چکیده
اعتقاد به خاتمیت پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله یکی از مهمترین باورهای اسلامی است که آیات و روایات متعددی را به خود اختصاص داده است. ازنظر منابع اسلامی، پیامبر اکرم تنها پیامبری است که از سوی خدای متعال، به لقب «خاتم» به معنای پایاندهندۀ انبیای الاهی ملقب گشته است. قرآن آخرین کتاب آسمانی و اسلام نیز آخرین دینی است که از سوی خدا برای خلقش آمده است. تا فرارسیدن روز قیامت و معاد این آیین و کتاب خدا نسخ نخواهند شد و پیامبر دیگری نیز از سوی خدا برای بشر نخواهدآمد. در کنار این اعتقاد اصیل ِمسلمانان، گروهی از ناباوران به خاتمیت پیامبر اکرم ازجمله بهائیان هستند که میکوشند با ارائۀ دلایلی به رد این باور بپردازند. جزوۀ رفع شبهات بهائی، یکی از منابعی است که این دلایل را ذیل سؤال ۱۵ در این جزوه دستهبندی و در هشت قسمت ارائه داده است. هدف از مقالۀ حاضر نقد و بررسی این هشت قسمت و ارائۀ مستندات متعددی برای پاسخ به دلایلی است که نویسندگان بهائی در این زمینه بیان کردهاند. در بخش اول این مقاله، به چهار قسمت اول، ضرورت تجدید ادیان و علم نامحدود الهی، سبب جدایی بین ادیان الهی، ادعای همه مبنی بر آخرین دین دانستن دین خود، و آیۀ خاتم النبیین پرداخته شده است. بخش دوم این مقاله چهار قسمت بعدی، خاتمیت در روایات، تفاوت میان نبی و رسول، معنای باطنی بدویت و ختمیت، و تأکید قرآن بر ظهور پیامبران در آینده را مورد مطالعه قرار داده است.
مقدمه
یکی از بزرگترین و مهمترین ویژگی های پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله این است که خدای متعال او را «خاتم پیامبران» خود قرار داده است (جمعی از نویسندگان، فرجام فرخنده، ص ۲۷). خاتميت، مفهومى كلامى و از آموزههاى مشترك همۀ مسلمانان به معناى پايان يافتن نبوت به حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله است. (مؤسسۀ دائرةالمعارف الفقه الاسلامی، دانشنامۀ جهان اسلام، ج۱، ص ۶۷۱۶).
در قرآن كريم آيات فراواني دلالت بر این دارند که پس از رسول اكرم صلیاللهعلیهوآله پیامبر دیگری نخواهد آمد و ديانت اسلام براي همۀ انسانها در همۀ زمانها كافي است. سه آيۀ زير نمونهاي از این آیاتِ متعدد قرآنی دراینزمینه است.
۱-«تَبارَكَ الَّذي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمينَ نَذيراً: مبارك است آن خدايي كه قرآن را بر بندهاش نازل كرد براي اينكه بر تمامي اهل عالم (در تمامي ايام)ترساننده باشد.» (فرقان: ۱).
۲-«وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغ: اين قرآن به من وحي شده تا شما و هركس را كه اين قرآن به او رسد، بترسانم.» (انعام: ۱۹).
۳-«ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ: محمد (صلیاللهعلیهوآله) پدر هيچيك از مردان شما نيست، ولي فرستاده خدا و پاياندهنده پیامبران است.» (احزاب: ۴۰).
پيامبر گرامي اسلام و امامان معصوم علیهمالسلام نيز گفتارهای بيشماري در تأييد اين باور دارند كه نمونههايي از آن عبارتند از:
۱- امام باقر علیهالسلام از پيامبر اكرم صلیاللهعلیهوآله روايت كردهاند: «أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّهُ لَا نَبِيَّ بَعْدِي وَ لَا سُنَّةَ بَعْدَ سُنَّتِي… : اي مردم همانا پس از من پيامبري و پس از شريعت و سنت من روش و سنت ديگري نيست» (حر عاملي، وسائل الشیعه، ج ۲۸، ص ۳۳۷).
۲- از پیامبر اکرم خطبهای نقل شده که در آن ميفرمايند: «أَنَا خاتمالنَّبِيِّينَ وَ الْمُرْسَلِينَ وَ الْحُجَّةُ عَلَى جَمِيعِ الْمَخْلُوقِينَ مِنْ أَهْلِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِينَ وَ مَنْ شَكَّ فِي قَوْلِي هَذَا فَقَدْ شَكَّ فِي الْكُلِّ وَ الشَّاكُّ فِي ذَلِكَ فَهُوَ فِي النَّارِ: من پاياندهندۀ انبيا و رسولان و حجت خدا بر همۀ آفريدگان آسمانها و زمينها هستم و كسي كه در اين گفتۀ من شك كند؛ پس در همۀ گفتارهايم ترديد كرده است و جایگاه چنين شكاكي در آتش است.» (محدث نوري، مستدرک الوسائل، ج ۱۸، ص ۱۸۴).
۳- حضرت علی علیهالسلام در نهجالبلاغه، ذیل خطبه ۱۳۳ در وصف پیامبر اکرم صلیالله علیهوآله، میفرمایند: «فقَفَّى بِهِ الرُّسُلَ وَ خَتَمَ بِهِ الْوَحْي: پس او را در قفاي پيغمبران قرار داد و به آمدن او نزول وحي را به پایان رساند».
۴-امام صادق علیهالسلام فرمودند: «إِنَّ اللَّهَ عَزَّ ذِكْرُهُ خَتَمَ بِنَبِيِّكُمُ النَّبِيِّينَ فَلَا نَبِيَّ بَعْدَهُ أَبَداً وَ خَتَمَ بِكِتَابِكُمُ الْكُتُبَ فَلَا كِتَابَ بَعْدَهُ أَبَداً: بهدرستي كه خداي متعال به پيامبر شما پيامبران را پايان داد، پس تا ابد پيغمبري بعد از او نخواهد بود و به كتاب شما (قرآن) كتب آسماني را پايان بخشيد، پس تا ابد كتاب ديگري پس از آن نخواهد بود.» (كليني، الكافي، ج۱، ص۲۶۹).
۵- از امام رضا علیهالسلام نوشتهای نقل شده است که در آن، در توصيف پيامبر (ص) فرمودهاند: «سَيِّدُ الْمُرْسَلِينَ وَ خاتمُالنَّبِيِّينَ وَ أَفْضَلُ الْعَالَمِينَ لَا نَبِيَّ بَعْدَهُ وَ لَاتَبْدِيلَ لِمِلَّتِهِ وَ لَاتَغْيِيرَ لِشَرِيعَتِه: آقاي فرستادگان و پاياندهنده پيامبران و برتر اهل عالم كه پس از او پيامبري نخواهد بود و آيين و ملت او به ملت و آيين ديگري تبديل نخواهد شد و شريعتش تغيير و دگرگوني نخواهد يافت.» (صدوق، عیون اخبارالرضا، ج ۲، ص ۱۲۲).
اعتقاد به باورِ خاتميت، نه فقط موردقبول شيعه است، بلكه همۀ فرقههای اسلامي، جز فرقۀ اسماعيليه، (سبحانی، فرهنگ عقاید و مذاهب اسلامی، ج ۷، ص ۲۷۹) بر آن اتفاقنظر دارند و در كتب معتبرۀ اهل سنت، احاديث فراواني است كه بر اين حقيقت دلالت مينمايند (جمعی از نویسندگان، فرجام فرخنده، صص ۷۱-۷۳).
نتيجه آنکه براساس اعتقادات اسلامي و برپايۀ آيات قرآن و گفتار معصومان علیهمالسلام، ديانت اسلام فرجام اديان الهي و قرآن پاياندهندۀ كتب آسماني و پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله سرانجام فرستادگان و پیامبران الاهی است و هركس اين عقيده را نپذيرد به گمراهي آشكاري دچار گرديده است.
ازجملۀ گروههایی که در زمرۀ ناباوران به عقیدۀ خاتمیت پیامبر اکرم محسوب میشوند؛ پیروان آیین بهائی هستند. بهائیان به پیروی از پیشوایان خود با بهرهگیری از دستاوریزهای گوناگون، میکوشند تا خط بطلانی بر اعتقاد به خاتمیت پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله کشیده و از آنجا فتحِ بابی برای پیامبری میرزاعلیمحمد شیرازی و به دنبال آن بهاءالله داشته باشند.
هدف از مقالۀ حاضر و مقالۀ بعدی، بررسی مجموعۀ استدلالهای بهائیان در رد خاتمیت پیامبر اکرم است. ازجمله آثاری که گزیدهای از مهمترین دلایل را در این زمینه ارائه داده، جزوۀ رفع شبهات بهائیان است. نویسندگان بهائی ذیل سؤال ۱۵ این جزوه، با ارائۀ ۸ سرفصل، براهین خود در این باب را ارائه کردهاند. هدف از نوشتار حاضر، نقد و بررسی موشکافانۀ این ۸ عنوان و پاسخ به شبهات مطرحشده در آن است. همچنین ازآنجاکه ذیل هر عنوان در جزوۀ رفع شبهات، موضوعات متعددی مطرح شده، نویسنده سعی نموده به دستهبندی این موضوعات بپردازد تا پاسخگویی به آنها به نحو دقیق و کاملتری صورت پذیرد.
دلایل بهائیان در رد خاتمیت پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله
قسمت اول: تجديد اديان يک ضرورت است و علم الاهي نامحدود است
۱- مسألۀ قطع فیض
«فيض يزدان همچون ذات او جاودان است….» (جمعی از نویسندگان، جزوۀ رفع شبهات، ذیل سؤال ۱۵).
بهائیان معتقدند فیض خداوند همانند ذات او، ازلی و جاودان است؛ به این معنا که خدا از ازل در کار فیضرسانی به خلقِ خویش بوده و لحظهای نیست که از این امر دست برداشته باشد. از طرفی فرستادن پیامبران نیز یکی از این فیوضات الاهی است که بشر همواره از آن بهرهمند بوده است؛ درنتیجه واضح است که اعتقاد به خاتمیت پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله یعنی اعتقاد به قطع فیض الاهی که امکانپذیر نیست؛ چراکه خداوند همواره فیض میرساند و امکان قطع آن نیست.
پاسخ
همانطور که در مقدمه نیز بیان شد؛ شیعیان به خاتمیت اکرم اعتقاد دارند اما این را هیچگاه به معنای قطع هدایت الاهی نمیدانند و این سخن اتهامی بزرگ به باورهای شیعیان است.
اعتقاد به استمرار هدایت الاهی یکی از اصول دین اسلام است و شیعیان بههیچوجه معتقد به قطع آن نیستند. آنها به دلایل فراوان عقلی و نقلی معتقدند خداوند متعال هیچگاه بندگانش را به حال خود رها نساخته و برای آنها هدایتکنندهای قرار داده است (داعی نژاد، رویکرد عقلی به مسأله امامت ص۷۲٫ بیات، امامت از دیدگاه شیعۀ دوازده امامی، ص ۸).
در ادامه، بهعنوان نمونه به یک آیه و دو روایت مهم در این باب اشاره میکنیم.
۱- خداوند متعال خطاب به پیامبر اکرم میفرماید: «إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍهادٍ: تو فقط بیمدهندهای و برای هر گروهی هدایتکنندهای است» (رعد: ۷).
در آیۀ فوق، صفت منذر بودن برای پیامبر و صفت هادی بودن برای شخصی غیر از پیامبر بهکار رفته است. استفاده از واژۀ «قوم» قید همزمانی را برای هادی به همراه میآورد؛ به این معنا که در کنارِ هر قومی، در هر زمانی، یک هادی وجود دارد. امام صادق علیهالسلام در توضیح این آیه میفرمایند: «إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍهادٍ فَقَالَ الْمُنْذِرُ رَسُولُ اللَّهِ وَ عَلِيٌّ الْهَادِي وَ فِي كُلِّ زمان إِمَامٌ مِنَّا يَهْدِيهِمْ إِلَى مَا جَاءَ بِهِ رَسُولُ اللَّه: رسول خدا منذر و علی هادی است و در هر زمان، از خانوادۀ ما امامی وجود دارد که مردم را به آوردههای پیامبر اکرم راهنمایی مینماید.» (مجلسی، بحارالانوار، ج ۲۳، ص ۵٫ کلباسی، گونهشناسی وجود حجت با تأکید بر دو واژۀ منذر وهاد، صص ۴۳-۶۰).
۲- اعتقاد به وجود هادی در هر زمان بهقدری مهم و اساسی است که انکار آن، برابر با انکار توحید و نبوت شمرده شده است. حدیث معروف و متواتری در این زمینه از پیامبر اسلام نقل شده است که میفرمایند: «مَنْ مَاتَ وَ لَمْيَعْرِفْ إِمَامَ زمانهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّةً: هرکس بمیرد و امام زمانش را نشناسد، به مرگ جاهلیت مرده است» (زهادت، اعتبار حدیث «من مات و لمیعرف امام زمانه مات میتة جاهلیة» از دیدگاه فریقین، صص ۱۲۰-۱۳۴). براساس این حدیث متواتر، عدم اعتقاد و شناخت نسبت به هادی و امامی که در هر عصر برای هدایت بشر فرستاده شده است، منجر به مرگ جاهلی میگردد و درواقع کسی که امام یا همان استمرار هدایت الاهی را منکر شود، هیچ بهرهای از اسلام نبرده است.
۳-امام رضا به نقل از امام صادق علیهماالسلام میفرمایند: «إِنَ الْحُجَّةَ لَاتَقُومُ لِلَّهِ عَلَى خَلْقِهِ إِلَّا بِإِمَامٍ حَيٍ يُعْرَف: بهراستی حجت خدا (بر زمین) برپا نمیشود مگر بهوسیلۀ امام زندهای که شناخته شده باشد.» (مجلسی، بحارالانوار، ج ۲۳، ص۲٫ حر عاملی، اثبات الهداة بالنصوص و المعجزات، ج ۱، ص۱۶۷). این حدیث بهروشنی بیان میکند که امام در هر عصر و زمانی باید زنده باشد و این امامِ زنده است که باید شناخته شود (لطیفی، رویکرد عقلی بر ضرورت وجود امام، قاعدۀ لطف، صص۶۳-۸۴٫ گلپایگانی، برهان حفظ شریعت و وجود امام عصر(عج)، صص ۷-۲۰).
بنابراین واضح است که شیعیان در کنار اعتقاد به خاتمیت پیامبر اسلام، اعتقاد به استمرار هدایت و فیض الاهی از طریق جانشینان ایشان را دارند و بههیچوجه معتقد به قطع هدایت الاهی نیستند و این مغالطۀ مهمی است که بهائیان در این بخش دارند. اینان ادعا میکنند که هدایت الاهی و فیضرسانی ِخدا فقط به دست پیامبر صورت میگیرد و اگر او را آخرین بنامیم؛ یعنی معتقد به قطع هدایت و فیضرسانی الهی شدهایم که این مطلب نادرستی است.
حتی اگر به زعم بهائیان، ما اعتقاد به خاتمیت را برابر با قطع هدایت الهی بدانیم، باز با دو تناقض مهم در این باور مواجه خواهیم شد؛ اول اینکه پیشوایان بهائی خود، امامان شیعه تا امام حسن عسکری علیهالسلام را در زمرۀ هادیان و فرستادگان پروردگار میدانند و در آثار مختلف از ایشان با عنوان «ائمه هدی» یاد کردهاند (گلپایگانی، فرائد، ص ۱۷۹٫ طاهرزاده، نفحات ظهور حضرت بهاءالله، ص۳۲۲). سؤال اینجاست که چگونه بعد از پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله و اعتقاد به خاتمیت او، هدایت الاهی همچنان ادامه داشته و فیض او به خلقش میرسیده است، درحالیکه نبی یا رسولی نیز وجود نداشته است؟
دوم اینکه اگرچه ادعای ازلی و جاودانه بودن فیضرسانی خداوند، ادعایی است که اشکالات فراوانی بر آن وارد است و البته در این مجال، فرصتِ بررسی آن ایرادات نیست؛ اما با فرض ِصحیح بودن چنین ادعایی، به این نتیجه میرسیم که چون خداوند همواره در حال فیضرسانی است؛ پس همواره باید در کار ارسال رسل بوده و هیچگاه نیز از این مهم دست برنداشته باشد؛[۱] به این معنا که اگر یک پیامبر از دنیا رفت، بلافاصله بعد از او پیامبر جدیدی ظهور کند و فاصلهای میان پیامبران نیفتد. با این فرض، بهائیان نمیتوانند فاصلهای را که میان ظهور پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله و ظهور باب ایجاد شده، توجیه کنند[۲] و درحالحاضر هم که ولی امری در آیین بهائی زنده و حاضر نیست؛ نمیتوانیم خدا را، به زعم بهائیان، درحال فیضرسانی به خلق خویش بدانیم.[۳]
نتیجۀ نهایی آنکه شیعیان معتقدند خداوند از سر لطف خود، و نه جاودانگی فیضرسانی، زمین را هیچگاه از حجتش خالی نخواهدگذاشت (کلینی، اصول کافی، ج۱ ص۳۳۴)[۴] و هماکنون نیز حجتی زنده روی زمین وجود دارد که فرزند امام حسن عسکری علیهالسلام و موعودِ اسلام است. هر وقت خدا بخواهد او را آشکار میکند و بهوسیلۀ او زمین را از عدل و داد پر میکند، همانگونه که از ظلم و جور پر شده است (هلالی، کتاب سلیمبنقیس الهلالی، ج ۱، ص ۱۷۳). پس بنا بر اعتقاد شیعیان، قطع فیضی صورت نگرفته است و بشر با حضور ولی خدا در زمین درحال بهرهمندی از فیض الاهی است و بالعکس این بهائیان هستند که با نبودِ ولیامرالله در روزگار فعلی، به زعم خویش، به قطع فیض معتقد شدهاند.
۲- مسألۀ سنت ارسال رسل
«نمودن راه بر طالبان، به مقتضاي درک و توانشان، سنتي تغييرناپذير و بيپايان است…» (جمعی از نویسندگان، جزوۀ رفع شبهات، ذیل سؤال۱۵).
بهائیان با استناد به آیۀ ۷۷ سورۀ اسراء «سُنَّةَ مَنْ قَدْ أَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنْ رُسُلِنا وَ لاتَجِدُ لِسُنَّتِنا تَحْويلاً: این سنت ما درمورد پیامبرانی است که پیش از تو فرستادیم و هرگز برای سنت ما تغییر و دگرگونی نخواهی یافت»، بیان میکنند که ارسال رسل سنتی الهی بوده و تغییر و تبدیلی در آن نیست. بنابراین، اعتقاد به خاتمیت پیامبر اسلام، یعنی باور به برچیده شدن این سنت الاهی که باتوجه به این آیه از قرآن، عقیدهای باطل است.
پاسخ
در پاسخ به این قسمت، ابتدا به بررسی آیات مورد استناد، یعنی آیات ۷۶ و ۷۷ سورۀ اسراء میپردازیم:
«و إِنْ كادُوا لَيَسْتَفِزُّونَكَ مِنَ الْأَرْضِ لِيُخْرِجُوكَ مِنْها وَ إِذاً لايَلْبَثُونَ خِلافَكَ إِلاَّ قَليلاً سُنَّةَ مَنْ قَدْ أَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنْ رُسُلِنا وَ لاتَجِدُ لِسُنَّتِنا تَحْويلاً: نزدیک بود که آنها تو را از این زمین، با نیرنگ و توطئه، ریشهکن کنند و بیرون سازند، اما هرگاه چنین میکردند، بعد از تو جز مدت کمی باقی نمیماندند. این سنت ما درمورد پیامبرانی است که پیش از تو فرستادیم و هرگز برای سنت ما تغییر و دگرگونی نخواهییافت».
همانطور که بهوضوح دیده میشود، سنتی که خداوند متعال در این آیات به آن اشاره کرده، سنت ِبه هلاکت رساندن افرادی است که وارد جنگ و ستیز با پیامبرانس الاهی میشوند و علیه آنان توطئهچینی مینمایند که البته ربطی به سنت ارسال رسل ندارد.
نکته اینجاست که نویسندگان بهائی برای اثبات ادعای خود، بهجای اشاره به هر دو آیه، فقط به آیۀ ۷۷ سورۀ اسراء اشاره کردهاند، اما حتی اگر فقط به آیۀ ۷۷ هم نگاه کنیم، متوجه میشویم که جملۀ «مَنْ قَدْ أَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنْ رُسُلِنا» جملۀ وصفیه برای یکی از سنتهای الاهی است؛ سنتی که علاوهبر پیامبر اسلام، برای پیامبران پیشین نیز بوده است. باتوجه به آیۀ قبل، میبینیم که مقصود از این سنت، هلاکت ِنیرنگکنندگان با پیامبران الاهی است که البته هیچ ارتباطی به ارسال رسل ندارد و با ترجمۀ نادرستی که از این آیه شده چنین نتیجهگیری اشتباهی صورت گرفته است.
همچنین با جستوجوی اندکی در قرآن کریم، خواهیم دید که هیچ کجا در قرآن، ارسال ِرسل در زمرۀ یکی از سنتهای الاهی شمرده نشده است، بنابراین، ادعا و فرض ِنویسندگان بهائی، از اساس باطل است.[۵]
۳- مسألۀ مقتضیات زمان و رشد عقل
«پيامبران مربيان روحاني بشريتند، پس واضح است که درسهاي ايشان به تناسب رشد عقل و آگاهي و شيوۀ زندگي مخاطبان، متحول ميگردد. پيامبر اسلام در اين مورد فرمودهاند: «اُمِرنا أن نُکَلّمَ الناسَ عَلي قَدرِ عُقُولِهِم» (مجلسی، بحارالانوار، ج ۷۴،ص۱۴۲) يعني ما پيامبران مأمور شدهايم با مردم به فراخور عقلشان سخن گویيم. بنابراين نميتوان به آموزشهاي دورانهای پيشين بسنده نمود و از رشد ظرفيتهاي عقلي و آگاهيها و قابليتهاي امروز بشر چشمپوشي کرد…» (جمعی از نویسندگان، جزوه رفع شبهات، ذیل سؤال۱۵).
پاسخ
نویسندگان بهائی ادعا میکنند که عقل، آگاهی و شیوۀ زندگی انسانها، از دورهای به دورۀ دیگر رشد میکند و به همین دلیل است که پیامبران تجدید میشوند و آموزههای آنان نیز از دورهای به دورۀ دیگر متحول میگردد. در این قسمت ابتدا به بررسی ادعای رشد عقل و سپس به بررسی ادعای رشد آگاهیها و شیوۀ زندگی مردم میپردازیم.
نویسندگان بهائی، برای اثبات ادعای خود، دلیلی اقامه ننمودهاند؛ لذا از این جهت، گفتار آنان مورد انتقاد است؛ از طرفی باید گفت مطابق با آموزههای بهائی، دورهای که در آن قرار داریم؛ مرحلۀ بلوغ و رسیدن ِرشد عقلی به بالاترین درجه است. شوقی دراینخصوص به نقل از عبدالبهاء، مینویسد: «جمیع کائنات مرتبه یا مرحلۀ بلوغی مخصوص دارند؛ بلوغ شجر در وقتی است که ثمر ظاهر شود… حیوان نیز مرحلۀ رشد و کمالی دارد و در عالم بشر بلوغ در وقتی است که عقل و درایت انسان به اعظم درجۀ رشد و قوت رسد… بر همین منوال حیات اجتماعی عالم انسان نیز مراحل و مراتبی دارد. در وقتی در مرحلۀ طفولیت بود و در وقت دیگر در عنفوان شباب، اما حال به مرحلۀ بلوغ رسیده آثارش از جمیع جهات نمودار است…» (شوقی، نظم جهانی بهائی، ص ۹۸). حال اگر مطابق با این بیان، دورۀ حاضر را دورۀ بلوغ ِعقل بدانیم؛ طوری که به گفتۀ شوقی عقل به نهایت ِرشد، قوت و کمال خود رسیده باشد؛ سؤال اینجاست که چه لزومی بر ادامه یافتن سلسلۀ پیامبران، بعد از بهاءالله وجود دارد؟ اگر رشد عقل دلیلی برای ارسال رسل از جانب خداست، اکنون که به زعم پیشوایان بهائی، در دورۀ بلوغ عقلی هستیم؛ چه نیازی به ارسال رسل از سوی خدا، بعد از بهاءالله است؟ آیا آوردن این دلیل، اثباتی بر اعتقاد به خاتمیت بهاءالله و ردی بر ادعای عبدالبهاء نیست که بیان داشته هر هزار سال پیامبری جدید خواهد آمد؛ (خاوری، تقریرات دربارۀ کتاب مستطاب اقدس، ص ۱۰۳)؟[۶] آیا با این استدلال، بهائیان، ناچار به پذیرش ِخاتمیت بهاءالله نخواهند شد؟
در قسمت دیگری از استدلالِ رشد عقل، نویسندگان بهائی، به بیانی از پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله اشاره کردهاند که ایشان فرمودهاند: «أُمِرْنَا أَنْ نُكَلِّمَ النَّاسَ عَلَى قَدْرِ عُقُولِهِمْ: ما پیامبران امر شدهایم که بهاندازۀ عقول مردم با آنان سخن بگوییم». در پاسخ باید گفت از فرمودۀ پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله برداشت نادرستی شده است؛ چراکه بیان ِایشان بهوضوح این معنی را میرساند که در هر زمانی همۀ افراد به لحاظ عقل در سطوح یکسانی قرار ندارند و لذا پیامبران امر شدهاند تا با هر فرد مطابق با ظرفیت و میزان عقل او سخن بگویند و این بیان، ارتباطی با رشد عقل افراد از دورهای به دورۀ دیگر ندارد، بلکه بالعکس این معنا را میرساند که در یک دوره هم، ِعقول انسانها در سطح یکسانی نیست و ممکن است فردی در درجه پایینی از عقل و فرد دیگر در اعلی درجه از آن باشد؛ لذا پیامبران الهی امر شدهاند با هرکس مطابق با میزان عقل او حرف بزنند.
بیانی از عبدالبهاء نیز متفاوت بودن طیف عقول مردم در هر زمان و کمی یا زیادی عقل آنها را تأیید میکند؛ آنجا که میگوید «جمیع بشر یک خلقتند اما در عقول چقدر متفاوتند که یکی اعقل عقلا و مؤسس قوانین راحت و سعادتست و دیگری اجهل جهلا و مخرب بنیان آسایش و عزت» (خاوری، مائده آسمانی، ج ۵، ص۱۶۲). علاوهبراین، حتی بهاءالله نیز به کمعقلی انسانها اشاره کرده و میگوید: «فانظروا فی الناس و قلة عقولهم یطلبون مایضرهم و یترکون ماینفعهم» (نگاه کنید در مردم و کم عقلی آنها، «یطلبون مایضرهم»، آنچه به حال آنها ضرر دارد، طالب آن هستند و آنچه را به درد آنها میخورد و به حال آنها نافع است، از دست میدهند.) (خاوری، تقریرات دربارۀ کتاب مستطاب اقدس، ص ۲۷۱ در توضیح بند ۱۲۲ کتاب اقدس).
بنابراین ملاحظه میکنیم که استدلال رشد عقل مردم از دورهای به دورۀ دیگر، استدلال چندان مناسبی بهنظر نمیرسد، چراکه از یک سو باید به خاتمیت بهاءالله معتقد شد و از سوی دیگر بیان بهاءالله که به آن اشاره شد، بیمعنی میگردد، زیرا از عقل رشدیافته و بهبلوغرسیده، بعید است که طالب ضرر و تارکِ نفعِ خود باشد.
قسمت دیگری از استدلال بهائیان این بود که چون شیوۀ زندگی، علم و آگاهیهای افراد در زمینههای مختلف به مرور زمان رشد و تغییر کرده و میکند؛ لذا واجب است که خدا پیامبرانی را ارسال کند تا شریعت و دستورهای ِآنها متناسب با این رشد و تغییرات باشد.
در پاسخ باید گفت به فرضِ صحیح بودن چنین ادعایی، چند اشکال عمده در نتایج، پیش خواهد آمد.
اشکال اول: نهتنها ممکن است شیوۀ زندگی افراد و آگاهیهای انسانها از دورهای به دورۀ دیگر متفاوت باشد؛ بلکه حتی ممکن است شیوۀ زندگی و آگاهیهای مردم ِیک شهر یا یک کشور، با شهر و کشوری دیگر نیز متفاوت باشد. همانطور که نمونههای متعدد آن را در زمان خویش نیز میبینیم، مردم یک شهر یا روستا در اوج عقبماندگی علمی و شیوۀ زندگی بدوی به سر میبرند و در کنار آن مردم شهر و روستایی دیگر در نهایت ِرشد ِعلم و تکنولوژی هستند. آیا به دلیل وجود این تفاوتها لازم است تا خدا برای هر شهر و کشوری مطابق با رشد علم، آگاهی و شیوۀ زندگی آنها یک پیامبر مبعوث کند؟ مسلماً پاسخ منفی است! حقیقت این است که خدا شریعت و شیوۀ خاص خود را که جامعترین و کاملترین روشها برای زندگی بشر است، اعلام میکند و این انسان است که باید تصمیم بگیرد که مطابق با آن عمل کند یا رویۀ خویش را در پی گیرد؛ نه اینکه با پیشرفت زمان، شیوۀ زندگی و سلیقۀ انسانها تغییر یابد و خدا مطابق با آن، آموزههای خود را نیز بهروز کند و تغییر دهد. به عبارت کلیتر این انسانها هستند که باید خود را با معیارهای الهی منطبق کنند نه خدای بزرگ با معیار انسانها.
اشکال دوم: اگر قرار باشد به دنبال رشد علم، آگاهی و شیوۀ زندگی انسانها، پیامبران جدید با شریعتی مطابق با این تغییرات مبعوث شوند؛ مسلماً این رشد در طول زمانهای مختلف خطی و یکسان نیست؛ در مقطعی، بشر با رشد ملایمی از علم و تکنولوژی و در زمانی دیگر با انفجار آن روبهرو بوده است؛ لذا با این استدلال، به لحاظ عقلی نمیتوان قبول کرد فاصلۀ ارسال رسل در زمانهای مختلف کمتر از هزار سال نباشد؛ به عبارت دیگر، این انتظار را داریم که برای ارسال رسل محدودیت زمانی تعریف نشود، طوری که هرجا با رشد سریعتر علم، آگاهی و شیوۀ زندگی مردم مواجهیم؛ خدا سرعت ارسال رسل را بیشتر کند و هرجا رشد کندتری دارند، خداوند سرعت ارسال رسل را آهستهتر نماید. البته مشکل اینجاست که مطابق با بیانی از بهاءالله، بعد از او امکان ارسال رسل کمتر از ۱۰۰۰ سال وجود ندارد. (بهاءالله، کتاب اقدس ص ۳۴) و این دو مسأله به لحاظ عقلی باهم در تناقضاند. چه که در همین زمان، تاریخ ما حکایت از آن دارد که شیوۀ زندگی و آگاهیهای مردم از جهات مختلفی، با بیست سال پیش از این تفاوت بسیار داشته و حتی در گونههایی باهم در تضادند. یکی از مصادیق کوچک آن هم ظهور و بروز مسائلی جدید نظیر همجنسگرایی یا ازدواج سفید است که متأسفانه در برخی از جوامع دیده میشود. اگر بیست سال پیش از این، همجنسگرایی مسألهای قبیح در نزد مردم بود و جزو اختلالات روانی به حساب میآمد که علل و عواملی داشته و میبایست به درمان آن پرداخته میشد؛ امروزه در آخرین نسخه از راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی(DSM5) اثری از این اختلال دیده نمیشود؛ بلکه شاخهای طبیعی از گرایشهای جنسی انسان شمرده شده است (مرعشی، نقد حذف خودارضایی و همجنسگرایی از فهرست اختلالات جنسی در DSM5، صص ۱۰-۱۴). همچنین ازدواج سفید، همباشی یا «cohabitation» مسألهای است که در گذشته وجود نداشته و اخیراً در بسیاری از جوامع دیده میشود. (قنبریان، بررسی ازدواج سفید در نظام حقوقی ایران و غرب (مدرنیته)، ص ۱۶۹٫ احمدی، اتاقی با در باز: پژوهشی جامع در باب ازدواج سفید در ایران، ص ۱۵۹). حال پرسش اصلی اینجاست که با تغییر سریع شیوههای زندگی مردم و در عصر ظهوروبروز رسانههای مختلف که همگی به تغییر این آگاهیها و شیوههای زندگی کمک شایانی میکنند؛ آیا منطقی است که تا هزار سال دیگر، بلکه به گفتۀ عبدالبهاءء دو یا سه یا شاید بیست هزار سال دیگر (خاوری، مائده آسمانی،ج ۵، ص ۱۸۱) نباید منتظر ظهور پیامبر جدیدی باشیم؟
مسألۀ دیگر، بهکارگیری کلمۀ «رشد» درمورد آگاهیها و شیوۀ زندگی انسانها است. همانطور که از دو مثال بالا پیداست، میتوان مسألۀ «تغییر» در آگاهیها و شیوۀ زندگی مردم را دید، اما شاید نتوان کلمۀ «رشد» را برای آن بهکار برد. چراکه این تغییرات لزوماً مفهوم رشد را نمیرسانند و حتی ممکن است انسانها را به پایینترین درجۀ انسانیت نیز تنزل دهند؛ بنابراین واضح است که معنای رشد را باید نویسندگان بهائی مشخص کنند تا بتوان بحثهای منطقیتری در این زمینه داشت. بدیهی است که برای تعریف ِمفهوم رشد، نیاز به معیاری است که بهعنوان پایه تعریف شود و چنانچه ارتقایی بر آن اساس، حاصل شد؛ مفهوم رشد روشن شود. اشکال اینجاست که نویسندگان بهائی، چند سطر بعد از این استدلال، یکی از دلایل ِظهور پیامبران جدید را زدودن پیرایههایی میدانند که بر پیکرۀ دین الهی وارد آمده است. سؤال میکنیم که این پیرایهها را چه کسانی پدید آوردهاند؟ همان مردمی که شیوۀ زندگی و آگاهیهای آنها در حالترقی و بهبود بوده و احیاناً با توجه به رشدی که کردهاند میباید حافظ میراث و روش پیامبران الهی باشند و نه هادم آن؟ چگونه میتوان باور داشت انسانهای مترقی، دست خود را به ایجاد بدعتهایی در دین الاهی آلوده کنند، یا دستکم، با عقلِ رشدیافتۀ خود، این بدعتها را باور داشته و در زندگی خود بهکار بندند؟
اشکال سوم: فاصلۀ نبوت علیمحمد باب و بهاءالله است. سؤال اینجاست که در این نوزده سال[۷] شریعت مستقل باب،[۸] چقدر علم، آگاهی، عقل و شیوۀ زندگی افراد تغییر کرده بود که نیاز به ارسال رسولی جدید با شریعتی مستقل و متفاوت باشد؛ شریعتی که به گفتۀ گلپایگانی در اصول و فروع چنان با شریعت بهاءالله تفاوت داشت که «انجیل با تورات و کعبه با سومنات»؟ (گلپایگانی، کشف الغطاء عن حیل الاعداء، ص ۱۶۶).
بهنظر میرسد با این حجم از تناقض و با سؤالی که استدلال ِرشد آگاهیها و شیوۀ زندگی مردمان، در ذهن ایجاد میکند؛ این دلیل، برهانِ مناسبی برای استمرار ارسال رسل نباشد و نویسندگان بهائی لازم است تأمل جدیتری در این باب برای پاسخگویی به سؤالات مطروحه و حل تناقضات آن داشته باشند.
۴-دچار انحراف شدن یک دین و آمدن دین بعدی برای زدودن انحرافات
بهائیان ادعا میکنند یکی از ضرورتهای تجدید ادیان در زمانهای مختلف، بحث خلوص، شفافیت و کارایی آن دین است. به این معنا که با گذشت زمان و ورود بدعت و دگرگونیهای مختلف در یک دین، عوامل فوق ـ که اتفاقاً از مهمترین ویژگیهای لازم برای یک دین الاهی هستند ـ کمرنگتر میشوند، ازاينرو، تجديد اديان در فواصل زماني مناسب، امري اجتنابناپذير خواهد بود. آنها در این زمینه به حدیثی از پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله نیز اشاره میکنند که میفرمایند: «سَيَأْتِي عَلَى النَّاسِ زمان لَايَبْقَى مِنَ الْقُرْآنِ إِلَّا رَسْمُهُ وَ مِنَ الْإِسْلَامِ إِلَّا اسْمُهُ يُسَمَّوْنَ بِهِ وَ هُمْ أَبْعَدُ النَّاسِ مِنْهُ مَسَاجِدُهُمْ عَامِرَةٌ وَ هِيَ خَرَابٌ مِنَ الْهُدَى فُقَهَاءُ ذَلِكَ الزمان شَرُّ فُقَهَاءَ تَحْتَ ظِلِّ السَّمَاءِ مِنْهُمْ خَرَجَتِ الْفِتْنَةُ وَ إِلَيْهِمْ تَعُودُ.» (کلینی، کافی، ج۸، ص ۳۰۸).
پاسخ
در پاسخ به این ادعا ابتدا لازم است سه کلمۀ خلوص، شفافیت و کارایی را مورد توجه قرار داده و معنای هریک را به تفکیک بیان کنیم.
بحث خلوص و شفافیت را همینجا و بحث کارایی را در قسمت بعد موردبحث قرار میدهیم.
همانطور که از بیان ِپیامبراکرم صلیاللهعلیهوآله نیز پیداست شکی در این نیست که بعد از پیامبران الهی، انحرافاتی در تعالیم آنان حاصل میشود و باز شکی هم در این نیست که آمدن پیامبر جدید، باعث زدودن این انحرافات میگردد، اما اینکه «ایجاد انحراف در دین و رفتن خلوص و شفافیت از آن»، دلیلی برای ارسال رسل باشد؛ جای بحث دارد، چراکه اگر نگاهی به تاریخ پیامبران الهی بیندازیم، خواهیم دید که بسیاری از بزرگترین و شدیدترین انحرافات در میان اکثریت پیروان، بلافاصله در ساعات و روزهای پس از رحلت یا رفتن پیامبر از میان آن افراد[۹] صورت گرفته است.
برای مثال میتوان به واقعۀ غدیر و مسألۀ جانشینی پیامبر اکرم اشاره کرد که انحراف اکثریت افراد، در لحظاتی پس از قبض روح آن حضرت رخ داد. بهطوری که بیشتر آنان بهکلی منکر جانشینی امیرالمؤمنین علی علیهالسلام شدند و فرمودۀ صدهابارۀ پیامبر اسلام در این زمینه را فراموش کردند و راهی کاملاً برخلاف خواستۀ خدا و رسولش را در پیش گرفتند (ابراهیمی، عوامل انحراف از واقعۀ غدیر خم، صص ۱۱-۱۲۷). درنهایت ِکار به جایی رسید که دستور ِقتلِ نوادۀ پپامبر، امام حسین علیهالسلام را هم صادر کردند. بنابراین بهوضوح میبینیم که در اینجا اگر انحرافات مردم در امر تعالیم و دین، دلیلی برای ارسال رسل بود؛ لازم میشد همان زمان که بزرگترین و مهمترین انحرافات درحال وقوع است، بلافاصله پیامبری مبعوث شود که مانع از انحرافات افراد در این زمینه شود؛ حال آنکه پیامبر جدیدی نیامد و شریعت دیگری هم نازل نشد.
مؤید این مطلب و مثالی دیگر درخصوص حضرت عیسی علیهالسلام را از بیان شوقی میتوان یافت، آنجا که میگوید:
«ملاحظه نمایید که پس از شهادتِ[۱۰] حضرت روح و صعودش به رفیق اعلی تباین آراء در بین حواریین ِآن حضرت مورث اختلاف و منشاء و مبداء انشقاقی عظیم در جمع پیروانش گردید … همچنین در صدر اسلام به مجرد عروج روح مطهر حضرت خاتمالنبیین، علیه اطیب التحیة و الثناء، در بین اصحاب آن حضرت اختلافی شدید راجع به اُسِ اساس عقائد و مبادی اصلیه و وصایت و خلافت حاصل و این اختلاف منجر به انشقاق گشت و احزاب و فرق و مذاهب عدیده تولید نمود…» (شوقی، توقیعات مبارکه ۱۹۲۷-۱۹۳۹، ص ۲۹۰) .
با توجه به این دو مثال و آنچه در عمل به وقوع پیوسته، مشاهده میشود که با ایجاد بزرگترین انحرافات، بعد از یک پیامبر، نه پیامبر جدیدی آمده و نه شریعتی جدید از سوی پروردگار معرفی شده است؛ بنابراین میتوان نتیجه گرفت ایجاد انحراف در یک دین و پیروان آن، نمیتواند دلیلی برای ارسال رسل باشد؛ چراکه اگر اینگونه بود، عقل حکم میکرد خدای متعال، از سرچشمه و بلافاصله بعد از شهادت یا عروج پیامبرش، ریشۀ این اختلافات را از جا بکند، نه اینکه زمانی طولانی سپری شود تا اختلافات بزرگ و ریشهای، منجر به اختلافات بسیار دیگر شوند.
۵- لزوم نسخ و کنار گذاشتن احکام اسلام
«لزوم نسخ و کنار گذاشتن بسياري از احکام قرآن و شرع، امري است که روحانيون اهل انصاف و تحقيق نيز بدان اذعان نمودهاند …» (جمعی از نویسندگان، جزوۀ رفع شبهات، ذیل سؤال ۱۵).
در این قسمت، نویسندگان بهائی با استناد به آیات ۳۸ و ۳۹ سورۀ رعد، ادعا نمودهاند که قرآن، خود نیز بر این مسأله تأکید دارد که برای هر زمان، کتابی است و خداوند آنچه را بخواهد (از کتاب قبل) محو مینماید و آنچه را بخواهد تثبیت میکند و مادر ِکتاب نزد اوست.
پاسخ
برای پاسخ به این ادعا ابتدا آیات ۳۸ و ۳۹ سورۀ رعد را ازنظر میگذرانیم: «وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلًا مِّن قَبْلِكَ وَ جَعَلْنَا لَهُمْ أَزْوَاجًاً وَذُرِّيَّةً وَ مَا كَانَ لِرَسُولٍ أَن يَأْتِيَ بِآيَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّـهِ لِكُلِّ أَجَلٍ كِتَاب، يَمْحُواللَّـهُ مَا يَشَاءُ وَ يُثْبِت وَ عِندَهُ أُمُّ الْكِتَابِ: و قطعاً پيش از تو [نيز] رسولانى فرستاديم و براى آنان زنان و فرزندانى قرار داديم و هيچ پيامبرى را نرسد كه جز به اذن خدا معجزهاى بياورد. براى هر زمانى كتابى است. خدا آنچه را بخواهد محو يا اثبات مىكند و اصل كتاب نزد اوست».
همانطور که ملاحظه میشود این آیات کمکی به پیشرفت بحث نمیکند؛ چراکه از یک طرف خداوند میفرماید برای هر زمان کتابی است و از طرف دیگر میفرماید خدا آنچه را بخواهد محو و آنچه را بخواهد تثبیت میکند. همچنین از ظاهر آیه برداشت نمیشود آنچه را که خدا میخواهد محو یا اثبات کند، حتماً کتاب قبل یا بعد است که نویسندگان بهائی آن را در پرانتز، از خود، اضافه نمودهاند. همچنین، اگر هم فرض را بر این بگذاریم که منظور خدا از «هر آنچه»، کتاب قبل بوده؛ خداوند خود، صراحتاً فرموده اگر بخواهد آن را محو و اگر بخواهد تثبیت میکند و اگر قرار بر اینگونه استدلال کردن باشد؛ میتوان گفت قرآن یکی از همان کتبی است که خدا اراده بر تثبیت و نه محوِ آن نموده است.
نکتۀ دیگری که مطرح شده عدم کارایی احکام اسلام و لزوم نسخ آن برای زمان حال است؛ عدم کارایی احکام اسلام، نکتهای است که در بخش قبلی نیز مطرح شده بود که به دلیل مرتبط بودن آن با بحث نسخ، در اینجا به بررسی آن میپردازیم. در پاسخ به عدم کارایی و لزوم نسخ احکام اسلام، باید گفت علاوهبراینکه برای اثبات این ادعا نیاز به تحقیق و بررسی ِجامع ِتکتک احکام داریم و به صرفِ یک ادعای کلی و مبهم نمیتوانیم آن را بپذیریم؛ ادعای بهائیان نیز دراینخصوص از درجۀ علمی بودن گفتارهای ایشان میکاهد، چراکه آنها فقط بیان کردهاند که روحانیون اهل انصاف به عدم کارایی احکام اسلام اذعان دارند و برای اثبات این موضوع فقط به نقل سخنان جناب کدیور و مصاحبهای از ایشان در مجلۀ آفتاب، اکتفا نمودهاند. حال آنکه شایستۀ یک استدلال دقیق و علمی آن است که در استناد به یک موضوع، اولاً، از مقالات دارای منابع معتبر استفاده شود و نه مصاحبهای که صرفاً نظراتی شخصی در آن بیان شده باشد و ثانیاً، اگر لفظ روحانیون بهکار برده شده، حداقل به چند نفر از ایشان و نیز دلایل و براهین آنها در این زمینه اشاره شود که اگر غیر از این و بنا بر اینگونه استدلال کردن باشد؛ واضح است که نظر تمام فقها و مجتهدانی که درحالحاضر دارای رسالۀ عملیه و استفتائائی از احکام اسلامی هستند؛ برخلاف این موضوع است؛ چراکه مسلم است کار این گروه پرداختن به استخراج و استنباط احکام اسلامی در زمان حال است. این افراد کارایی احکام اسلام را برای همۀ مکانها و زمانها میدانند و معتقدند به دلیل پیشبینی ابزار لازم برای تداوم و بهروزرسانی تعالیم و احکام دین، به تناسب پیشامدها و مسائل جدید در اسلام، قابلیت تطبیق احکام اسلام با شرایط و مقتضیات جدید وجود دارد و این مسأله تأییدی بر عدم نیاز به تجدید دین پس از اسلام است. (رهنمائی، نقدی بر مهمترین مستمسکات بهائیان، ص ۵۱ به نقل از سبحانی، الاهیات، ج ۳، ص ۵۲۰).[۱۱]
بااینحال، اگر حتی ادعای بهائیان مبنی بر ضرورت کنار گذاشتن احکام اسلام و عدم کارایی آن را برای زمان حال، بپذیریم؛ این پرسش در ذهن ایجاد میشود که چه جایگزینی میتوان برای این احکام معرفی کرد؟ آیا احکام بهائی به شایستگی میتوانند جایگزینی برای احکام اسلام باشند؟
برای پاسخ به این سؤال و به جهت تکمیل و روشنتر شدن مطلب، مناسب است برخی از احکام بهائی را مورد بررسی قرار داده و تا حدودی ابعاد و تناسب اجرایی آن را برای زمان حال موشکافی کنیم.
برای این منظور جالب است ابتدا به برخی موارد مطرحشده در مصاحبهای که به زعم نویسندگان بهائی از روحانیون باانصافی مثل جناب کدیور، نقل شده است؛ بپردازیم و سپس جایگزینی را که آیین بهائی برای زمان حال برای آن ارائه داده، معرفی کنیم و پس از آن به نحو جامعتری به بررسی کارایی برخی از این احکام در آیین بهائی برای زمان حال بپردازیم.
جناب کدیور در محور ششم مصاحبۀ خود، خشونت و موهن بودن مجازاتهای شرعی را مطرح کرده است. یکی از احکامی که در آیین بهائی وجود دارد؛ حکم سوزاندن فردی است که خانهای را بهعمد آتش زده است (بهاءالله، اقدس، بند۶۲). درخصوص این مجازات، علاوهبراینکه مجازات، زیاده از جرمی است که فرد مرتکب شده و ظاهراً تناسبی میان جرم و مجازات نیست؛ باید پرسید آیا از منظر انصافِ جناب کدیور، این حکم از مصادیق اعمال خشونت در جامعه نیست؟ طرد روحانی در آیین بهائی، که فرد ِبازگشته از بهائیت را حتی شایستۀ سلام و کلام هم نمیداند و حق دیدار والدین و خویشاوندان بهائیاش را از او میگیرد، چه؟ (شوقی، توقیعات مبارکه (۱۹۴۵-۱۹۵۲)، ص۹۴٫ همو، توقیعات مبارکه (۱۹۲۲-۱۹۴۸)، ص۲۲۲).[۱۲] حال باید دید اگر این حکم ِبهائی به جناب کدیور عرضه شود، از منظر انصاف ِخود، بهعنوان یکی از مواردِ جایگزین احکام اسلامی چه نظری دراینباره خواهند داشت؟
یکی دیگر از احکام اسلامی که کدیور، در محور دوم از بیانات خویش، به آن اعتراض دارد، مسألۀ عدم تساوی حقوق زنان با مردان در اسلام است. دراینخصوص باید گفت یکی از بارزترین احکام در تفاوت مرد و زن در آیین بهائی، عدم ِتساوی مهریۀ همسران مردان شهری با روستایی است. مهریۀ گروه اول نوزده مثقال طلا و گروه دوم نوزده مثقال نقره باید باشد (خاوری، گنجینه حدود و احکام، ص ۱۶۹). سؤال اینجاست که آیا این حکم که از احکام منصوص و غیرقابلتغییر در آیین بهائی است، از منظر جناب کدیور، تساوی حقوق را در میان جامعۀ زنان در بحث مهریه برقرار میکند؟ آیا در آیینی که هنوز میانِ خودِ زنان تساوی برقرار نیست، میتوان پا را فراتر گذاشت و به فکر تساوی حقوق زن و مرد بود؟ آیا حکم عدم ِاجازۀ عضویت زنان در بیتالعدل (شاهرخ، اصول دیانت بهائی، ص ۳۱)، از دیدِ انصاف ِجناب کدیور، تأمینکنندۀ تساوی حقوق زن و مرد در عضویت بیتالعدل است؟ نویسندگان بهائی که داعیهدار طرحِ چنین مباحثی از احکام در دیانت اسلام هستند و آنها را منسوخ و تاریخگذشته میدانند، آیا رجوعی به احکام سنتی آیین خویش داشتهاند تا ببینند این احکام با معیارهای آنها در نو بودن و تطابق با مقتضیات زمان همخوانی دارد؟ بههرحال، مناسب است از دریچۀ تحری حقیقت به نحو دقیقتری به این احکام در آیین بهائی بنگریم، قبل از آنکه خواهان طرح بحث کارایی احکام اسلامی در زمان حال و بسط مطالب اینچنینی باشیم.
در اینجا مناسب است علاوهبر احکامی که ذکر آنها رفت؛ نگاهی موشکافانهتر به دو حکم از احکام بهائی داشته باشیم، تا به تفصیل ببینیم احکام عرضهشده بهعنوان جایگزینی برای احکام اسلامی، تا چه میزان بدون اشکال و پاسخگوی نیاز بشرِ امروز است؟
دو حکم از احکام بهائی
۱- حكم كيفر زناكار
در كتاب گنجينۀ حدود و احكام از كتاب اقدس چنين نقل شده است:
«قَد حَكَمَ اللهُ لِكُلِّ زانٍ و زانِيَةٍ دِیة مسلمة اِلي بَيتِالعَدلِ و هِيَ تِسعَۀُ مَثاقيلَ مِنَ الذَّهَبِ و اِن عادا مَرَّةً اُخري عودوا بِضِعفِ الجَزاءِ: همانا خدا بر هر مرد و زن زناكار فرمان داده تا جريمۀ مسلّمي را به مجلس بيتالعدل بپردازند و آن نه مثقال طلاست و اگر بار ديگري اين جرم را مرتكب شوند، پس دو برابر نوبت پيشين بايد بپردازند». (اشراق خاوری، گنجينۀ حدود و احكام، ص۳۰۰ به نقل از کتاب اقدس ص۴۷). در دنباله همين عبارت، در همان کتاب، ص۳۰۱ از سخنان بهاءالله در رسالۀ سؤال و جواب چنين آمده است: «دفعۀ اولي نه مثقال، ثاني هجده مثقال، ثالث سي و شش مثقال الي آخر دو مقدار جزای سابق» و در همین صفحه از عبدالبهاءء نقل شده كه: «اين تعلق به غيرمحصِن دارد نه محصِن و اما زانی محصن و محصنه حکمش راجع به بیتالعدل است». جالبتر اينكه همو سبب اين جزاي نقدي را چنين تعيين ميکند: «اين جزا به جهت آن است تا رذيل و رسواي عالم گردد و محض تشهير است و اين رسوايي اعظم عقوبت است» (همان، ص۳۰۱).
يك نظر دقيق ِحقوقي به اين حكم، پرسشهاي زير را پيش ميآورد:
۱- چرا براي زناكاران متأهل تاكنون در آیین بهائی حكم و جزايي تعيين نشده است؟ آيا نبودن كيفر، سبب شيوع اين زشتكاري نميشود؟
۲- چرا براي زناكارانِ مجرد جريمه پولي قرار دادهاند؟ آيا تجاوز به ناموس مردم، مثل عبور از چراغ قرمز خيابانها يا توقف در نقاط ممنوعه است؟ جرمي چنين خطرناك، كه برباددهندۀ عفت عمومي و بنيانبرانداز كانونهاي گرم خانوادگي است؛ چگونه كيفري چنين ساده دارد؟
۳- بنا به اين حكم، اگر كسي قدرت پرداخت اين جريمه را نداشته باشد، كيفر ديگري ندارد و بنابراين مستمندان و مفلسان در ارتكاب اين جرم پليد، آزادي عمل خواهند داشت. آيا دانشمندان حقوقدان و جامعهشناس و جرمشناس به اين ناشيگري نخواهند خنديد؟
۴- سيستم تصاعدي اين جريمه، عملي نبودن آن را بهخوبي ميرساند. مگر نه اينكه براي بار بيستم بايد بيش از ۹٫۰۰۰٫۰۰۰ مثقال پرداخت گردد؟ و براي بار چهلم بيشتر از ۹٫۹۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰ مثقال؟ كدام جوان زشتکاری چنين ثروتي دارد؟ اين كيفر سبب نميشود كه مجرم آنقدر مرتكب گناه شود تا ميزان جريمه، از ثروتش تجاوز كند و آنگاه از جريمه معاف گردد؟ آيا اين به منزله تشديد و گسترش و افزایش گناه نيست؟
۵- چرا در اين قانون تفاوتي ميان مجرم مختار با مجرم مجبور گذاشته نشده است؟[۱۳] به عبارت ديگر چنانچه يك پسر بهائی به يك دختر بهائی به زور تجاوز كند؛ هردو به يك اندازه مجازات ميبينند و اين كيفيت به نحو مضحكتري نيز ميتواند مصداق يابد. فرض كنيد يك دختر بهائی گرفتار يكي از باندهاي دزدان متجاوز شود و آنان وي را در اختيار مشتريان نابكار قرار دهند و وی پس از صد و يك بار تجاوز نجات يابد و به بيت عدل شكايت بَرَد؛ براي اينكه به شكايتش رسيدگي شود، اول بايد معادل ۵٫۵۲۹٫۰۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰ تن طلا بپردازد؛ آنگاه اگر بيتالعدل توانست مجرمان را دستگير كند، تازه از هريك ۹ مثقال يعني در مجموع ۹۰۹ مثقال خواهد گرفت! جالبتر اينكه اين جريمه متعلق به بيتالعدل خواهد بود و چيزي از آن به شخص ِ خسارتديده نميرسد.
۶- استفاده از اين جريمه براي اعلان كردن اين جرم چه حسني دارد؟ آيا اشتهار گناه سبب لجاجت و جرأت گنهكار و گستاخي ديگران نميشود؟
۲-حكم بيحكمي يا خجالت در مسألۀ تجاوز به همجنس
«اِنّا نَسْتَحْيی اَنْ نذکُرَ حکمَ الغِلمانِ اتّقُوا الرّحمنَ يا ملأ الأمکانِ: همانا ما حيا ميكنيم از اينكه حكم غلمان را (يعني آميزش با پسركان را) يادآور شويم. اي اهل عالم از خداي بخشنده مهربان بترسيد!!» (اشراق خاوری، گنجينه حدود و احكام، ص۳۳۸ به نقل از کتاب اقدس ص۱۰۴). با توجه به قاعدۀ: «عدم ذكر در الواح الاهي نفس جواز است» (اشراق خاوری، مائده آسمانی ج۲، ص۴۲ به نقل از لوح فائزه عبدالبهاء)، ميتوان عدم تعيين كيفر اين عمل زشت را حمل بر جواز بيكيفري نمود و معتقد شد كه بهائیت اصولاً براي اين جرم كيفري قائل نیست. همانطور که ذکر شد همجنسگرایی یکی از مسائل موردابتلا در روزگار فعلی است و باید پرسید این موضوع چگونه از دیدگاه بهائیان قابل قبول است که آیین آنها، در مسألهای که از مقتضیات زمان بوده و پیروان بهائی نیازمندِ اعلام دیدگاه آیین خود درخصوصِ آن هستند، حکمی نداشته باشد؟
قضاوت به خوانندگان محترم واگذار میشود که آیا بهراستی این احکام، با اشکالات حقوقی فراوانی که میتوان بر آن وارد کرد، میتوانند جایگزین مناسبی برای احکام اسلامی باشند؟
۶-اعتقاد به خاتمیت، محدود دانستن دریای علم و حکمت الاهی است
«خداوند در قرآن درمورد خزانۀ علمش ميفرمايد: «وَإِن مِّن شَيْءٍ إِلاَّ عِندَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَّعْلُومٍ…، »
در این قسمت، نویسندگان بهائی، با بیان این مقدمه که علم خدا بیکران است؛ ادعا میکنند اعتقاد به قطع هدايت الاهي و ختم ظهور فرستادگان او، به منزلۀ محدود دانستن درياي بيکران علم و حکمت يزداني است و این بدان معناست که خداوند هرآنچه در خزانۀ علم و فضل خويش داشته ظاهر نموده و ديگر چيزي براي آموختن به انسانها ندارد. همچنین اگر بنا بود روزی رسالت ختم شود، خداوند با نخستین پیامبر این کار می کرد و احتیاجی به پیامبران بعدی نبود.
پاسخ
اولاً، پیشتر نیز گفتیم که شیعیانی که اعتقاد به خاتمیت پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله دارند، بههیچروی معتقد به قطع هدایت الاهی نیستند، بلکه باور دارند استمرار هدایت الاهی از مهمترین اصول دینی است و عدم اعتقاد به آن، موجبات مرگ جاهلی را فراهم خواهد آورد.[۱۴] شیعیان معتقدند خداوند متعال از سر لطف خویش، در هیچ عصر و زمانی بندگان خود را بدون هادی و امام رها نساخته است و حجت خدا، برای هدایت بندگانش، همواره در میان آنان حضور دارد.
ثانیاً، گفتهاند باور به اصلِ خاتمیت، برابر با اعتقاد به قطع هدایت الاهی و محدود انگاشتن علم و حکمت خداوند است؛ به این معنا که قطع فرستادن پیامبران، یعنی خداوند هرآنچه در خزانۀ علم و فضل خویش داشته ظاهر کرده و دیگر چیزی برای آموختن به انسانها ندارد.
در پاسخ به این اشکال باید گفت اگر به فرض محال، خاتمیت به معنای قطع هدایت باشد؛ این امر به معنای محدود دانستن علم و حکمت خداوند نیست؛ چراکه اگر هر قطع فیضی به معنای تمام شدن آن در نزد خداوند متعال و محدود دانستن او باشد؛ میتوان نتیجه گرفت که خدا برای اینکه محدود دانسته نشود، مجبور است همواره فیض خود را به خلق برساند. این اعتقاد، دقیقاً همان بسته دانستن دستهای خدا و مجبور دانستن او در امر فیضرسانی است. انسانها که بندگان خدایند از صفت اختیار برخوردارند. آنها در عین داشتن علم، ثروت و… اگر بخواهند آن را در اختیار دیگران قرار میدهند و اگر نخواهند نمیدهند، آیا خدایی که آفریدگار این بندگان است، از چنین اختیاری در دادن یا ندادن فیض برخوردار نیست؟ آیا مجبور است که همواره فیض برساند و اختیاری در قطع آن ندارد؟ این دقیقاً همان حرف یهود است که میگفتند «يَدُاللَّهِ مَغْلُولَةٌ: دست خدا بسته است» و خداوند در پاسخ به آنها فرمود: «غُلَّتْ أَيْديهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشاءُ: دستهايشان بسته باد و به سزاى اين ناروا كه گفتند، لعنت شوند، [چنين نيست] بلكه دو دست [رحمت] او گشوده است و هرگونه بخواهد روزى ميدهد» (مائده: ۶۴). همانطور که در این آیه هم تأکید شده است، خدا «هرگونه که بخواهد روزی میدهد» به این معنا که اختیار تام دارد و اینگونه نیست که مجبور باشد همواره روزی بدهد یا فیض برساند؛ بلکه این اختیار را دارد که آن را جاری یا قطع کند. در آیۀ دیگر میفرماید: «ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاء: اين فضل خدا است كه به هركس بخواهد، میدهد» (مائده: ۵۴). بنابراین خدا مختار است به هرکس خواست فضلش را بدهد و به هرکس نخواست، ندهد؛ دست او باز است. درمورد علم خدا نیز همینگونه است. خداوند اختیار دارد اگر بخواهد علمش را در اختیار بندگان قرار دهد و اگر نخواهد ندهد؛ اینطور نیست که مجبور باشد همواره بهوسیلۀ ارسال رسل علم خود را در اختیار انسانها قرار دهد.
مسألۀ دیگر، ظرفیت کلی نوع بشر در دریافت علم الاهی است. باید پرسید آیا نوعِ بشر ظرفیتِ علم بیکران الاهی را دارد که خدا بخواهد با ارسال رسل آن را جرعهجرعه به خلقش بنوشاند؟ عجیب است نویسندگان بهائی که خود به آیۀ «وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ مانُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ: و هيچ چيزى نيست مگر آنكه خزانههايش نزد ماست و آن را جز به اندازۀ معين نازل نمىكنيم» (حجر: ۲۱) استناد میکنند؛ عدم ارسال رسل را مساوی با محدود دانستن دریای بیکران علم الاهی میدانند، به این معنی که خدا دیگر چیزی برای عرضه ندارد! باید پرسید آیا بهوضوح در آیۀ مذکور نمیخوانیم که «وَ مانُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ: و ما فقط بهاندازهاي مشخص آن را نازل ميکنيم»؟ علم خداوند بیکران است اما فقط اندازۀ معینی از آن را برای مردم نازل میکند، نه اینکه بخواهد تا ابد به ارسال رسل ادامه دهد و جرعهجرعه علم بیکرانش را به خلق خود بنوشاند. نتیجه آنکه نزول ِاین علم آن هم با اندازهای مشخص و معلوم با صراحتی که در این آیه بهکار رفته، جایی به اتمام میرسد و ابدی نیست.
لازم است به این نکته نیز اشاره شود که رساندن علم الهی به بشر، لزوماً توسط پیامبران انجام نمیشود و به اعتقاد شیعیان، این علم را امامان معصوم علیهمالسلام نیز در اختیار انسانها قرار میدهند.[۱۵] از این منظر نیز خاتمیت به معنای قطع ِبهرهوری بشر از علم الهی نیست و این سخن، مغالطهای است از نویسندگان بهائی.
نکتۀ پایانی آنکه در قسمت آخر این استدلال بیان شده که اگر بنا بود روزی خدا ارسال رسل را قطع کند، پس از فرستادن اولین پیامبر، این کار را میکرد و نیازی به ارسال پیامبران بعدی نبود. این استدلال نیز بسیار عجیب است. گویی با این سخن، نویسندگان بهائی، به کنهِ اعتقادِ خود و استدلالی که در ِقطع فیض مطرح کرده بودند؛ پی نبردهاند. ایشان گفتهاند خدا اگر فیضی را بدهد؛ قطع آن معنایی ندارد و همواره باید آن فیض را بفرستد؛ بنابراین اگر خدا اولین پیامبر را بفرستد ولی از فرستادن پیامبران بعدی خودداری کند، یعنی فیض را فرستاده و بعد آن را قطع کرده است؛ اما چون به زعم بهائیان، باید الیالابد این فیض ادامه داشته باشد؛ پس نمیتوان طبق ِبیان جزوۀ رفع شبهات، گفت پیامبر ِاول کافی بود و نیاز به پیامبران بعدی نیست. صحیح آن است که گفته شود خدا اصولاً نباید پیامبری میفرستاد و جریان ارسال رسل را از اساس ایجاد نمیکرد. البته گفته شد که الیالابد بودن فیضرسانی و دائمی بودن ارسال رسل، نظر نادرستی است و صحیح آن است که خدا را قادر ِمختار بدانیم که اگر بخواهد فیض را میدهد و اگر نخواهد نمیدهد؛ اگر بخواهد آن را قطع میکند و اگر بخواهد ادامه میدهد و در این زمینه مختار مطلق است. كَذَلِكَ اللَّهُ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ (آل عمران:۴۰)، وَ لَكِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ مَا يُرِيدُ (بقره: ۲۵۳).
قسمت دوم: سبب جدایي بين اديان الاهي
۱-تأکید بر نقش انحرافی پیشوایان ادیان
«ازجمله درسهای ديگر تاريخ اين است كه آیينهاي پروردگار همواره مورد سوءاستفاده مردمان، خاصه پيشوايان دين قرار گرفتهاند. جنگهاي متعدد مذهبي شاهد اين مدّعاست. اما چطور پيشوايان اديان، آیينهاي پاك يزدان را كه براي اشاعۀ دوستي و يگانگي بين مردمان ميآيند، وسيلۀ دشمني و جدایي ميكنند؟ تاريخ شاهد است كه منشأ و منبع دشمنيها و جدایيها همواره سوءتفسير و تعبير گفتار پيمبران الهي بوده است، بهخصوص سوءتفسيرهايي كه مردمان را از پذيرش آیينهاي جديد پروردگار باز داشته است. تاريخ نشان ميدهد چندي پس از پيدايش هريك از آیينهاي يزدان، بسياري از پيشوايان، براي تحكيم مقام و منصب خود كوشيدهاند كه آيهاي، نكتهاي و يا حتّي كلمهاي در كتاب آسماني خود بيابند كه امتياز خاصّي به دين آنها بخشد و به نحوي برتري افكار و عقائد آنها را بر آیينهاي ديگر تضمين كند. اين احساس برتري همواره منشأ تعصّب و تعصّب پيوسته سبب دشمني و جنگ شده است. پيشوايانِ هر آیين پس از يافتن آيه يا كلمۀ موردنظر، آن آيه يا كلمه را اهميت خاص بخشيده و پايۀ عقائد خود ساختهاند و در طي قرون و اعصار، با تارهاي خيال و آمال خود، به كمك آن آيه يا كلمه، قصر وسيع و پرشكوهي ساخته، به پيروان آموختهاند كه هرگز از آن پناهگاهِ امن و امان قدم برون نگذارند، به اين توجيه که گمراهكنندگان مكّار در سر هر راهي در انتظار آنان ايستادهاند. پيروان نيز بهخاطر اطميناني كه به پيشوايان داشتهاند، حكم آنان را حكم خدا شمرده و آرامش و سكون در قصر اجدادي را بر «خطر» سير و سفر و «دربهدري» در كشور نامحرمانترجيح دادهاند.» (جمعی از نویسندگان، جزوه رفع شبهات، ذیل سؤال۱۵).
در ادامۀ این قسمت، مثالهایی هم از رهبران ِدینی ِبعد از حضرت موسی و عیسی و پیامبر اسلام علیهمالسلام مبنی بر نقش آنها در گمراه نمودن پیروان ذکر شده است.
پاسخ
بهنظر میرسد تأکیدی که روی پیشوایان و رهبران ادیان، بهعنوان افرادی که توانایی خارقالعاده در ایجاد انحراف و به گمراهی کشاندن پیروان ِادیان دارند؛ تأکیدی بیهوده و اغراقآمیز است. اولاً، پیروان، خود دارای عقل و اراده هستند و توانایی اندیشیدن در سخنان علما و پیشوایان و قبول یا رد آن را دارند و افرادی فاقد اراده نیستند که هدایتِ آنها فقط به دست علما و پیشوایان باشد که آنها را هرجا که بخواهند، بکشانند. ثانیاً، پیشوایان یک دیانت همانطور که توانایی به انحراف کشیدن آموزههای پیامبران را دارند؛ توانایی هدایت افراد و نجات آنها از منجلاب گمراهی را نیز دارند و لذا نباید تنها از بعد منفی به آنها نگاه کرد. چه بسیارند عالمانی که تا پای جان برای نجات انسانها از گمراهی و ضلالت میکوشند و البته دغلبازانی هم هستند که کمر همت بر گمراهی پیروان دیانتهای الاهی بستهاند؛ اما در نوشتۀ فوق، طوری به این پیشوایان نگاه شده است که انگار نقش آنان سراسر، ایجاد گمراهی و ضلالت است و باید پیوسته مراقب نیرنگ و خدعههای آنان بود. طبیعی است که با این نوع از تبلیغ و مقدمهچینی، اگر هم عالمی در این میان، پیدا شد که به سخنان انحرافآمیز فریبکاران در امر دیانت پاسخ گفت؛ از قبل، جایگاه او در نزد فرد، متزلزل بوده و سخنان او، چه درست و چه غلط، پذیرفته نشود؛ چراکه با این نوع تبلیغات بهائیان، پذیرفته شده که کار او اساساً ایجاد گمراهی است و باید مراقب خدعههایش بود.
همچنین نوشتهاند: «بسياري از پيشوايان، براي تحكيم مقام و منصب خود كوشيدهاند كه آيهاي، نكتهاي و يا حتّي كلمهاي در كتاب آسماني خود بيابند كه امتياز خاصّي به دين آنها بخشد و بهنحوي برتري افكار و عقائد آنها را بر آیينهاي ديگر تضمين كند. اين احساس برتري همواره منشأ تعصّب و تعصّب پيوسته سبب دشمني و جنگ شده است.» در پاسخ باید توجه کرد حتی اگر به ادعای بهائیان، این مطلب درست باشد؛ بهنظر نمیرسد پیشوایان بهائی، از بهاءالله گرفته تا جانشینان و پیروان او، خلاف آن، عمل کرده باشند. زیرا پیروان بهاءالله به تأسی از رهبر خود باید معتقد باشند دوستداران بهاءالله مروارید و غیر از ایشان سنگریزه هستند (خاوری، مائدۀ آسمانی، ج ۴، ص۲۵۳). همچنین «نفوسی که از بهائیت معرِضند، از رداء اسمیه و صفتیه محرومند و همگی از بهائم هستند» (بهاءالله، بدیع، ص۲۱۳). سؤال اینجاست که با این اعتقاد، چگونه میخواهند به زعم خود، «امتیاز خاصی به دین خود ندهند و به نحوی برتری افکار و عقائد خود را بر آیینهای دیگر تضمین نکنند و بهاینوسیله مانع از تعصب و دشمنی شوند». این پرسشی اساسی است که باور بهائی، قبل از هرگونه اظهارنظری دربارۀ پیشوایان سایر ادیان، باید درمورد عقیدۀ خود پاسخگو باشد.
۲- نقش انحرافی پیشوایان اسلام و آیۀ خاتمالنبیین
در ادامۀ همین قسمت اشاره شده است که پیشوایان اسلام، با تأکید بر آیۀ ۴۰ سورۀ احزاب و کلمۀ «خاتم» در این آیه و ارائۀ تفاسیر یکجانبۀ خود، اینگونه القا کردهاند که قرآن، کتابی جاودان است و بعد از آن، کتابی نخواهد آمد و پیامبر اسلام نیز آخرین پیامبری است که از جانب خدا بهسوی مردم فرستاده شده است.
پاسخ
آیۀ ۴۰ سورۀ احزاب را در قسمتهای بعدی بهتفصیل موردبررسی قرار میدهیم؛ اما سؤال مهمی که در این قسمت از ادعای بهائیان باید بهصورت جداگانه پرسید، این است که پیشوایان دینی، بر چه مبنایی این ادعاها را داشته و دارند؟ آیا ادعای پیشوایان فقط بر پایۀ نظرات شخصی است یا بر مبنای آیات و روایات صحیح، استدلال میکنند؟ مسلم است که اگر ادعای آنان براساس دلیل و براهین روشن و قوی و نه نظرات شخصی باشد؛ برای هر عقل سلیمی قابلپذیرش است. در این میان، شیوۀ عجیب ِاستدلال در جزوۀ رفع شبهات، بسیار جالب توجه است. ابتدا هوشمندانه سعی کردهاند جایگاه پیشوایان دینی در هر دیانت را متزلزل کنند. سپس ادعای تفسیربهرأی و اِعمال نظرات شخصی درمورد خاتمیت پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله را به پیشوایان دینی نسبت دادهاند که خواننده به این باور برسد که نظرات ایشان تفسیربهرأی آیات الاهی است، بنابراین، درمورد خاتمیت پیامبر اسلام و آیۀ ۴۰ سورۀ احزاب نیز نمیتوان رأی ایشان را پذیرفت. درعینحال باید توجه داشت که بدون بررسی نظرات و جستوجوی واقعیت، نمیتوان قضاوتی درمورد جایگاه علمای تشیع داشت، بلکه باید نظرات ایشان را باتوجه به مدارکی که به آن استناد میکنند، مورد توجه و دقت قرار داده و با حکم ِعقل، به تأیید یا رد آن پرداخت.
قسمت سوم: همه دين خود را آخرين دين ميدانند
ادعای فراگیرآِخرین دین بودن
نویسندگان بهائی در جزوۀ رفع شبهات ادعا کردهاند که پیروان ادیان مختلف ازجمله یهودیان، مسیحیان، پیروان حضرت داوود و مسلمانان به خاتمیت پیامبر خویش اعتقاد داشتند و دین خود را آخرین دین میدانستند. دراینخصوص هم به آیاتی از انجیل متی، مزامیر حضرت داوود علیهالسلام و قرآن کریم اشاره میکنند. با آوردن عنوان ِ«همه دین خود را آخرین دین میدانند» نیز سعی کردهاند اینگونه القا کنند که ادعای خاتمیت پیامبر اسلام و آخرین دین بودن اسلام، ادعایی بدون پیشینه نیست، بلکه همۀ پیروان ادیان الاهی به خاتمیت پیامبر خود معتقد بودهاند که البته باور نادرستی است.
پاسخ
در پاسخ به این ادعا باید به چند نکته توجه داشت:
اولاً، این ادعا که «همه دین خود را آخرین دین میدانند»، ادعایی است که نیاز به اثبات دارد. وقتی در مقام استدلال از واژۀ «همه» استفاده میشود، به این معنی است که مدعی، نمونههای درخور از جامعۀ پیروان ادیان الاهی در دست دارد و نظرات آنان را در این باب جویا شده و بعد از بررسی علمی، درست بودن این فرض را اعلام میکند. بنابراین تا وقتی به روش علمی، این مطلب اثبات نشده است، تنها در حد یک فرض است و نباید پا را از این حد فراتر گذاشت و آن را مطلبی اثباتشده پنداشت.
ثانیاً، اگر منظور از «همه»، پیشوایان و علمای ادیان الاهی هستند، باز لازم است لااقل نام چند نفر از ایشان که چنین ادعایی کردهاند و عدهای نیز سخن آنان را پذیرفتهاند، برده شود تا دستکم بتوان به نقد آراء آنان پرداخت؛ اما تا زمانیکه هیچیک از این دو کار انجام نشده است، به صرفِ ادعا، نمیتوان آن را پذیرفت و همۀ پیروان ادیان الاهی، از گذشته تا به حال را دارای اعتقاد به خاتمیت پیامبر و دین خود دانست.
نکتۀ دیگر اینکه، این ادعا که همه دین خود را آخرین دین میدانند؛ دلیلی بر این نمیشود که اعتقاد داشتن به «آخرین دین» اعتقادی باطل باشد. این نکتۀ ظریفی است که بهراحتی ذهن خواننده را منحرف میکند، به این معنا که بهنظر میرسد نویسنده ابتدا اینگونه القا میکند که همه دین خود را آخرین دین میدانند و سپس میگوید واضح است اگر آخرین دینی هم در کار باشد، فقط یکی است و همه نمیتوانند آخرین دین باشند، پس آخرین دینی در کار نیست. ملاحظه میکنیم که این استدلال و مطالبی که بهتفصیل برای توضیح آن اختصاص داده شده است، ابداً در پیشبرد بحث کمکی نمیکند؛ چراکه اولاً، چه همه، دین خود را آخرین دین بدانند و چه ندانند، ثابت نمیشود که آخرین دینی وجود دارد یا نه! ثانیاً، برفرض اینکه همه دین خود را آخرین دین بدانند، باز هم باید از این «همه» دلیل و برهان خواست. واضح است دلیل و برهان هر گروه که کامل، جامع و قانعکننده باشد، به لحاظ عقلی قابل پذیرش است و نمیتوان ادعا کرد که چون این ادعای همه است؛ پس ادعایی باطل است. بهنظر میرسد این توضیحات در جزوۀ رفع شبهات کاری غیرعلمی و بیشتر عامهپسند است.
ادعای تبعیت مسلمانان از پیروان ادیان
۱-آیۀ ۳۴ سوره غافر
لازم است قبل از پرداختن به اصلیترین آیه از قرآن که خاتمیت پیامبر اکرم را بهوضوح بیان میکند، به آیهای از این کتاب شریف که مورداستناد بهائیان قرار گرفته است، اشاره کنیم. در جزوۀ رفع شبهات به آیۀ ۳۴ سورۀ غافر اشاره و بیان شده ازآنجاکه خدا درمورد افرادی که به خاتمیت حضرت یوسف علیهالسلام معتقد بودند، لفظ افراطگرای شکاک را بهکار برده و اعتقاد به خاتمیت حضرت یوسف علیهالسلام باطل بوده است و پس از ایشان، حضرت موسی علیهالسلام آمدهاند؛ مسلمانان نیز نباید به خاتمیت معتقد باشند، چراکه دراینصورت آنها هم افراطگرای شکاکاند و در زمرۀ تکذیبکنندگان و استهزاءکنندگان پیامبر خواهند بود.
پاسخ
در پاسخ لازم است به دو نکته اشاره شود، اول اینکه آیا از بطلان اعتقاد افراد به خاتمیت حضرت یوسف علیهالسلام میتوان نتیجه گرفت که کلاً اعتقاد به خاتمیت هر پیامبری باطل است؟ این درست مثل همان استدلالی است که در بالا به آن اشاره شد که چون همه دین خود را آخرین دین میدانند، پس اعتقاد به آخرین دین باطل است. توضیح داده شد که اساساً این استدلال بهلحاظ عقلی صحیح نیست و نمیتوان چنین ادعایی را درست دانست. نکتۀ دوم اینکه استدلال شده چون بعد از حضرت یوسف، حضرت موسی علیهماالسلام آمده است، پس ارسال پیامبران همیشگی است و اعتقاد به خاتمیت هر پیامبری باطل است، حتی پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله. این درست مانند آن است که بگوییم چون قبلاً، دو روز در پی یکدیگر آمدهاند پس این دنیا ابدی است و روز آخری برای آن وجود نخواهد داشت! بطلان این نوع استدلال آشکار است.
آیات مربوط به تکذیب و استهزاء پیامبران
نویسندگان بهائی در ادامه به آیاتی از قرآن کریم اشاره کردهاند که ادعا میکنند این آیات بیانگر هشدار به مسلمانان است که در دامِ اعتقاد به خاتمیت نیفتند. آیات ذکرشده به شرح زیر است:
۱- «… أَفَكُلَّمَا جَاءكُمْ رَسُولٌ بِمَا لاَتَهْوَى أَنفُسُكُمُ اسْتَكْبَرْتُمْ فَفَرِيقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَرِيقاً تَقْتُلُونَ: هرگاه پيامبري برخلاف هواي نفس شما آمد، استکبار ورزيديد، بعضي را تکذيب کرديد و برخي را کشتيد» (بقره: ۸۷).
۲- «يَا حَسْرَةً عَلَى الْعِبَادِ مَايَأْتِيهِم مِّن رَّسُولٍ إِلاَّ كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُون: حسرت بر اين بندگان! هيچ پيامبري بر ايشان نيامد مگر آنکه او را مورد آزار و سرزنش قرار دادند» (یس: ۳۰).
۳- «ثُمَّ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا تَتْرَا كُلَّمَا جَاء أُمَّةً رَّسُولُهَا كَذَّبُوهُ: سپس پيامبرانمان را پیدرپی فرستاديم، هرگاه که براي امتي پيامبر فرستاديم، او را تکذيب کردند» (مؤمنون: ۴۴).
پاسخ
در آیۀ اول، نویسندگان بهائی قسمت ابتدایی آن را نیاوردهاند، حال آنکه دقت در این قسمت، نکات مهمی را برای محقق روشن میکند. آیۀ ۸۷ سورۀ بقره بهصورت کامل چنین است: «وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ وَ قَفَّيْنا مِنْ بَعْدِهِ بِالرُّسُلِ وَ آتَيْنا عيسَىابْنَمَرْيَمَ الْبَيِّناتِ وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ أَفَكُلَّما جاءَكُمْ رَسُولٌ بِما لاتَهْوى أَنْفُسُكُمُ اسْتَكْبَرْتُمْ فَفَريقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَريقاً تَقْتُلُون: و يقيناً ما به موسى كتاب داديم و پس از او پيامبرانى به دنبال هم فرستاديم و به عيسىبنمريم دلايل روشن و آشكار عطا نموديم و او را بهوسيله روح القدس توانايى بخشيديم، پس چرا هرگاه پيامبرى آيين و احكامى براى شما آورد كه مطابق هوای نفستان نبود، سركشى كرديد؟ پس [نبوّتِ] گروهى را تكذيب نموديد و گروهى را مىكشتيد».
فعلِ بهکار رفته در آیه، که آمدن پیامبران الهی را توصیف میکند، ماضی است؛ یعنی دلالت بر انجام آن عمل در گذشته دارد: … قَفَّيْنا مِنْ بَعْدِهِ بِالرُّسُلِ… فعل «قَفَّيْنا» فعل ماضی است که در گذشته اتفاق افتاده و تمام شده است. دربارۀ این فعل در قاموس قرآن میخوانیم: «قفو: (بر وزن فلس) درپى آمدن. گويند: «قفا اثره قفواً: تبعه». تقفيه تابع كردن و كسى را در پشت سر ديگرى قرار دادن است. اصل قفو از قفا (پشت گردن) است. وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ وَ قَفَّيْنا مِنْ بَعْدِهِ بِالرُّسُلِ بقره: ۸۷٫ به موسى كتاب داديم و از پى او پيامبرانى فرستاديم» (قرشی، قاموس قرآن، ج ۶، ص۲۳).
به بیان روشنتر خداوند متعال تصریح میفرماید پیامبرانی بعد از حضرت موسی علیهالسلام پشتسرهم تا زمان پیامبراکرم فرستادیم. ازآنجاکه فعل ِاین جمله ماضی است، یعنی تا زمان پیامبر اکرم چنین بوده و پشتسرهم پیامبرانی آمدهاند، اما هیچ شاهدی برای تداوم ارسال پیامبران در دوران پس از پیامبر اکرم، در این آیه وجود ندارد. متأسفانه، نویسندگان بهائی این آیه را بهصورت تقطیعشده و گزینشی انتخاب کردهاند و از قسمت اول آیه که در تضاد با اعتقاد آنان است، چشمپوشی کردهاند. اگر خداوند متعال قصد ارسال پیامبران جدید و دین دیگری پس از پیامبر اکرم و اسلام را داشت، کافی بود بهجای فعل ماضی، از فعل مضارع استفاده مینمود تا مخاطبان بهراحتی به استمرار ارسال رسل پی ببرند. اما سؤال اینجاست که چرا خدای متعال هیچگاه به تداوم آمدن پیامبران جدید و آیینهای پس از اسلام اشاره نفرموده و شاهدی را که نشاندهندۀ استمرار سلسلۀ پیامبران الهی و نزول کتابهای آسمانی پس از پیامبر اکرم و قرآن باشد، ارائه ننموده است؟ چرا هیچ جای قرآن صحبتی از پیامبران ِ بعد از پیامبر اسلام نشده است؟ خداوند حکیم در قرآن حداقل ۱۰ مرتبه از «پیامبران پیش از تو» با عبارات «رسلاً من قبلک»، «قبلک من رسول» و… یاد کرده است، اما چرا حتی یک مرتبه به «پیامبران پس از تو» اشاره نمیفرماید؟ این درحالی است که خداوند متعال با تأکید فراوان فرموده است: «قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ: حتماً راه هدایت از گمراهی روشن و آشکار شده است» (بقره: ۲۵۶). باید گفت اینگونه نیست که شناخت حجتهای الهی امری غامض و سخت و دشوار باشد، بلکه امر الهی همانند آفتابِ میان روز روشن است. لذا اگر بنا بر ارسال پیامبرانی بعد از پیامبر اکرم بود، باید حداقل یک بار در قرآن کریم یادی از این پیامبران یا نشانی از ویژگیهای آنها میآمد. همانطور که خداوند متعال از قول حضرت عیسی علیهالسلام میفرماید: «وَ إِذْ قالَ عيسَىابْنُمَرْيَمَ يا بَنيإِسْرائيلَ إِنِّي رَسُولُاللَّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمَّا جاءَهُمْ بِالْبَيِّناتِ قالُوا هذا سِحْرٌ مُبين: و [ياد آر] زمانى را كه عيسىبنمريم گفت: اى بنىاسرائيل! [فرزندان يعقوب] بهراستى من پيامبر خداوند بهسوى شمايم، تصديقكنندۀ توراتى كه پيش روى شماست و بشارت دهنده به پيامبرى كه بعد از من مىآيد و اسمش احمد است. سپس وقتىكه [آن احمد] با معجزات نزد آنان آمد، گفتند: اين سحرى آشكار است» (صف: ۶). یعنی نهتنها حضرت عیسی علیهالسلام بهصراحت به پیروان خود امر فرموده که به پیامبر بعدی ایمان بیاورید، بلکه حتی نام ایشان را نیز تصریح فرمودهاند. همچنین در قرآن میخوانیم که اهل کتاب، طبق مشخصاتی که از پیامبر اکرم در کتابهای آنها آمده بود، آن حضرت را مانند فرزندان خود و به همان دقت میشناختند (بقره: ۱۴۶). حال چگونه است که اثری در قرآن یا کلام پیامبر اکرم، از پیامبر بعد از ایشان و ویژگیهای او نیست؟ آیا جز این است که نویسندگان بهائی، به سبب عدم انطباق باور اصیل خاتمیت با عقایدشان، سعی بر انکار آن داشته و شواهد صریح قرآنی را نادیده میگیرند و مصداق آیۀ ۸۷ سورۀ بقره شدهاند؟
در آیۀ دوم ـ که در ادامۀ همین قسمت در جزوۀ رفع شبهات آمده است ـ قرآن کریم به بندگان هشدار میدهد و میفرماید: افسوس که هر پیامبری که بهسوی ایشان میآمد، او را مسخره میکردند (یس: ۱۰). نویسندگان بهائی با استفاده از این آیه گفتهاند: «اما عليرغم هشدارهاي قرآن، مسلمانان نيز از اين قبيل استنباطات مستثني نبودهاند و مسير مشابهي را طي نمودند و از موعود با تکذيب و تمسخر و قتل و آزار استقبال کردهاند». باید پرسید این آیه چه ارتباطی با نفی خاتمیت دارد؟ آیا از اینکه رسولی بهسوی مردم آمد و مردم او را استهزاء کردند میتوان نتیجه گرفت که بعد از پیامبر اکرم نیز رسولانی خواهند آمد؟ تکذیب دعوت پیامبران چه ارتباطی با استمرار رسل دارد؟ در کجای این آیه از رسول موعودِ صحبت شده است؟ به فرض که باب و بهاءالله بعد از دعوت خود مورد تکذیب قرار گرفتهاند؛ آیا از اینکه ایشان تکذیب شدند میتوان نتیجه گرفت که رسولان الهی هستند؟ چنین استدلالی از اساس باطل است و حقیقتاً نمیتوان از تکذیب مردم، به حقانیت آن دعوت پی برد. برای اثبات ادعای پیامبران و الهی بودن آنها طرق دیگری وجود دارد[۱۶] که یکی از واضحترین آنها معرفی پیامبر قبلی است که البته هیچ نشانی از آن در کلام پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله دیده نمیشود. کوتاه سخن آنکه این آیه هیچ ارتباطی با بحثِ نفی خاتمیت و ارسال رسولانی بعد از پیامبر اکرم ندارد و فقط بیانگر تکذیب دعوت پیامبران است. یکی از مصادیق این دعوت هم که موردانکار بهائیان قرار گرفته، خاتمیت پیامبر اکرم است که چون با محتوای سخنان بهاءالله سازگار نیست، آن را انکار کردهاند و درواقع این بهائیان هستند که وقتی حقایق قرآنی را مطابق با سخنان بهاءالله نمییابند، سعی در تکذیب و تخطئه آن دارند.
آیۀ دیگری که در این قسمت بیان شده، آیۀ ۴۴ سورۀ مؤمنون است که البته هیچ کاربردی در انکار خاتمیت ندارد و بدون هیچ توضیحی ارائه شده و مشخص نیست که آیۀ مذکور چه دلالتی بر انکار خاتمیت دارد. آیه میفرماید: «سپس پيامبران خود را پیاپی فرستاديم، هر امّتى كه پيامبرش [براى هدايت] آمد، او را تكذيب كردند، آنگاه آنان را از پى يكديگر آورديم [و به هلاكت رسانديم] و از آنان [براى عبرت مردم] داستانها ساختيم. پس نفرين بر قومى كه ايمان نمىآورند». آیه نیز فقط به تکذیب دعوت پیامبران از سوی عدهای از مخاطبان ایشان اشاره دارد و بههیچروی بیانگر استمرار ارسال رسل نیست. لذا استدلال به این آیه نیز راهی برای نفی خاتمیت به ما نشان نخواهد داد.
پیروی نعلبهنعل مسلمانان از یهودیان
در این قسمت نویسندگان بهائی، با طرح یک اعتقاد یهودیان، بیانِ آیهای از قرآن و روایتی از پیامبر اکرم، چنین نوشتهاند: «یهودیان بر این اعتقاد بودند که دست خدا بسته است و دیگر پیامبری نخواهد فرستاد و چنان بر عدم حقانيت آن حضرت ايمان داشتند که ميگفتند: «اللَّهُمَّ إِن كَانَ هَذَا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِندِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنَا حِجَارَةً مِّنَ السَّمَاءِ أَوِ ائْتِنَا بِعَذَابٍ أَلِيمٍ» (انفال، آیۀ۳۲) (خدايا اگر اين [كتاب] همان حق از جانب توست پس بر ما از آسمان سنگهایي بباران يا عذابي دردناك بر سر ما بياور). پیامبر اکرم نیز در مورد مسلمانان پیش بینی کردهاند «لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَن طَبَقٍ » (انشقاق، آیۀ ۱۹) يعني مرحلهبهمرحله همان اعمال را مرتکب خواهيد شد که در تفسير اين آيه از پيامبر نقل گرديده که فرمودهاند: «لترکبن سنة من کان قبلکم حذو النعل بالنعل و القذة بالقذة و…» (مجلسی، بحارالانوار، ج ۹، ص۲۴۹) يعني البته شما هم شيوه پيشينيان را نعلبهنعل و جزءبهجزء در پيش خواهيد گرفت. درنتیجه مسلمانان نیز مسیر مشابهی مانند یهودیان و اقوام پیشین را طی نموده و از موعود با تکذیب و تمسخر و قتل استقبال کردهاند».
پاسخ
در آغاز باید دید یهودیان دست خدا را در چه کاری بسته میدانستند؛ آیا چنانکه بهائیان ادعا کردهاند، آنها درمورد ارسال پیامبر بعدی دارای چنین عقیدهای بودند؟ پاسخ منفی است. امیرالمؤمنین علیهالسلام این اعتقادِ یهودیان را درمورد قضا و قدر الهی بیان کرده و فرمودهاند: «قالوا قد فرغ الله من الأمر لايحدث الله غير ما قد قدّره في التقدير الأول، فردّ الله عليهم فقال: بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشاءُ أي يقدّم و يؤخّر و يزيد و ينقص و له البداء و المشية: آنها میگفتند خدا از کار فراغت یافته و چیز تازهای غیر از آنچه در تقدیر اولیه معین کرده، تقدیر نمیکند. خدا سخن آنان را رد کرد و فرمود: بلکه دستان او گشاده است، انفاق میکند هرطور بخواهد یا مقدم و مؤخر میگرداند و زیاد و کم میکند و بداء و مشیت دارد.» (تفسیر قمی، ج۱، ص۱۷۱). بنابراین بهوضوح میبینیم که ادعای نویسندگان بهائی باطل بوده و یهودیان درمورد ارسال پیامبر بعدی معتقد به بسته بودن دست خدا نبودند. نکتۀ دیگر آنکه کسانی که از خدا درخواست بارش سنگ کردند، مشرکان و کافران بودند و نه یهودیان. این حقیقت با مراجعه به آیات قبل، یعنی آیات ۳۰ و ۳۱ سوره انفال مشخص میشود.
درمورد این ادعا که مسلمانان مرحلهبهمرحله راه یهودیان یا امتهای پیشین را در پیش خواهند گرفت و از موعود با تکذیب، تمسخر و قتل استقبال خواهند کرد، باید گفت: اصل روایت پیامبر اکرم، در تفسیر آیۀ ۱۹ سوره انشقاق، در تفسیر قمی است و علامه مجلسی در بحارالانوار نیز از همین کتاب نقل کرده است. در تفسیر قمی آمده است: «قال رسولالله لتركبن سنة من كان قبلكم حذو النعل بالنعل و القذة بالقذة و لاتخطئون طريقتهم شبر بشبر و ذراع بذراع و باع بباع، حتى أن لوكان مَن قبلكم دخل جحر ضب لدخلتموه قالوا: اليهود و النصارى تعني يا رسولالله؟ قال: فمن أعني؟ لينقض عرى الإسلام عروة عروة فيكون أول ما تنقضون من دينكم الإمامة [الأمانة] و آخره الصلاة: رسول خدا صلیاللهعلیهوآله فرمودند: حتماً به همان راهی میروید که پیشینیان رفتهاند. پا جای پای آنان خواهید گذاشت و وجببهوجب به همان راه خواهید رفت و از راه آنان حتی بهاندازۀ تیری یا بهاندازۀ یک وجب منحرف نخواهید شد، بهطوری که اگر یکی از پیشینیان وارد سوراخ سوسماری شده باشد، شما نیز داخل خواهید شد. گفتند یا رسولالله منظورتان یهود و نصاری هستند؟ فرمود: پس منظورم کیست؟ دستاویزهای اسلام را یکی پس از دیگری میشکنید. اولین چیزی که از دین خود درهم میشکنید امامت (امانت) و آخر آن نماز است.» (تفسیر قمی، ج۲، ص۴۱۳).
باید گفت شیعه نیز بر این باور است که چنین اتفاقی دقیقاً طبق پیشگویی پیامبر اکرم اتفاق افتاده است. همانگونه که ایشان اشاره میفرمایند، اولین بحثی که در امتهای پیشین اتفاق افتاد، بحث انکار وصی و جانشین بود. بهعنوان مثال، پس از آنکه حضرت موسی علیهالسلام به کوه طور رفتند، خداوند متعال ۱۰ روز بر غیبت ایشان افزود و در مجموع، آن حضرت۴۰ روز از میان امت خویش غایب گردیدند. بنیاسرائیل در همین فاصلۀ اندک، از اطاعت هارون علیهالسلام دست برداشته و گوسالهای را به خدایی برگزیدند.
در اینجا توجه به یک نکتۀ مهم لازم است و آن اینکه همانطور که از فرمودۀ پیامبر اکرم نیز مشخص است، گفتار ایشان ناظر به فعالیتهای اقوام پیشین و مسلمانان دربارۀ مسائلی است که در اسلام و سایر ادیان الهی، هردو وجود داشته است؛ چنانکه با عبارت «عری الاسلام» (دستاویزها و متعلقات اسلام) از آن یاد شده، مانند امامت و نماز که بهعنوان اولین و آخرین چیزی که متعلق به اسلام است، مورد نقض و انکار قرار میگیرند. بنابراین، این روایت مربوط به تفاوتهای میان شریعتهای الهی نیست، گرچه میدانیم که شریعتهای الهی با یکدیگر تفاوتهایی دارند و خداوند نیز در قرآن کریم به آن اشاره کرده است (آل عمران: ۵۰).
یکی از ویژگیهای خاص اسلام، که آن را از سایر ادیان الهی متمایز مینماید، مسألۀ خاتمیت پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله است که نظیر آن برای سایر پیامبران الهی وجود نداشته است. این حقیقت مهم بهقدری واضح است که حتی موردتأیید مبلغان مشهور بهائی نیز قرار گرفته است، چنانکه اشراق خاوری در تعریف ختمیت مینویسد: «ختمیت: آخر بودن، صفت مختص به حضرت رسول (ص)» (قاموس توقیع منیع، ج۲، ص ۳۷۷). پس خاتمیت، از تفاوتهای اسلام با سایر ادیان الهی است و نه از مشترکات، تا بخواهد در گسترۀ این حدیث قرار بگیرد. نکتۀ مهم در استدلال بهائیان در این قسمت، این است که ایشان قسمت انتهایی این حدیث را تقطیع کرده و اشارهای به دو مورد امامت و نماز ـ که از مشترکات اسلام با سایر ادیان الهی است ـ نکردهاند و اینگونه، حقیقت را از چشم خواننده پنهان داشتهاند.
نکتۀ مهم دیگر در این استدلال نویسندگان بهائی، مراجعه به روایات و بیان معصومین علیهمالسلام در توضیح و تفسیر و تبیین آیات قرآن کریم است. درواقع بیان قرآن کریم بهعهدۀ پیامبر اکرم و پس از ایشان بهعهدۀ جانشینان الهی ایشان است که بهتصریح قرآن، تأویل آیات آن فقط نزد آنان است و باید از این بزرگواران سؤال شود. اگر براساس همین شیوۀ صحیح عمل شود و به روایات مربوط به این آیه مراجعه شود، نکتۀ مهم دیگری آشکار خواهد شد که بیان آن از اهمیت ویژهای برخوردار است.
یکی از مباحثی که معصومین علیهم السلام ذیل این آیه بیان میدارند، سنتی است که در میان امتهای گذشته وجود داشته و در امت اسلام نیز اتفاق افتاده است که عبارت است از موضوع غیبت قائم اهل بیت علیهمالسلام، یعنی همان موضوعی که باور بهائی آن را انکار کرده و موهوم میداند (محمدحسینی، حضرت باب، ص ۹۷۲). جالب اینجاست که دقیقاً در تفسیر همین آیه نیز به این مطلب اشاره شده است. ابنبابویه در کتاب کمالالدین و بحرانی در کتاب البرهان درخصوص این آیه، روایت زیر را از امام صادق علیهالسلام آوردهاند:
«… عن حنانبنسدير، عن أبيه، عن أبيعبدالله (عليه السلام)، قال: «إن للقائم منا غيبة يطول أمدها». فقلت له: و لم ذاك يابنرسولالله؟ قال: «إن الله عزوجل أبي إلا أن تجرى فيه سنن الأنبياء (عليهمالسلام) في غيباتهم و إنه لابدّ له يا سدير من استيفاء مدد غيباتهم، قال الله عزوجل: لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ، أي على سنن من كان من قبلكم: حنانبنسدیر از پدرش از امام صادق علیهالسلام روایت کرد که فرمود: برای قائم ما غیبتی است که مدت آن به طول میانجامد. گفتم: ای فرزند رسول خدا! آن برای چیست؟ فرمود: زیرا خدای تعالی میخواهد در او سنتهای پیامبران علیهمالسلام را در غیبتهایشان جاری کند و ای سدیر گریزی از آن نیست که مدت غیبتهای آنها به سر آید. خدای تعالی فرمود: لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ یعنی سنتهای پیشین در شما جاری است » (بحرانی، البرهان فی تفسیرالقرآن، ج۵، ص۶۱۹، ابنبابویه، کمالالدین و تمامالنعمه، ج۲، ص۴۸۱). به بیان روشنتر یکی از سنتهای الهی که در امتهای پیشین وجود داشته و در امت اسلامی نیز محقق گردیده، سنت غیبت حجت خداست. یعنی همان باور اصیل و سنتی که در تمام امتهای گذشته نیز بوده و باور بهائی آن را موهوم میداند.
در پایان این قسمت، نویسندگان بهائی دربارۀ نسخ قرآن ادعا کردهاند: «یکي از سختترين موانع ذهني که پيروان ديانت اسلام در برابر خود ساختهاند، اعتقاد به قطع ارتباط خداوند با انسان از طريق پيامبران است که به استناد مطالبي از قرآن و احاديث به آن معتقد گشتهاند و باوجودي که طي ۲۳ سال نزول قرآن بارها آيات آن توسط پيامبر نسخ گرديده، گمان نمودهاند که اين کتاب اليالابد نسخ نخواهد شد، با اينکه نسخ شدن آيات در خود قرآن نيز بيان شده است: «مَا نَنسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِّنْهَا أَوْ مِثْلِهَا » (بقره، آیۀ ۱۰۶) يعني هر آيهاي را نسخ يا فراموش کنيم، مثل آن يا بهتر از آن را مي آوريم».
به این ادعا که مسلمانان به قطع ارتباط با خداوند متعال بعد از پیامبراکرم معتقدند، در قسمت «مسألۀ قطع فیض» پاسخ داده شد که شیعیان ضمن اعتقاد به خاتمیت، معتقدند خداوند هیچگاه زمین را از حجت خود خالی نخواهد گذاشت و فیض و هدایتش از این طریق به بندگان خواهد رسید. علاوهبرآن شیعیان معتقد به وجود حجت حی و زندهای هستند که در پس پردۀ غیبت به سر میبرند، فرزند امام حسن عسکری علیهالسلام و امام دوازدهم شیعیان بوده و به بیان امام صادق علیهالسلام، هدایتشان در عصر غیبت، همانند نور خورشید پشت ابر، به انسانها میرسد. (ابن بابویه، کمالالدین و تمامالنعمه، ج ۱، ص۲۵۳). بنابراین ادعای مطرحشده، تهمتی به اعتقاد شیعیان است. بالعکس این بهائیان هستند که با نبود ولی امرالله، درحالحاضر، مظنون به اعتقاد قطع فیض هستند.
ادعای دوم این است که مسلمانان به عدمِ نسخ قرآن معتقدند، حالآنکه خداوند متعال فرموده ما آیات آن را نسخ میکنیم.
در پاسخ باید گفت نویسندگان بهائی آیۀ ۱۰۶ سورۀ بقره را در این موضع آوردهاند، اما فقط به قسمت نسخ آن توجه کرده و به ادامۀ آن دقت نکردهاند. خداوند متعال در این آیه میفرماید: «مَا نَنسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِّنْهَا أَوْ مِثْلِهَا: هر آيهاي را نسخ يا فراموش کنيم، مثل آن يا بهتر از آن را ميآوريم». همانطور که بهوضوح از متن آیه پیداست، خدای بزرگ فرموده اگر آیهای نسخ شود مثل آن یا بهتر از آن آورده میشود. اما جالب است که نویسندگان بهائی به آورده شدن مثل آن آیات یا بهتر از آن در قرآن توجهی نکرده و فقط ادعا کردهاند که مسلمانان نسبت به نسخ ِآیاتِ قرآن بیتوجه هستند. اما استدلال عجیبتر آنجاست که از نسخ چند آیه از قرآن نسخ کل قرآن نتیجه گرفته شده و بیان شده است که مسلمانان بر این باورند که قرآن الیالابد باقی است و هیچگاه نسخ نخواهد شد. باید گفت این استدلال هیچ دلیل عقلانی و علمی نداشته و نمیتوان از نسخ چند آیه از قرآن که البته مثل آن یا بهتر از آن جایگزینش شده، نسخ کل قرآن را نتیجه گیری کرد.
قسمت چهارم: آيۀ خاتمالنبيين
مطلب دیگری که موردتوجه نویسندگان بهائی قرار گرفته است، آیۀ ۴۰ سورۀ احزاب است که با جرأت میتوان گفت یکی از صریحترین آیات قرآنی در زمینۀ خاتمیت حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله است که میفرماید: «ماكانَ مُحَمَّدٌ أبا أحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسولَ اللهِ وَ خاتمالنبیین وَ كانَ اللهُ بِكُلِّ شَیْءٍ عَلیماً: محمّد پدر هیچیک از مردان شما نیست؛ ولی رسول خدا و خاتم پیامبران است. البتّه خداوند به همه چیز بسی داناست».
در این آیه، خاتمیت پیامبر اسلام بهروشنی بیان شده است؛ اما در جزوۀ رفع شبهات سعی شده است با وارد آوردن اشکالاتی بر آن، معنای خاتم را که به معنی پایاندهنده است؛ زیر سؤال ببرند. این اشکالات عبارتند از:
۱- چرا نکتهاي با اين اهميّت، که سرنوشت آتي يک امت را رقم ميزند، در قرآن فقط يک بار و آن هم در عبارتي چنين چندپهلو گنجانده شده است؟
۲- اگر خاتم را به معنای پایاندهنده فرض کنیم، میان قسمت اول و دوم آیه ارتباط معنایی برقرار نیست؛ یعنی علیرغم مرتبط شدن «ما كانَ مُحَمَّدٌ أبا أحَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ» با «رَسولَ اللهِ وَ خاتمالنبیین» به وسیلۀ عبارت «ولکن»، این دوقسمت ارتباط معنایی با هم ندارند و لذا خاتم نمیتواند معنای پایاندهنده داشته باشد و باید آن را گونهای دیگر معنا کرد که ربط میان دو قسمت برقرار شود.
۳- در بین اعراب، لقب خاتم، برای تکریم و شاخص نمودن بهکار میرود، مثل اصطلاح «خاتمالشعرا». در احادیث زیادی نیز عبارت «خاتمالوصیین» برای حضرت علی علیهالسلام بهکار برده شده است که اگر این عبارت به معنای ِ آخرین وصی باشد؛ اعتقاد به وصایت فرزندان امیرالمؤمنین علیهمالسلام باطل است.
۴- اگر خاتم با فتحه خوانده شود؛ یکی از معانی آن مُهر و نگین انگشتری است، چراکه در قدیم مُهر افراد، نگین انگشترشان بود و افراد از نگین انگشتر برای تصدیق و تایید نامه ها استفاده می کردند پس معنای خاتم به معنای مصدق و تأییدکننده است؛ بدین معنا که رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله پیامبران قبلی را تأیید کرده و مانند آنها تصدیقی بر این مطلب دارند که ازدواج با زن پسرخوانده نادرست است.
۵- برداشت پایاندهنده، از کلمۀ خاتم، در تعارض کامل با آیاتی از قرآن کریم است که بهصراحت ظهور پیامبران یا امتهای صاحب کتاب دیگری را در آینده خبر میدهد.
پاسخ به اشکالات بر آیۀ خاتمالنبیین
۱- پاسخ به اشکال اول
نکتۀ اول که باید اشاره کنیم این است که مطالب، احكام و ماجراهاي زيادي در قرآن هستند كه فقط در يك آيه آمدهاند.[۱۷] آیا با استدلال بالا، میتوان آنها را انکار کرد، کنار گذاشت یا مدعی شد اعتبار ِآنها از دیگر آیات کمتر است؟ باید گفت خداوند متعال لزوماً آنگونه که ما میخواهیم سخن نمیگوید و واضح است که حجیت کلام خدا به تعداد و تکرار نیست و این سخن که مطلب مهم؛ باید حتماً چندبار در قرآن مطرح شده باشد، استدلال قابلقبولی بهنظر نمیرسد؛ چه که اهمیت سخنان خداوند متعال بر مبنای تکرار نيست. کلامی که فقط یک بار هم در قرآن آمده باشد، همان اندازه حجیت دارد که بهطور مثال، پنجاه مرتبه آمده باشد. بنابراین لفظ «خاتمالنبیین»، در یک آیه هم کافی است و برای مسلمانان حجت است. آنچه در واقعیت اتفاق افتاده این است که خدای متعال مطلبی را در آیات متعدد قرآنی بیان فرموده ولی باز مورد انکار عدهای قرار گرفته است؛ نظیر آیات مربوط به قیامت که حدود ۲۰۰۰ آیه از قرآن کریم به این مطلب اختصاص یافته است، اما پیشوایان بهائیت معنای آنها را تحریف کرده و توصیفی کاملاً متفاوت از توصیف قرآنی از قیامت را بیان میکنند.[۱۸]
نکتۀ دوم که حائز اهمیت است؛ این است که بهطور کلی سه محور در بحث خاتمیت، وجود دارد. خاتمیت بر محور پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله، خاتمیت بر محور قرآن و خاتمیت بر محور دین اسلام و جاودانگی احکام آن؛ به این معنا که پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله آخرین پیامبر الاهی، قرآن آخرین کتاب الاهی و اسلام و احکام آن، آخرین دین و احکامی است که از سوی خدا برای بشر فرستاده شده است.
در هریک از این سه محور میتوان به مستنداتی از پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله، امامان معصوم علیهمالسلام، دانشمندان شیعه، اهل سنت و حتی در برخی موارد به مستنداتی از نصوص دست اول آیین بهائی و علمایی که موردتأیید ایشان قرار گرفتهاند، اشاره کرد که همگی بیاناتی در تأیید و اثبات ادعای آخرین بودن این سه محور دارند (جمعی از نویسندگان، فرجام فرخنده، صص ۱۴-۱۶). ازآنجاکه برای پرداختن به تمام این مستندات، نوشتاری جداگانه لازم است، در اینجا به بیان مثالهایی از آیات قرآنی میپردازیم که در هر سه محور مورد استناد قرار میگیرند.[۱۹] آیهای که در محور اول یعنی خاتمیت پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله مورد استناد قرار میگیرد؛ آیۀ ۴۰ سورۀ احزاب یعنی همین آیۀ موردبحث و بهکار بردن لفظ «خاتمالنبیین» در آن است. در محور دوم یعنی آخرین بودن قرآن میتوان به آیۀ «وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ: اين قرآن بر من وحى شده است تا بهوسيلۀ آن شما را و هركس را [كه پيام اين قرآن به او] برسد، هشدار بدهم» (انعام: ۱۹)، اشاره کرد. در این آیه قید زمان و مکان برداشته شده است، پس قرآن برای همۀ زمانها و همۀ مکانهاست. همچنین دربارۀ آیۀ «لايَأْتيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزيلٌ مِنْ حَكيمٍ حَميدٍ: هيچ باطلى نه از پيش رويش و نه از پشت سرش به آن راه نمىيابد، [آن] فروفرستادهاى ازسوى حكيمى ستوده است» (فصلت: ۴۲)، امام باقر علیهالسلام میفرمایند: «لايأتيه الباطل من قبل التوراة و لا من قبل الإنجيل و الزبور و أما من خلفه لايأتيه من بعده كتاب يبطله: باطل از پیش روی آن بدان راه ندارد یعنی تورات و انجیل و زبور آن را باطل نمیکنند و نیز باطل از پَسِ آن بدان راه ندارد یعنی هیچ کتاب دیگری پس از قرآن نخواهد بود که قرآن را باطل کند»[۲۰] (قمی، تفسیر قمی، ج۲، ص۲۶۶). در محور سوم یعنی خاتمیتِ دین اسلام و احکام جاودانه آن نیز، میتوان این آیه را شاهد آورد: «هُوَ الَّذي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُون: او كسى است كه پيامبر خود را با هدايت و دين حق فرستاده است تا آن را بر همۀ اديان پیروز گرداند، هرچند مشركان ناخوش دارند» (توبه: ۳۳؛ صف: ۹). در این آیه، قیدی برای ادیان قرار داده نشده است و میتوان گفت دین اسلام، تنها دینی است که بر تمامی ادیان، چه الاهی و چه غیر الاهی پیروز خواهد شد. این آیه نیز همان معنا را میرساند: «وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ ديناً فَلَنْيُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِيالْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرين: هركس غير از اسلام دينى اختيار كند، هرگز از وى پذيرفته نيست و او در آخرت از زيانكاران است» (آل عمران: ۸۵). توجه به کلمۀ آخرت، در این آیه بیانگر این است که اسلام آخرین دینی است که در آخرت در مورد آن سوال می شود. با عنایت به این سه محور و ارائۀ مستنداتی از آیات قرآن درمورد آنها، میتوان گفت علیرغم تصور نویسندگان بهائی، مسألۀ آخرین بودن و جاودانگی پیامبر و دین اسلام نکتهای نیست که یک بار در قرآن ذکر شده باشد، بلکه به عبارات مختلف در آیات متعدد ذکر آن رفته است؛ گرچه اگر فقط یک بار هم این مسأله آمده بود، برای مسلمانان کافی بود و حجیت داشت.
۲- پاسخ به اشکال دوم
نویسندگان بهایی گفتهاند که با درنظر گرفتن معنای پایاندهنده برای خاتم، چون نمیتوان میان دو قسمت ِآیه یعنی «ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِكُم» و «وَ لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتمالنَّبِيِّينَ» ارتباط معنایی برقرار کرد؛ لذا باید معنای خاتم را طوری درنظر گرفت که ارتباط میان دو قسمت برقرار شود. آنها همچنین در اشکال چهارم با درنظر گرفتن معنای تصدیقکننده برای خاتم، به زعم خود این ارتباط را برقرار نموده و بیان کردهاند که پیامبر گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآله تصدیقکنندۀ پیامبران قبل از خود بوده و مانند آنها تصدیق کردهاند که میتوان با همسر پسرخوانده ازدواج کرد.
در پاسخ باید گفت این نوع از استدلال، بیشتر جنبۀ فرافکنی دارد تا اشکالی اساسی و قابلتأمل، چراکه با توضیحاتی بسیار ساده میتوان با درنظر گرفتن معنای «پایاندهنده» برای خاتم، ربط میان ِدو قسمت را برقرار کرد، بهاینترتیب:
۱- او رسول خداست؛ یعنی پدر معنوی امّت است و همانند یک پدر، دل سوز مردم است و از همین رو، اطاعت از او همانند اطاعت از یک پدر، واجب است؛ امّا پدر واقعی آنان نیست که همسر پیشین پسرخوانده اش زید، در حکم عروس او بوده باشد و ازدواج با آن بانو، حرام باشد.
۲- رسول خداست؛ یعنی سخنان افراد منافق یا نادان موجب نمی شود تا حکم خدا را بیان نکند. فرستادۀ خدا وظیفه اش آن است که حکم خدا را بگوید؛ هرچند منافقان را خوش نیاید.
۳- او نه تنها رسول خدا که خاتم پیامبران است و پس از او دیگر هیچ خبری از آسمان بهعنوان وحی تشریعی نخواهد آمد و درنتیجه، این حکم همانند دیگر احکام اسلام و قرآن، جاودانه است.
۴- عموم آدمیان و به ویژه اعراب، داشتن فرزند پسر را افتخاری بس بزرگ می پندارند و به داشتن پسر می بالند. نکتۀ مهم آیه این است که رسول الله صلیاللهعلیهوآله پسر ندارد؛ امّا خداوند نعمتی بسیار بزرگ تر به او عنایت فرموده است؛ او رسول خدا و خاتم انبیاست (جمعی از نویسندگان، فرجام فرخنده، ص ۲۹).
بنابراین ارتباط میان ِدو قسمت از آیه را به دو وجه میتوان برقرار نمود؛ اول اینکه به این دلیل که رسول گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآله خاتمالانبیا و پایاندهندۀ پیامبران است؛ حکمی که دربارۀ ازدواج با همسر پسرخوانده ارائه داده جزئی از شریعت جاودانۀ او و غیرقابلنسخ است و دوم اینکه او پدر ِهیچکدام از مردان شما نیست،[۲۱] یعنی پسری ندارد؛ اما خدا به او موهبتی بسیار بزرگتر عطا کرده که رسول خدا و پایاندهنده پیامبران است. بنابراین با درنظر گرفتن این توضیحات، بهراحتی میتوان ربطِ میان آخرین بودن پیامبر اکرم و مسأله و حکم ِبیانشده در آیه را مشخص کرد.
۳-پاسخ به اشکال سوم
گفتهاند که در بین اعراب لغت خاتم برای تکریم شخص بهکار میرود، مانند «خاتمالشعرا». به همین جهت است که برای تکریم امیرالمؤمنین علیهالسلام لقب «خاتمالوصیین» به ایشان داده شده است، چراکه اگر غیر از این بود و خاتم به معنای پایاندهنده بود، ترکیب «خاتمالوصیین» به معنای پایاندهندۀ اوصیا میشد و این، با ادامۀ سلسلۀ وصایت توسط فرزندان ایشان ناسازگار است.
برای پاسخ به این اشکال باید گفت اولاً، لازم است برای دریافت معنای درست و کامل لغت خاتم، به فرهنگهای لغت مراجعه شود و نمیتوان بدون استناد، سخنی را بیان کرد؛ ثانیاً، فارغ از این ادعا، نگاهی نیز به برخی نظرات، در زمینۀ اصطلاح «خاتمالشعرا» میاندازیم تا معلوم شود آیا در میان ِاهل فن، این اصطلاح ِبرای تکریم بهکار رفته یا منظور از خاتمالشعرا واقعاً همان پایاندهندۀ شاعران بوده است؟
سجادی مینویسد: «خاتمیت علاوهبر احترام و توقیر، ِپیوسته با نوعی کمال همراه بوده و هست و اصطلاحاتی همچون خاتمالانبیا و خاتمالاوصیا و خاتمالحکما و خاتمالمجتهدین و جز اینها برخاسته از چنین اعتقادی است. مثلا خاتمالمجتهدین بدان کس اطلاق میشود که در فن اجتهاد به پایهای رسیده است که دیگر همانند او نخواهد آمد (به نقل از لغت نامه دهخدا). اطلاق عنوان خاتمالشعرایی به جامی نیز چنین تصوری را در ذهن خواننده و شنونده برمیانگیزد.» (سجادی، جامی فراز یا فرود، ص ۵).
نویسنده پس از بیان ِچنین معنایی از اصطلاح خاتمالشعرا، به بررسی این ادعا که آیا واقعاً میتوان جامی را خاتمالشعرا یعنی پایاندهندۀ شاعران نامید، میپردازد. پس باید گفت آنچه در اینجا موردنظر است، معنای پایاندهنده برای خاتم است و استناد نویسنده به این معنی برای بیان این موضوع است که باتوجه به شعرای توانای بعد از جامی، نمیتوان او را خاتمالشعراء یا پایاندهندۀ شاعران نامید.
سرمد محمدی درمورد جامی که به وی لقب خاتمالشعرا دادهاند، چنین نوشته است: «بعضی مستشرقان، مرگ جامی را نقطۀ پایان عصر طلایی ادبیات کلاسیک فارسی دانستهاند (آریری، ۱۳۷۱ ش، ص۴۰۶) و درنظر گرفتن لقب «خاتمالشعرا» برای وی نیز از همین دیدگاه حکایت دارد» (سرمد محمدی، گزارشی از یک کتاب، ص ۱۶۵). ملاحظه میکنیم که نویسنده معنای پایاندهنده را برای خاتم درنظر گرفته و به پایان عصر ادبیات کلاسیک با مرگ جامی اشاره کرده است.
بنابراین، بهطور خلاصه میتوان گفت تصوری که نویسندگان بهائی، از اصطلاحاتی نظیر خاتمالشعرا و … دارند، نادرست بهنظر میرسد و تأکید بر ارائۀ مرجعی برای سخن خود، انتظار بیجایی نیست.
دربارۀ اصطلاح «خاتمالوصیین» برای امیرالمؤمنین علی علیهالسلام میگوییم روشن است که فرزندان ایشان وصی بلافصل پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله نیستند و هریک از امامان وصی امام قبل از خود و باواسطه، وصی پیامبر گرامی اسلام هستند و فقط امیرالمؤمنین وصی بلافصل پیامبر علیهماالسلام هستند و کاربرد این لقب برای ایشان کاملاً بجاست، چراکه پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله پایاندهندۀ سلسلۀ انبیا و حضرت علی علیهالسلام پایاندهندۀ سلسلۀ اوصیای پیامبران است.
اکنون، حدیثی را که در آن لقب «خاتمالوصیین» برای امیرالمؤمنین علیهالسلام بهکار برده شده است، میبینیم تا فصلالخطابی برای پاسخ به اشکال مطروحه باشد.
«مُوسَىبْنجَعْفَرٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ آبَائِهِ عَنْ عَلِيِّبْنِأَبِيطَالِبٍ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ: يَا عَلِيُّ مَا سَأَلْتُ أَنَا رَبِّي شَيْئاً إِلَّا سَأَلْتُ لَكَ مِثْلَهُ غَيْرَ أَنَّهُ قَالَ لَا نُبُوَّةَ بَعْدَكَ أَنْتَ خاتمالنَّبِيِّينَ وَ عَلِيٌّ خاتمالْوَصِيِّينَ: موسیبنجعفر علیهالسلام از پدرش از پدرانش از علیبنابیطالب علیهالسلام نقل کردند که فرمود: رسول خدا صلیاللهعلیهوآله فرمود: اي علي از پروردگارم چيزي را درخواست نكردم مگر آنكه مانند آن را براي تو خواستار شدم، جز اينكه خدا فرمود: پس از تو نبوتي نيست، تو پايان انبيایی و علي فرجام اوصياست.
همانطور که در این حدیث میبینیم، پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله با بهکار بردن عبارت واضح «غَيْرَ أَنَّهُ قَالَ لَا نُبُوَّةَ بَعْدَكَ» درمورد خودشان، اعلام داشتهاند که نبوتی بعد از نبوت من نیست؛ من پایاندهندۀ انبیا هستم و علی پایاندهندۀ اوصیاست.
۴-پاسخ به اشکال چهارم
اشکال چهارم جزوۀ رفع شبهات این است که اگر خاتم با فتحه خوانده شود؛ یکی از معانی آن مُهر و نگین انگشتری است، به این معنا که خاتم به معنای تصدیقکننده و تأییدکننده پیامبران پیشین است. برای بررسی این ادعا، به دو کتاب لغت ذیل کلمۀ خاتم مراجعه میکنیم تا درستی یا نادرستی آن مشخص شود.
نمونه اول از معجم مقاییس اللغه: «خَتَمَ الْخَاءُ وَ التَّاءُ وَ الْمِيمُ أَصْلٌ وَاحِدٌ، وَ هُوَ بُلُوغُ آخِرِ الشَّيْءِ. يُقَالُ خَتَمْتُ الْعَمَلَ، وَ خَتْمَ الْقَارِئُ السُّورَةَ. فَأَمَّا الْخَتْمُ، وَ هُوَ الطَّبْعُ عَلَى الشَّيْءِ، فَذَلِكَ مِنَ الْبَابِ أَيْضًا لِأَنَّ الطَّبْعَ عَلَى الشَّيْءِ لَايَكُونُ إِلَّا بَعْدَ بُلُوغِ آخِرِهِ، فِي الْأَحْرَاز. وَالْخَاتَمُ مُشْتَقٌّ مِنْهُ، لِأَنَّ بِهِ يُخْتَمُ وَيُقَالُ الْخَاتِمُ، وَالْخَاتَامُ، وَالْخَيْتَامُ. وَالنَّبِيُّ صَلَّىاللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ خَاتَمُ الْأَنْبِيَاءِ، لِأَنَّهُ آخِرُهُمْ وَ خِتَامُ كُلِّ مَشْرُوبٍ: آخِرُهُ. قَالَ اللَّهُ تَعَالَى ]خِتَامُهُ مِسْكٌ[ [المطففين: ۲۶] ، أَيْ إِنَّ آخِرَ مَا يَجِدُونَهُ مِنْهُ عِنْدَ شُرْبِهِمْ إِيَّاهُ رَائِحَةُ الْمِسْكِ.» (احمدبنفارس، معجم مقاییس اللغه، ج۲، ص ۲۴۵).
ترجمه: سه حرف «خ، ت، م،» اصل واحد است؛ ]یعنی یک معنای اصلی بیش ندارد] و آن هم رسیدن به پایان چیزی است. گفته می شود: کار را به پایان بردم و نیز گفته می شود: قاری، [خواندن] سوره را به پایان برد. ]امّا از همین معنای اصلی یک معنای ملازم نیز جدا شده است:[ ختم، که همان مُهر نهادن بر چیزی باشد، نیز از همین باب است؛ زیرا مُهر نهادن بر چیزی، فقط آن هنگام تحقّق می یابد که آن چیز در یک مجموعۀ محدود و محصور، به پایان خویش برسد. خاتَم [به فتح تاء و به معنای انگشتری] نیز از همین معنا جدا شده است؛ زیرا عمل مُهر نهادن بهوسیلۀ انگشتری انجام می شود. به انگشتری خاتِم [به کسر تاء] و خاتام و خیتام هم گفته می شود و پیامبر، که درود خداوند بر او [و خاندانش] باد، خاتم پیامبران است؛ زیرا او، آخر آنان است. در پایان، خدای متعال میفرماید: و خِتام هر نوشیدنی، یعنی آخر آن. یعنی آخرین طعمی که بهشتیان از نوشیدن شرابِ سر به مُهر بهشتی، هنگام نوشیدن آن می یابند، بوی مُشک است.
نمونه دوم از المنجد: «الخاتَم و الخاتِم ج: خَواتِم و خُتُم : الخاتام، ما یُخْتَمُ بِه، عاقِبَتُ كُلِّ شَیء، نِقْرَة القَفا، اَقَلُّ وَضْحِ القَوائِم.» (یسوعی، المنجد، ص ۱۶۹).
ترجمه: خاتَم و خاتِم [به کسر و فتح تاء] كه جمع آن خَواتِم و خُتُم است، یعنی مُهر و انگشتری؛ آنچه به او پایان داده می شود؛ فرجام هر چیز، گودی پشت در پایان ستون فقرات؛ کوچکترین سپیدی در انتهای پای چهارپایان.
همانطور که ملاحظه میشود در هر دو فرهنگ لغت، که مؤلف اولی مسلمان و دیگری مسیحی است؛ خَتَمَ که خاتم یکی از مشتقات آن است؛ پایان دادن معنا شده است؛ اما در هر دو مورد، معنای مُهر و انگشتری هم در آن دیده میشود. توضیح آنکه در همۀ زبان ها، بسیاری از لغات یک معنای اصلی دارند و یک یا چندین معنای ملازم که در اصل و ریشه، به همان معنای اصلی بازمی گردند؛ در اینجا «پایان دادن» معنای اصلی و انگشتری معنای ملازم است، اما از چه جهت؟ جهتِ آن را ابنفارس در سطور یادشده، توضیح داده است: «ختم که همان مُهر نهادن برچیزی باشد نیز از همین باب است؛ زیرا مُهر نهادن بر چیزی، فقط آن هنگام تحقّق می یابد که آن چیز در یک مجموعۀ محدود و محصور، به پایان خویش برسد. خاتَم [به فتح تاء و به معنای انگشتری] نیز از همین معنا جدا شده است؛ زیرا عمل مُهر نهادن بهوسیلۀ انگشتری انجام می شود». همچنین در لغتنامۀ دهخدا، دراینباره میخوانیم: «و بدین جهت خاتم نامیده شده که مکاتیب پادشاهان بدان اختتام مییافته است» (دهخدا، لغتنامه دهخدا، ذیل کلمۀ خاتم).
بنابراین به خاتم که در اصل معنای پایاندهنده دارد؛ معنای انگشتر هم دادهاند، چراکه در قدیم در انتها و پایان نامهها مهری زده میشد که نقش این مهر بر انگشتر ِافراد بود. از اینجا ربطِ میان معنای انتها و پایان با مهر و انگشتر را بهوضوح مییابیم.
نویسندگان بهائی در نوشتۀ خود، معنای خاتم را از “پایاندهنده” نامهها به “تصدیقکننده” و “تأییدکننده” نامهها تغییر داده و درواقع تحریف کردهاند که البته این کار مبنای علمی ندارد و پذیرفتنی نیست.
در پایان این قسمت، شایسته است نظر پیشوایان بهائی را دربارۀ خاتمیت پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله جویا شویم و تأکید کنیم که این نویسندگان، سزاوارترین اشخاص برای جستوجو و تحری حقیقت، با مطالعۀ بیشتر آثار آیین خود، هستند.
نمونه اول:
بهاءالله در لوحی در وصف پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله چنین مینویسد:
«الصَّلاةُ وَ السَّلامُ عَلی سَیِّدِ العالَمِ وَ مُرَبّی الْاُمَمِ الَّذی بِهِ انْتَهَتِ الرَّسالَةُ وَ النُّبُوَّةُ وَ عَلی آلِه وَ أصْحابِه دائِماً أبَداً سَرْمَداً: سلام و درود بر آقای عالم و مربی امّت ها؛ كسی كه نبوّت و رسالت به او انتها یافته است و نیز بر خاندان و دوستانش سلام و درود دائمی و ابدی و سرمدی باد» (بهاءالله، اشراقات و چند لوح دیگر، ص ۲۹۳).
در این بیان بهاءالله، آشکارا پیامبر گرامی اسلام را شخصی دانسته که هم نبوت و هم رسالت به او پایان یافته است. استفاده از واژه «انتهت» به معنای «پایان یافتن» جای هرگونه توجیه ـ اعم از تغییر معنای کلمۀ خاتم و سایر استدلالها بر تمام نشدن نبوت و رسالت به حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله ـ را برای بهائیان بسته و حجت را بر تمامی نویسندگان بهائی تمام کرده است.
نمونه دوم:
اشراق خاوری در توضیحی دربارۀ آیۀ ۴۰ سورۀ احزاب مینویسد:
«در قرآن، سورة الاحزاب محمّد رسول الله را خاتمالنبیین فرموده؛ جمال مبارك جلّ جلاله [یعنی بهاءالله] در ضمن جملۀ مزبوره می فرماید كه مقام این ظهور عظیم و موعود كریم از مظاهر سابقه بالاتر است؛ زیرا نبوّت به ظهور محمّد رسول الله ختم گردید و این دلیل است كه ظهور موعود عظیم ظهورالله است و دورۀ نبوّت منطوی [=پیچیده] گردید؛ زیراكه رسول الله خاتمالنبیین بودند.» (خاوری، رحیق مختوم، ج۱، ص ۷۸).
در این بیان میبینیم ـ صرفنظر از ادعایی که درخصوص مقام بهاءالله شده و او را ظهورالله معرفی کرده ـ صراحتاً گفته است در سورۀ احزاب خداوند نبوت را به حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله پایان داده است. لذا اشراق خاوری، مبلغ شهیر بهائی که کتب وی موردتأیید مؤسسه مطبوعات امری بهائی است، نیز همین برداشت را از آیۀ «خاتمالنبیین» در قرآن داشته است.
بهطور خلاصه در جمع بندی پاسخهایی که به اشکال چهارم داده شد، میتوان گفت چه از نظر لغت و مراجعه به فرهنگهای لغت عربی و فارسی و چه از منظر پیشوایان بهائی، بههیچروی نمیتوان معنای کلمۀ خاتم را تغییر داد و آن را از پایاندهندگی به تصدیقکنندگی یا هر معنای نامرتبط دیگری که در فرهنگهای لغت موجود نیست، تبدیل کرد.
۵-پاسخ به اشکال پنجم
در اشکال پنجم گفتهاند که برداشت پایاندهنده از کلمۀ خاتم، در تعارض کامل با آیاتی از قرآن کریم است که بهصراحت ظهور پیامبران یا امتهای صاحب کتاب دیگر را در آینده خبر میدهد.
در پاسخ به این اشکال نیز باید گفت اولاً، این یک ادعای کلی است و آیات ِمورداستناد در این زمینه باید یکبهیک مورد بررسی قرار گیرند. ثانیاً، اگر تمام ِآیات مورداستناد، مانند همان ادعای آیۀ سنت ارسال رسل باشد که نویسنده در معنا کردن آیه دچار اشتباه شده است و در هیچ آیهای از قرآن ارسال رسل سنت الاهی شمرده نشده است؛ تمام آیات ِموردبحث در این زمینه نیز جای تجدیدنظر جدی از سوی نویسندگان بهائی دارد. در قسمتهای بعدی این نوشتار، به تفصیل برخی از این موارد را توضیح خواهیم داد.
نتیجهگیری
اعتقاد به اینکه پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله آخرین پیامبر الهی، قرآن آخرین کتاب آسمانی و اسلام نیز آخرین دین الهی است، یکی از مهمترین باورهای اسلامی است که آیات و روایات متعددی را به خود اختصاص داده است. بهائیان میکوشند با ارائۀ دلایلی در هشت قسمت به رد این باور بپردازند. در بخش اول این مقاله، به چهار قسمت اول پرداخته شد. در قسمت اول، ضرورت تجدید ادیان و علم نامحدود الهی، در مورد مسائل قطع فیض، سنت ارسال رسل، منحرف شدن دین قبلی، و مقتضیات زمان بحث شد. در قسمت دوم، سبب جدایی بین ادیان الهی، دلایل بهائیان مبنی بر نقش انحرافی پیشوایان ادیان و پیشوایان اسلام مورد مطالعه قرار گرفت. در قسمت سوم، به این دلیل که همه اقوام گذشته از جمله یهودیان دین خود را آخرین دین میدانند و مسلمانان هم پیروی از آنان میکنند پرداخته شد و پاسخهای به آن ذکر شد. در قسمت چهارم آیۀ خاتم النبیین و اشکالاتی که به آن وارد می کنند و پاسخ به آن اشکالات مورد بحث قرار گرفت. در بخش دوم این مقاله، به چهار قسمت بعدی، پرداخته خواهد شد.
[۱] در اینجا فرض بهائیان این است که امر فیضرسانی همانند ذات الاهی جاودانه و ازلی است، از این رو میتوان گفت لحظهای نیست که فیض الاهی نرسد، چراکه لحظهای نیست که ذات الاهی نباشد.
۲-لازم به ذکر است که بهائیان، باب را دارای مقام نبوت میدانند. (عبدالبهاء، مفاوضات، ص ۱۲۴).
[۳]. قطع هدایت و فیض الاهی با عدم ِحضور ولی امر در میان اعضای بیتالعدل مطلبی است که شوقی نیز در دور بهائی ص۸۰ به آن اذعان نموده است.
[۴]. ابوحمزه گوید: خدمت امام صادق علیهالسلام عرض کردم: آیا زمین بدون وجود امام باقی میماند؟ فرمود: اگر زمین بدون امام شود، فرو خواهد رفت.
[۵] . بنگرید به آیاتی که در آن از واژۀ سنت استفاده شده است: احزاب ۳۸ و ۶۰-۶۲، فاطر ۴۲-۴۳، مومن ۸۵، فتح ۲۲-۲۳٫
[۶]. البته این هزار سال نیز بهنوعی به بیان عبدالبهاء، طولانی گشته و عنوان شده شاید دو هزار سال یا سه هزار سال یا حتی بیست هزار سال باشد (خاوری، مائده آسمانی، ج ۵، ص ۱۸۱)، اما بههرحال چیزی که مسلم است این است که عبدالبهاء، وجود مظهری بعد از پدرش را در این بیان نفی نکرده و در اینجا اعتقادی به خاتمیت او ندارد.
[۷]. به گفته بهائیان فاصلۀ ادعای باب و بهاءالله نوزده سال است (طاهرزاده، نفحات ظهور حضرت بهاءالله، ص ۳۱۷).
[۸] . عبدالبهاء، باب را دارای شریعتی مستقل میدانست (مفاوضات ص ۱۲۴).
.[۹] درمورد رفتن پیامبر از میان قوم میتوان به سامری و دعوت او به گوسالهپرستی اشاره کرد، زمانیکه حضرت موسی علیهالسلام به کوه طور رفته و با تأخیر دهروزهاش که دستور الهی و وسیلهای برای آزمایش آنان بود، به میان قومش بازگشت، شاهد گوسالهپرستی بنیاسرائیل و بازگشت آنان از راه توحید و یکتاپرستی بود (طه: ۸۵-۸۹).
.[۱۰] بهکار بردن کلمۀ شهادت برای حضرت عیسی علیهالسلام در این بیان شوقی، جای بسی تعجب است؛ گویی او به این آیه از قرآن توجه نداشته که میفرماید: «وَ قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسيحَ عيسَىابْنَمَرْيَمَ رَسُولَ اللَّهِ وَ ماقَتَلُوهُ وَ ماصَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَ إِنَّ الَّذينَ اخْتَلَفُوا فيهِ لَفي شَكٍّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلاَّ اتِّباعَ الظَّنِّ وَ ماقَتَلُوهُ يَقيناً: و هم ازاينرو كه گفتند: ما مسيح عيسىبنمريم رسول خدا را كشتيم، درصورتىكه او را نه كشتند و نه به دار كشيدند، بلكه امر بر آنها مشتبه شد و همانا آنان كه دربارۀ او عقايد مختلف اظهار داشتند از روى شك و ترديد سخنى گفتند و عالم به او نبودند، جز آنكه از پى گمان خود مىرفتند و بهطور يقين مسيح را نكشتند» (نساء: ۱۵۷).
[۱۱] کاملترین اثری که دراینخصوص میتواند پاسخگوی تمامی ابعاد ِ مسألۀ تطابق اسلام با مقتضیات زمان باشد، اثر مرتضی مطهری با نام اسلام و نیازهای زمان جلد ۱ و ۲ است که برای مطالعۀ بیشتر در این زمینه پیشنهاد میشود.
[۱۲]. طرد روحانی در بهائیت تا حدی است که زمانیکه شوقی از دنیا رفت و ایادیان امرالله گرد هم آمدند تا به نتیجهای درمورد جانشین او برسند؛ اعلام کردند تمام اغصان که بهنوعی میتوانستند بهعنوان جانشینان شوقی درنظر گرفته شوند، یا از دنیا رفتهاند و یا توسط شوقی، از جامعۀ بهائی طرد شدهاند. لذا امکان تعیین جانشین برای او نبود و ایادیان این امر را غیرممکن اعلام کردند(علائی، مؤسسه ایادیان امرالله، صص ۸۹-۹۷).
[۱۳]. برای بررسی و روشنتر شدن بحث احکام، ناگزیر از بیان چنین مطالبی هستیم و از محضر خوانندگان عزیز بابت آن پوزش میطلبیم.
.[۱۴] حدیث معروف و متواتر «من مات و لمیعرف امام زمانه، مات میتة جاهلیة».
.[۱۵] برای مطالعۀ بیشتر در این زمینه بنگرید به اثبات ولایت، نمازی شاهرودی، صص ۴۵-۵۴٫ اصول کافی، کلینی، ترجمۀ مصطفوی، ج۱، صص ۲۷۲-۳۱۱٫
[۱۶]. علاقهمندان میتوانند برای مطالعۀ بیشتر در زمینۀ طرق اثبات دعوت پیامبر الهی به کتاب مسألۀ مشروعیت، مهدیهادیان، نشر گوی مراجعه کنند.
[۱۷]. بهطور مثال ماجرای حضرت عزیر نبی و میراندن او (بقره:۲۵۹)، داستان مباهله (آل عمران:۶۱) و آیه تطهیر (احزاب:۳۳).
.[۱۸] برای مطالعۀ بیشتر در این زمینه بنگرید به چالشهای معنای نوین قیامت در آیین بهائی از همین نویسنده.
.[۱۹] برای مطالعۀ بیشتر در سایر مستندات بنگرید به: جمعی از نویسندگان، فرجام فرخنده، ۱۳۹۳ شمسی، تهران، نشر گوی.
[۲۰]. لازم به ذکر است که نسخ، یکی از مصادیق ابطال، به معنای ابطال احکام قبلی و آوردن احکام جدید است (جمعی ار نویسندگان، فرجام فرخنده، ص۹۷). از منظر آیینهای بابی و بهائی، دین اسلام و احکام آن در بدشت نسخ شد و آیین بابی جایگزین آن گردید (فیضی، حضرت بهاءالله، ص ۴۳).
[۲۱]. البته، پیامبر اسلام پسرانی به نامهای قاسم، طیب، طاهر و ابراهیم داشتهاند ولی همۀ آنها در نوزادی و کودکی از دنیا رفتهاند، لذا نمیتوان لفظ رجالکم را که به مردانی بالغ اطلاق میشود، برای آنها بهکار برد. (قرشی، قاموس قرآن، ج ۲، ص ۲۲۷ به نقل از تفسیر الکشاف و المیزان).