چرا بهائی نماندم: شرح حال ادیب مسعودی

مبلغی مشهور در بهائیت بودم که مرا هم پایه آیه الله بروجردی می خواندند اما تحقیق و پژوهش مرا به سوئی دگر کشانید… من در سال 1300 در یک خانواده کشاورز متولد شدم.آن موقع ،دوران تاخت و تاز همه جانبه فئودال ها در کشور بود و بیشتر پراکندگی در زندگی من از دست آنها بود… 

ما کشاورز بودیم و اربابان زمین خوار،هرچه درمدت سال زحمت می کشیدیم به یغما میبردند و ما دست خالی به خانه بر می گشتیم.عده ای هم به نام دین با سخنان پوچ کار آنها را توجیه می کردند و مردم را از دین دور می نمودند..از بس به ما ستم می کردند ما مجبور بودیم در غار زندگی کنیم. 

در چهار فرسخی شرقی بروجرد دهی بود به نام فخرآباد که غارهایی در زیر زمین داشت و مردم از فرط فقر در آنها زندگی می کردند(آن ده شاید الان خراب شده باشد) . 

خود من درآنجا ودر این شرایط بدنیا آمدم و طعم فقر را چشیدم.پدرم در آخرعمر بخاطر فقرو فلاکت هلاک شد.نامش ملاحسینقلی بود ولی از ملائی خود استفاده نمی کرد.دسترنج همه را فئودال ها و زمینخواران به غارت می بردند…اگر زارعین سرکشی می کردند چندتا امنیه می فرستادندوهمه را وسط زمستان از ده بیرون می کردند و آنها در بیابان سرگردان می شدند… 

در این شرایط سخت مردم دنبال یک راه نجاتی می گشتند.دنبال یک منجی می گشتند که آنها را از دست سلاطین قاجار و ملایان درباری و اربابان زمینخوار نجات دهد…

من در سن چهار سالگی پایم شکست و از بی دکتری و بی درمانی فلج شد.مادرم از غصه من از دنیا رفت.برادرم هم توسط نامادری در تنور سوخت و همه این رنج ها ی روحی و جسمی تحولی در روح من پدید آورد.ازسوی دیگرعشایر هم مردم را غارت می کردند و بلایا از شش جهت به ما رو آورده بود…مرابه مکتبی در ده مجاور فرستادند و آنجاخواندن و نوشتن و قرآن آموختم.در آن زمان تازه آیه الله بروجردی هم از نجف برگشته بودند و من مدتی از محضر ایشان کسب فیض کردم. 

وقتی به ده بر گشتم دیدم همه زراعت ازبین رفته و ملای آنجا میرزا هدایت الله که ملای ده دوازده روستای اطراف بودهم فوت کرده است.مردم وقتی مرا دیدند گفتند چون تو درس خوانده ای و از ما هستی بیا و ملای ما باش.من یک روضه خوان ساده و بی سر وصدا برای آنهابودم و آنها هم در اوج فقر بودند.و حتی سر خرمن هم که می خواستند چیزی به من بدهند ،چیزی برایشان باقی نمی ماند که بدهند و ما همیشه در ذلت و فقر زندگی می کردیم و خان ها و فئودال ها مشغول دوشیدن مردم بودند.من چون خودم کشاورز بودم به یاری کشاورزان می پرداختم لذا اربابان به دشمنی من برخاستند و عده ای را برانگیختند که این مخالف دولت و دین است چون طرفداری از کشاورزان می کند.آن موقع تازه سروصدای کمونیست بلند شده بود و مراهم طرفدار آنها معرفی کردند در حالیکه اصلا از کمونیست و توده بی خبر بودم.شب خانه مارا سنگ باران کردند و مجبور شدیم با زن و بچه فرار کرده به بروجرد برویم و آنجا در گرسنگی و بیچارگی بسر بریم. 

در این دشواری ها تنها چشم امید ما به مولابود…

 

در این دشواری ها تنها چشم امید ما به مولابود، هیچ وقت مولا را فراموش نکردم، هرگز صاحب الزمان را، ولی امر را، ولی عصر را فراموش نکردم. و هرگز نمازم قضا نشده، اگر هم قضا شده قضایش را به جا آوردم، من در نماز و روزه و دین و ایمان ثابت و محکم بودم، و چند تا ردّیه هم از بهاییت، مثل کشف الحیل و کتابهای دیگر که در ردّ این ها نوشته بودند، خوانده بودم. بطلان این فرقه بر من ظاهر بود. می دانستم که این ها یک فرقه ی ضالّه ی مضلّه ی بی سر و پایی هستند. ولی چه کنم که فقر و فاقه و این آخوندها مثل سیّد عباس علوی و ملا عبد الحمید اشراق خاوری و اسد الله فاضل مازندرانی و صدر الصدور اصفهانی که این ها به او این لقب را دادند، این ها همه از فقر به بهایی گری روی آوردند. هیچ کدام از روی ایمان نبوده، همه از بیچارگی و درماندگی و فقر گول این ها را خوردند و اکثر آن علمای اوّلیّه ی بهایی گری هم که شیخی و از پیروان شیخ احمد احسائی و سیّد کاظم رشتی بودند. 

بالاخره من یک شب گرسنه و بیچاره در خانه نشسته بودم. این ها در کمین بودند. عدّه ای به بروجرد مهاجرت کرده بودند. محمود مطلق یهودی زاده که خودش را بهایی قلمداد می کرد و نام دیگری هم داشت، مثلاً الیاس بود. پدرش نام پسرانش را “محمود” و “احمد” و “ابوالقاسم” و “محمد” گذاشته بود، برای فریب مردم. یک شب نصف شب یکی در زد. رفتم و در را باز کردم و دیدم یک نفر نقابدار یک پاکت گذاشت دست من و فرار کرد. هر چه گفتم تو کیستی، جواب نداد. آمدم تو و آن را باز کردم و دیدم در آن تقریباً 700 تومان به پول آن وقت پول گذاشته اند و نوشته اند:”ما چون دیدیم که مسلمین در حقّ تو ستم کردند، اذیّتت کردند و غارتت کردند، سنگ بارانت کردند، آمدیم و به تو کمک و یاری دادیم. ما دست غیبی هستیم.” و ننوشته بود که ما که هستیم. 

این رفت و من گفتم این ها عجب مردمان خوبی هستند؟ این ها کیند که من نمی شناسمشان؟ این ها فرشتگان آسمانی هستند. ملکوت سماوات هستند. 

این گذشت تا بعد از یک ماه باز آمد در زد و پولی داد و رفت. من نمی دانستم که این محمود مطلق یهودی زاده است. مرتبه ی سوم دلش می خواست که من بشناسمش. من دست بردم و نقابش را پایین کشیدم. دیدم محمود است و من او را می شناسم، چون در آن جا کار می کرد. این ها هر جا می روند یک کاری پیشه می کنند. من گفتم آقا محمود شما هستی؟ گفت: بله من بودم. ما بهایی هستیم و به داد درماندگان می رسیم. کار ندارم که تو قبول کنی امر ما را یا نکنی، ولی سزاوار بود که ما به تو برسیم. بالاخره این ها در بین مردم شایع کردند که من از آن ها هستم، در حالی که من ذرّه ای به بهایی گری اعتقاد نداشتم. من پیرو علی و پیرو مولا بودم. بالاخره سر و صدا را بلند کردند. بعد یک روز به من گفت که تو از بروجرد فرار کن، اینجا می کشنت. گفتم:”کی می خواهد مرا بکشد؟” گفت:”آقا نورالدین” که یک سید پلید نابه کار لوتی بود که الان هم مریض است، و به مرض دیوانگی مبتلا شده، آن را برانگیخته اند و به او پول دادند که مرا اذیت کند. عمامه ی مرا او برداشت و مرا مجبور به فرار کرد. من زن و بچه را گذاشتم در بروجرد و به من یک آدرس دادند و گفتند برو کنار آن بیمارستان هزار تخت خوابی و احمد مطلق برادر محمود آنجاست. این ها از آن جا نوشته بودند یا تلگراف کرده بودند که هم چنین کسی می آید و آدم ساده ای است ولی عمامه بر سرش دارد. و به من هم گفتند عمامه ات را بگذار. من آمدم و همین جور از روی فقر و فاقه با لباسی پاره و یک جفت گیوه آمدم تهران و رفتم در خانه ی احمد مطلق و دیدم که انگار آن ها منتظر بودند و یک مرتبه در باز شد و به اندازه ی ده تا زن و دختر زیبا مرا بغل کردند و می بوسیدند پای مرا و می گفتند ابراهیم خلیل آمده، موسای کلیم آمده، جبرئیل روح الامین آمده. من می گفتم الهی این ها چیند؟ هیچ کس در آنجا به من اعتنا نمی کرد ، حتی پیرزن ها از من گریزان بودند. این دخترهای زیبا همه با مینی ژوپ، مرا بغل می کنند و می بوسند، حقیقت که خوشم می آمد، ولی من هرگز و هیچ وقت اهل فسق و فجور نبودم. آخوند های دیگر که می آمدند، کاری می کردند که شیطان شرمش می آمد. زن ها و دخترهای این ها را … ولی الحمدلله رب العالمین هیچ کار خلافی از من سر نزد. 

ما را بردند و شستشو کردند و حمام بردند و با مشک و گلاب شستند و الله ابهی می کردند و این تکبیرشان بود. به من خیلی احترام گذاشتند. پای مرا می بوسیدند و می گفتند دست بوسی در مسلک ما حرام است و پای ما را می بوسیدند. 

 

بعد یک هفته دو دست لباس عالی برای من درست کردند. یک دست لباس آخوندی و یک دست کت و شلوار. یک دفعه بزرگان بهایی جمع شدند مثل احمد یزدانی، عباس علوی، عبدالحمید اشراق خاوری، و دیگر بزرگان، عبدالکریم ایادی که دکتر شاه بود، پای مرا می بوسیدند. عبدالکریم ایادی ملعون که به خدا هم اعتقاد نداشت، گفت پایش را بشورید و هر کدام استکانی از آب پای من خوردند و می گفتند این تبرک است و در راه عقل زحمت کشیدند. قرعه انداختند که من مهمان که باشم. من چهل روز مهمان آن ها بودم. بعد آمدند برای من کلاس تشکیل دادند و دختران و زنان کلاس می گذاشتند، من جوان بودم ولی من هیچ نظری به دختران و زنان آنها نداشتم. همین جور بی ناموس ها با مینی ژوپ جلوی من می نشستند و فلانشان را نشان می دادند. چه بگویم از بی ناموسی این ها. 

ای کسانی که سخنان مرا می شنوید. از این طایفه فرار کنید مثل گوسفند از گرگ. این ها دروغ گو هستند، شیاد هستند، نابکارند. و دین حق همان دین اسلام و راه علی بن ابی طالب است. 

یک مدّتی کلاس ایقان برای من تشکیل دادند. بعد از مدّتی گفتند که معمم شو و ما تو را ببریم در شهر ها بگردانیم و به من می گفتند نائب آقای بروجردی و جانشین آیة الله بروجردی، با وجود این که من یک روضه خوان ساده بودم…

 

آری به من می گفتند نائب آقای بروجردی و جانشین آیة الله بروجردی، با وجود این که من یک روضه خوان ساده ای بودم در ده! قبل از آن مرا از محفل ملّی خواستند. سرهنگ شاهقلی ملعون در رأس کار بود. ولی احمد مطلق با من آمد. گفت:”هر چه گفتند بگو بله ، همین جور است. نگی نه، انکار نکنی، که بد بخت می شوی.” این ها مرا بردند و سرهنگ شاهقلی دست در گردن من انداخت و گفت : “چقدر زحمت کشیدی در این راه! چقدر رنج کشیدی در این راه!” 

گفتم:”جناب سرهنگ شاهقلی من زحمت و رنج کشیده ام، ولی نه در این راه. در این راه نبوده” 

گفت:”تو مگر در آن دهی که بودی نرفتی در مسجد 25000 نفر در پای منبرت بودند، خواب دیدی شب که حضرت عبدالبها به خوابت آمد و گفت بیدار شو که وقت می گذرد با سر پا زد به متکای تو و تو رفتی مسجد و بنا کردی سخن گفتن، در آن مسجد 150 نفر ایمان آوردند؟!” 

گفتم:”جناب سرهنگ شما شاید مرا به جای دیگری گرفتید یا دیگری را به جای من گرفتید. کی من همچین کاری کردم؟ آن ده شاید همه اش 100 نفر هم جمعیت نداشت. اصلاً مسجد هم نداشت. مسجد خرابه ای داشت که متروک شده بود. کی کسی پای منبر من بود؟ کی من چنین جرأتی داشتم که بروم آنجا؟ 

گفت:”چرا آن محمود زد با چماق پای تو را شکست.” 

گفتم:”جناب سرهنگ پای من در 4 سالگی شکسته، کی محمود را من می شناختم؟” 

احمد زد به پهلوی من و گفت:”بدبخت بگو بله، اگر از اینجا رانده شوی کجا می روی؟” 

گفتم بله جناب سرهنگ همه ی این ها صحیح است.” 

گفت:”دوملیون مال تو را به غارت برده است. هزار گوسفند داشتی به غارت بردند.” 

حالا من یک بز ریقو هم نداشتم. خواستم بگویم نه، احمد گفت بگو بله. گفتم:”بله بله به غارت بردند.” 

هرچه دروغ بود به ناف ما بستند. گفتند تو می خواستی بعد از آقای بروجردی مرجع شیعیان جهان شوی. 

من یک روضه خوان بیچاره بودم که از روی کتاب جوهری و این ها روضه می خواندم. گفت نه این حرف ها چیه؟ تو درمحضر درست 200نفر طلبه درس می خواندند. حالا هم چین چیزی نبود، من محضر درسی نداشتم. هر چه من انکار می کردم آنها… همه را از ترس من اقرار کردم. چون شنیده بودم فاضل مازندرانی را سم داده بودند می خواسته برگرده. میرزا ابوالفضل گلپایگانی را در مصر سم دادند، آن هم پشیمان شده بود. میرزا نعیم اصفهانی را مسموم کردند که می خواسته برگرده. این ها ترورچی بودند. می کشتند هرکسی که نام و نشانی داشت و می خواست برگرده. من بارها از اشراق خاوری شنیدم که می گفت:”یا لیت امّی لم تلدنی” یعنی اظهار پشیمانی از تولد خودش می کرد. می گفت من همان را گویم که حضرت سجاد گفته یا لیت امّی لم تلدنی ای کاش مادر مرا نمی زاد و به این ورطه نمی افتادم. این سخنان را که گفت بعد از یک هفته هم مرد. این ها دیدند که اشراق خاوری داره کم کم آدم می شود و پشیمان می شود. بالاخره ما را بردند حرکت دادند به سمت مازندران و دهی در آنجاست به نام عرب خیل، 700 نفر از این فرقه ی ضالّه ی مضلّه در آنجا بودند. من از بردن نامشان خجالت می کشم، هی می گم فرقه ی ضالّه ی مضلّه یا اغنام. مرا بردند آنجا و جمع شدند بین من. عمامه ای به سرم بسته بودند که خرواری بود. عبا و قبا و بساطی که من هرگز در خواب ندیده بودم، در این مدّت ریش من بلند شده بود و قبضه ای شده بود. مرا سوار قاطر کردند و گفتند :”تو فقط گردنت را شرق نگه دار و یک کلمه سخن نگو، هیچی نگو. ما درباره ی تو سخن می گوییم.” من پیش خودم گفتم عجب دجّالی از من درست کردند. می دانستم این ها همه اش باطل است ها، نه این که …، ولی گرفتار بودم. آقا گرداندند و تمام آنجاهایی که از این فرقه ی ضالّه بود ما را معرّفی کردند که این نائب آقای بروجردی است. ما دیدیم در نامه باز شد از خارج. ایرانی هایی رفته بودند خارج، نامه ی خورشید درخشان، آفتاب تابان، دانشمند روی زمین، هی به من نامه می نوشتند. شاید این نامه باشد الان در پیش رفقا. ستاره ی درخشان، آفتاب آسمان حقیقت، تالی تلو عبدالبهاء، از این چیز ها در باره ی من بسیار نوشتند. 

بالاخره مرا گردش دادند بین همه ی شهرها، از طوس گرفته تا زاهدان و تا چابهار و تا خوزستان، در تمام آنها مرابه عنوان عدل آیه الله بروجردی که بهائی شده معرّفی می کردند …

 

این ننگ و نفرت است ها. اگر به کسی بگویند خلاف ادب خلاف ادب بگویند دزد، بگویند قاچاق چی، بگویند قطاع الطریق، بگویند آدم کش، از این اسم بهتر است. زنهار زنهار زنهار، ای جوانان، ای عزیزان، فریب این ها را نخورید. این ها همه کلک است. اوّلاً باب که دیوانه بوده،هر روز ادعائی می کرده تا اینکه خود را قائم موعود خواند.اگر قائم است پس کو عدل و دادش؟!

مهدی علیه السلام که بیایدجهان را از عدل و داد پر می کند :یملأ الأرض قسطاً و عدلاً کما ملئت ظلماً و جوراً. پس این ظلم و جور که اکنون صد برابر شده، این همه ستم که در دنیا زیاد شده این چه موعودی است.اینطوری رسوا شد. باب را که گرفتند و چوب بستند و سه چهار بار ترکه به پایش زدند در زیر چوب و فلک می گفت غلط کردم، ولم کنید!

این باب مخبط و دیوانه بوده لذا علما حکم به قتلش ندادند، میرزا حسینعلی هم شیّاد و نابکار بوده، جاسوس انگلستان بوده. اوّل باب را که دالگورکی برانگیخت. دالگورکی جاسوس روس بوده. میرزا حسینعلی را هم انگلیسها برانگیختند.

در روس این ها کارهایی کردند که من دیدم و گفتنی نیست.در ایران هم همینطور… ما در مازندران بودیم، یک آمریکایی آمده بود مطب دکتر فروغ الله بسطامی و مترجمی هم داشت. می گقت آمدم قبر قدوس را زیارت کنم. نمی توانست بگوید الله ابهی، می گفت اولّا پا. بعد فروغ الله بسطامی گفت ببین امر تا کجا رفته، این از ینگه دنیا آمده و می گوید اولّا پا !

بعد شب بردندش در یک مسجدی که قبر قدوس در آن بود و آن را خریده بودند. این آمریکایی مثل خر غلت می زد روی زمین و خودش را به آنجا می مالید. بعد این ها به من می گفتند :”ببین این ایمان داره ها، داره مثل خرغلت می زنه.”

بالاخره وقتی برگشتیم برایش جلسه چیدند. گفت من هرگز بی زن شب نمی خوابم. یک زنی باید پهلویم باشد. بعد یک مستخدمی آنجا بود. زنی بود که قامتش تقریباً نیم متر بود، خیلی کوتاه بود. خیلی قصیرالقامت، یک چشمش کور، زشت، اسمش هم فانوس بود. من اشاره کردم به او و گفتم امشب این پهلویت می خوابد. خندید و یک چیزی گفت به انگلیسی، گفتم چی می گه گفتند می گه عجب رندی هستی، این اسمش چیه؟ گفتم فانوس.گفت شمع من به این فانوس نمی خورد. نگاه کرد در میان زنان، یک شخصی که اسمش را نمی برم، زنده است الان. آن زن خیلی خوشگل و جوان بود. مینی ژوپ پوشیده بود. او را انتخاب کرد. شوهر نابکار نامردش زن خودش را دو دستی تقدیم آمریکایی کرد. آمریکایی تا صبح با این زن خوابید. صبح که شد با دسته ی گل و شیرینی شوهر زن رفت.

این ها یک آمریکایی یا انگلیسی یا فرانسوی یا خارجی که می آمد از شادی پر در می آوردند. و هر چه می خواست در اختیارش می گذاشتند. این آمریکایی شهر به شهر گردش کرد و همین کارها را در بابل کرده بود، با سایر زن های دیگر هم کرد. این ها می گفتند :حرّمت ازواج آبائکم فقط زن پدر بر شما حرام است. دیگر باقی زن ها برای شما حلال است، دیگر باقی زن ها برای شما مباح است. من دیده ام که با دختر خودشان، با خواهر خودشان، مادر خودشان، با عروس خودشان همخوابی کردند. هیچ بلایی تا به حال برای اسلام مثل این ها ایجاد نشد. امپریالیست این بلا را ایجاد کرده است. نه قرامطه نه آن گذشته ها که در تاریخ نوشته، هیچ بلایی این گونه نبوده است. این یک بلای خطرناکی است که الان هم در اطراف گیتی پراکنده شده اند و مشغول گمراه کردن مردم هستند. 

 

عباس افندی در اسلامبول می شود شاگرد حاج رسول آقای تنباکو فروش تبریزی. او جوان و زیبا بوده داستان حاج رسول آقای تبریزی هم با او معروف است …داستان گم شدن کمربندی زرین و پیداشدنش زیر لباس او و بیرون کردنش از آنجا… شوقی هم که دیگر حالش را می دانید صبحی هم نوشته در کتابش… می خواستند بروند آمریکا، شوقی را راه ندادند، سفلیس داشت، همان موقع که عبدالبها می خواست برود آمریکا.

این ها شده اند ولی امر، شوقی: مرکز میثاق، عبدالبهاء:جانشین بهاءالله

من یک روز به یک بهایی گفتم :”عباس افندی را با حضرت علی چگونه می بینی؟” گفت:” به، علی کیه؟ تازه اگر علی زنده بود، کفش های شوقی را جفت می کرد.” پناه بر خدا. من خیلی ناراحت شدم. می دانستم که این ها همه دروغ و تزویر و نیرنگ است. آخر شوقی ملعون و عبدالبهای ملعون کجا و علی کجا؟ بالاخره اگر این گرفتاری ها را بخواهم بیان کنم، مثنوی هفتاد من کاغذ شود… من هی می گفتم پروردگارا یک راه نجاتی برای من درست کن، یک دست قوی که مرا از این ورطه نجات دهد. اگر بخواهم بگویم خیلی گفتنی ها هست که آنها چه کردند خیلی فساد کردند. خیلی فساد هم الان می کنند هر جا باشند. بالاخره ما همیشه به درگاه خدا می نالیدیم. مناجات می کردیم. پروردگارا من گرفتارم. مرا به دست یک مرد بزرگی از این ورطه نجات بده لذا متوسل شدم به حضرت صاحب و گفتم یا مولای، یا صاحب الزمان، یا مولای به دادم برس…و آن حضرت هم از من دستگیری فرمودند به نحوی که الان نمی توانم عرض کنم… مرا به بزرگواری ارجاع دادند و فرمودندمنتظرت هستیم، چرا نمی آیی؟ ما منتظرت هستیم، از چی می ترسی؟ حیّ لا یموت خداست، زنده است. روزی رسان است. ما هر چه داشتیم با هم می خوریم. نترس. ما تو را نگهبان برایت می گذاریم. این ها می کشتند دیگر… آن برگواری که مرا به او سپردند را بالاخره پیدا کردم و او هم همان جملات را فرمود…او و یارانش مرا نجات دادند …اگر فی الحقیقه او نبود و شاگردانش نبودند، بیست ملیون از این فرقه ی ضالّه در ایران پیدا می شدند. آن ها نگذاشتند. من حتی شنیدم از بزرگان بهایی که می گفتما بساطمان را جمع کنیم از ایران برویم، چون این شیخ نمی گذارد ما اینجا تبلیغ کنیم. چون او از حلبی خوف و ترس برداشته بود. می گفت این ها نمی گذارند ما در ایران تبلیغ کنیم. بساطمان را جمع کنیم و برویم هندوستان. پیش خودم گفتم هیچ جا مثل ایران نیست. بیچاره هندی ها، آنجا سی هزار دین هست. کسی به این حرف ها گوش نمی دهد.

بالاخره چیزی نوشتیم و امضا کردیم و دادیم که در روزنامه ها منتشر کنند. در روزنامه ها عکس من چاپ شد و من تبرّی جسته بودم. بعد مرا حرکت دادند به شهرها و من سخنرانی کردم. بیش از پنجاه سخنرانی من در باره این ها کردم و خیلی ها متنبه شدند و برگشتند. سال ها از این مرحله گذشت …. خیال نکنند که من از آن ها بودم. نه من از آن ها نبودم. من همیشه مسلمان، پیرو رسول خدا، خاتم الأنبیا و پیرو امیرالمؤمنین و جانشینانش بودم و الان هم دستم به دامن ولیّ عصر، صاحب الزّمان است… وقتی هم که انقلاب شد و امام خمینی در مدرسه علوی بود مرا دوش گرفتند و صلوات گویان بردند پیش امام خمینی. امام خمینی پرسید کیه؟ گفتند فلانی است گفت:”ها آوازه اش را شنیدم، حتی در روزنامه های بغداد. حرکت کرد. دست انداخت گردن من و خیلی احترام کرد. من کفشهایم کفش طبی بود و نکندم. صندلی گذاشتند و من نشستم. با وجود این که هیچ کس را راه نمی دادند… با مرحوم شریعتمداری، با مرحوم مرعشی، با مرحوم گلپایگانی پسر مرحوم حاج شیخ عبدالکریم، با همه ی مراجع، با آقای ناصر مکارم ملاقات کردم. رفتیم همدان پیش ملا علی همدانی، رفتیم مشهد پیش آقای مجتهدی که فوت کرده، رفتیم سبزوار، رفتیم نیشابور، رفتیم شیراز پیش محلاتی و پیش دستغیب و با تمام علما مرا تأیید کردند و تحسین کردند. الان هم من به همه ارادت و عشق می ورزم. در هیچ ورطه ای هم نیستم. در کنج خانه در بستر بیماری نشسته ام و دعاگوی همه مردم هستم…

 

کتابی دارم به نام “کشف الخدعة و الخیانة” در سه جلد. یک جلد شرح حال خودم به صورت مختصر، یک جلد تاریخ آنها، و یک جلد هم نقد اعتقادات آن ها. ولی هنوز چاپ نشده است..