار ماندن و آشنا شدن با خوی و روش عبدالبهاء و نزدیکانش ، پیروان ساده دل را از آن پاکی و دلباختگی که داشتند برکنار می نمود و آنها را سست پیمان می کرد و به همین روی بود که بهائیان حیفا و عکا، دلبستگی بهائیان دور افتادۀ او را نداشتند و گروشی چندان نشان نمی دادند و او را راز دان نهانخانۀ دل خود نمی دانستند.
من شب و روز در این اندیشه بودم که چگونه می توانم چند ماهی در اینجا بمانم و چنانکه دلم می خواهد از نزدیک ، بررسی در کارها کنم و بر آنچه نمی دانم آگاه شوم.
آنگاه به طور اتفاقی ، از طرف عبدالبهاء نامه ای برای دیگری نوشتم . عبدالبهاء وقتی نامه را خواند خط من مورد پسندش افتاد.پیشتر نیز که در یکی دو نشست، صوت مرا شنیده و پسندیده بود. در نتیجه از من خواست که در حیفا بمانم و منشی مخصوص او شوم… دیگر کار من درآمد. جز روزهای آدینه و جشن ها و ماتم ها، هر روز از بامداد تا نیمروز، نامه های روز پیش را پاکنویس می کردم و در پاکت می گذاشتم و به نزدش می بردم.
عبدالبهاء از نویسندگی من بارها خشنودی نمود و در نامه های خود این نکته را گاه به گاه می گفت… چون کارها همه سپرده به من شد و نامه ها و سپردگانی ها به نزد من می آمد، مرا نخست از مسافرخانه ، به خانۀ یکی از خویشاوندان خود عنایت اله اصفهانی ، پسر خواهر زنش و پس از چندی به
سرای منور خانم، دختر کوچک خود که آن روزها به مصر رفته بود، جای داد و من تا روزی که در حیفا بودم در آن خانه ماندم…
عبدالبهاء رفته رفته با من خو گرفت و خشنود بود که بودن من مایۀ شادمانی اوست این را به زبان آورد و به خط خود بر کاغذها نوشت و یکی از آن ها نامه ای است که به پدرم نوشت و او را از این راز آگهی داد…
خلاصه کنم از آن پس در واقع تمام اوقات من با عبدالبهاء یا به هر حال در خدمت او می گذشت . همین اندازه بدانید : از آن روزی که به حیفا رفتم و پس از چندی همدم و همراز عبدالبهاء شدم تا روزی که ازآنجا بیرون آمدم گام به گام با او بودم. به دور و بر فلسطین و شهر طبریا ( کانون یهود در آن روز) رفتیم و بر روی دریاچۀ ” جلیل” کشتیرانی کردیم … در طبریا با عبدالبهاء مکرر به عکا و بهجی رفتم و اوقات خوشی گذراندم و همه اطوار مختلفۀ او را در زندگانی دیدم.
در آنجا دریافتم که از روزی که بهاء و کسانش را به عکا کوچاندند، [ به ظاهر] روش و آیین مسلمانی را مانند نماز و روزه نگه می دارند و خود را به مردم، مسلمان می شناسانند و پیرو روش حنفی می نمایند و هر آدینه عبدالبهاء به مسجد می رود و پشت سر پیشوای مسلمانان، مانند دیگران نماز می خواند.
در مدت اقامتم در حوار عبدالبهاء ، به واقعیاتی تلخ از فساد زندگی بهائیان، ازجمله نزدیک ترین خویشاوندان و اعضای خانوادۀ عبدالبهاء پی بردم و یا بی واسطه ، اینها را مشاهده کردم اما همه را برای خود توجیه می کردم…
سرانجام روز بازگشت فرا رسید… دو ماه پیش از آنکه عبدالبهاء این جهان را بدرود گوید، روزی در دکان یکی از دوستان نشسته بودم، که نوکر در خانه نزد من آمد و گفت که عبدالبهاء مرا خواسته است. دلم گواهی بدی می داد. چون به نزد عبدالبهاء رفتم او گفت که قصد دارد برای تبلیغ امر بهائی مرا عازم سفر به خارج از فلسطین کند. بسیار ناراحت شدم . او دلداری ام داد و از علاقه متقابلش به من و نیاز به تبلیغ بهائیت و اهمیت آن گفت…
من، با وجود ناراحتی، گفتم چون امر امر اوست ، اطاعت آن بر من واجب است . هنگام خداحافظی برای عزیمت نیز دفترچه یادداشت مرا گرفت و در آن نوشت:
” هوالأبهی، جناب صبحی ، چون روز روشن باش و مانند چمن از رشحات سحاب عنایت پر طراوت گرد.! در کمال شوق و شعف سفر نما و در نهایت سرور و طرب بر دریا مرور نما و پیام آسمانی برسان و زبان به تبلیغ بگشا و به نطق بلیغ بیان حجت و برهان کن . از جهان و جهانیان منقطع باش و به بارش نیسان جانفشانی پرورش یاب. چون ابر بهاری از محبت جمال رحمانی گریان شو، و چون چمن از فیض ابر سبحانی خندان گرد. چون چنین گردی، تأییدات ملکوت ابهی پی در پی رسد و توفیقات افق اعلی احاطه کند . و علیک البهاء الأبهی عبدالبهاء: عباس.
با این فرمان که مانندش را به کمتر کسی داده بود از حیفا سوار کشتی شده به بیروت رفتیم. آنگاه پس از طی همان مسیری که از آن طریق به حیفا آمده بودیم به ایران بازگشتیم. از آمدنم به تهران چیزی نگذشته بود که خبر فوت عبدالبهاء را شنیدم.اغلب بهائییان از این امر بسیار متأثر بودند و می گفتند دیگر چه کسی مانند عبدالبهاء پیدا خواهد شد که تا این حد بر امور مسلط باشد و بتواند امر بهائی را پیش ببرد؟ ضمن آنکه (( هیچ یک از بهائیان گمان نمی کردند که عبدالبهاء پس از خود کسی را جانشین نماید . زیرا که او ، چند سال پیش از مرگش، در روزهایی که عبدالحمید ، پادشاه عثمانی ، دربارۀ او بدگمان شده بود و می خواست او را از عکا به خیزان براند، به بهائیان نوشت که پس از من کسی را نرسد که پیروان را به خود بخواند و پایگاهی بخواهد هر چند (( ولایت )) سرپرستی باشد. و به هیچ رو نمی تواند کسی نامی بر خود بنهد.
کارها به دست بیت العدل ، که بهاء از آن آگهی داده است خواهد افتاد و آن چنین است که بهائیان از میان خود نه تن را به دستوری که داده است ، بر می گزینند، تا بست و گشاد کارها را به دست گیرند و آنها هر جه بگویند راست و درست و از سوی خداست.))
این در حالی بود که خود بهاء دو سال پیش از مرگش خواستنامه ای به نام ” کتاب عهدی” نوشت و به دست عبدالبهاء سپرد که هیچکس جز آن و او از آن آگاه نبود. در آنجا گفت پس از من ” غصن اعظم” ( عبدالبهاء) و پس از او ” غصن اکبر” ( محمد علی افندی) جانشین من است. از این رو به فرمان بهاء ، پس از عبدالبهاء ، کارها باید به دست میرزا محمد علی سپرده شود.
اما ناگهان تلگرافی از حیفا رسید که در آن ، جانشینی” شوقی” – یکی از نوه های دختری عبدالبهاء – به جای عبدالبهاء در آن اعلام شده بود. متن تلگراف حاکی از آن بود که عبدالبهاء ، خود شوقی را به جانشینی خویش انتخاب کرده است. حال آنکه واقعیت قضیه این بود که اول بار که عبدالبهاء شوقی را به عنوان جانشین خود اعلام کرده بود بیش از دهها سال پیش و زمانی بود که شوقی تنها حدود سه سال داشت. و بعد از آنکه عبدالبهاء از شوقی قطع امید کرد وصیتنامه جدیدی نوشت که در آن، این مورد حذف شده بود. با این همه ، با توطئه مهد علیا ، شوقی را به عنوان جانشین عبدالبهاء بر بهائیان تحمیل کردند.
به هر حال، رسیدن این خبر ، حیرت اغلب بهائیان غیر عامی را برانگیخت. از جملۀ این افراد من بودم که این خبر چون پتکی بر مغزم کوبیده شد. زیرا هر که نمی دانست، من شوقی را خوب می شناختم و می دانستم که او چگونه آدمی است .
(( در میان نواده های عبدالبهاء ، در روزهای نخست [ورود به حیفا] ، من با شوقی آشنا شدم . و او دارای سرشت و نهاد ویژه ای بود که نمی توانم درست برای شما بگویم . خوی مردی کم داشت و پیوسته می خواست با مردان و جوانان نیرومند دوستی و آمیزش کند!
شبی با او دکتر ضیاء بغدادی ( فرزند یکی از بهائیان نامور، که در آمریکا کارش پزشکی بود و برای دیدار عبدالبهاء به حیفا آمده بود) در عکا گردهم بودیم و شوخیهایی که جوانان یکه می کنند می کردیم. در میان گفتگو ، من برای کاری از اطاق بیرون رفتم و بازگشتم. در بازگشت دیدم که دکتر ضیاء کار ناشایستی کرده… من برآشفتم و گفتم: دکتر! این چه کاری است که می کنی؟!
شوقی رو به من کرد و گفت: اگر تو هم مردی داری، به من نشان بده!!
مانند این سخنان و کارها ، چند بار از او شنیدم و دیدم و دریافتم که [شوقی] باید کمبودی داشته باشد.))
بگذریم. … به هر حال شوقی جانشین عبدالبهاء و رهبر بهائیان شد.
بعد از این ، شوقی از لندن با یکی از خانمهای انگلیسی که نامش لیدی بلام فیلد و دارای پایگاهی [در میان بهائیان بود] به حیفا آمد.
این زن، پاینام (( ستاره خانم)) در میان بهائیان داشت، و اولین نامه را که شوقی به بهائیان نوشت دستینۀ او نیز در پایین آن بود و در آن روز با شوقی همدستی می کرد و دربارۀ او سخنها گفته اند که ما از آن می گذریم.))
با همۀ اینها ، من رابطۀ خود را با حیفا قطع نکردم و(( پس از بازگشت شوقی به حیفا، من یکی دو نامه به او نوشتم و پاسخ گرفتم .ورقۀ علیا هم نامۀ بلندی برایم نوشت.باری، چون ماندنم در تهران دشوار بود آهنگ آذربایجان کردم.))
در این سفر از شهرهای قزوین، همدان، تبریز، خلخال و بعضی روستاها و بخشهای این نواحی عبور کردم و در هر جا به تناسب، مدتی می ماندم. در تمام طول سفر، از محبت و استقبال بهائیان برخوردار بودم. زیرا همچنان از نظر آنان ، از بلند مرتبگان این آیین بودم. چون در گذشته ای دور نه چندان دور (( منشی آثار و محرم اسرار عبدالبهاء و در نظر اهل بهاء ، در صف اول مقربین درگاه کبریا، کاتب وحی و واسطۀ فیض فیما بین ((حق )) و خلق بودم.))
حوادثی که رخ داده بود و فرصتی که در این سفر برای من پیش آمد باعث شد که عمیقتر به جریان امور فکر کنم . در نتیجه (( در سال 1305 شمسی که از آذربایجان به تهران برگشتم ، به واسطۀ انقلابات و تغییراتی که از دیرباز در عقاید و افکار روحانی برایم دست داده بود و گاهی سخنانی از من سر می زد که با ذوق عوام اهل بهاء سازش نمی نمود))
عده ای شروع به نامه نگاری برای شوقی و دادن گزارشهای مغرضانه دربارۀ کارها و سخنان من کردند.
البته، در واقع، من از قزوین که به تهران آمدم (( حالم دگرگون بود. آن جوش و خروش سابق و شوق و شور پیشین را نداشتم. قدری معتدل شده بودم. لوح احمد را نمی خواندم و گرد نماز نمی گردیدم و در محافل احبا، جز به حکم اجبار نمی رفتم و مگر به ضرورت سخن نمی گفتم.))
حال چند سالی از درگذشت عبدالبهاء گذشته و شوقی لگام کارها را به دست گرفته بود. (( تا آنکه نوروز 1307 در رسید. این هنگام ، شخصی از طرف محفل روحانی (مجمع بهائیان) ورقه ای ترتیب داده ، در چاپخانه ای که برای طبع این قبیل اوراق و سایر مسائل سری بهائی ، نهانی در محلی مرتب نموده اند به عنوان ((متحد المال)) ، چاپ ، و به فوریت در میان بهائیان پخش کرد)) (( و در آن مرا بی دین خواند و با بی شرمی و بی آزرمی دروغها به من بست و گفت : گذشته از اینکه از آلودگی به هر رسوایی و بدنامی پروا ندارد با دشمنان کیش بهائی مانند آواره و نیکو رفت و آمد دارد . از اینرو او را به خود راه ندهید و برانید و هر جا دیدید رو برگردانید.هنوز این برگ به دست همه نرسیده بود که پدر بیمار مرا شبی به زور به محفل روحانی خواستند و بردند و گفتند باید او را از خانۀ خود بیرون کنی.))
(( در این هیاهو و گفتگو بودیم که نوروز در رسید.)) (( پس از چند روز دوتن به خانۀ ما آمدند و پدرم را ترساندند و به او گفتند باید فرزندت صبحی را که در خانه پنهان است بیرون کنی و گرنه گرفتار خشم و خروش شوقی و پیروان او خواهی شد و زندگی بر تو تنگ خواهد گشت.))
بیچاره پدر، نه می توانست که دل از من بکند و مرا از خود براند و نه یارای آن را داشت که گوش به سخن آنها ندهد. نمی دانست چه کند.روزی سر سفره نشسته بودیم. گفت: فضل الله ( مرا همیشه به این نام می خواند ) یا باید هر چه من می گویم بی چون و چرا گوش کنی یا از نزد من بروی.من بی درنگ برخاستم و بیرون آمدم.
نمی دانید به او چه گذشت ! از سویی اندوهگین شد و با چشم اشکبار به من نگاه کرد و از سوی دیگر گفت: [( در اصل ، جا افتادگی دارد)] از دست اینها آسوده شوم…. ولی …
از خانه بیرون آمدم.
کجا بروم؟، به که پناه برم؟، نمی دانم!
که مرا راه خواهد داد و به دیدۀ دوستی خواهد نگریست ؟ هیچکس. مسلمانان مرا بهائی بد کیش و بی دین می خوانند و بهائیان مرا پیمان شکن و شایستۀ کشتن می دانند. جز این دو دسته کسی مرا نمی شناسد))
در خیابانها به راه افتادم تا هوا تاریک شد .راه بردار به جایی نبودم. آنروزها ماه روزه بود و هوا هم سرد. چندین شب ، چون آسایشگاهی نداشتم، تا بامداد در کویها و برزنها می گشتم….
خوب به یادم هست که یک شب، هم گرسنه و ناتوان بودم و هم خواب بر من چیره شده بود و در رنج بودم [که] در کوچۀ سبزی کار تخت زمرد دیدم در خانه ای باز شد و زنی سفره[ای] را در توی جوی میان کوچه تکان داد. شادمان شدم . گفتم: این نشانۀ آن است که شب به پایان می رسد و نزدیک است که توپ را در کنند و من از رنج چرت زدن آسوده شوم، و دیگر آنکه نزدیک می روم تا خرده نانی به دست بیاورم. نزدیک رفتم. دیدم جز پنج پوست تخم مرغ و نیمی از پیاز گندیده چیزی در جوی نیست.به کناری آمدم ، که توپ در رفت. گفتم: باز جای سپاسگذاری است که شب به پایان رسید و خواب از سر من می پرد.
دو ماه روزگار من بدین گونه گذشت،…
… اگر بخواهم مو به مو برای شما بگویم این گروهی که برای فریب مردمان و ساده دلان نیرنگها می زنند و سخنهای ساختگی می گویند چگونه با من رفتار کردند ، سرگردان خواهید شد و شاید باور نکنید.
نمی خواهم گزارش خود را چنانکه در (( کتاب صبحی)) در این باره نوشته ام دراز و گسترده بنویسم، ولی نمی توانم هم [طوری از سر آن] بگذرم، که شما ندانید این گروه با من چه کردند:
نه جایی داشتم که در آن آسایش کنم نه نانی که شکم گرسنه را سیر کنم نه جامه ای که از سرما و گرما خود را نگاه ذارم و نه کنجی که اینها را نبینم و زخم زبانشان را نشنوم. با همۀ اینها، نیرویی در من بود که شکست نخوردم و خود را نفله نکردم….
… سرانجام گفتم: ما به گمان خود، نخواستیم دروغگو و دورو باشیم ؛ به زبان چیزی بگوییم که در دل جز آن باشد. خواستیم جوانان بیچاره که شیفتۀ سخنان پوچ می شوند و به نام دوستی ، صد گونه دشمنی به بار می آورند و نادانی را دانش می دانند ، از راستی گریزانند و به دنبال مردی که او را ندیده و نسنجیده اند افتاده [اند] ، گمراه نشوند و در چاه نیفتند . خدایا [،حال] در این گیر و دار و رنج و سختی ، دوست و نگهدار من کیست؟ چگونه می توانم با این گرفتاریها که دارم، مردم را به روشنی دانش و بینش بخوانم و از تاریکی نادانی و کانایی برهانم؟ از تو پاسخ می خواهم!چون اندیشۀ من و گفتگویم با خدا به اینجا رسید ، به سر پیچ کوچه رسیدم . مردی [که] آنجا نشسته و به بانگ بلند قرآن می خواند ، این آیه را به گوشم رساند: الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور. ( خداست دوست کسانی که به او گرویدند .از تاریکی آنها را بیرون می آورد و به روشنی می رساند.)
نمی دانید چه شادی ای از این پاسخ خدا به من دست داد! در میان کوچه برجستم و پای کوبیدم و دست افشاندم و گفتم :سپاس تو را ، که آرام دل و آسایش جان به من دادی! دیگر اندوهی ندارم.چه ، می دانم پشت و پناه من در زندگی تویی….
از اینگونه برخوردها بسیار برای من پیش آمد ؛ که اکنون جای گفتنش نیست. زیرا سخن به درازا کشید . می خواستم در این باره بیشتر سخن پردازی کنم و ستمها و رنجها و آزارها [یی را] که از گروه هبائیان دیدم برایتان بنویسم تا اینها را خوب بشناسید و بدانید اینها که در آشکار دم از مهر و دوستی مردم و یگانگی جهانیان می زنند و به زبان می خواهند دشمنی و بد خواهی و کینه توزی را از میان بردارند ، در نهان از هر دشمنی برای مردمان سرسخت ترند و در دل آرزویی ندارند جز کینه توزی و پدید آوردن خشم و آشوب میان کسان. نه تنها پدر مهربان مرا وادار کردند تا فرزندی را که از او جز بندگی و راستی و درستی چیزی ندیده بود از خود براند و از خانه بیرون کند، بلکه گام فراتر نهادند و در کمین نشستند که اگر بتوانند مرا از میان بردارند. در این کار [نیز]آزمایشها دارند:بسیاری[بودند] که پس از گروش به این دین و فداکاریها در این راه، چون دریافتند که راه نادرست رفته[ اند] و ازنیمه راه برگشتند، به دست ستم اینها نابود شدند.))
((از این گونه کارها بسیار کرده اند…اگر بخواهم گزارش بسیاری از مردم را که به دست آنها نابود شدند بگویم، به دفتری جداگانه نیاز می افتد .باری؛ خداوند مرا در برابر نابکاری و بد اندیشی آنها نگاهداری کرد تا امروز بتوانم فرزندان خود را به راستی و درستی بخوانم و بر و بهرۀ آزمایش خود را بگویم، که فریب نا کسان را نخورند…هر جا که من دنبال کاری می رفتم تا نانی به دست آرم و بخورم، می رفتند و می گفتند : این آدم شایسته نیست. مردی نادرست و رسواست…. هر جا از من بدگویی می کردند و چنان دوز و کلک چیده بودند که در گوشۀ گمنامی بخزم و اگرآسیبی به من رسانند کسی در نیابد.[اما]هر چه در این راه بیشتر کوشیدند به جایی نرسیدند و از بخشش خدای بزرگ ، تیرشان به سنگ خورد، و[سرانجام چنین شد که] مرد گمنامی زبانزد همه گشت.در سال 1311 [سفری] به آذربایجان رفتم . در آنجا هبائیها آگاه شدند و گاهی دنبالم می افتادند و ناسزا می گفتند ….
در همان سال در کوچۀ باباطاهر، در همسایگی میرزا خلیل ستوده، اطاقی به کرایه گرفتم . اکنون دیگر دستم به دهنم می رسد و می توانم نانی با پنیر بخورم ؛ولی از گزند هبائیها در زینهار نیستم: هر جا پا می نهادم و آنها در می یافتند می رفتند و بدگویی می کردند و دروغها می گفتند. بناچار ((کتاب صبحی )) را چاپ و پخش کردم، تا مردم مرا بشناسند و نگهبانی ام کنند.در سال 1312 کارمندفرهنگ شدم و در هنرستان عالی موسیقی به کار استادی زبان و ادب فارسی پرداختم .
چون بهائیان این سرگرمی مرا در فرهنگ دیدند باز به جنب و جوش افتادند. ولی (( کتاب صبحی)) به فریادم رسید ، و آنها که با من سر و کار داشتند دریافتند که بهائیان هر چه دربارۀ من می گویند از دشمنی است . با این همه خامش ننشستند و پی در پی به این در و آن در نوشتند که صبحی راندۀ هر در است و کسی به او نمی نگرد… از سوی دیگر، چند تن را گماشتند تا ببینند با من چه کسی دمساز است و رفت و آمد دارد تا او را باز دارند ، و اگر از پیروان شوقی است از خود برانند. بیچاره بهائیها همه نگران بودند که مبادا در گفتگو و آمیزش با من، گیر بیفتند. هر گاه در کوچه و بازار با یکی از این گروه برخورد می کردم ، دشنام و ناسزا می شنیدم و از روی خشم به من نگاه می کردند و روی خود را بر می گرداندند.چند بارهم در خیابان چنان به من تنه زدند که به زمین افتادم.
در همان روزگار من چند روزی بیمار شدم . پدرم آگهی یافت . آرام نداشت و از ترس هم نمی توانست به سراغ من بیاید واز من بپرسد. به ناچار ساعت نه و ده شب، با هشیاری و پس و پیش نگریستن به در خانۀ ستوده می آمد و با چشم تر از او می پرسید که صبحی چگونه است ؟ بهبودی سافته یا هنوز ناخوش است ؟…
( فرزندان من؛این گروهند که می خواهند مردم جهان را با هم یکی کنند و دشمنی و بیگانگی را از میان بردارند!!!)
نمدانید من وقتی که از ستوده این را شنیدم چگونه بیحال شدم! باز می گویم نمی خواهم مو به مو از ستم و آزاری که از این گروه به من رسید برایتان بگویم؛ زیرا دلتنگ می شوید و بر اینها نفرین می کنید و دشمنی آنها را در دل می گیرید . و من این را نمی پسندم.
[با همۀ اینها می بینید که ] آنچه آنها می خواستند ، وارون آن پدید شد: آنها می خواستند از گمنامی من سودگیری کنند و بگویند : ببینید کسی که در سایۀ این کیش همۀ بهائیان جهان او را می شناختند و دوست داشتند چون از آیین رو گردان شد همه چیزش از او گرفته شد! نه می تواند سخنرانی کند نه می تواند آوایی برکشد و نه می تواند چیزی بنویسد. و اگر کسی او را ببیند [متوجه می شود که ] چنان رنجور و لاغر و زشترو شده است که کسی او را نمی شناسد .پس از چندی ، سازمان رادیو به میان آمد.[ادارۀ ] پخش موسقی و گفتار کودکان [رادیو]به هنرستان موسیقی کشور واگذار شد. و چون در آنجا بودم ، بی آنکه سخنی بگویم یا درخواستی کنم یا به این در و آن در بزنم، گفتار در بخش کودکان را به من دادند.
چهارم اریبهشت 1319، رادیو به کار افتاد ؛ و پس از چهارم اردیبهشت ، نخستین آدینۀ آن ، من گفتارم را در رادیو آغاز کردم.نه خودم و نه دیگری نمی دانست که برنامۀ من اینگونه پسندیدۀ مردمان ، بویژه کودکان، گردد.از این راه کارهای شگرف کردم : افسانه های باستانی ایران را که ریشۀ فرهنگ فارسی است و همه به آن دلبستگی دارند به دستیاری فرزندان گرد آوردم و ده جلد از آن را چاپ و پخش کردم….
صبحی ، بعدها، به دلیل زحماتی که در گردآوری قصه ها و افسانه ها و آداب و رسوم ایرانی کشید، به عضویت (( انجمن ایرانی فلسفه و علوم انسانی)) انتخاب شد.
(( صبحی میل داشت که دور از سیاست باشد، و وارد هیچ دسته و جمعیتی نشد. [با اینهمه] او مردی دوستدار عدالت بود.)) ایران و بخصوص زادگاه پدری اش ، کاشان ، را بسیار دوست می داشت و به آن عشق می ورزید و (( همیشه بچه ها را به وطن دوستی تشویق می کرد و به بی وطنان ناسزا می گفت )).
در اوایل کار، به دلیل درگیریهایی که با مسئولان رادیو پیدا کرد ، محدودیتهائی در کارش به وجود آوردند….
او همیشه به جوانا ن می گفت: امیدوارم که شما چشمتان را باز کنید و خوب را از بد تشخیص بدهید و عهد کنید وقتی که بزرگ شدید و کارها به دست شما افتاد بر خلاف امروزیها ، شما به فکر مردم باشید و بار کشور و دنیای خود کار کنید . عهد کنید که شما نه تملق بگویید و نه بشنوید . نه زور بگویید و نه زیر بار زور بروید . دین و وطن و ناموس خود را وسیلۀ استفاده های پست شخصی نکنید. دلتان به چهار خیابان و عمارت قشنگ شمال تهران خوش نباشد. در این فکر باشید که کشوری زیبا و قشنگ درست کنید که مردمش خوشبخت باشند و آسوده زندگی کنند.
بچه ها! ما با وجود مشکلاتی که داریم کار خودمان را می کنیم ؛ و امیدواریم که چون دورۀ شما رسد آدمهای خوشبختی باشید و بتوانید زندگی حسابی بکنید و برای خدمت ، مثل ما، در کار با زحمت رو به رو نشوید.))
(( فرزندان گرامی من ! امید دارم که همیشه تندرست و خوش باشید و خوشی خودتان را در خوشی دیگران بدانید! بدانید، آن روزی که در سراسر کشور و جهان ، برای همۀ بچه ها وسیلۀ پرورش تن و جان فراهم شود، آن روز روز خوشی است !روزی که شما همسالان خود را در کوچه و بازار سرگردان و گرسنه و برهنه نبینید، روز شادمانی است!روزی که دست جنگ افروزان بریده شود، که دیگر بچه های بیگناه را بی پدر و بی خانمان نکنند، آنروز روز شادی است . و امیدوارم آن روز به زودی برسد و شما در آن روزگار ، جوانای شاداب باشید و یادی از این پدر خدمتگزار خود بکنید!))
دست اندر کاران فرهنگی رژیم که مرگ قطعی او را نزدیک می دیدند، با یک اقدام مزورانه کوشیدند او را به خود منسوب کنند. بر همین اساس (( در یکی از جلسات شورای عالی فرهنگ تصویب شد که به منظور خدمات صبحی به فرهنگ کشور ، نشان سپاس به او داده شود ؛ و قرار بود که نشان مزبور در جشن مهرگان 1341 به دست محمد رضا پهلوی به صبحی داده شود. ولی چون [صبحی ] مریض[ بود ] و در جلسه حاضر نبود، پس از چند روز ، وزیر فرهنگ وقت ، از او در بیمارستان عیادت ، و نشان سپاس را به سینۀ او نصب نمود.صبحی آخرین آرزویش این بود که یک بار دیگر با پای خود به رادیو برود و برای بچه ها داستان بگوید.
صبحی در ساعت چهار و ده دقیقۀ صبح روز پنجشنبه هفدهم آبان1341در بیمارستان در گذشت و آخرین سخن او قبل از خاموشی این بود: خدا همۀ شما را به سلامت دارد.))در مجموع صبحی نزدیک به بیست و دو سال در رادیو به قصه گویی مشغول بود. اما پس از مرگ او نیز ( به گفتۀ یکی از مسئولان آرشیو نوار رادیو) حدود ده سال نوارهای قصۀ او، مجدداً از رادیو پخش می شد.