وقتی همه چیزم رو ربودن!

پرسش

وقتی همه چیزم رو ربودن!

پاسخ نخست

ساعت از ۸ صبح گذشته بود و پاهام هم ریتم ساعت قدم برمی داشتن، چون اطمینان داشتم که این شاگردها رو اگر ۵ دقیقه تنها بذاری، مدرسه به خاک و خون کشیده میشه. سمفونی اضطرابم انقدر بالا بود که فقط یه صدای جیغ مادرانه می تونست بهم نهیب بزنه که بیرون از خودت هم اتفاقی افتاده…
یه خانم که استیصال بزکش شده بود و بیچارگی روسریش، وسط کوچه وایساده بود و ته ماندة جانش رو ریخته بود توی صداش. دستمو کشیدم به پشت لرزونش که: آروم باش عزیزم! چی شده؟ با نفسِ بریده ای که گریه امونش نمی داد گفت بردن … دخترمو دزدیدن… اینجا بود که فهمیدم، نه، مثکه اوضاع وخیم تر از این حرف هاست، دخترش رفته و یه نامه شده آخرین خبر از فرار پا به پای پسر همسایه.
مادر نیستم اما تمام مادرانگی بالقوه ام داشت درد می کشید از فکر عاقبتی که قراره اون دخترِ بی نوای از همه جا بی خبر تجربه کنه. همزمان با رفتن مادر و پلیس، فکرهام داشتن دو اسبه مسیر ذهنم رو طی می کردن که یاد یه اتفاق افتادم! افسار به دست قلبم افتاد. یاد اون روزای با غم و اضطراب ممتد افتادم که دل و ذهن هم بازی بچگیام، همة افکار و اعتقاداتش و در حقیقت تمام وجودش دزدیده شد. ورشکستگی شوهر عمه ام مصادف شده بود با پشت کنکور موندن عاطفه، دختر عمه ام. فکر می کردیم بدترین اتفاق درمورد جابجایی خونه شون، اینه که یه اتاق خواب داره و توی یه محلة ناامنه. هیچ کدوم فکر نمی کردیم حضور خانوم همسایه که خیلی خوش مشرب به نظر میاد و هر روز برای کمک خودش رو می رسونه، بتونه خطری هم داشته باشه.
بعد چند ماه اینکه عاطفه بیشتر از خونه خودشون، خونه شیدا خانوم باشه، برای همه عادی شده بود.
می گفت بهش مشاوره می ده اما عمه ام نمی دید وقتی می ره اونجا کتاب و دفتری با خودش ببره!
کسی هم ازش توقع نداشت با وجود شرایط سخت خونه، برای درس خوندن تلاش کنه. همین که رفت و آمد به اونجا باعث می شد خوشحال باشه برای همه کافی بود.
کم کم همه چیز عوض شد.
اول محرم (1) که می رسید، عاطفه با لباس های قشنگ خودش رو برای جشن آماده می کرد! نماز می خوند اما نه سمت قبله همیشگی! (2)
دانشگاه هم رفت اما بعد از دو سال اخراج شد.
بعد از اخراج هم با یه دعوای حسابی جمع خونواده رو ترک کرد.
عاطفه دزدیده شد و تا دو سال خبری ازش نبود!
نمی دونستیم زنده هست یا مرده! تا اینکه فهمیدیم باید بریم از زندان بیاریمش بیرون…
اینکه دیدیم و نشناختیمش، برای همه مون حس غریبی بود.
چرا باید توی ۲۱ سالگی اون همه موی سفید داشته باشه؟ چرا دیگه خبری از برق معروف چشماش نبود؟ وقتی رسیدیم خونه، همه مون رو جمع کرد و از اتفاقاتی که این مدت براش افتاده بود، گفت.
از اینکه هرچی درباره آزادی بهش گفتن دروغ بوده و به زور با یه نفر ازدواج کرده و توی مدت کوتاه زندگیشون حتی در انتخاب زمان و مکان یه سفر تفریحی آزاد نبودن! (3) می گفت همه جوره مورد سوء استفاده قرار گرفته و بیشتر از اینکه حس کنه تابع یه آئین شده، خودش رو مهره تشکیلاتی به اسم «بهائیت» می دیده که سوختنش اهمیتی برای بالادستی ها نداشته! حتی همون موقع هم که صحبت می کرد دستاش می لرزیدن و می گفت مطمئن نیست برای خارج شدن از تشکیلات کارش آسون باشه و خطری تهدیدش نکنه.
دست کم دختری که با پسر همسایه فرار کرد، کشته نشد… ولی کسی که اون روز روبروی ما نشست جسد سوخته ای بود که همچنان عاطفه صداش می کردیم… و امان از جمله ی حسرت آلود «کاش بیشتر مراقب دخترم بودم» که هرگز از ذهن اون دو مادر پاک نمیشه…

پاورقی:
1-روز اول و دوم محرم به دلیل تولد رهبران بهائی از ایام تعطیلات و خاص بهائیان است. آنها در این روزها به شادی و جشن می پردازند. این موضوع مورد اعتراض قرار گرفت. زیرا ایام محرم و عزاداری سیدالشهداء نه تنها در بین تمامی پیروان اهل کتاب که مردم جهان حرمت دارد. بنابراین بهائیان برای احیای آبروی ازدست رفته خود، این تاریخ ها را به معادل میلادی تبدیل کردند.
2-میرزا حسینعلی نوری به پیروان خود دستور داده تا به سوی او و قبرش نماز و راز و نیاز کنند. لذا قبله بهائیان به سمت شهر عکا، محل قبر رهبرشان است. کتاب اقدس ص 3: «إذا اردتم الصلوة ولوا وجوهکم شطری الاقدس».
3-بهائیان به علت عضویت در یک تشکیلات می بایست برای جزئی ترین مسائل زندگی شان نیز تابع قوانین بهائیت باشند. شوقی افندی، رهبر سوم بهائیان، مسافرت بدون اجازه فرزند محمد جواد آشچی و دیدار با پدرش را محکوم می کند و او را پست فطرت می خواند. مجازات این فرد را نیز طرد قرار می دهد. (توقیعات مبارکه 1922-1948 صص 259-257)