آینه حقیقت

پرسش

آینه حقیقت

پاسخ نخست

روزی روزگاری در یک دهکده دورافتاده، مردی زندگی می کرد که موهایش را در آسیاب سفید کرده و ریش سفید مردم شده بود… توی کوچه ها راه می رفت و مردم به او احترام می گذاشتند. قضاوت بین اختلاف های مردم کارش بود و با زدن عصایش بر زمین، حکم نهایی را اعلام می کرد.
با لبخندی ملیح و ریشی بلند، شعارهای مهربانی می داد، مردم به او پول ها و هدایای خود را می دادند و فرزندانشان را پیش او می آوردند تا آن ها را نصیحت کند. افراد او را رئیس می دانستند و خیلی از جاها حرف آخر، حرف او بود. اما فقط خانواده اش می دانستند که چقدر خشن هست و با همان عصای معروف چه تنبیه هایی انجام داده و چه کبودی ها که به بار نیاورده… پشت لبخندش ماری آتشین و خوش خط و خال داشت که مدام افراد خانواده را نیش میزد! در خانه میرغضبی بود و چهره اش مثل عکس پُرتره ای می ماند که همه را می پایید و زیر نظر داشت و هیچ کس راه فراری نداشت… مردم وقتی پسر پیرمرد را می دیدند، به او می گفتند که خیلی قدر پدرت را بدان، اما پسر خیلی دوست داشت که وسعت مهربانی پدرش و کبودی های روی تنش را به مردم نشان دهد. تا این که یک روز پسر پیرمرد ذله شده بود و دلش می خواست همه بفهمند که پیرمرد واقعا چه جور آدمیه… روزی از روزها مردی غریبه به شهر آمده بود که ادعا می کرد آینه ای جادویی با خود دارد که حقیقت هر فرد را به او نشان می دهد. زمزمه اش درون شهر پیچیده بود. هر روز مشتاقان زیادی برای دیدن خود در آینه صف می کشیدند، تا این که خبر به گوش پسر پیرمرد رسید و این آینه کافی بود تا نقشه ای به ذهن او برسد.
پسرک به دیدن مرد غریبه رفت و از او خواست تا آینه را چند ساعتی به او قرض دهد. فردای آن روز، مثل همیشه مردم در خانه پیرمرد رفت و آمد می کردند و دور او شلوغ شده بود. در این میان پسرک، آینه را که در پارچه ای ترمه پیچیده شده بود از صندوق خانه درآورد و به پدر مهربان و دلسوزش هدیه داد و از او بابت تمام زحماتش تشکر کرد. پیرمرد ابتدا تعجب کرد ولی بعد خودش را جمع و جور کرد و لبخندی ملیح تحویل داد و پارچه را کنار زد. چند ثانیه کافی بود تا مردم دیوی که رو به رویش نشسته اند و ماری که در دهانش لانه کرده بود را ببینند! مراسم تشکر از پدر تبدیل شد به طبل رسوایی او که به اندازه یک شهر وسعت داشت…
همه ما توی زندگی هامون الگوهایی داریم که دوست داریم توی مسیرهای مختلف پا جای پای اون ها بذاریم یا از اون ها راهنمایی بگیریم. اما وای از روزی که آدما الگوشون رو اشتباه انتخاب می کنن.
مثلا یکی از این اشتباهات، جمع شدن مردم دور فرقه ای است به نام «اوشو». رهبر اوشو فلسفه هایی رو تبلیغ می کرد مثل عشق، صلح و زندگی معنوی، اما در عمل به طور مداوم در تلاش برای جمع آوری ثروت و توسعة قدرت بود و برخی از افراد درون فرقه رو مورد سوء استفاده مالی قرار می داد… یا فرقة «سای بابا» که رهبرش ادعا می کرد میتونه معجزه انجام بده و زمان مرگش رو پیشگویی کرد اما ده سال زودتر مُرد!
یا مثل رهبر فرقة «بهائیت» که در ظاهر، طرفدار حقوق زنان بود اما در عمل برای کتک زدن خواهرش حریف نداشت و ادعای وحدت و صلح می کرد در حالی که با برادرش سر ریاست نزاع داشت!
کاش آینه رو می دادن یه دور ببینیم این ها چه شکلی بودن؟!